سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۴۱- Aug, 19, 2003
كمتر از ۲ درصد
آمار نشان مي دهد كه فقط ۳/۱ درصد خانواده هاي تهراني از طبقه متوسط و ۸/۱ درصد خانواده هاي تهراني با سطح درآمد پائين به سفر و تفريح در اطراف تهران مي پردازند و اين آمار براي خانواده هاي مرفه تقريباً در حد صفر است و اين گروه بيشتر به سفرهاي خارج استاني علاقه دارند.
حميرا محب علي
به راستي چرا به سفر مي رويم؟ يا بهتر است بگوئيم چرا به سفرنمي رويم؟ چرا رفتن به سفر براي بسياري از ما، انسانهاي عصر صنعت، تا به اين حد عجيب و غريب است؟
مگر داشتن گاه فقط يك همسفر خوب و كوله باري كوچك از ابتدايي ترين ملزومات زندگي، براي رفتن، گذشتن، دل كندن از شهر و دل به دريا زدن كافي نيست؟
يافتن همسفر سخت است يا مهيا كردن لوازم سفر؟
اين همه سختي براي چيست؟ اين همه بزرگ ديدن مشكلات كوچك و اين همه دوري از نزديك ترين لطايف زندگي و شايد اين همه كاهلي و تنبلي؟!
«منصور-ع» شهروندي شاغل است و مثل همه آدم ها در اين شهر شلوغ زندگي مي كند. زندگي را با همه جاذبه هاي اطرافش دوست دارد اما وابسته و پابسته شهر است. مثل همه از هواي آلوده شهر تنفس مي كند، مثل همه اسير ترافيك زندگي شهرنشيني است و مثل بسياري از مردم شهر از سفر، روگردان است! چرا؟
چون، نه مي داند چگونه سفر برود و نه بلد راه است. اطلاعات ندارد. انگيزه اي هم براي كسب اطلاعات ندارد. چرا؟
چون هيچ كس لذت سفر رفتن را به كامش نچشانده. چون هيچ وقت لذت يك سفر بدون دغدغه با آرامش و آسايش را نچشيده. از اين رو هميشه از كسالت زندگي گلايه دارد و منتظر فرصتي است آسماني كه دروازه هاي ثروت و بركت از زمين و آسمان به رويش گشوده شود و فرصتي پيش آيد تا بي هيچ دغدغه اي چمدان نوي خود را در بهترين اتاق يكي از مجلل ترين هتل هاي ايران و شايد هم جهان بگشايد.
«برخي سفر برايشان اقامت در هتل ۵ ستاره است اما من آسماني دارم كه در آن ميليون ها ستاره است و وقتي يك شب در دل طبيعت زير سقف آن مي خوابم، همه ستاره هايش مي شود مال من. اسب بالدار خيال را به پرواز درمي آورم و از ميان اين ستاره ها، سبد سبد خاطره هاي رنگي برمي چينم. اين را «هما رستگار» مي گويد. او يك طبيعت گرد جوان است. زندگي در چارچوب شهري خسته اش مي كند. براي تحمل زندگي شهرنشيني نياز دارد هرازگاهي عازم سفر شود و معتقد است اراده شرط نخست سفر است و طبيعت گردي، بهترين و كم هزينه ترين و لذت بخش ترين شكل سفر. به راستي....
لذت بردن از طبيعت چيست؟
لذت بردن از طبيعت، خاص طبيعت مردان است.
«عباس جعفري» از اين گروه است. كوهنورد جواني كه طبيعت را خوب مي داند، مي خواند و خوب مي شناسد، از طبيعت خوب حرف مي زند، خوب مي نويسد و خوب هم آموزش مي دهد.
او برخلاف بسياري از مردم اين سرزمين كه براي كار، زندگي مي كنند، زندگي را براي كار نمي خواهد بلكه كار مي كند تا به خوبي زندگي كند.
شايد خوب زندگي كردن از نگاه او، يعني در طبيعت زيستن، با طبيعت بودن و از طبيعت آموختن.
آن قدر مقوله سفر و گردش در طبيعت براي او از شگفتي برخوردار است كه از قضا حرفه اش هم، همين شده است. آن قدر طبيعت با طبعش عجين شده كه انگار هزار و يك انگيزه از سفر دارد. براي انگيزه هايش هم دلايل علمي دارد، البته تجاربي ارزنده كه بعدها به دلايل او براي سفر تبديل شده اند.
