آزاده خانم و نويسنده اش.
برزخ يك متن
زير ذره بين
رمان «آزاده خانم و نويسنده اش...» يك اثر «ارجاعي» است كه مخاطب به دور از روش هاي خطي، به درون موقعيت هايي سفر مي كند، كه نويسنده به گونه اي دشوار و تو در تو، آن را تدارك ديده، تا مخاطب در فضاهايي كابوس زده و تسخير شده، به انبوهي از زبانها و تفاوتهاي داستاني آشنا گردد.
|
|
محمود معتقدي
بازخواني رمان «آزاده خانم و نويسنده اش» يا... نوشته رضا براهني به بهانه چاپ دوم آن.
رمان «آزاده خانم و نويسنده اش...»* يك متن پر از كابوس هاي سيال و فراواقعي است كه در چشم انداز مشتي عشق و مرگ و در آستانه طنز و آدم فروشي، به ساختاري «چند تو» و روايت هايي چند صدايي، ختم مي شود. زاويه هاي ديد و لحن نويسنده، برآيندي از نگرش هاي «بينامتني» است كه از هزار و يكشب، تا جويس، تا هدايت، تا داستايوفسكي و تا...، هر كدام فضاهايي هستند كه اين «كولاژ» ادبي را، برپا داشته اند. براهني شالوده هاي معمول را مي شكند و مخاطب را به قرائت متفاوتي از «متن» مي كشاند. نويسنده بر بنياد نوعي ساختار شكني، با تكه تكه كردن واقعيت ها، ايستگاههاي متفاوتي را پيش روي ما، مي گذارد و از ميان هزارتوهاي «متن» به گردآوري پاره ها و پيكره هاي منتشر درون «متن» مي پردازد.
مجموعه اين رمان، چند داستان و چند زبان را در خود مطرح مي كند و همچون جهان «بورخسي» بسياري از لحظه هاي درون متني، به نشانه هايي از حجم، عكس و خطوط هندسي پيوند زده مي شود.
آغاز هر بخش، با عبارت «يكي بود، يكي نبود» شروع مي شود و تو گويي لحن هاي فراواني از نويسندگان داخلي و خارجي، صداي خود را به مخاطب مي رسانند. «رؤيا» و «بيداري» بزرگترين دستمايه نويسنده در پردازش اين متن است. براهني با دانستگي هاي فراواني به لايه هاي دروني متن سفر مي كند و اينجا و آنجا، با صداهاي گوناگوني، پاساژهاي فراواني را باز مي كند و به عبارتي همه چيز را ميان بودن و نبودن، بازتاب مي دهد.
«زمان حاضر از بين رفته بود، آدمها همان بودند، ولي در آن زمان نبود كه بودند، در زماني ديگر بودند»(ص ۲۶۶)
رمان «آزاده خانم و نويسنده اش...» يك اثر «ارجاعي» است كه مخاطب به دور از روش هاي خطي، به درون موقعيت هايي سفر مي كند، كه نويسنده به گونه اي دشوار و تو در تو، آن را تدارك ديده، تا مخاطب در فضاهايي كابوس زده و تسخير شده، به انبوهي از زبانها و تفاوتهاي داستاني آشنا گردد. در اين ساختار، زمان براي هميشه فراموش شده است و وقايع و حوادث داستاني با پرش هاي غيرمتعارفي روبه رو است.
