نعمت كسراييان
نه ظهر بود، نه شب. بعدازظهر داغي بود. خورشيد را مثل لامپي پرنور كه در چند لايه پارچه خيس، گره زده باشند، در پارچه ابري آسمان گره زده بودند. او خفه شده و سوزان مي سوخت و حرارتي لزج به جانم مي ريخت. دانه هاي عرق، لغزنده و روان از سر و صورت و خط وسط كتف هايم جاري بود. پشت فرمان كه نشسته بودم، احساس مي كردم صورتم مثل يك تكه گوشت مانده پرچربي شده است كه روغن پس داده باشد. از طرفي تمام تنم بوي مخصوصي به خود گرفته بود. شايد بوي كباب كوبيده و مانده لاي نان بيات را مي داد. از بوي گند و تعفن تنم بيزار بودم و مدام پي فرصتي مي گشتم تا به سر و وضعم رسيدگي كنم. اما دريغ از فرصت يك استراحت يا يك بار استحمام.
مسافر پشت مسافر تا وسط خيابان ايستاده بود. اتومبيل هاي پليس راهنمايي مستقر در بعضي خيابان ها و ميدان ها، مرتباً با بلندگوهاشان، مسافركش هاي شخصي را از ايستادن جلوي صف مسافرين منع مي كردند. مردم سرريز شده در خيابان ها، ريز و درشت، كوتاه و بلند، پير و جوان و زن و مرد، از شيشه سمت شاگرد، مرا مخاطب قرار مي دادند: آقا ونك؟ -شهرزيبا؟- پونك؟- كرج؟ و من كه ناخودآگاه احساس مي كردم دارم ازشان «سان» مي بينم، مانده بودم معطل كه كدام مسير را انتخاب كنم. فكر لاستيك هاي ساييده و صاف اتومبيلم، مرا از رفتن به راه هاي دور منع مي كرد. هنوز تصميمم را نگرفته بودم و فكرم براي رفتن به ميدان ونك دور مي زد كه درهاي اتومبيل به سرعت باز شد و چند نفر مسافر، تو پريدند.
- آقاكرج؟- كرج؟ و بالاخره آره را از من گرفتند. در عقب كه باز شد، مردي فرز و چالاك با كارتن نسبتاً بزرگي روي سينه اش پريد روي صندلي عقب و گفت: آقا، من و كارتنم دونفريم و بلافاصله نفر سومي هم از راه رسيد و بغل دست كارتن جاي گرفت. دو نفر جلويي، تنگ هم دست در گردن، نشستند و درهاي سواري يكي پس از ديگري بسته شد. راه افتاديم. حالا فقط دلشوره لاستيك هاي صاف، مرا به تشويش و اضطراب وامي داشت.
- آقا ضبط داري؟- نه.چقدر بد شد.اين صداي مرد كارتني بود. چاق و توپر بود. با گونه هاي گوشتالو، پهن و سرخ و سفيد و چشماني سياه و براق. آدم مرتبي بود. با صداي بلند و رسا حرف مي زد. سرم را به طرفش برگرداندم. گفتم: نگفتيد چه طور شما براي كارتني كه بغل دستتان گذاشته ايد، كرايه يك مسافر را مي دهيد؟ بهتر نبود مي گذاشتيمش صندوق عقب؟ مرد چاق گفت: نه آقا. خفه مي شد. بيچاره رو برده بودم دكتر تا آمپول بزنم. هر چند دواهاش ناياب بود ولي اگر پنجاه هزارتومان هم مي شد، باز براش مي خريدم.
نفر بغل دستي اش پرسيد: ببخشيد، حالا اين آدم كوتوله را چرا حبس كردي؟ درشو باز كن تا ماها ببينيمش. مرد چاق گفت: اولندش دور و بر كارتن را سوراخ كردم تا جاي هواخوري داشته باشه. دوم اين كه اين آرنولده من، آدم نيست. آرنولده من سگ بسيار عزير و باوفاي منه كه از همه كس بيشتر دوستش دارم. پرسيدم چطور؟ گفت: اين موضوع براي خودش داستاني داره و شروع كرد به يك ريز صحبت كردن.
- تا قبل از اين كه به آرنولده برسم، دنبال خريد يك اتومبيل دست دوم و ارزون قيمت مي گشتم. تا اينكه زد و يه روزي، جايي مهمون بودم. كسي ازم پرسيد: «ب.ام.و» خون كرده مي خري؟ گفتم: چرا نمي خرم؟ ماشين كه خون نكرده، آدمش خون كرده. گفت خب حالا آدم يا ماشين، خريداري؟ و چشم بسته خريدمش. بعدش آقايي كه شما باشيد زد و پشت بندش كارمون گرفت. خداييش نمي دونم چطور شد؟ ولي هرچي شد يكهويي شد، طوريكه زندگيم از اين رو به اون رو شد.