او معتقد است كه در سفر چشم مي بيند، پا حركت مي كند،  قلب، جسم را ياري مي كند و هماهنگي ميان اين سه عضو،  انسان را به چنان آرامشي مي رساند كه ذهن شروع به خلاقيت مي كند. آن وقت است كه آدمي در سفر به قلب طبيعت به كشف و شهود مي رسد و اين يعني لذت بردن از طبيعت.
همان كه تا نروي نمي داني و تا درست نروي، درنمي يابي و وقتي حس كردي تازه مي شوي يك انسان طبيعي.
اين كوهنورد، كوهنوردي را ورزش نمي داند بلكه معتقد است چيزي فراتر از ورزش است. ورزش در شهر هم، ممكن است، اصلاً ورزش مال شهر است. جايي كه محيط مصنوعي است و به طبيعت دسترسي نداري. اما سفر و هر آنچه در طبيعت رخ مي دهد، چيزي فراتر از ورزش است چرا كه همه عناصر موجود در طبيعت، انسان را مخاطب قرار مي دهند و به او اشاره مي كنند و ياد مي دهند كه چگونه زندگي كند و...
تهران، طبيعت هم دارد؟!
ما، معمولاً براي نرفتن به سفر بهانه هاي بسيار داريم. خودمان هم نمي دانيم كه چرا؟
به راستي اين دود و اين صدا و اين ترافيك و اين هياهو چه دارد كه تا به اين حد از آرامش كوه و دامن پر مهر دشت گريزانيم و اين همه زيبايي را به چشمانمان حرام مي كنيم؟
بسياري بر اين باورند كه تهران جايي براي گردش، طبيعت گردي و سفر ندارد. مگر غير از جاده چالوس و احياناً آبعلي  جاي ديگري هم مي توان پيدا كرد؟
اما طبيعت مردان معتقدند كه تهران،  يكي از زيباترين شهرهاي طبيعي است و با همه وسعتش و با وجود آنكه يكي از آلوده ترين و بزرگترين شهرهاي جهان است اما در اطراف خود زيبايي هاي طبيعي بيشماري دارد. اين را يك كارشناس گردشگري مي گويد. او معتقد است كه قابليت هاي تهران متفاوت است و در هر شرايطي قابل دسترسي است.
تهران در جنوب البرز واقع است و در شمال كوير. با يك ساعت و نيم رانندگي مي توان به ارتفاع ۳۰۰۰ متر بالاتر از دريا رسيد، البته از راه شمال و با يك ساعت و نيم رانندگي از جنوب تهران مي توان به ارتفاع ۷۵۰ متري دريا رسيد. جذابيت تهران داشتن دو اقليم متفاوت است. در هواي سرد از جنوب تا آنجا كه دلت بخواهد مي تواني در كوير بتازي و در تابستان تا چشم كار مي كند از راه شمال كوه است و كوه است و كوه و در لابه لاي هر كوهي دره اي و درختي و چشمه اي و «كنار آب و پاك بيد و طبع شعر... و... و همان ها كه حافظ بهتر مي داند و در غزلهايش بسيار سروده است.
كوهنورد ديگري نيز مي گويد: در تهران اگر دلت گرفت، مي تواني به راحتي از ميدان تجريش به سمت گلندوك و از آنجا به سمت گردنه افجه حركت كني و دماوند را با همه عظمت و شكوه پيش رو ببيني و پس از دو يا سه ساعت استراحت به تهران بازگردي، بدون آنكه چندان هزينه و چندان انرژي صرف كني و اين تنها يك مسير از صدها مسير طبيعت گردي تهران است كه براي قريب به اتفاق تهراني ها ناشناخته است!
آمار نشان مي دهد كه فقط ۳/۱ درصد خانواده هاي تهراني از طبقه متوسط و ۸/۱ درصد خانواده هاي تهراني با سطح درآمد پائين به سفر و تفريح در اطراف تهران مي پردازند و اين آمار براي خانواده هاي مرفه تقريباً در حد صفر است و اين گروه بيشتر به سفرهاي خارج استاني علاقه دارند.
«بهرام تدين» طبيعت گردي ديگر است كه معتقد است براي لذت بردن از طبيعت، هم اينكه بلد راه باشي كفايت مي كند. گاه، با يك بار رفتن، خود بلد راه خود مي شوي و آن  وقت، هر بار عبور از اين مسير برايت شكلي دارد و رنگي و هر دفعه طلوع و غروب خورشيد در اين راه يك معنا دارد. آن وقت، تو، انسان ماشيني كليشه اي منضبط مرتب مقرراتي، در دل طبيعت مي شوي انساني نوستالژيك و هيجان خواه و اين از ويژگي هاي طبيعت است.