«شهرزاد قصه گو» در همه جا حضور دارد و ميان مرگ و زندگي، كار قصه را طولاني مي كند، تا جريان «مرگ» عقب بيفتد. در ايستگاههاي مختلف متن كه به صورت ۲۲ كتاب فصل بندي شده است، سايه مخمصه هاي فراواني همچون: كابوس جنگ، كابوس مرگ، كابوس زيبايي، كابوس مصيبت، كابوس خشونت و... همواره بر سر متن حضوري جدي دارند. نويسنده در يكي از پاساژها، نقش خود را در قالبي دوگانه، در قصه پردازي اين گونه نشان مي دهد:
«دكتر رضا مي خواست به دكتر اكبر بگويد كه او مجبور است نوشتن را از شخصيت هايش ياد بگيرد. نوشتن قصه راحت است. ولي نوشتن قصه نوشتن اصلاً آسان نيست. قصه را يك نفر مي نويسد و به همين دليل زور مي گويد. اما كسي كه قصه نوشتن را مي نويسد با زورگويي مخالف است... اگر نويسنده قصه را طوري بنويسد كه انگار نوشتن قصه را مي نويسد حتي اگر بميرد باز قصه ادامه خواهد يافت. پس مرگ بر مؤلف! زنده باد نوشتن! پس انتخاب نام «آزاده» بي دليل نيست».(ص ۵۶۳)
شاخصه اصلي اين «متن» گسست و عدم قطعيت در همه چيز و همه كس. از تبريز تا استانبول، از تهران تاروسيه، در همه جا قصه هاي معلقي وجود دارد كه نويسنده قصد دارد، در دل يك قصه، قصه هاي ديگري را بنويسد. آدمها و مكانها، همزادهاي ديگري هم دارند. همچنان «آزاده خانم» همزادش «زهرا سلطان» نام دارد. هر كدام از چهره ها در موقعيت داستاني خود، از فرهنگ و لحن خاصي برخوردارند. بخصوص «آزاده خانم»:
«آزاده خانم، هميشه به همين صورت ماند و مانده است و خواهد ماند. دختري بسيار ظريف و ريزنقش، با پوستي سفيد، چشمهاي خرمايي و ابروهاي كشيده متناسب و موهاي بلوطي بلند و پرپشت كه تقي و پسردايي از همان بچگي عادت كرده بودند، با بهت و حيرت انگيز او را تماشا كنند و وقتي كه راه مي رفت، با نگاه، حركت موها را در پشت سرش ديد بزنند و به رغم ريزنقش بودن او و درشت هيكل بودن پدرشان، شباهت بين اين دو را گاهي بر زبان هم بياورند...».(ص ۵۰)
نويسنده، در اينجا و آنجا، گاه به گونه طنز آميزي تصاوير زناني متفاوت و با پوشش هاي خاصي را در لابه لاي «متن» به نمايش مي گذارد. در بخش ۲۱، از كتاب دوم سفر تخيلي «آزاده خانم» به روسيه و ديدار از «فدور»- كه زيباترين و ساختمند ترين كل «متن» به حساب مي آيد. از شيوه داستان نويسي «داستايوفسكي» مايه گرفته و به لحاظ زبان و توصيفات، بسيار درخشان و دلنشين است. اين بخش، داستان سفر كسي است كه در اواسط قرن بيستم در تبريز به اواسط قرن نوزدهم در پطرزبورگ سفر مي كند، تا شاهد وقوع بخشي از زندگاني خود در آن شهر باشد.
«آزاده خانم در مكان به سوي شمال رفت تا در زمان به عقب رجعت كرده باشد و در نتيجه حوزه جغرافيايي خيالي اي در فضا براي خود آفريد، كه تا آن روز كسي چيزي به عمق آن نيافريده بود. از تبريز تا آستارا با اتوبوس رفت و به سرعت تمام... آزاده خانم مي دانست كه هنگام قدم گذاشتن در صحنه مه آلود اطراف كانال بايد نفس عميقي بكشد و در كنار نرده ها، در وجود «ناستنكا»ي جوان حلول كند... وقتي كه آزاده خانم به ميعادگاه رسيد. هنوز «فدور» نرسيده بود ولي «ناستنكا» آنجا بود. دختري شيرين و خيالاتي و قدري زياده از حد معمول گريان كه نيازمند سوداي بيشتر در خلوت ضميرش بود، تا به كمك آن بتواند «فدور» جوان را ديوانه وار عاشق خود كند...». (ص ۱۲۷-۱۳۲)
در رمان «آزاده خانم...» شيوه هاي روايت با نوع دانستگي هاي نويسنده كه اغلب محصول خواب و بيداري است داراي تناسب هايي است. زاويه ها و شكل ها و لايه هاي آشكار و پنهان، در فرايند نوعي نشانه هاي زباني و بصري، چون برش هايي از هم گيسخته، فضاي يك مجموعه «دايره المعارفي» را بازگو مي كند.
در سراسر متن، انواع نثرها، زبان ها و نشانه ها به شيوه هاي گوناگوني، پا به ميدان مي گذارند. در اين «متن» دوگانگي و دوصدايي بودن آدمها به شكل شخصيت هاي ديروزي و امروزي در لابه لاي قصه خود را به رخ مي كشند.
همچنين رابطه «بينامتني» به گونه اي پنهان در اين «متن» حضور دارند. فرصت هايي از منظر بورخس، تا هدايت، تا چوبك، تا داستايوفسكي، تا جوزيس، تا هزارويكشب و... به قلمرو داستان راه مي يابند.
شكستن زمان و مكان در همه لحظه هاي «متن» حس مي شود. ادبيات، تيپ ها، نامها و نشانه ها در اين فضاي لغزنده و پر از ترديد، پيوسته جاي خود را به ديگر يافته ها و دانسته هاي نويسنده مي دهند.
در رمان «آزاده خانم...» رد پاي اسطوره، شعر، تاريخ، رمانهاي موفق و معروف جهان و ديگر كابوسهاي مسأله برانگيز، از چشم و زبان چهره هاي «متن» به شفافيتي تمام ديده مي شود. همه اين يافته ها، بوي برزخ مي دهند. چرا كه ميان بودن و نبودن، مي آيند و مي روند و ناهمگوني وجه مشترك همه اين لحظه هاست. گاه پرگويي و پاساژهاي نويسنده، مخاطب را به وضعيتي «بن بست» مي كشاند و ارجاعات و تداخل ها، چون مخمصه اي طولاني، جهان باورها را به زودي ناممكن و شكننده مي كند.
براهني، همه آدمها و رمانهاي مورد علاقه خود را به گونه اي به صحنه مي آورد و به كمك نوعي «گرته برداري» قصه هاي آنها را به سود خود، مصادره مي كند. ضمن آنكه به وفاداري «متن» پيوسته علاقه نشان مي دهد. اما عناصري از واقعيت هاي داستاني را از دل متن هاي ديگران به عاريت مي گيرد.
نويسنده در بازنگري زندگي داستايوفسكي، از كابوس مرگ به سمت نوعي دراماتيزه كردن «متن» پيش مي راند. داستان «نامه» به برادر، تلفيقي از لحظه هاي رويا و بيداري است كه بسيار درخشان به بار نشسته است. اينكه ارتباط اين عناصر از كجا شروع و به كجا ختم مي شود، مخاطب چيزي درنمي يابد. نامه اي در سايه زندگي «داستايوفسكي» در نوع خود زيبا و خواندني است!
«برادرم! من از پا درنيامده ام و جرأت خود را از دست نداه ام زندگي همه جا زندگي است، زندگي درماست، نه در جهان خارج، در كنار ما انسانهايي وجود دارند كه با همه ناكامي روبه رو هستند، بي آنكه لب به شكوه بگشايند يا خود را تسليم نااميدي سازند... آنچه براي من باقي مانده خاطرات است و تصاوير، خاطرات و تصاويري كه من خود آنها را آفريده ام و يا نتوانستم آنها را چنان كه بايد مجسم سازم. اينها خوره وار از من مي كاهند. با اين حال من موفق شده ام قلبم را با خود نگاه دارم و همچنين گوشت و خونم را كه هنوز قادرند دوست بدارند، رنج بكشند، رقت بياورند و از خاطر بزند. با اين همه زندگي همين است. هيچ گاه در من ذخايري اين چنين بارور و اين چنين سالم از زندگي به جوشش و غليان درنيامده است...». (ص ۳۳۲)
در همين راستا، چهره هايي همچون: «آزاده خانم»، «بيت اوغلي» و «دكتر رضا» بدل هم دارند كه در اينجا و آنجا گاه به شكل نمادين و گاه به گونه اي واقعي در متن ظاهر مي شوند. نويسنده براي نوشتن «رمان» از تبريز تا استانبول، از بهشت زهرا تا مرگ در جبهه هاي جنگ، كابوس هاي فراواني را مطرح مي كند كه اغلب برگرفته از حوزه دانستگي هاست. چرا كه در پس همه باورهاي درون متن، نوعي مرگ انديشي، ستيزه جويي و زمانهايي از تاريخ معاصر، به چالش گرفته شده است. اما تا كجا مي توان اين رازها را در قلمرو «رمان» ارزيابي كرد. كار دشواري مي نماياند.
زيان و نگرش داستانهاي درون متن، از قرن نوزدهم شروع و تا متن هاي پسامدرن قرن بيست و يكم ادامه پيدا مي كند. در رمان «آزاده خانم» ارواحي تسخير شده، در اينجا و آنجا به نوعي در بازگويي گذشته هاي نويسنده به ميدان آمده اند. براهني تقريباً تمام دستمايه هاي اين رمان را از زندگي خود گرفته است و با داستاني كردن برش هايي از آن، دست به تجربه اي چند وجهي و چند صدايي زده و به مخاطب سرانجامي را نشان نمي دهد، فضاهاي تراژيك و مرگ هاي پي درپي، همواره به تلخي «متن» كمك مي كند. تا اندوه انسان صد ساله اخير را در بستر حركت هاي اجتماعي به گونه اي نمادين به نمايش بگذارد. مرگ «آزاده خانم» شايد پايان ماجرايي است كه به زودي از رؤياي نويسنده به سمت گورستان پيش مي راند:
«... تن تكيده زن زيبا، در زير ترمه، همان پرنده تيرخورده بود. ولي بيش از حد دراز مي نمود. آن دو كفر روح در جنب وجوش بودند و آن سوي دنيا را آماده مي كردند... جنازه اي در كار نبود. پرنده اي افقي و مسطح در زير ترمه بود كه به قدر برگي دراز و خشك با سطح تابوت يكي شده بود. دور از چشم جهان در زير ترمه لباس زن خوني بود . مي ريزد. خون مرا مي ريزد...». (ص ۲۶۳)
در فضاي گسيخته «آزاده خانم» بسياري از تصاوير و اعداد بخصوص عدد ۳ داراي جايگاه نمادين ويژه ايست. «متن» پيوسته در فضاهاي تو در تو و سه تايي: آدمها، زندگي ها و مرگ ها در رفت و آمد است...
«... در زندگي [نويسنده] سه زن نقش اساسي داشته اند. قصه اول او سه زن دارد... از ميان پوشه هاي قصه هايش، پوشه سوم را چشم بسته انتخاب مي كند و آن سومي همان قصه «بيت اوغلي» است... «سه» آشويش وجود دارد... «سه» مي تواند سه مرگ زندگي او باشد. مرگ ديسه در استانبول، مرگ آزاده خانم در تبريز، مرگ زهرا سلطان در تهران. «سه» مي تواند سه زن و يا سه مرد قايق رؤياي بين اروپا و آسيا باشد. «سه» مي تواند سه زن بيت اوغلي باشد. «سه» مي تواند «شاداب»، «بيت اوغلي» و «حاجي علي پهلوان» باشد... ولي آيا هدف اين بوده؟ آيا دنبال تفسير اين كلمات هستيم؟ آيا دنبال معني اينها مي گرديم و يا معناي روابط اينها با كلمات ديگر...؟» (ص ۵۶۵-۵۶۴)
رمان «آزاده خانم» كه در واقع «سه پايان» را به شكل نمادين مطرح مي كند. در درون خود از مخاطبان خود مي پرسد: «پايان شما چگونه است؟» بنابراين اين «متن» پرحجم كه به لحاظ شكل و زبان داراي افت و خيزهايي هم هست درواقع طرح يك «رمان» را در دل داستانهاي ديگر مطرح مي كند. اما از واقعيت خاصي كه به دشواري هم پيش مي برد، چيز دندانگيري را بازگو نمي كند. زبان، تصويرها و زاويه هاي شكلي و محتوايي در اين متن از مدرنيسم شناخته شده، پيوسته در حال عبور است و ساخت تازه آن به چشم انداز حركت هاي «پست مدرن» نزديك و نزديك تر مي گردد.
«يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيشكي نبود. يك دكتري بود به اسم دكتر اكبر كه نويسنده و روانپزشك بود و دكتر مادر دكتر رضا هم بود كه دكتر ادبيات و نويسنده بود. بخصوص نويسنده اين نوع نوشتن كه حالا نوشته مي شود. درست جلوي چشم شما نوشته مي شود و شما هم جلوي چشم نويسنده آن را مي خوانيد...». (ص ۵۹۵)
به نظر مي رسد كه «ارواح» درون متن، به اعتباري واقعي اند. اما نه از منظر مخاطب. صداي براهني ساعدي و تصويرهايش از بازجويان و زندانبانان، در رمان «آزاده خانم...» به گونه اي نمادين حضور دارند. گويي در اين آسياب استخوانهاي فراواني به باد سپرده شد!
* آزاده خانم و نويسنده اش (چاپ دوم) يا آشويتس خصوصي دكتر شريفي/ رضا براهني/ انتشارات كاروان/ چاپ دوم، ۱۳۸۲
|