جمعه 14 شهريور ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۱۵۸
كتاب
Friday.htm

سكه دوزاري و چكش
نعمت كسراييان
002950.jpg

نه ظهر بود، نه شب. بعدازظهر داغي بود. خورشيد را مثل لامپي پرنور كه در چند لايه پارچه خيس، گره زده باشند، در پارچه ابري آسمان گره زده بودند. او خفه شده و سوزان مي سوخت و حرارتي لزج به جانم مي ريخت. دانه هاي عرق، لغزنده و روان از سر و صورت و خط وسط كتف هايم جاري بود. پشت فرمان كه نشسته بودم، احساس مي كردم صورتم مثل يك تكه گوشت مانده پرچربي شده است كه روغن پس داده باشد. از طرفي تمام تنم بوي مخصوصي به خود گرفته بود. شايد بوي كباب كوبيده و مانده لاي نان بيات را مي داد. از بوي گند و تعفن تنم بيزار بودم و مدام پي فرصتي مي گشتم تا به سر و وضعم رسيدگي كنم. اما دريغ از فرصت يك استراحت يا يك بار استحمام.
مسافر پشت مسافر تا وسط خيابان ايستاده بود. اتومبيل هاي پليس راهنمايي مستقر در بعضي خيابان ها و ميدان ها، مرتباً با بلندگوهاشان،  مسافركش هاي شخصي را از ايستادن جلوي صف مسافرين منع مي كردند. مردم سرريز شده در خيابان ها، ريز و درشت، كوتاه و بلند، پير و جوان و زن و مرد، از شيشه سمت شاگرد، مرا مخاطب قرار مي دادند: آقا ونك؟ -شهرزيبا؟- پونك؟- كرج؟ و من كه ناخودآگاه احساس مي كردم دارم ازشان «سان»  مي بينم، مانده بودم معطل كه كدام مسير را انتخاب كنم. فكر لاستيك هاي ساييده و صاف اتومبيلم، مرا از رفتن به راه هاي دور منع مي كرد. هنوز تصميمم را نگرفته بودم و فكرم براي رفتن به ميدان ونك دور مي زد كه درهاي اتومبيل به سرعت باز شد و چند نفر مسافر، تو پريدند.
- آقاكرج؟- كرج؟ و بالاخره آره را از من گرفتند. در عقب كه باز شد، مردي فرز و چالاك با كارتن نسبتاً بزرگي روي سينه اش پريد روي صندلي عقب و گفت: آقا، من و كارتنم دونفريم و بلافاصله نفر سومي هم از راه رسيد و بغل دست كارتن جاي گرفت. دو نفر جلويي، تنگ هم دست در گردن، نشستند و درهاي سواري يكي پس از ديگري بسته شد. راه افتاديم. حالا فقط دلشوره لاستيك هاي صاف، مرا به تشويش و اضطراب وامي داشت.
- آقا ضبط داري؟- نه.چقدر بد شد.اين صداي مرد كارتني بود. چاق و توپر بود. با گونه هاي گوشتالو، پهن و سرخ و سفيد و چشماني سياه و براق. آدم مرتبي بود. با صداي بلند و رسا حرف مي زد. سرم را به طرفش برگرداندم. گفتم: نگفتيد چه طور شما براي كارتني كه بغل دستتان گذاشته ايد، كرايه يك مسافر را مي دهيد؟ بهتر نبود مي گذاشتيمش صندوق عقب؟ مرد چاق گفت: نه آقا. خفه مي شد. بيچاره رو برده بودم دكتر تا آمپول بزنم. هر چند دواهاش ناياب بود ولي اگر پنجاه هزارتومان هم مي شد، باز براش مي خريدم.
نفر بغل دستي اش پرسيد: ببخشيد، حالا اين آدم كوتوله را چرا حبس كردي؟ درشو باز كن تا ماها ببينيمش. مرد چاق گفت: اولندش دور و بر كارتن را سوراخ كردم تا جاي هواخوري داشته باشه. دوم اين كه اين آرنولده من، آدم نيست. آرنولده من سگ بسيار عزير و باوفاي منه كه از همه كس بيشتر دوستش دارم. پرسيدم چطور؟ گفت: اين موضوع براي خودش داستاني داره و شروع كرد به يك ريز صحبت كردن.