آن وقت لازم نيست كه بداني، اين درخت چه درختي است و آن گل چه گلي؟ چرا كه در همان درخت و همان گل ناشناخته، چنان درونت را به مكاشفه مي نشيني كه ديگر چندان به نام و نشان، نيازي نيست، اگرچه دانستن بسيار بهتر از ندانستن است.

يادداشت هاي يك كومه نشين
006770.jpg
نوشته: سام كول
اشاره: سام كول، از نويسندگاني است كه در باب طبيعت قلم مي زند و البته خود شكارچي پرنده هم هست. تعجب نكنيد، در ميان نويسندگان بزرگ، بعضي هم به شكار قانونمند معتقدند و آن را نه تنها براي طبيعت و حيات وحش مضر نمي دانند كه مفيد هم مي دانند. اين بحثي گسترده است كه در جاي خود- اگر مجالي باشد- به آن خواهيم پرداخت.
سام كول به خواننده خود پيشنهاد مي كند تا بهانه اي براي رفتن به طبيعت به دست آورد و وقتي به طبيعت مي رود لحظه لحظه آن را چون شهد و انگبين بچشد و بياشامد.

در بين شكارچيان ضرب المثلي هست كه مي گويد: «اگر مي خواهي كسي را بشناسي يك روز را با او در كومه اردك بگذران.»
پس اگر مي خواهيد خودتان را بشناسيد، سعي كنيد يك روز را تنها در كومه اردك بگذرانيد.
من به ندرت تنها به شكار مي روم، اما هر وقت كه اين كار را مي كنم خوشحال مي شوم زيرا چيزهاي تازه اي را در مورد خودم مي فهمم. من نمي توانم تمام روز را در كومه بنشينم و فقط افكارم را روي چگونگي شليك بعدي متمركز كنم. اعصابم اين كار را نمي تابند و تحمل نمي كنند. به علاوه، سمفوني آهنگين امواج، آفتاب آرامش بخش و بادهاي نجواگر ذهن سالم را به پرسه زني هاي بي هدف مي برد.
گاهي در يك مرداب متروك، ذهنم درون ليمبو، نوعي حالت جذبه، غوطه  مي خورد. انگار كه به هيچ چيز فكر نمي كنم. در سكوت غرقه مي شوم و بودنم در علف ها و ني ها ذوب مي شود و خود بخشي از محيط اطراف مي شوم؛ همچون حلزوني كه آرام و بي صدا در گل هاي چسبناك و سياه، نقب مي زند.
لزومي ندارد كه فكر  كنم. اين يكي از دلايلي است كه به آن جا مي روم. براي گذران چند ساعت گران بها، مجبور نيستم هيچ كاري بكنم. در اين وقفه دلپذير، همه ديون، اجبارها و الزام ها و وظايف را فراموش مي كنم. هيچ احساس گناه آ لود و ناراحت كنند ه اي در من حيات ندارد. اين لحظات پران از آن من است.
اين گريزي سنجيده و هوشمندانه است، زماني براي آرامش ذهن. هيچ صورت حسابي وجود ندارد و نيز هيچ تلفني، رييسي، نصيحتي، موعظه اي و چون و چرايي. هيچ اصلاحي نيست، خرابي  نيست، روزنامه اي نيست و غوغايي نيست. هيچ كس نيست كه من را به انجام كارهاي سازنده ترغيب كند.
اين زمان من است كه در دل خورشيد مي دود. اگر بخواهم با مرغ هاي نوروزي حرف بزنم، كسي نيست كه به سخره ام بگيرد. من اغلب با آنها صحبت مي كنم، اگرچه مصاحبت هاي ماهيخوارهاي سفيد را ترجيح مي دهم. كلاغ ها و ترقه هاي بال قرمزي نيز كه مي گذرند، همواره مشتاق گشودن باب گفتگو با من هستند.
