سالينجر
.پري سفيديان
جرومي ديويد سالينجر يا جي دي سالينجر از جمله نويسندگان بزرگ معاصر است كه ويژگي هاي بارزي دارد. بسيار گوشه گير است و از مطرح شدن در نشريات پرهيز مي كند. سالينجر با رمان ناطوردشت به فارسي زبان ها معرفي شد. هرچند پيش از آن هم داستان هاي كوتاه او به فارسي ترجمه شده بود. سالينجر در سال ۱۹۱۹ به دنيا آمده است. حاصل عمرش ناطوردشت است و فراني و زويي و يك دوجين داستان كوتاه. سالينجر از آن رو اهميت دارد كه در داستان نويسي آمريكا سبكي نو و زباني ويژه را برگزيد. او نويسندگي را جداي از روشنگري نمي داند و اعتقاد دارد نويسنده بايد خود را وقف كار عظيمي بكند كه آن كار زندگي اش است. او هيچ مرزي بين زندگي خصوصي و زندگي اجتماعي و خط داستان نويسي اش به رسميت نمي شناسد. در زندگي واقعي زماني كه خود را آفتابي مي كند، بذله گو و دوست داشتني مي نمايد. آدمي كه مخاطب دلش مي خواهد از كنار او دور نشود. او داستان و دنياي داستاني را جداي از زندگي نمي داند. دنياي واقعي او دنيايي است كه همه چيز آن به هم تنيده است. روياهاي او وقتي به بار مي نشيند، داستان مي شود، داستاني كه داستان زندگي است. زندگي از آن نوعي كه ليدي مكبث با مرگ خود تصوير مي كند. يكي داستان پرز آب چشم.
جرومي سالينجر نخستين داستان خود را در سال ۱۹۴۱ منتشر كرد. داستان هاي بعدي اش با فاصله هاي چند ساله از هم در مجلات ادبي به چاپ رسيد. عنصر اصلي داستان هاي سالينجر، زبان است و نشان دادن زندگي مردم از طريق زبان خاصي كه مي آفريند. زبان او در ناطوردشت زبان جوانكي بي خانمان است كه زبان كوچه و بازار را دستمايه نشان دادن پلشتي هاي زندگي در جنگل نيويورك مي كند. همين نويسنده آنگاه كه فراني و زويي را مي نويسد مخصوصاً در زويي زباني مادرانه است آنگاه كه طنز تلخ را دستمايه قرار مي دهد به ويژه در شخصيت بسي، شخصيت مادرسالار خانواده گلاس.
در داستان هاي سالينجر هيچ ترديدي در بيان عشق فرزندان به والدين به ويژه مادر وجود ندارد، شايد بهترين نمود آن در رابطه بچه ها و مادرشان در زويي باشد. خود سالينجر مادرش را بسيار دوست داشت با آنكه مادرش گاه عرصه را بر او تنگ مي كرد و با دخالت هايش او را به سرحد جنون مي راند. اما سالينجر هرگز به مادرش رو ترش نكرد. او اغلب اشاره مي كرد كه براي بزرگترهايش احترام زيادي قائل است و اين احترام در رابطه اش با مادر بزرگ و مادرش كه سواد درستي هم نداشتند بسيار چشمگير بود. سالينجر از ابتدا قصد داشت نويسنده شود و شخصيت ويليام هولدن در ناطوردشت جنبه هايي از زندگي پرماجراي خود سالينجر را نشان مي دهد. سالينجر در واقع نوشتن را در دو محور خلاصه مي كرد. نيويورك و هاليوود. هر دو آن ها منبع هنر و سرگرمي مردم به حساب مي آمدند.
در بهار ۱۹۴۲ جرومي ديويد سالينجر به خدمت ارتش ايالات متحده درآمد و همراه با هزاران جوان ديگر دوران گذار از زندگي عادي شهروندي به زندگي منضبط و سخت گيرانه نظامي را آغاز كرد. اما هيچ گاه نتوانست خود را نظامي فرض كند. اما نمي شد انكار كرد كه او به هر حال سرباز است. داستان هايي كه تعريف مي كرد، لباسي كه مي پوشيد، شكستگي بيني اش كه بر اثر سقوط از جيپ اتفاق افتاد، آن هم زماني كه تك تيراندازي به كمين نشسته بود. خمپاره اي هم كنار او منفجر شد كه بر اثر آن شنوايي يك گوش خود را از دست داد. همه اين ها حكايت از سربازي او داشت. اما سربازي اش به هر حال با سربازي عادي ديگران فرق مي كرد. بعد از طي دوره هاي تخصصي آموزشي به انگلستان اعزام شد. در مدت اقامت خود در انگلستان دو داستان جنگي به يكي از مجلات لندن فروخت. داستان ها درباره زندگي سربازي بود. سربازاني كه آخرين ديدار را از خانه و خانواده به صحنه محا كمه رهبران جهان تبديل مي كنند.
|
|
داستان اول با عنوان، «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد.» داستان به مرخصي رفتن سرباز و اعزام اوست. سربازي كه هر چند خانواده دارد و همسر زيبايش براي بدرقه او آمده اما تنهاست. تنهايي و اندوه تنها بودن او را آزار مي دهد.