- تا قبل از اين كه به آرنولده برسم، دنبال خريد يك اتومبيل دست دوم و ارزون قيمت مي گشتم. تا اينكه زد و يه روزي، جايي مهمون بودم. كسي ازم پرسيد: «ب.ام.و» خون كرده مي خري؟ گفتم: چرا نمي خرم؟ ماشين كه خون نكرده، آدمش خون كرده. گفت خب حالا آدم يا ماشين، خريداري؟ و چشم بسته خريدمش. بعدش آقايي كه شما باشيد زد و پشت بندش كارمون گرفت. خداييش نمي دونم چطور شد؟ ولي هرچي شد يكهويي شد، طوريكه زندگيم از اين رو به اون رو شد.
-  چطور؟
- هيچي آقا. خريد اين ماشين برامون خيلي شگون داشت. طوري كه اولش با قرض و قول يك تيكه زمين خريدم. مدتي گذشت. زمين، رفت تو بورس. زمينو فروختم باهاش يه باغ خريدم. باغمو فروختم، مغازه اي دست و پا كردم. آخر سر هم صاحب يك چلوكبابي بزرگ توي كرج شدم. البته بعداً همون زمين و باغو دوباره خريدم. سگ، توي كارتن، زوزه اي كشيد. شايد از درد جاي آمپولش و شايد هم از درد بيماري اش. صاحبش گفت: حيوونكي هنوز درد مي كشه. اين درد و مرضو يكي از فاميل هاي نزديكم به جون اين بيچاره انداخته. بعداً  ادامه داد، يادم مي آد اوايل، من و پسرم روزاي مخصوصي رو گذاشته بوديم تا آرنولده رو تعليم بديم. هفته اي سه روز،  توي باغم با همون «ب.ام.و». پنجره عقب ماشينو تا آخر وا مي ذاشتم و با سرعت مي گازيدم و اون، يعني همين كه الان تو كارتنه، با ما كورس مي بست. مثل تكاورا مي پريد روي صندلي عقب بعد از اونجا مي پريد رو زمين. هي مي پريد پايين و دوباره جست مي زد و مي اومد بالا و اين كار را مدام تكرار مي كرديم. اصلاً طوري شده بود كه تا اون موقع فكر نكنم هيچ سگي از اين بابت به گردَش مي رسيد. آقا يادش داده بوديم كه فقط صداي سوت من و پسرمو بشناسه. بهش رمز و رموزي ياد داديم تا بتونه دزدارو ناغافل و بي صدا دستگير كنه.
002960.jpg

***
از دو نفر جلويي كه شانه يكي از آنها مرا به ستون در چسبانده بود، هيچ صدايي بلند نمي شد. چهره خشن و دستان درشت و پررگ و ريشه شان نشان مي داد كه احتمالاً كارگران ساختماني يا چيزي از اين دست بايد باشند. به هر حال آنها يا خودشان را به خواب زده بودند يا عمداً نمي خواستند وارد بحث شوند.
باد گرمي از پنجره هجوم آورده بود داخل و سقف شكم داده اتومبيل را لق لق تكان مي داد. شيشه سمت خودم را قدري بالا كشيدم و از توي آينه، نگاهي به پشت سر انداختم. نيمي از موها و پيشاني گوينده پيدا بود. بالا آوردن شيشه پنجره، چيزي بر شدت صداي گوينده نيفزود چرا كه همانطور يكنواخت، محكم و صاف توي گوشم حرف مي زد و عجيب اين كه اصلاً نفس كم نمي آورد. بغل دستي ام كه گويا از يك چرت موقت، بيدار شده بود و بخش هايي از داستان را نشنيده بود، پرسيد: غذا چي بهش مي دين بخوره؟ مخارجش براتون سنگين نيست؟ - نه بابا مخارجي نداره، گفتم كه چلوكبابي دارم. گوشت لخم بي چربي بهش مي دم تا چاق نشه. تا بتونه بدوه، اگه بدونيد چه طوري دزدارو مي گيره، هاي، هاي هاي...