لحظات طلايي مي آيند و مي روند، اما من نمي دانم چقدر ديگر خواهند آمد، چقدر ديگر از آنها باقي مانده است. گاهي به خط ابري نگاه مي كنم كه از اثر هواپيمايي، سينه آبي آسمان را لكه مي زند، هواپيمايي كه آن قدر دور است كه ديده نمي شود. انگار كه گردبادي سفيد و جنبان، آن مزاحم سرزده را دنبال مي كند و بيرونش مي راند. مشتم را بلند مي كنم و فرياد مي كشم: «هواپيما، از مرداب من برو بيرون! تو به اينجا تعلق نداري!»
وقتي هواپيما از دستور من اطاعت مي كند، آنقوتي شناكنان سرمي رسد، نگاهي به ديكوي هاي من مي اندازد و مي خندد:«دروغه، دروغه، دروغه» صدف هايي را كه در جيب  دارم به صدا درمي آورم و آنقوت به كومه نگاه مي كند. شايد كه پرنده كنجكاو و در تمام روز شگفتي نداشته است. داد مي زنم: «بورو» و آنقوت سراسيمه بال برآب مي كوبد تا اندام نه چندان خوش قواره خود را به هوا بكشاند.
پشت سرش فرياد مي زنم: «بنگ، تو مرده اي.» وقتي اوج مي گيرد، به آرامي برمي گردد و من لكه سفيد كوچكي را مي بينم كه از پايين بدنش جدا مي شود. اين خروج اتفاقي بود يا اين كه من را هدف گرفته بود- يك شليك ارادي سمبوليك؟
وقتي در كومه اردك تنها هستيد، چيزهاي عظيمي براي انديشه كردن و اغواي شما وجود دارد. عنكبوتي كار تنيدن را به پايان مي برد، از طلوع آفتاب سرگرم ساختن توري در گوشه كومه من بوده است. نمي داند يا اهميتي نمي دهد كه من صاحب كومه هستم، كه او در ملك من چمباتمه زده است. عنكبوت جسوري است؛ من هزار بار از او بزرگ ترم! عنكبوت گستاخانه نگاهم مي كند و من حيران مي مانم كه آيا من خود مداخله گر نيستم؟ آيا من به قلمرو او تجاوز نكرده ام؟ يك مگس گوشت، وزوزكنان مي چرخد و روي قوزك پايم مي نشيند. آيا سر آن دارد كه حفره اي در پوستم بكاود و تخم هايش را در آن بگذارد؟ دست راستم رابه آرامي پيش مي برم تا ناگهان او را بگيرم. هان! تمام شد. او زنداني من است. كاملاً تحت سلطه من.
عنكبوت مصرانه نگاه مي كند. آيا آرزومند اين لقمه براي ناهار خويش است؟ مگس گوشت مي خواست به تن من بي حرمتي كند. فقط به اين سبب خواهد بود اگر تصميم بگيرم او را به عنكبوت گرسنه تسليم كنم.
يك تصميم روياروي من است. اما من به مرداب نيامده ام كه تصميم گيري كنم؛ از هر چه تصميم است گريخته ام. راحت ترين راه،  آزادكردن مگس است. او را، بلند، در نسيم آرام پرتاب مي كنم و اميد آن دارم كه ديگر برنگردد.
به ابرهاي كومولوس بالاي سر چشم مي دوزم و آنها پشته هاي عظيم پنبه را به يادم مي آورند. چه خوب بود اگر روي آنها مي پريدم و از ابري به ابري جست مي زدم. يا مي توانستم رويشان اسكي كنم؛ از سر سنداني شكلشان شروع مي كردم، دور مي زدم تا به انتهاي گشاده شان مي رسيدم.
صدايي صفير آسا تخيل غلتانم را مي تكاند و آدرنالين به دنياي واقعيت بازم مي گرداند. دسته اي فيلوش، باپاهاي پرده دار آ ويزان، با حركتي نامنظم به سوي ديكوي هاي من پايين مي آيند. تفنگم را بالا مي آورم، مي ايستم و در يك لحظه اردك ها سراسيمه قصد فرار مي كنند. سه تير هوا را مي شكافند و دو اردك به درون آب متلاطم مي افتند و با صداي «پلاپ» به پژواك گلوله پاسخ مي دهند.
وقتي هلال چوب و تركه پيرامون كومه محكم مي شود، بار ديگر من رها از هر مسئوليتي هستم تا آن زمان كه دسته اي ديگر قصد فرود كنند. به كافئين قهوه سياه نيازي ندارم. اما قل قل كندوك و جوشش آب را امكان احتراز نيست.