- چطور؟
- هيچي آقا. خريد اين ماشين برامون خيلي شگون داشت. طوري كه اولش با قرض و قول يك تيكه زمين خريدم. مدتي گذشت. زمين، رفت تو بورس. زمينو فروختم باهاش يه باغ خريدم. باغمو فروختم، مغازه اي دست و پا كردم. آخر سر هم صاحب يك چلوكبابي بزرگ توي كرج شدم. البته بعداً همون زمين و باغو دوباره خريدم. سگ، توي كارتن، زوزه اي كشيد. شايد از درد جاي آمپولش و شايد هم از درد بيماري اش. صاحبش گفت: حيوونكي هنوز درد مي كشه. اين درد و مرضو يكي از فاميل هاي نزديكم به جون اين بيچاره انداخته. بعداً ادامه داد، يادم مي آد اوايل، من و پسرم روزاي مخصوصي رو گذاشته بوديم تا آرنولده رو تعليم بديم. هفته اي سه روز، توي باغم با همون «ب.ام.و». پنجره عقب ماشينو تا آخر وا مي ذاشتم و با سرعت مي گازيدم و اون، يعني همين كه الان تو كارتنه، با ما كورس مي بست. مثل تكاورا مي پريد روي صندلي عقب بعد از اونجا مي پريد رو زمين. هي مي پريد پايين و دوباره جست مي زد و مي اومد بالا و اين كار را مدام تكرار مي كرديم. اصلاً طوري شده بود كه تا اون موقع فكر نكنم هيچ سگي از اين بابت به گردَش مي رسيد. آقا يادش داده بوديم كه فقط صداي سوت من و پسرمو بشناسه. بهش رمز و رموزي ياد داديم تا بتونه دزدارو ناغافل و بي صدا دستگير كنه.
|
|
***
از دو نفر جلويي كه شانه يكي از آنها مرا به ستون در چسبانده بود، هيچ صدايي بلند نمي شد. چهره خشن و دستان درشت و پررگ و ريشه شان نشان مي داد كه احتمالاً كارگران ساختماني يا چيزي از اين دست بايد باشند. به هر حال آنها يا خودشان را به خواب زده بودند يا عمداً نمي خواستند وارد بحث شوند.
باد گرمي از پنجره هجوم آورده بود داخل و سقف شكم داده اتومبيل را لق لق تكان مي داد. شيشه سمت خودم را قدري بالا كشيدم و از توي آينه، نگاهي به پشت سر انداختم. نيمي از موها و پيشاني گوينده پيدا بود. بالا آوردن شيشه پنجره، چيزي بر شدت صداي گوينده نيفزود چرا كه همانطور يكنواخت، محكم و صاف توي گوشم حرف مي زد و عجيب اين كه اصلاً نفس كم نمي آورد. بغل دستي ام كه گويا از يك چرت موقت، بيدار شده بود و بخش هايي از داستان را نشنيده بود، پرسيد: غذا چي بهش مي دين بخوره؟ مخارجش براتون سنگين نيست؟ - نه بابا مخارجي نداره، گفتم كه چلوكبابي دارم. گوشت لخم بي چربي بهش مي دم تا چاق نشه. تا بتونه بدوه، اگه بدونيد چه طوري دزدارو مي گيره، هاي، هاي هاي...
وقتي طرفو مي گيره، اين قده نگر مي داره تا ما سر برسيم. يك شب، يك آشنا آمده بود دزدي. مي شناختمش، يعني وقتي سگ پارس كرد فهميدم. باعجله بيرون رفتم و توي تاريك روشن هوا، تشخيصش دادم. حالا سگ اونو گرفته و ول كنم نيست. نه مي شد جلو رفت و نه مي شد نرفت. آخه طرف خجالت مي كشيد. خب اسيرش كرده بود و بالاخره تا از ما هم دستور نگرفت ولش نكرد. يعني به پسرم گفتم بره و كارو يكسره كنه. پسرم همان موقع رفت پشت درختي و سگ رو با رمز صدا كرد.
بغل دستي كه ديگر ول كن ماجرا نبود، دوباره پرسد: حالا چطور مريض شد؟ گفت: هيچي، همين آقا دزده دو سه شب بعد از اون قضيه، دوباره اومد و همراه گوشت، بهش زهر خوروند. ولي ما زود متوجهش شديم و با امروز، سه روزه كه از كرج مي آرمش تهرون و برش مي گردونم. طفلكي تازه امروز يه كم حالش بهتر شده. ديگر داشتم كلافه مي شدم. پرگويي هاي مريض گونه اش بي انتها شده بود. خودم را ناسزا گفتم كه چرا آن يكي دو بار هم سؤال كردم. خسته شده بودم. گرما آزارم مي داد هرچند عرق تن و پيرهنم خشك شده بود، اما جاده هم برايم تمامي نداشت. بيابان هاي خشك و تپه ماهورهاي دوردست از دو طرف چشمانم مي رميدند.
- درسته كه مملكت، مملكت مسابقه شده، ولي برنده شدنم كار هركسي نيست. افسوس اين جور برنده شدنا، با خودش يه عيب بزرگ داره. اونم اينه كه ديگه تامين جوني و مالي نداره. يعني طوريه كه اول، دوروبري هات چشم ديدنت را ندارند بعد غريبه ها. مثلاً يه فاميل ديگه دارم از روي حسادت و چشم و هم چشمي، به هر كاري كه بگي دست زده. همه راه ها رو رفته و به نتيجه نرسيده؛ آخر سر هم براي اينكه ثابت كنه از قافله عقب نمونده، چسبيده به يه كار بزرگ خلاف و بيچاره تموم هست و نيست زندگيشو باخته. آخه بگو مرد حسابي، هركاري عرضه اي مي خواد. هركاري يه جوهره اي مي خواهد. مي گن دوزاري رو، جون به جونش بكني، بازم دوزاريه، اگه با چكش هم روش بزني، به قد يك دو تومني هم كه پهنش كني، باز دوزاريه.
آرنولده با سر دادن ناله اي كوتاه، دوباره اعلام موجوديت كرد. صداي ناله اش با جيغ كوتاهي همراه بود. درست مثل وقتي كه لنت هاي ترمز اتومبيل خشك عمل مي كند.
تا رسيدن به كرج چيزي نمانده بود. از آخرين سرازيري كه بالا رفتم، ابتدا آن كوه عجيب تپه مانند را ديدم پر از خانه هاي كوتوله و كج و كوله. به نظرم رسيد اينجا بايد ادامه تپه هاي زورآباد باشد، هرچند هنوز علت «زورآباد» بودنش را نمي دانستم. پس از آن، آخرين پل هوايي عابر پياده را پشت سر مي گذاشتم كه دو نفر جلويي خودشان را جابه جا كردند و با زحمت جيبشان را گشتند تا پول كرايه را بپردازند و بالاخره يكي از آن دو، پولش را بيرون آورد و كرايه ها را حساب كرد و گفت: آقا دستت درد نكنه، سر «كلاك» پياده مي شيم.
تا پول را بگيرم و توي داشبورد بگذارم و در آن را ببندم، به مقصد رسيديم. ايستادم، وقتي آن دو پياده مي شدند در حال رفتن، سرشان را برگرداندند و كارتن سگ را با بي اعتنايي ورانداز كردند و زيرلب چيزهاي نامفهومي به هم گفتند. چند دقيقه بعد، ما هم به مدخل شهر رسيديم. شيشه نيمه باز پنجره را پايين آوردم. هواي نسبتاً خنكي به سر و سينه ام خورد. سايه درختان بلند چنار، در دو سوي خيابان و در آن طرف نرده ها همراه با صداي ريزش آب جوي ها، مرا به سوي خود فرا مي خواند. تا چشم به هم بزنم، زير درخت ها دراز كشيده بودم و دست و پايم را در آب خنك فرو داده بودم. با پياله دستانم مقدار زيادي آب سرد و گوارا سركشيده بودم و موهاي سرم را پاك خيس كرده بودم. به طوري كه قطرات درشت و سرد آب از نوك موهايم به روي صورت و پس گردنم مي چكيد و تنم را مي لرزاند. جلوتر رفتم تا به جاي گود آب رسيدم. پيراهنم را درآوردم و گرمي تن و عطش درونم را به آب رونده زلال سپردم. در آن لحظات هيچ لذتي برايم بالاتر از اين نبود كه كنار آب و زيرسايه درختان خنك، يك چرت بخوابم، اما اينبار با صداي پارس سگ كه چند مرتبه هم ادامه داشت، بند دلم را بريد و صاحبش در حالي كه دعوت به سكوتش مي كرد، خنديد و گفت: شما رو ترسوند؟ مي بخشيد. ولي اين ديگه آخرين سر وصداهاش بود چون به آخر خط رسيديم. لطف كنيد كمي جلوتر، سر «شاه عباسي» ما رو پياده كنيد. نفر ديگر هم گفت: آقا قربونت، منم همونجا پياده مي شم و هر سه پس از دادن كرايه هاشان پياده شدند.
***
آنها را كه پياده كردم، تنهاي تنها شدم. براي برگشت به تهران به علت اينكه جايگاه پمپ بنزين و مخازنش بنزين نداشت، مجبور شدم مدت زيادي گرفتار صف بنزين شوم و پس از آن، چيزي بيشتر از يك ساعت هم در نوبت مسافركش ها بايستم. درست بالاي پل كرج يعني سر پيچي كه جاده سر مي خورد و از سمت راست آن ميدان نامنظم به اتوبان تهران وصل مي شود، همه اش چشم انتظار مسافر مانده بودم.
سواري ها جلوي ام تا مي آمدند مسافرها را به دو يا به سه نفر مي رساندند يك دفعه وسيله اي عبوري از راه مي رسيد، آنها را قاب مي زد و همراه خود مي برد. خصوصا ً وقتي كه اتوبوس واحد از راه مي رسيد، آن پيچ تند بدقلق، پاك از مسافر خالي مي شد. آن وقت راننده ها به هم نزديك مي شدند و با اينكه غالباً يكديگر را نمي شناختند، براي همان مدت كوتاه، سيگاري دود مي كردند و گپي مي زدند، خصوصاً اگر مسئله جريمه و پليس راه مطرح مي شد چهار چشمي دور وبر خود را مي پاييدند تا به چنگشان نيفتند. به هر حال از بس اين پا و اون پا شده بودم طاقتم طاق شده بود. ديگر هوا از گرگ و ميش مي گذشت و غروب سايه مي انداخت. غروبي دلگير، مثل همه غروب هاي خاك گرفته تنها. گاه با خود مي انديشيدم من اينجا چه مي كنم؟ روي اين پل و دور اين ميدان دور از شهر چرا ايستاده ام؟ و به دنبالش احساس تنهايي و غريبي مرا محاصره مي كرد. حسي كه آرام آرام به درونم مي خزيد و ريزريز از وجودم مي كاست. طوريكه سختي عمر و غم جدا ماندن از دوستانم در عمق رگ و پي ام نفوذ مي كرد. و اين براي من چه حس عجيب و غمباري بود. در اين فكرها بودم كه بالاخره نوبت به من رسيد. سرانجام پس از انتظاري طولاني، با دو مسافر به راه افــتادم. مــــردي با پسربچه ۱۴-۱۳ ساله اش. به هر حال ديگر نمي توانستم بيش از اين در آنجا بمانم تا مسافر سوم از راه برسد. پس به راه افتادم. بعد از طي مسافت كمي در بين راه به نظرم رسيد پسر بچه، در گوشي چيزي به پدرش گفت. كنجكاو شدم و براي لحظه اي ترس به سراغم آمد. پدال گاز را بيشتر فشردم و درحين حركت، حساب شده چراغ سقف را روشن كردم طوري كه مثلاً دنبال چيزيم مي گردم. مي خواستم در آينه ببينمش ولي چيزي به وضوح ديده نمي شد. با خود گفتم حتماً تصوراتم اشتباه بوده است. موضوع را رها كردم و به جاده چشم دوختم. هوا تاريك شده بود. ماشين ها چراغ هايشان را روشن كرده بودند. بعضي از آنها كه از روبه رو مي آمدند، با نور بالايشان از آن طرف خط وسط اتوبان مجبور مي كردند تا چشمانت را در حد مژه به هم زدن تنگ نگه داري. اما همين كه نور پخش شده، از روي مژگانت محو مي شد، نوبت به نور بعدي مي رسيد. نور، پشت نور، مدام ذهنت را خاموش و روشن مي كرد. دوباره احساس كردم موضوع قبلي تكرار شد و پسربچه به پدرش نزديك شد و آهسته با او صحبت كرد. ولي اين بار حرف هايش را شنيدم- بابا، آقاي راننده، معلم ماست و فوراً پدرش با گفتن كلمه «هيس» او را مجبور به سكوت كرد. درست مي شنيدم؟ او مرا شناخته بود؟ يعني او هم مي دانست كه من آواره دشت ها شده ام؟ يعني فردا مرا خواهد ديد؟ چه كار مي بايست مي كردم؟ چراغ سقف را كه تا آن زمان روشن گذاشته بودم، به آرامي خاموش كردم و در لاك خود فرو رفتم. آنگاه بر سرعت ماشين افزودم. نور پشت نور، ذهنم را متلاطم مي كرد. سايه هاي تاريك و روشن درختچه هاي اسير در بيابان ها، از من مي گريختند. دشت هاي خشك و بيچاره، نگاهم مي كردند. تمام سلول هاي تنم فرسوده و از كار افتاده شده بود. آنقدر خسته بودم كه مردن، ديگر برايم خيالي نبود. پس چرا اتفاق نمي افتاد؟ چرا لاستيك ها نمي تركيد؟ چرا سياهي جنازه آسفالت تا اين اندازه بي انتها شده بود؟ صداي باد در گوشم هوهو مي كرد و صداي مرد كارتني كه هنوز بلندگوي دهانش كار مي كرد: «آرنولده من... سكه دوزاري... چكش...»
اما من خودم را به خط نرده وسط اتوبان سپرده بودم و او مرا با خود به جلو مي كشاند، مني كه در ويرانه خود به رسيدن فكر مي كردم.