وقتي طرفو مي گيره، اين قده نگر مي داره تا ما سر برسيم. يك شب، يك آشنا آمده بود دزدي. مي شناختمش، يعني وقتي سگ پارس كرد فهميدم. باعجله بيرون رفتم و توي تاريك روشن هوا، تشخيصش دادم. حالا سگ اونو گرفته و ول كنم نيست. نه مي شد جلو رفت و نه مي شد نرفت. آخه طرف خجالت مي كشيد. خب اسيرش كرده بود و بالاخره تا از ما هم دستور نگرفت ولش نكرد. يعني به پسرم گفتم بره و كارو يكسره كنه. پسرم همان موقع رفت پشت درختي و سگ رو با رمز صدا كرد.
بغل دستي كه ديگر ول كن ماجرا نبود، دوباره پرسد:  حالا چطور مريض شد؟ گفت: هيچي، همين آقا دزده دو سه شب بعد از اون قضيه، دوباره اومد و همراه گوشت، بهش زهر خوروند. ولي ما زود متوجهش شديم و با امروز، سه روزه كه از كرج مي آرمش تهرون و برش مي گردونم. طفلكي تازه امروز يه كم حالش بهتر شده. ديگر داشتم كلافه مي شدم. پرگويي هاي مريض گونه اش بي انتها شده بود. خودم را ناسزا گفتم كه چرا آن يكي دو بار هم سؤال كردم. خسته شده بودم. گرما آزارم مي داد هرچند عرق تن و پيرهنم خشك شده بود،  اما جاده هم برايم تمامي نداشت. بيابان هاي خشك و تپه ماهورهاي دوردست از دو طرف چشمانم مي رميدند.
- درسته كه مملكت، مملكت مسابقه شده، ولي برنده شدنم كار هركسي نيست. افسوس اين جور برنده شدنا، با خودش يه عيب بزرگ داره. اونم اينه كه ديگه تامين جوني و مالي نداره. يعني طوريه كه اول، دوروبري هات چشم ديدنت را ندارند بعد غريبه ها. مثلاً يه فاميل ديگه دارم از روي حسادت و چشم و هم چشمي، به هر كاري كه بگي دست زده. همه راه ها رو رفته و به نتيجه نرسيده؛ آخر سر هم براي اينكه ثابت كنه از قافله عقب نمونده، چسبيده به يه كار بزرگ خلاف و بيچاره تموم هست و نيست زندگيشو باخته. آخه بگو مرد حسابي، هركاري عرضه اي مي خواد. هركاري يه جوهره اي مي خواهد. مي گن دوزاري رو، جون به جونش بكني، بازم دوزاريه، اگه با چكش هم روش بزني، به قد يك دو تومني هم كه پهنش كني،  باز دوزاريه.
آرنولده با سر دادن ناله اي كوتاه، دوباره اعلام موجوديت كرد. صداي ناله اش با جيغ كوتاهي همراه بود. درست مثل وقتي كه لنت هاي ترمز اتومبيل خشك عمل مي كند.
تا رسيدن به كرج چيزي نمانده بود. از آخرين سرازيري كه بالا رفتم، ابتدا آن كوه عجيب تپه مانند را ديدم پر از خانه هاي كوتوله و كج و كوله. به نظرم رسيد اينجا بايد ادامه تپه هاي زورآباد باشد، هرچند هنوز علت «زورآباد» بودنش را نمي دانستم. پس از آن، آخرين پل هوايي عابر پياده را پشت سر مي گذاشتم كه دو نفر جلويي خودشان را جابه جا كردند و با زحمت جيبشان را گشتند تا پول كرايه را بپردازند و بالاخره يكي از آن دو، پولش را بيرون آورد و كرايه ها را حساب كرد و گفت:  آقا دستت درد نكنه، سر «كلاك» پياده مي شيم.