هنوز ساعاتي براي رهايي مانده است. براي چرخيدن در تخيل معصوم نوجواني گمشده براي پرواز آزاد! زماني براي باز شدن، براي تمام خود بودن. چند ساعت تنها براي تازه شدن و آماده كارزار فردا شدن: فرداي شهر و خانه و خيابان.
ممكن است بپرسيد كه چرا نمي توانم روح سرگشته خود را با قدم زدني ساده در طول آب بند مرداب فراهم آورم. چرا مجبورم يك تفنگ ساچمه زني با خود بردارم؟ دوست من، اين را نپرس، چون نمي دانم، فقط مي دانم كه اگر به خاطر تفنگ نبود، نمي رفتم.
اردك ها، تفنگ ها، شكار سگ و ديگر شكارچيان، اينها هستند هر آنچه كه مرا هر پاييز به مرداب برمي گرداند. آنها چيزهايي نيستند كه مرا ساكن كنند؛ چيزهايي هستند كه به جنبش و انديشه ام وامي دارند. در ساعات خاموش، در كومه هاي ديگر در آينده بيشتر به اين چيزها فكر خواهم كرد. شايد هم نظر يك عنكبوت را در اين باره بپرسم.

انديشه طبيعت
آشتي با زندگي
از ميانه بزرگراه بابايي، از شرق به غرب، جايي كه نماي ساختمان هاي بلند شهر چون طرحي گنگ در پس زمينه يك تابلو نقاشي كهنه، آشكار مي شود، ناگهان با توده اي مه خاكستري تيره مواجه مي شوم كه همه چيز را در خود فرو پيچيده است. آلودگي هوا چنان توي ذوق مي زند كه دمي با خود فكر مي كنم چه طور است برگردم و از خير رفتن به شهر بگذرم؛ اما از رفتن گريزي نيست.
آسمان و زمين همرنگ هم اند، مثل سرب، به پشت سر نگاه مي كنم: آسمان بر فراز دماوند و رودهن و بومهن آبي است، با لكه ابرهايي پنبه اي كه جلوه اين آبي يكدست را دوچندان مي كند، در فاصله اي اندك از شهر بزرگ.
با دلهره، مثل كسي كه دانسته و به اجبار گام در ورطه خطر مي گذارد، وارد شهر مي شوم و تيرگي مرا مي بلعد. اين سناريويي است كه براي آنان كه خارج از تهران زندگي مي كنند، هر روز تكرار مي شود.
«آلودگي هواي تهران به مرحله خطرناك رسيده است» اين تيتر كه همان روز بر پيشاني روزنامه نشسته است، به اين فكرم مي اندازد كه راستي ما با خود چه مي كنيم؟
و آيا خود از حال و روز خويش آگاهي داريم؟ دويدن و دويدن، از بام تا شام در اين آلودگي و دود و دم و صدا، در اين ملغمه در هم جوش گرما و عصبيت و كلافگي... و شب هنگام خسته و در هم و ملول، فرو افتادن در بستر بي هوشي تا صبح و باز... و باز....
آيا ما، وديعه داران شريف ترين و گرانبهاترين امانت خداوندي، به همين منظور پاي در وادي خاك نهاده ايم و سرنوشت محتوم مان همين است؟ نمي دانم.
ولي مي دانم كه با اين شيوه ما به خويشتن ظلم مي كنيم و اين خرق سنت خدا و كفر نعمت اوست.
شايد از آنجا اين همه شوربختي به ما روي آورد كه از دامان مادر خود - طبيعت - جدا شديم و به زنداني خودساخته، به خود پابند زديم و كم كم فراموش كرديم اصل مان چيست تا به وصل بينديشيم.
مرد عصبي، زن خسته، و فرزندان ملول - پيش بيني سعادت براي اين خانواده بيش از «قدري» خوش بيني مي خواهد.
اين كه چرا چنين شده و راه حل نهايي چيست، موضوع بحث ما نيست، اما اين كه چرا هر يك از ما به فكر ساعاتي رهايي از اين شرايط نيستيم، جاي تأمل دارد.
همه روان شناسان بر اين عقيده اتفاق دارند كه «طبيعت» درمان بسي از بيماريهاي روحي و جسمي است، و استفاده از اين موهبت شفابخش كه در طبيعت است، حق طبيعي هر انسان.
فراغت در طبيعت، نشستن به  آسودگي بر دامنه تپه  اي انباشتن ريه ها از هواي پاك و پر از اكسيژن حيات، گوش سپردن به موسيقي جان بخش رود و غزل خواني دلنواز پرندگان، و ديدار شادماني كودكان و جست و خيز آزادانه آنان در فراخ دشت، لازمه زندگي ماست.