سالينجر بعد از اقامت همراه با تيپ مستقر در انگلستان در عمليات فتح پاريس شركت مي كند. ورود به پاريس براي او فرصتي است كه به كار دل خود برسد. از فرصت هاي مرخصي اش استفاده مي كند و به ديدن ارنست همينگوي مي رود. همينگوي خبرنگار جنگي مستقر در تيپ چهارم بود. آن ها تا آن وقت همديگر را نديده بودند. وقتي همديگر را ملاقات مي كنند همينگوي اولين چيزي كه از او مي پرسد اين است كه چرا كم كار مي كني و آخرين كارت را ببينم. سالينجر داستان «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد» را به او مي دهد كه خيلي خوشش مي آيد و از آن تعريف مي كند. اما سالينجر اين موضوع را علني نمي كند زيرا نگران است كه فكر كنند خود را تبليغ مي كند. موضوع ملاقات آن ها بعداً در نامه هاي همينگوي و سالينجر كه در كتابخانه كنگره گردآوري شده بود علني مي شود. اقامت سالينجر در پاريس چندان طولي نمي كشد. آن ها به طرف آلمان حركت مي كنند. سالينجر زماني كه از مرز فرانسه مي گذرد داستان «پسري در فرانسه» را منتشر مي كند كه در روزنامه ساتردي ايونينگ پست به چاپ مي رسد.
شباهت هاي زيادي بين ناطوردشت و هاكلبري فين است. در صحنه اي هولدن از سالي مي خواهد كه همراه او به كلبه اي بيايد كه خودش ساخته است. آن كلبه را شايد بتوان با كلبه هاكلبري كنار هم قرار داد. با اين تفاوت كه آن كلبه و ماجرايش در زماني ديگر و در شهر به تصوير درمي آيد. شخصيت هاي داستاني سالينجر در داستان هاي مختلف تكرار مي شوند. نجاران تيرها را بالا بگذاريد كه با دو ترجمه به زبان فارسي درآمده است از جمله آثار برجسته سالينجر است كه مهر او را پاي خود دارد. به هر حال از آنجا كه اغلب آثار سالينجر به زبان فارسي ترجمه شده است، خواستم هم معرفي مختصري از سالينجر به دست دهم و نمونه اي از نشر او را ارائه كنم. شايد فضل تقدم در معرفي سالينجر در ايران با فريده قراچه داغي و ناصر موفقيان باشد كه براي اسمه با عشق و فرومايگي و يك روز عالي براي موزماهي را ترجمه كردند اما ادامه كار را احمد گلشيري و حميد ميرمطهري پي گرفتند به ويژه حميد ميرمطهري كه داستان هاي او را به فارسي برگرداند. احمد كريمي حكاك ناطوردشت را در سال ۱۳۴۵ به چاپ سپرد. احمد گلشيري دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم را اول با هشت داستان و در چاپ بعد با نه داستان ارائه كرد. از فراني و زويي اخيراً دو ترجمه به بازار آمده است كه يكي را ميلاد زكريا ترجمه كرده و ديگري با ترجمه اميد نيكفرجام است. از قرار نيكفرجام خاطرات سالينجر را به قلم دخترش در دست ترجمه دارد. ناطوردشت را محمد نجفي هم مجدداً به فارسي ترجمه كرده است و اين در حالي است كه ترجمه كريمي حكاك به تازگي تجديد چاپ شده است. بالاتر از هر بلند بالايي و نجاران تيرها را بالاتر بگذاريد، هم دو ترجمه از يك كتاب هستند. براي آشنايي خوانندگان تكه اي از كتاب ناطوردشت با ترجمه احمد كريمي حكاك در پي مي آيد: مدت زيادي نشد كه خوابيدم، براي اينكه فكر مي كنم وقتي كه بيدار شدم ساعت در حدود ده بود. بعد از اينكه سيگاري كشيدم، احساس كردم خيلي گرسنه ام. آخرين دفعه اي كه غذا خورده بودم همان دو ساندويچ همبرگري بود كه با «بروسار» و «آكلي» در «آگروستاون»، وقتي كه براي ديدن فيلم رفته بوديم، خورده بودم و از آن موقع مدت زيادي گذشته بود. به نظرم مي رسيد كه انگار پنجاه سال پيش بوده است. تلفن دم دستم بود، گوشي را برداشتم و به پايين تلفن كردم كه براي من صبحانه بياورند. اما مي ترسيدم كه مبادا بدهند «موريس» بياورد. اگر شما خيال مي كنيد كه من مرده اين بودم كه دوباره چشمم به قيافه او بيفتد، بايد بگويم كه هيچ عقل توي كله تان نيست.
بدين جهت تا مدتي روي تخت دراز كشيدم و سيگار ديگري دود كردم. به فكر افتادم به جين تلفن بزنم و ببينم كه آيا به منزلشان آمده است يا نه، اما حوصله اش را نداشتم. بالاخره كاري كه كردم اين بود كه به «سالي هايس» تلفن كردم. سالي به مدرسه «ماري وودراف» مي رفت و من مي دانستم كه او در خانه شان است، براي اينكه يكي دو هفته پيش از آن نامه اي به من نوشته بود. من زياد مرده اش نبودم، اما سالها بود كه مي شناختمش و از روي خريت هميشه خيال مي كردم كه جين دختر كاملاً باهوش و فهميده اي است. علت اينكه او را همچو دختري خيال مي كردم، اين بود كه جين معلومات زيادي در مورد تئاتر و نمايشنامه و ادبيات و از اين مزخرفات داشت. اگر كسي درباره اين چيزها معلومات زيادي داشته باشد، مدتي طول مي كشد تا آدم بفهمد كه آيا او واقعاً شخص احمقي است يا نه. اين فهميدن در مورد سالي سالها براي من طول كشيد. خيال مي كنم اگر ما اين قدر به هم نزديك نمي شديم، اين موضوع خيلي زودتر از اينها دستگيرم مي شد.