تا پول را بگيرم و توي داشبورد بگذارم و در آن را ببندم، به مقصد رسيديم. ايستادم، وقتي آن دو پياده مي شدند در حال رفتن، سرشان را برگرداندند و كارتن سگ را با بي اعتنايي ورانداز كردند و زيرلب چيزهاي نامفهومي به هم گفتند. چند دقيقه بعد، ما هم به مدخل شهر رسيديم. شيشه نيمه باز پنجره را پايين آوردم. هواي نسبتاً  خنكي به سر و سينه ام خورد. سايه درختان بلند چنار،  در دو سوي خيابان و در آن طرف نرده ها همراه با صداي ريزش آب جوي ها، مرا به سوي خود فرا مي خواند. تا چشم به هم بزنم، زير درخت ها دراز كشيده بودم و دست و پايم را در آب خنك فرو داده بودم. با پياله دستانم مقدار زيادي آب سرد و گوارا سركشيده بودم و موهاي سرم را پاك خيس كرده بودم. به طوري كه قطرات درشت و سرد آب از نوك موهايم به روي صورت و پس گردنم مي چكيد و تنم را مي لرزاند. جلوتر رفتم تا به جاي گود آب رسيدم. پيراهنم را درآوردم و گرمي تن و عطش درونم را به آب رونده زلال سپردم. در آن لحظات هيچ لذتي برايم بالاتر از اين نبود كه كنار آب و زيرسايه درختان خنك، يك چرت بخوابم، اما اينبار با صداي پارس سگ كه چند مرتبه هم ادامه داشت، بند دلم را بريد و صاحبش در حالي كه دعوت به سكوتش مي كرد، خنديد و گفت: شما رو ترسوند؟ مي بخشيد. ولي اين ديگه آخرين سر وصداهاش بود چون به آخر خط رسيديم. لطف كنيد كمي جلوتر، سر «شاه عباسي» ما رو پياده كنيد. نفر ديگر هم گفت:  آقا قربونت، منم همونجا پياده مي شم و هر سه پس از دادن كرايه هاشان پياده شدند.
***
آنها را كه پياده كردم، تنهاي تنها شدم. براي برگشت به تهران به علت اينكه جايگاه پمپ بنزين و مخازنش بنزين نداشت، مجبور شدم مدت زيادي گرفتار صف بنزين شوم و پس از آن، چيزي بيشتر از يك ساعت هم در نوبت مسافركش ها بايستم. درست بالاي پل كرج يعني سر پيچي كه جاده سر مي خورد و از سمت راست آن ميدان نامنظم به اتوبان تهران وصل مي شود، همه اش چشم انتظار مسافر مانده بودم.
سواري ها جلوي ام تا مي آمدند مسافرها را به دو يا به سه نفر مي رساندند يك دفعه وسيله اي عبوري از راه مي رسيد، آنها را قاب مي زد و همراه خود مي برد. خصوصا ً وقتي كه اتوبوس واحد از راه مي رسيد، آن پيچ تند بدقلق، پاك از مسافر خالي مي شد. آن وقت راننده ها به هم نزديك مي شدند و با اينكه غالباً يكديگر را نمي شناختند، براي همان مدت كوتاه، سيگاري دود مي كردند و گپي مي زدند، خصوصاً اگر مسئله جريمه و پليس راه مطرح مي شد چهار چشمي دور وبر خود را مي پاييدند تا به چنگشان نيفتند. به هر حال از بس اين پا و اون پا شده بودم طاقتم طاق شده بود. ديگر هوا از گرگ و ميش مي گذشت و غروب سايه مي انداخت. غروبي دلگير، مثل همه غروب هاي خاك گرفته تنها. گاه با خود مي انديشيدم من اينجا چه مي كنم؟ روي اين پل و دور اين ميدان دور از شهر چرا ايستاده ام؟ و به دنبالش احساس تنهايي و غريبي مرا محاصره مي كرد. حسي كه آرام آرام به درونم مي خزيد و ريزريز از وجودم مي كاست. طوريكه سختي عمر و غم جدا ماندن از دوستانم در عمق رگ و پي ام نفوذ مي كرد. و اين براي من چه حس عجيب و غمباري بود. در اين فكرها بودم كه بالاخره نوبت به من رسيد. سرانجام پس از انتظاري طولاني، با دو مسافر به راه افــتادم. مــــردي با پسربچه ۱۴-۱۳ ساله اش. به هر حال ديگر نمي توانستم بيش از اين در آنجا بمانم تا مسافر سوم از راه برسد. پس به راه افتادم. بعد از طي مسافت كمي در بين راه به نظرم رسيد پسر بچه، در گوشي چيزي به پدرش گفت. كنجكاو شدم و براي لحظه اي ترس به سراغم آمد. پدال گاز را بيشتر فشردم و درحين حركت، حساب شده چراغ سقف را روشن كردم طوري كه مثلاً دنبال چيزيم مي گردم. مي خواستم در آينه ببينمش ولي چيزي به وضوح ديده نمي شد. با خود گفتم حتماً  تصوراتم اشتباه بوده است. موضوع را رها كردم و به جاده چشم دوختم. هوا تاريك شده بود. ماشين ها چراغ هايشان را روشن كرده بودند. بعضي از آنها كه از روبه رو مي آمدند،  با نور بالايشان از آن طرف خط وسط اتوبان مجبور مي كردند تا چشمانت را در حد مژه به هم زدن تنگ نگه داري. اما همين كه نور پخش شده، از روي مژگانت محو مي شد، نوبت به نور بعدي مي رسيد. نور، پشت نور، مدام ذهنت را خاموش و روشن مي كرد. دوباره احساس كردم موضوع قبلي تكرار شد و پسربچه به پدرش نزديك شد و آهسته با او صحبت كرد. ولي اين بار حرف هايش را شنيدم- بابا، آقاي راننده، معلم ماست و فوراً پدرش با گفتن كلمه «هيس» او را مجبور به سكوت كرد. درست مي شنيدم؟ او مرا شناخته بود؟ يعني او هم مي دانست كه من آواره دشت ها شده ام؟ يعني فردا مرا خواهد ديد؟ چه كار مي بايست مي كردم؟ چراغ سقف را كه تا آن زمان روشن گذاشته بودم، به آرامي خاموش كردم و در لاك خود فرو رفتم. آنگاه بر سرعت ماشين افزودم. نور پشت نور، ذهنم را متلاطم مي كرد. سايه هاي تاريك و روشن درختچه هاي اسير در بيابان ها، از من مي گريختند. دشت هاي خشك و بيچاره، نگاهم مي كردند. تمام سلول هاي تنم فرسوده و از كار افتاده شده بود. آنقدر خسته بودم كه مردن، ديگر برايم خيالي نبود. پس چرا اتفاق نمي افتاد؟ چرا لاستيك ها نمي تركيد؟ چرا سياهي جنازه آسفالت تا اين اندازه بي انتها شده بود؟ صداي باد در گوشم هوهو مي كرد و صداي مرد كارتني كه هنوز بلندگوي دهانش كار مي كرد: «آرنولده من... سكه دوزاري... چكش...»
اما من خودم را به خط نرده وسط اتوبان سپرده بودم و او مرا با خود به جلو مي كشاند، مني كه در ويرانه خود به رسيدن فكر مي كردم.