خشم نگيريد و اين حرف ها را خيال بافي شاعرانه نخوانيد. اين همه به هيچ وجه دور از دست نيست و نياز به امكانات دست نيافتني ندارد. فقط خواستن مي خواهد و همت.بايد برخاست، شيوه زندگي را عوض كرد، رخوت از تن سترد و گام در راه گذاشت با هر وسيله كه مقدور باشد، از كرايه و ميني بوس و اتوبوس.
به زمان طولاني و طي مسيرهاي دور هم نياز ندارد. در همين اطراف تهران بزرگ آنقدر ايستگاه هاي طبيعي ناديده و جلوه هاي تماشايي بي نظير هست كه مي شود با يك روز رفت و لذت برد و برگشت و خون رخوتناك را در رگ ها تازه كرد و غبار ضخيم كسالت را از چهره جان شست و روان را پاكيزه كرد.
درباره ابعاد گوناگون رفتن به طبيعت و فرآيندهاي متعدد آن بسيار خواهيم گفت و همانطور كه چندتن از شما علاقه مندان خواسته ايد به زودي به معرفي محيط هاي طبيعي تماشايي و كمتر شناخته شده اطراف تهران خواهيم پرداخت و راه هاي دسترسي به آن را خواهيم نوشت.
و حرف آخر اين كه: «آشتي با طبيعت، آشتي با زندگي است.» اين آموزه خردمندانه را خود به خاطر بسپاريم و به فرزندان خود نيز بياموزيم.
ح - ذ

ماجراهاي طبيعت
خال نقره اي (قسمت سوم)
نوشته ارنست تامپسون ستون
006750.jpg

برگردان: حميد ذاكري
در طول زمان و با گوش دادن و توجه كردن به صداي او به هنگام ارسال پيام هاي مختلف، دريافتم كه گاهي تغيير كوچكي در صدا، تفاوت بزرگي در معني پديد مي آورد. مثلاً نت شماره ۵ به معني قوش، يا هر پرنده بزرگ و خطرناك ديگر است اما به نت زير دقت كنيد:
اين نت صدا به معني «دور بزنيد» است. اگر به نت هاي قبلي توجه كنيد مي بينيد كه اين نت تركيبي است از نت شماره ۴، كه مفهوم ريشه اي آن «عقب نشيني» است و نت شماره ۵، كه مفهوم ريشه اي آن «خطر» است.
006765.jpg
قا قا قا

همچنين نت زير يعني: «روز خوبي است»، يا «روز خوب»؛
006760.jpg
قار قار

اين صدا در برخورد با يك دوست به كار مي رود، اما آنچه در زير مشاهده مي كنيد ندايي است به صف همراهان به معني: «توجه!»
اوايل آوريل ناگهان جوش و خروشي بزرگ در ميان كلاغ ها پديد آمد. به نظر مي رسيد چيز تازه اي باعث هيجان آن ها شده است. نيمي از روز را در ميان كاج ها سپري كردند، در حالي كه طبق معمول بايد تمام روز را، از طلوع صبح تا غروب آفتاب، به چرا و تغذيه مي گذراندند.
006755.jpg
قار قار قا قا قا قا

به صورت دوتايي و سه تايي با پروازهاي سريع و كوتاه و بلندي به تعقيب يكديگر مي پرداختند و نمايشي از مهارت هاي قابل توجه پرواز را به نمايش مي گذاشتند؛ تو گويي نوعي تمرين و مشق دسته جمعي بود كه در دسته هاي كوچك، بين دو يا سه حريف، انجام مي شد. يكي از ورزش هاي موردعلاقه شان فرود سريع و شهاب وار از ارتفاع بالا، به طور ناگهاني، به طرف يك كلاغ نشسته روي شاخه بود. كلاغ مهاجم بدين ترتيب به سمت كلاغ نشسته شيرجه مي رفت و وقتي درست به فاصله يك مو با او مي رسيد با مهارتي شگفت انگيز تغيير جهت مي داد و رو به بالا مي رفت. در اين هنگام حركتش چنان سريع بود كه صداي بال هايش به غرش رعدي در دوردست شباهت داشت.

سفر و طبيعت
ادبيات
اقتصاد
سياست
فرهنگ
مدارا
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  مدارا  |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |