آنچه كه نقاشي را براي سياوش كسرايي به عنوان امري اجتناب ناپذير همچون نقش كشيدن ضرور مي ساخت آن شور و غليان و جوش و خروش و تاب و تبي بود كه اعماق جان شريف و نجيب او را چون زلزله اي هول، پيوسته به لرزه مي آورد.
از استاد بزرگ علي اكبر صنعتي، نقاش و مجسمه ساز عارف عاليقدر ايران كه افتخار ارادت بر آستان ايشان را ديرگاهي است دارم، بارها شنيده ام كه مي فرمود غايت توفيق وصول به جوهره هنر لزوماً بايد آرامي دل رهرو اين وادي و مهرباني دل او نسبت به عالم و آدم باشد والا بايد يا به مرتبه «وصول» شك كرد و يا در آنچه كه به عنوان هنر عرضه و ارائه مي شود ترديد داشت.
سياوش كسرايي، نقاش بزرگ اين ديار از آن دست هنرمنداني بود كه گويي از آغاز سلوك در اين راه به جوهره و نتيجه نهايي و ناب هنر كه به فرموده استاد صنعتي همانا «آدميت و مهر» است، دست يافته بود.
به راستي نمي دانم مرثيه فقدان آن هنرمند بزرگ را كه نمونه انسانيت بود و محبت و مهر ، و استادي بود بي بديل و يگانه در طرح شعوري شاعرانه در نقش و رنگ و عنان دار فكر و انديشه در پس پشت خطوط به ظاهر ساده ولي عميق چگونه مي توانم سر كنم؟
كسرايي سراينده قويدست شعرهاي تلخ هجراني بود در ماتم غياب انسان و انسانيت و پايمال شدن سبزي و خرمي آرزوهاي انساني. خطوط گاه نازك و درشت سرخ نقش شده بر پهنه زمين و آسمان آثار گرامي او كه گويي تمامي اجزاي اثر را در سلطه قطعي تأكيد خود مي گيرد، رد سرخ همان اشك و خون ريخته از چشم آدمي و آدميت است، در هر گوشه از گيتي كه از ديدگان نافذ صاحب درد زمانه ما بر تلخي و تباهي سرنوشت انسان محروم ستمديده روان است.
آنچه كه نقاشي را براي سياوش كسرايي به عنوان امري اجتناب ناپذير همچون نقش كشيدن ضرور مي ساخت، آن شور و غليان و جوش و خروش و تاب و تبي بود كه اعماق جان شريف و نجيب او را چون زلزله اي هول، پيوسته به لرزه مي آورد و سرريز اندكي از آن درونه پرآتش و آشوب، آثاري است كه مي بينيم در بيان غم انسان و بي پناهي و محروميت او رنگ تأكيدي قاطع به خود مي گيرد و چون تعريض و طعنه اي تلخ حتي بيننده بي درد متفنن را ميخ كوب سلطه كم نظير جاذبه خويش مي سازد.
اغلب آثاري كه سياوش خلق كرده است خود به طور روشن و صريح جايگاه شايسته و درخور آويخته شدن و زيست خود را تعيين مي كند.
به بيان ديگر، آثار كسرايي مناسب احوال بيدردان بي ذوق و همخوان با آرايه ها و پيرايه هاي محافل خوشباشي و خوشگواري و خوش پوش و نوشي نبوده و نيست و هرگز به هنگام آفريده شدن نيز چنين فكري و ذكري براي خالق آنها داعي و انگيزه خلق نبوده است.
هميشه ديدن آثار استاد سياوش كسرايي مرا به ياد سخن آن ناقدي مي اندازد كه چندي پيش ساده انديشانه نوشته بود «آبرنگ» مناسب احوال خوشباشان و شادخواران و براي بيان لحظه هاي خوش بي خويشي و دلخوشي هاي مبتذل سطحي انديشان است و شايسته بيان اشك و آه هاي گل و بلبلي و ذوق هاي عامه پسند آبكي!
زهي بي خبري و جفا! و با خود انديشيده بودم ظاهراً حضرت ايشان نديده است عرصه هايي را كه سياوش در آن مركب نجيب قلم خود را به تك و تاز مي آورد براي طرح پاك ترين و شريف ترين عواطف بشري در غم انسان و براي بيان درد و داغ فقر، بر جبين لحظه لحظه زندگي آدميان در ميان دخمه ها و كوخ و كلوخ هايي هر دم آوارشونده بر جان و جهان و جواني انسانهايي كه هنوز نيم راه عمر طي ناكرده، خطوط سال ديدگي رنج، پيشاني روزگار ايشان را پرشكنج درد كرده است.
چگونه مي توان ادعاي نقد داشت و سياوش، اين قله رفيع را نديد كه در اوج وصول بر بلنديهاي افتخارآميز بيان ناب هنري خود، متواضعانه و خاكسار تمامي قامت جسم و جان خويش را در برابر آدميت و عشق خم كرده است؟
حق با حضرت حافظ است كه فرموده:
قد خميده ما سهلت نمايد اما...
به بهانه چهلمين روز پرواز و پيوستن آن سترگ نقش پرداز اقطار خيال به ملكوت ابد، موزه هنرهاي معاصر برگزار كننده مجلس گراميداشت او بود كه ساده و صميمي با سخنان و اشعار مهندس مجتبي كاشاني و عباس عارف و هوشنگ اتحاد و نمايش فيلم سياوش آباد زينت گرفت و بار ديگر دوستان و ياران آن شاعر دلخسته رنگهاي سوخته به ياد آن يار رفته آب در چشم آوردند.
جا دارد ما نيز ادبيات بلند حضرت خاقاني را در سوگ دوست زمزمه كنيم:
دير خبر يافتي، يار تو گم شد
جام جم از دست اختيار تو گم شد
خير دلا شمع بر كن از تف سينه
آن مه نو جوي كز ديار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روي كه بيني
كاينه آرزو نگار تو گم شد
چشم بد مردمت رسيد كه ناگاه
مردم چشم تو از كنار تو گم شد
خون خور خاقانيا، مخور غم روزي
روز به شب كن كه روزگار تو گم شد
احمد وثوق احمدي