ساندويچ
غلامحسين ساعدي
002970.jpg

در نيمه باز شد . مشتري ها برگشتند و مرد بلندقد و چهارشانه اي را ديدندكه صورت درشتي داشت و عينك تيره اي به چشم زده بود و موهاي جوگندمي اش را با سليقه  زياد شانه كرده بود و همان طور كه لاي در ايستاده بود، پيشخوان و مرد ساندويچ فروش را نگاه كرد. انگار سراغ تلفني آمده بود و يا مي خواست آدرس  جايي را بپرسد. بعد برگشت و آنهايي را كه داشتند تندتند ساندويچ مي خوردند زيرچشمي نگاه كرد و مردد بود . نه مي خواست حرف بزند، و نه مي خواست برگردد و نه مي خواست وارد شود . آخر سر در را هل داد و وارد شد . لباس سرمه اي فوق العاده شيك و كفش هاي ظريفي پوشيده بود. دستمال سفيدي لاي انگشتانش گرفته بود و مي پيچيد . انگار از كثافت مغازه گرفتار دل آشوبه شده بود.
مردم راه باز كردند و چهار پايه هايي را كه جلوي يخچال چيده بودند كنار زدند. مرد چند بار بالا و پايين رفت و از پشت عينك تك تك آدم ها و دهان هايي را كه مي جنبيد تماشا كرد،به ظرف آشغال و تكه كاغذ هاي چرب كه گوشه ديوار روي هم ريخته بود و زاويه ديوارها را پر كرده بود خيره شد.
صاحب مغازه روي يخچال خم شد و با لبخند گفت:« بفرمايين قربان» همه ساكت و منتظر شدند كه مرد لب باز كند و چيزي بگويد. مرد وقتي همه را وارسي كرد،آمد و ايستاد به تماشاي غذاهايي كه پشت شيشه يخچال چيده بودند. چند لحظه بعد در حاليكه ظرف گوشت را نشان مي داد،پرسيد:« گوشتتون تازس؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت: « بله قربان،مال همين امروزه.»
مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
صاحب مغازه گفت: « گوشت خوب هميشه صورتي رنگه.»
مرد پرسيد : « كباب حاضر كردين؟»
صاحب مغازه گفت:«بله» و خم شد و ديس بزرگ گوشت را بيرون آورد و روي يخچال گذاشت. مرد خم شد و بو كرد و بعد در حاليكه نگاه ديگري توي ويترين كرد،عقب تر رفت و مرد آشپز را كه پشت ويترين شيشه اي غذا سرخ مي كرد نگاه كرد . هنوز تصميم نگرفته بود و اكراه و نفرت صورتش را پر كرده بود. به طرف در رفت،ولي ناگهان تغيير عقيده داد وبه صاحب مغازه گفت:« يكي از اين كباب ها را براي من سرخ كنيد.»
002965.jpg

صاحب مغازه با سر اشاره كرد و يكي از كباب ها را برداشت.
مرد گفت:« با دست نه آقا،با دست نه قربون»
صاحب مغازه دستپاچه شد و كبابي را كه برداشته بود كنار گذاشت و با يك دستمال كاغذي كباب را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد همچنان كه ديگران را عقب مي زد به ويترين آشپزخانه نزديك شد و به مرد آشپز گفت: « لطفاً اول اين تا به تان را تميز كنيد و بعد با كره سرخ  كنيد.»
آشپز قدري روغن توي تابه ريخت. وقتي روغن به جوش آمد،با كفگيري كه به دست داشت،تندتند روغن ها را جمع كرد و تا به رنگ سفيد پيدا كرد. صاحب مغازه قالبي كره آورد و آشپز كره را توي تابه خرد كرد و منتظر شد تا كره آب شد. گوشت را توي تابه انداخت.
مرد به صاحب مغازه گفت:« يك نون خوب سوا كنيد»
صاحب مغازه نان سفيدي درآورد. مرد گفت:« نون تازه ندارين»
صاحب مغازه گفت:« اينا همشون خوبن آقا.»
مرد گفت: « نوني كه برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روي پيشخوان گذاشت و گفت:« لطفاً خودتون سوا كنين.» و برگشت با اشاره چشم به آنهايي كه تازه وارد مغازه شده بودند و ساندويچ مي خواستند فهماند كه چند دقيقه اي صبر كنند. مرد نان ها را جلو و عقب زد و نان برشته اي انتخاب كرد و به ساندويچ فروش گفت:«خميرش را در بيارين.»
صاحب مغازه نان را تميز كرد و به طرف آشپز برد و مرد باز پشت ويترين آشپز رفت و گفت:« هله هوله توش نريزي ها.»
آشپز با سر اشاره كرد و بعد كباب را آرام داخل نان گذاشت.
مرد گفت:« چند قطره آبليمو روش بريز.»
آشپز،كمي آبليمو روي كباب پاشيد و بعد كاغذي دور ساندويچ پيچيد و توي بشقاب به طرف مرد دراز كرد، مرد بشقاب را گرفت و آمد روي يخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: « چقدر شد؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت:« هر چي شما لطف كنين.»
مرد كيفي بيرون آورد و يك ده تومني روي ميز گذاشت و بعد به طرف ويترين رفت و يك دوتومني به طرف آشپز دراز كرد و بعد آمد طرف يخچال و ساندويچ را از توي بشقاب برداشت.
مشتري ها در حاليكه بي صدا و با ولع زياد ساندويچ مي خوردند مشغول تماشاي او بودند.
مرد چند بار مغازه را بالا و پايين رفت. انگار فكرش جاي ديگر بود و خيلي دلخور و عصباني به نظر مي آمد. بعد يك مرتبه متوجه ساندويچ شد و نگاه غريبي به ساندويچ كرد. انگار موش مرده اي را به دست گرفته. با عجله به گوشه مغازه رفت و با پا در ظرف آشغال را كنار زد و ساندويچ را انداخت توي ظرف آشغال و در مغازه را باز كرد و رفت بيرون.

شهر كتاب
002955.jpg
بررسي آثار ادبي احمد محمود
فيلم مستند بررسي آثار ادبي مرحوم «احمد محمود» نويسنده معاصر ايران و خوزستان با عنوان «قلم رنج» در اهواز ساخته شد.
«حبيب باوي ساجد» كارگردان فيلم «قلم رنج» اظهار داشت: از دو سال پيش زماني كه زنده ياد احمد محمود نفس مي كشيد اجازه ساخت اين اثر را از وي گرفتم.
وي افزود: در آن موقع فيلم كوتاه ده دقيقه اي از زندگي وي تهيه كردم كه در پنجمين جشنواره فيلم و عكس خوزستان و نيز نخستين جشنواره بين المللي فيلم كوتاه اصفهان به نمايش درآمد.وي گفت: تكميل اين اثر و ساخت فيلم بلندي از آثار اين نويسنده مردم گرا و دردشناس، دو سال به طول انجاميد.وي هدف خود از ساخت اين فيلم را اداي دين و احترام به احمد محمود كه راوي درد و رنج زنان و مردان زمين تفتيده جنوب بود اعلام كرد.اين فيلم توسط انجمن سينماي جوانان اهواز ساخته شده و به مناسبت سالمرگ اين نويسنده در سطح سينماهاي كشور به نمايش درمي آيد.

پديدآورندگان كتاب بيمه مي شوند
مديرعامل خانه كتاب ايران گفت: پديدآورندگان آثار فرهنگي به ويژه حوزه كتاب در اين موسسه بيمه مي شوند.
به گزارش روابط عمومي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، «محمدرنجبري» افزود: طرح بيمه تامين اجتماعي و خدمات درماني پديدآورندگان كتاب همزمان با آغاز دهمين دوره هفته كتاب آغاز شده است.وي همچنين گفت: براساس توافق به عمل آمده بين معاونت امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و سازمان تامين اجتماعي، اين طرح توانسته است تاكنون ۲۶۴ نفر از پديدآورندگان آثار فرهنگي (كتاب) را تحت پوشش قرار دهد.
رنجبري خاطرنشان كرد: براساس آيين نامه اين طرح، دارا بودن حداقل ۱۸ سال سن و سقف سني ۵۰ سال براي مردان و ۴۵ سال براي زنان، به منظور تحت پوشش قرار گرفتن در اين بيمه الزامي است.وي افزود: پديدآورندگان كتاب بايد حداقل سه عنوان كتاب در سطح بزرگسال و چهار عنوان كتاب در سطح كودك و نوجوان منتشر كرده باشند.
براساس طرح بيمه پديدآورندگان آثار فرهنگي و هنري، كه در مهرماه سال گذشته تصويب شده است، پديدآورنده كتاب به شخصي اطلاق مي شود كه حداقل دو كتاب براي نخستين بار تاليف، ترجمه، گردآوري، تهيه و تنظيم، بازنويسي، تصحيح، نقد و بررسي، يا تحقيق كرده و براساس ضوابط انتشار كتاب، آن را چاپ، منتشر و در بانك اطلاعات موسسه خانه كتاب ثبت كرده باشد.همچنين درصورتيكه يك عنوان كتاب، دو يا چند پديدآورنده داشته باشد، همه پديدآورندگان مشمول طرح خواهند بود و پديدآورندگاني كه كتاب هاي دوره اي چاپ و منتشر مي كنند هرجلد يك عنوان محسوب مي شود.پديدآورندگان كتاب هايي كه با عناوين نقاش، خطاط، عكاس، تذهيب به اهتمام تهيه كننده، هيات مشاوران، فيلمنامه نويس، نمايشنامه نويس، طراح، ويراستار، يادداشت هاي اول كتاب، حواشي و ترجمه مقدمه منتشر شده اند، مشمول اين طرح نمي شوند.

{چنخستين همايش سراسري هنرپژوهان جوان برگزار مي شود
باشگاه هنرپژوهان جوان نخستين مجمع عمومي خود را تحت عنوان «نخستين همايش سراسري اعضا» برگزار مي كند. در اين گردهمايي ضمن ارايه گزارش عملكرد اين باشگاه توسط دبير مجمع، مهندس حسن بنيانيان رئيس حوزه هنري و دكتر گودرزي ديباج مدير پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامي سخنراني خواهند كرد. گفتني است در پايان اين جلسه اعضاي باشگاه هنرپژوهان جوان به بررسي مسايل جاري مجموعه مي پردازند.نخستين مجمع عمومي همايش سراسري اعضا دوشنبه هفدهم شهريورماه برگزار مي شود.

دبيرخانه دايمي جشنواره حماسه هنر تشكيل شد
معاونت فرهنگي، دانشجويي سازمان آموزش و پژوهش حوزه هنري خبر تشكيل دبيرخانه دايمي جشنواره حماسه هنر را اعلام كرد. اين دبيرخانه با برنامه ريزي و سياستگذاري جديد فعاليت خود را از تيرماه سال جاري آغاز كرده و چند جشنواره تخصصي در سطح مراكز تحت پوشش خود را به عنوان اولين اقدام اين دبيرخانه برگزار كرده است.برگزيدگان اين جشنواره به جشنواره اصلي حماسه هنر كه در تابستان ۸۳ برگزار خواهد شد راه خواهند يافت.اين دبيرخانه جشنواره هنرهاي تجسمي و شعر و ادبيات را در روزهاي ۲۶ ۲۷، و ۲۸ آذرماه به صورت همزمان در شيراز برگزار خواهد كرد.

آموزش مكاتبه اي داستان نويسي
دوره جديد آموزش مكاتبه اي داستان نويسي مركز آفرينش هاي ادبي حوزه هنري۰ از مهرماه ۸۲ آغاز به كار خواهد كرد.مدت اين دوره يكسال بوده و طي آن سه جزوه آموزشي براي هنرجو ارسال خواهد شد. در پايان دوره براي هنرجوياني كه حدنصاب نمره را در پاسخگويي به پرسش هاي كتبي كسب كنند گواهينامه صادر خواهد شد.تمامي علاقه مندان جهت ثبت نام مي توانند به نشاني: تهران،  تقاطع خيابان هاي حافظ و سميه، مركز آفرينش هاي حوزه هنري، دفتر پيك داستان نويسي مراجعه كنند.

|  ادبيات  |   ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   رسانه  |   زمين  |
|  شهر  |   عكس  |   كتاب  |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |