يكشنبه ۱۶ شهريور ۱۳۸۲
شماره ۳۱۶۰- Sep, 7, 2003
ادبيات
Front Page

شكارچي رؤيا
زير ذره بين
سالينجر بعد از اقامت همراه با تيپ مستقر در انگلستان در عمليات فتح پاريس شركت مي كند. ورود به پاريس براي او فرصتي است كه به كار دل خود برسد. از فرصت هاي مرخصي اش استفاده مي كند و به ديدن ارنست همينگوي مي رود. همينگوي خبرنگار جنگي مستقر در تيپ چهارم بود. آن ها تا آن وقت همديگر را نديده بودند. وقتي همديگر را ملاقات مي كنند همينگوي اولين چيزي كه از او مي پرسد اين است كه چرا كم كار مي كني و آخرين كارت را ببينم
سالينجر
009565.jpg

.پري سفيديان
جرومي ديويد سالينجر يا جي دي سالينجر از جمله نويسندگان بزرگ معاصر است كه ويژگي هاي بارزي دارد. بسيار گوشه گير است و از مطرح شدن در نشريات پرهيز مي كند. سالينجر با رمان ناطوردشت به فارسي زبان ها معرفي شد. هرچند پيش از آن هم داستان هاي كوتاه او به فارسي ترجمه شده بود. سالينجر در سال ۱۹۱۹ به دنيا آمده است. حاصل عمرش ناطوردشت است و فراني و زويي و يك دوجين داستان كوتاه. سالينجر از آن رو اهميت دارد كه در داستان نويسي آمريكا سبكي نو و زباني ويژه را برگزيد. او نويسندگي را جداي از روشنگري نمي داند و اعتقاد دارد نويسنده بايد خود را وقف كار عظيمي بكند كه آن كار زندگي اش است. او هيچ مرزي بين زندگي خصوصي و زندگي اجتماعي و خط داستان نويسي اش به رسميت نمي شناسد. در زندگي واقعي زماني كه خود را آفتابي مي كند، بذله گو و دوست داشتني مي نمايد. آدمي كه مخاطب دلش مي خواهد از كنار او دور نشود. او داستان و دنياي داستاني را جداي از زندگي نمي  داند. دنياي واقعي او دنيايي است كه همه چيز آن به هم تنيده است. روياهاي او وقتي به بار مي نشيند، داستان مي شود، داستاني كه داستان زندگي است. زندگي از آن نوعي كه ليدي مكبث با مرگ خود تصوير مي كند. يكي داستان پرز آب چشم.
جرومي سالينجر نخستين داستان خود را در سال ۱۹۴۱ منتشر كرد. داستان هاي بعدي اش با فاصله هاي چند ساله از هم در مجلات ادبي به چاپ رسيد. عنصر اصلي داستان هاي سالينجر، زبان است و نشان دادن زندگي مردم از طريق زبان خاصي كه مي آفريند. زبان او در ناطوردشت زبان جوانكي بي خانمان است كه زبان كوچه و بازار را دستمايه نشان دادن پلشتي هاي زندگي در جنگل نيويورك مي كند. همين نويسنده آنگاه كه فراني و زويي را مي نويسد مخصوصاً در زويي زباني مادرانه است آنگاه كه طنز تلخ را دستمايه قرار مي دهد به ويژه در شخصيت بسي، شخصيت مادرسالار خانواده گلاس.
در داستان هاي سالينجر هيچ ترديدي در بيان عشق فرزندان به والدين به ويژه مادر وجود ندارد، شايد بهترين نمود آن در رابطه بچه ها و مادرشان در زويي باشد. خود سالينجر مادرش را بسيار دوست داشت با آنكه مادرش گاه عرصه را بر او تنگ مي كرد و با دخالت هايش او را به سرحد جنون مي راند. اما سالينجر هرگز به مادرش رو ترش نكرد. او اغلب اشاره مي كرد كه براي بزرگترهايش احترام زيادي قائل است و اين احترام در رابطه اش با مادر بزرگ و مادرش كه سواد درستي هم نداشتند بسيار چشمگير بود. سالينجر از ابتدا قصد داشت نويسنده شود و شخصيت ويليام هولدن در ناطوردشت جنبه هايي از زندگي پرماجراي خود سالينجر را نشان مي دهد. سالينجر در واقع نوشتن را در دو محور خلاصه مي كرد. نيويورك و هاليوود. هر دو آن ها منبع هنر و سرگرمي مردم به حساب مي   آمدند.
در بهار ۱۹۴۲ جرومي ديويد سالينجر به خدمت ارتش ايالات متحده درآمد و همراه با هزاران جوان ديگر دوران گذار از زندگي عادي شهروندي به زندگي منضبط و سخت گيرانه نظامي را آغاز كرد. اما هيچ گاه نتوانست خود را نظامي فرض كند. اما نمي شد انكار كرد كه او به هر حال سرباز است. داستان هايي كه تعريف مي كرد، لباسي كه مي پوشيد، شكستگي بيني اش كه بر اثر سقوط از جيپ اتفاق افتاد، آن هم زماني كه تك تيراندازي به كمين نشسته بود. خمپاره اي هم كنار او منفجر شد كه بر اثر آن شنوايي يك گوش خود را از دست داد. همه اين ها حكايت از سربازي او داشت. اما سربازي اش به هر حال با سربازي  عادي ديگران فرق مي كرد. بعد از طي دوره هاي تخصصي آموزشي به انگلستان اعزام شد. در مدت اقامت خود در انگلستان دو داستان جنگي به يكي از مجلات لندن فروخت. داستان ها درباره زندگي سربازي بود. سربازاني كه آخرين ديدار را از خانه و خانواده به صحنه محا كمه رهبران جهان تبديل مي كنند.
009560.jpg

داستان اول با عنوان، «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد.» داستان به مرخصي رفتن سرباز و اعزام اوست. سربازي كه هر چند خانواده دارد و همسر زيبايش براي بدرقه او آمده اما تنهاست. تنهايي و اندوه تنها بودن او را آزار مي دهد.
سالينجر بعد از اقامت همراه با تيپ مستقر در انگلستان در عمليات فتح پاريس شركت مي كند. ورود به پاريس براي او فرصتي است كه به كار دل خود برسد. از فرصت هاي مرخصي اش استفاده مي كند و به ديدن ارنست همينگوي مي رود. همينگوي خبرنگار جنگي مستقر در تيپ چهارم بود. آن ها تا آن وقت همديگر را نديده بودند. وقتي همديگر را ملاقات مي كنند همينگوي اولين چيزي كه از او مي پرسد اين است كه چرا كم كار مي كني و آخرين كارت را ببينم. سالينجر داستان «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد» را به او مي دهد كه خيلي خوشش مي آيد و از آن تعريف مي كند. اما سالينجر اين موضوع را علني نمي كند زيرا نگران است كه فكر كنند خود را تبليغ مي كند. موضوع ملاقات آن ها بعداً در نامه هاي همينگوي و سالينجر كه در كتابخانه كنگره گردآوري شده بود علني مي شود. اقامت سالينجر در پاريس چندان طولي نمي كشد. آن ها به طرف آلمان حركت مي كنند. سالينجر زماني كه از مرز فرانسه مي گذرد داستان «پسري در فرانسه» را منتشر مي كند كه در روزنامه ساتردي ايونينگ پست به چاپ مي رسد.
شباهت هاي زيادي بين ناطوردشت و هاكلبري فين است. در صحنه اي هولدن از سالي مي خواهد كه همراه او به كلبه اي بيايد كه خودش ساخته است. آن كلبه را شايد بتوان با كلبه هاكلبري كنار هم قرار داد. با اين تفاوت كه آن كلبه و ماجرايش در زماني ديگر و در شهر به تصوير درمي آيد. شخصيت هاي داستاني سالينجر در داستان هاي مختلف تكرار مي شوند. نجاران تيرها را بالا بگذاريد كه با دو ترجمه به زبان فارسي درآمده است از جمله آثار برجسته سالينجر است كه مهر او را پاي خود دارد. به هر حال از آنجا كه اغلب آثار سالينجر به زبان فارسي ترجمه شده است، خواستم هم معرفي مختصري از سالينجر به دست دهم و نمونه اي از نشر او را ارائه كنم. شايد فضل تقدم در معرفي سالينجر در ايران با فريده قراچه داغي و ناصر موفقيان باشد كه براي اسمه با عشق و فرومايگي و يك روز عالي براي موزماهي را ترجمه كردند اما ادامه كار را احمد گلشيري و حميد ميرمطهري پي گرفتند به ويژه حميد ميرمطهري كه داستان هاي او را به فارسي برگرداند. احمد كريمي حكاك ناطوردشت را در سال ۱۳۴۵ به چاپ سپرد. احمد گلشيري دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم را اول با هشت داستان و در چاپ بعد با نه داستان ارائه كرد. از فراني و زويي اخيراً دو ترجمه به بازار آمده است كه يكي را ميلاد زكريا ترجمه كرده و ديگري با ترجمه اميد نيكفرجام است. از قرار نيكفرجام خاطرات سالينجر را به قلم دخترش در دست ترجمه دارد. ناطوردشت را محمد نجفي هم مجدداً به فارسي ترجمه كرده است و اين در حالي است كه ترجمه كريمي حكاك به تازگي تجديد چاپ شده است. بالاتر از هر بلند بالايي و نجاران تيرها را بالاتر بگذاريد، هم دو ترجمه از يك كتاب هستند. براي آشنايي خوانندگان تكه اي از كتاب ناطوردشت با ترجمه احمد كريمي حكاك در پي مي آيد: مدت زيادي نشد كه خوابيدم، براي اينكه فكر مي كنم وقتي كه بيدار شدم ساعت در حدود ده بود. بعد از اينكه سيگاري كشيدم، احساس كردم خيلي گرسنه ام. آخرين دفعه اي كه غذا خورده بودم همان دو ساندويچ همبرگري بود كه با «بروسار» و «آكلي» در «آگروستاون»، وقتي كه براي ديدن فيلم رفته بوديم، خورده بودم و از آن موقع مدت زيادي گذشته بود. به نظرم مي رسيد كه انگار پنجاه سال پيش بوده است. تلفن دم دستم بود، گوشي را برداشتم و به پايين تلفن كردم كه براي من صبحانه بياورند. اما مي ترسيدم كه مبادا بدهند «موريس» بياورد. اگر شما خيال مي كنيد كه من مرده اين بودم كه دوباره چشمم به قيافه او بيفتد، بايد بگويم كه هيچ عقل توي كله تان نيست.
بدين جهت تا مدتي روي تخت دراز كشيدم و سيگار ديگري دود كردم. به فكر افتادم به جين تلفن بزنم و ببينم كه آيا به منزلشان آمده است يا نه، اما حوصله اش را نداشتم. بالاخره كاري كه كردم اين بود كه به «سالي  هايس» تلفن كردم. سالي به مدرسه «ماري وودراف» مي رفت و من مي دانستم كه او در خانه شان است، براي اينكه يكي دو هفته پيش از آن نامه اي به من نوشته بود. من زياد مرده اش نبودم، اما سالها بود كه مي شناختمش و از روي خريت هميشه خيال مي كردم كه جين دختر كاملاً باهوش و فهميده اي است. علت اينكه او را همچو دختري خيال مي كردم، اين بود كه جين معلومات زيادي در مورد تئاتر و نمايشنامه و ادبيات و از اين مزخرفات داشت. اگر كسي درباره اين چيزها معلومات زيادي داشته باشد، مدتي طول مي كشد تا آدم بفهمد كه آيا او واقعاً شخص احمقي است يا نه. اين فهميدن در مورد سالي سالها براي من طول كشيد. خيال مي كنم اگر ما اين قدر به هم نزديك نمي شديم، اين موضوع خيلي زودتر از اينها دستگيرم مي شد.

چرا نويسنده نمي نويسد - شاعر هم نمي سرايد؟
009570.jpg

فرشاد شيرزادي
خيلي ساده شروع مي كنيم. مثل يك داستان. مثل جاده ميان جنگل، مثل صندلي، مثل نهنگ...
سال هاست بركنار و گوشه ها ديگر خبري از علي محمد افغاني- همان داستان نويسي كه «شوهر آهوخانم» را آفريد- نيست. ديگر كتاب جديدي از او نديديم و نخوانديم. تك اثر محمد كشاورز هم براي مدتي سروصدائي به راه انداخت و اما حالا به نظر مي رسد داستان جديدي به اين قلم نگاشته نشده يا اگر نگاشته شده مجال كتاب شدن نيافته است.
انگار همين ديروز بود، نوروز امسال كه يكي از گفت وگوهام را با شهريار مندني پور شروع كردم و لابه لاي مصاحبه چنين گنجاندم: مدتي است در تهران فضايي حاكم شده و بعضي مي گويند، مندني پور، بعد از درگذشت گلشيري داستان و رماني ننوشته و نمي نويسد و نخواهد نوشت؛ و البته نويسنده «دل دلدادگي» در پاسخ گفت: دو كتاب در دست انتشار دارم، يكي با نام آبي ماوراي بحار و ديگري (كه دقيقاً خاطرم نيست چه بود). ما هم اينجا كاري به خبر نوشتن كتاب مندني پور نداريم. فقط به فاصله مديد ميان منتشر شدن كتاب هاي اهالي قلم سروكار داريم كه مندني پور برايش عنوان مي كند: ديگر رغبتي به چاپ ندارم.
البته بعضي يك يا دو اثر منتشر مي كنند از آن مجموعه شعر، داستان و يا رمان استقبال بي نظير مي شود و انتشار كتاب بعدي مي رود تا ۱۰ ، ۱۲ سال ديگر يا به بسيار دورترها موكول مي شود.
مي دانيم كه دفتر شعر، «اي كاش آفتاب از چارسو بتابد» بهزاد زرين پور، همين طور بود و يا «دختران پرتقال چين» ساير محمدي به مرحله نهايي كتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي رسيد و پس از آن ديگر هيچ. الان محمدي مي گويد: كار روزنامه نگاري نمي گذارد شعري بنويسم كه شعر دلخواهم باشد.
ناصر ايراني هم، دو سه سال پيش چند سخنراني و نشست داشت و اكنون حتي نام او را در خبرهاي مطبوعات و حتي مطالب درج شده در نشريات ادبي كشور نمي بينيم. لااقل براي ما خبرنگارها اين طور است!
حسين سناپور نيز بعد از «نيمه غائب» اثري ننوشت و منتشر نكرد كه بماند همان رمان و همان.
بسيارند نام كساني كه مي توان بر آنان تكيه داشت ولي مجال فراخ مي خواهد و فراغ بال. قبل از پرداختن به موضوع دوباره اشاره مي كنيم: نام بردن اشخاص در اين گزارش به معناي خط زدن نام آنها نيست. مثلاً مي دانيم سناپور، مشغول نوشتن است. خودش گفته است. رويكرد ما در اين نوشتار به بي انگيزه شدن و يا همان فاصله بين انتشار آثار نويسندگان و شاعران ايراني است.
پس ابتدا مي رويم سراغ بهزاد زرين پور، خالق «اي كاش آفتاب از چهار سو بتابد». همان شاعري كه حميد يزدان پناه، چندي پيش گفت: «اويك دم در اين كلام درخشيد و...». حال ببينيم خودش درباره هفت سال فاصله چه مي گويد؟ كتاب او در سال ۱۳۷۵، مجموعه شعر برگزيده شد ولي... ادامه را از زبان خودش مي شنويم:
شعر يا آپارتمان ۷۰ متري
به گمانم مهمترين علت اين است كه در سرزمين ما نمي توان از طريق خلق آثار ادبي براي زندگي روزمره گذراني داشت. حتي اگر كتاب، از سوي منتقدان به شكل جدي نقد شود و از طرف مخاطبان نيز استقبال خوبي به همراه داشته باشد. همان طور كه مي دانيد بر دفتر «اي كاش آفتاب از چهارسو بتابد» بيش از ۱۰ نقد مكتوب مفصل نوشته شد ولي به واقع از آن كتاب چيز زيادي عايدم نشد. طي اين هفت سال، انرژي ام را صرف مسائلي غير از ادبيات كردم. يعني بعد از انتشار مجموعه شعرم، متوجه شدم كه بايد به زندگي روزمره ام نيز بپردازم. اما بعد از گذشت سه سال فهميدم نه توانسته ام به شعرم بپردازم و نه زندگي عادي ام را پيش برده ام.
در كشورهائي كه مطالعه بخشي از زندگي مردم شده است، چنين نيست. ريموند كارور ابتدا كارگر پمپ بنزين بود و بعد هم راننده كاميون حمل كالا شد و شغل هاي ديگري مثل نگهبان بيمارستان و بازارياب لغتنامه را نيز تجربه كرد. لابه لاي كارهايش متوجه شد كه فقط مي تواند داستان كوتاه بنويسد. نخستين اثرش را در يكي از مجله ها به چاپ رساند و با حق التأليفش مدتي صفا كرد. بعد از شش ماه داستان ديگري نوشت، آن وقت متوجه شد كه با حق البوق آن مي تواند زندگي اش را ادامه دهد. پس از چاپ شدن داستانش در يك نشريه معتبر هم، ديگر زندگي اش تغيير كرد.
اما من براي اينكه بتوانم يك آپارتمان ۷۰ متري براي خودم فراهم كنم، از سال ۷۵ تا امروز، هر بار كه آفتاب طلوع مي كند تا ۲۴ ساعت بگذرد و به نقطه نخست خود برسد، ۱۶ ساعت كار مي كنم، اما دريغ...
اگر از طريق نوشتن پشتوانه اي برايم فراهم مي شد تا مثلاً به جاي ۱۶ ساعت كار در روز، ۸ ساعت كار كنم، وضع تغيير مي كرد.
شاعر و نويسنده همان قدر به آفرينش ادبي عاشق است كه ماهي به آب. اما بدانيم يك عزيز وقتي مي خواهد به خلق بپردازد بايد فضاي آرامش را براي خود مهيا كند. همين الان هم در فكر انجام سه و چهار كار همزمان هستم و در عين حال به سرودن شعر هم فكر مي كنم. البته با ديد كلي مي گويم: در اين مسئله همه مان مقصريم، مجله ها، روزنامه ها، ناشران و...
حال بدون مكث عين صحبت مهدي غبرائي را در همين باره مي خوانيم:
چه بگويم؟!
در ابتدا همان طور كه قبلاً هم گفتم، به نظرم بايد كساني كه مي نويسند يا به قولي در درجه اول خلاقيت قرار مي گيرند، در اين مورد نظر بدهند. چون من مترجم هستم و راوي درد و دريغ ديگران مگر اينكه سالي- ماهي چطور بشود و داستانكي به ضرورت و فشار همان درد كه گفتم، بنويسم.
اما براي خالي نبودن عريضه بايد بگويم كه موضوع خلاقيت (البته در اينجا منظورمان فقط محدود مي شود به حوزه رمان و داستان كوتاه و شايد شعر) موضوعي بسيار پيچيده و متنوع است، به اندازه تعداد نويسندگان و طبايع گوناگونشان. به علاوه در نظر بگيريم كه نويسنده  خود تابع شرايط اقتصادي، سياسي، اجتماعي، رواني و غيره و غيره است. گذشته از اين نوشتن كه نوعي خلق دنياي بسامان و منظم است. از ميان آشفتگي ها و آشوب ها و بي نظمي دنياي بيرون، روندش براي همه يكسان نيست. پاره اي از نويسندگان مانند محمود دولت آبادي يا و.س.نايپول با زحمت و درد و رنج مي نويسند و برخي ديگر مثل بالزاك يا خيلي پيش از آن، ژورژ سيمنون، به راحتي آب خوردن. حتماً مي دانيد كه مي   گويند ژورژ سيمنون حدود ۳۰۰ رمان نوشته (خودم در اين رقم ترديد دارم) اما به درستي يادم مانده كه از قول خودش خوانده ام، هر ۱۵ روز يكبار رماني را تمام مي كرده و پس از چند روز استراحت و تفريح سراغ رمان بعدي مي رفته. آثارش همان طور كه مي دانيد رمان هاي پليسي و جنايي است و هيچ يك ساختار سست و بي پايه اي ندارند.
اما برسيم به نويسندگان مورد نظر شما. مي بينيد كه علاوه بر عوامل قبلي بايد ساختار ذهن و استعداد ذاتي و مايه هاي دروني نويسنده را نيز در نظر گرفت. اما يك نكته را نبايد از نظر دور داشت و آن اينكه وقتي براي نويسنده آنقدر دوندگي و مشغله درست شود كه نتواند با خيال نسبتاً راحت (روي نسبتاً تأكيد مي كنم)، چون خيال راحت كه براي انسان محال انديش، محال است و فارغ از دغدغه هاي ابتدائي خور و نوش و سايباني بر سر بنشيند و بنويسد، توقع كدام خلاقيت را مي توان از او داشت؟ به نظرم اين حرف ها براي گذري و نظري بس باشد!
نظر شاپور جوركش هم چنين است:
قرباني براي فرهنگ
حرفه اي شدن در ايران سخت است. از طريق توليد فرهنگ نمي شود زندگي كرد. مولدين فرهنگ مثل كارگرهاي فرهنگي در فقر به سرمي برند و حداقل معيشت روزمره شان را ندارند. شما زندگي شاملو و گلشيري را نگاه كنيد، نوعي ناگزيري در آنها وجود دارد. ضمناً مگر يك نويسنده ايراني چقدر حرف براي گفتن دارد؟ اگر از منظري صادقانه به قضيه بنگريم درمي يابيم انتشار كم، فقط به دليل كم كاري نيست. از ديگر سو مي دانيد كه به فرض آنتوان دو سنت اگزوپري با يك «شازده كوچولو» اگزوپري و يا خيام با ۷۰ رباعي خيام شد. ما بايد از طرفي سپاسگزار نويسنده اي باشيم كه كم مي نويسد.
جوركش با ديدي كلي درباره افغاني مي گويد: علي محمد افغاني در «شوهر آهوخانم» حكايت شيخ صنعان را دوباره نوشت و سعي كرد بر ارزش هاي دنيوي فايق آيد. به نظرم اين كار افغاني در كارهاي ديگرش هم تكرار مي شود و به واقع همين يك اثر اين نويسنده پندآموز است و به جاي خود كافي و بس.
نويسنده «نام ديگر دوزخ» پيرامون اين كه به فرض نويسندگان خارجي در سن ۷۵ سالگي به شكوفائي مي رسند و در ايران چنين نيست، دست آخر به ما گفت: اندك شمارند نويسنده هايي كه در سن بالا درخشان باقي مي مانند. نگاه كنيد، احمد محمود در سن ۷۰ سالگي با قناعت زندگي كرد و «درخت انجير معابد» را هم نوشت. در خارج كشور نوعي بده بستان وجود دارد. يعني نويسنده به شكل ملموس بر مخاطب تأثير مي گذارد و مخاطب هم بر ذهن نويسنده. در هيچ فرهنگي نمي بينيم كه شخصي تمام زندگي اش را صرف توليد فرهنگ كند. نويسنده اي كه در فرهنگ ما كار مي كند، به عنوان قرباني معرفي مي شود. اما خيلي ها، يك جا مجبور مي شوند قلم را زمين بگذارند و بروند دنبال زندگي روزمره و به همين شكل، سرمايه دور ريخته مي شود.
به جاي مؤخره
خيلي ساده به پايان مي بريم. مثل يك داستان، مثل جاده ميان جنگل، مثل صندلي، مثل نهنگ...

نگاه
كپي رايت

عبدالله كوثري- مترجم
عبدالله كوثري، مترجم و نويسنده، متولد ۱۳۲۵ همدان است. ترجمه هاي درخشان او را همه اهل قلم و علاقه مندان به داستان و داستان نويسي مي شناسند. در كارنامه ادبي كوثري، ترجمه هاي «اعتماد»، اثر «آريل دورسمن»، «خودم با ديگران»، «گيرنيگوي پير»، «آئورا» و «پوست انداختن» اثر: «كارلوس فوئنتس»، «گفت وگو در كاتدرال» و «جنگ آخر زمان»، اثر: «ماريو بارگاس يوسا» به چشم مي خورد. آنچه در پي مي آيد يادداشتي است از كوثري در باره كپي رايت.
بحث در باره قانون (اصل) كپي رايت ديري است كه در ميان اهل قلم و ديگر صاحبنظران مطرح بوده و گاه به گاه آتش آن تندتر مي شود. من، از دقايق حقوقي اين مسأله با خبر نيستم، در اينجا تنها به مواردي كلي مي پردازم كه در گفت وگوي اين و آن به ميان آمده است. هواداران پذيرش اين اصل دلايلي بيان مي كنند كه هيچ يك نادرست نيست. اما من بر اين عقيده ام كه اينان برخي از فوايد اين پذيرش را بيش از حد خوش بينانه برآورد مي كنند و در عين حال به يكي از مهمترين مشكلات آنچنان كه بايد توجه نمي كنند. يكي از مزاياي پذيرش اين اصل رسميت بخشيدن به حضور صنعت نشر ما در مجامع بين المللي است و اين بي گمان براي اين صنعت جايگاهي خاص پديد مي آورد. اينكه ما اعلام بكنيم از اين پس به قراردادي بين المللي احترام مي گذاريم و آماده ايم تا در چارچوب آن فعاليت كنيم به خودي خود چيزي پسنديده است. اما آيا به راستي آماده حضور فعال در اين جمع هستيم. من نمي دانم در دنيا چند كشور وجود دارد كه در آنها تيراژ كتاب كمتر از تيراژ كتاب در ايران يا برابر با آن است. از سوي ديگر مي دانيم كه اين رابطه اي بيشتر يكسويه خواهد بود. پس پرسش اين است كه آيا صنعت نشر ضعيف و ضربه پذير، كه در وضع فعلي نيز باري گران بر دوش دارد، مي تواند از پس مشكلات مالي و غيرمالي اين قراردادها برآيد؟ در اوضاع و احوالي كه تيراژ سه هزار تايي ما در بسياري موارد دارد به دو هزار تبديل مي شود و برگشت سرمايه ناشر روز به روز به زماني بيشتر نياز پيدا مي كند، چگونه مي توانيم باري ديگر بر آنچه هست بيفزاييم؟ از سوي ديگر تاكنون آنچه بيشتر مورد اعتراض ناشران خارجي بوده باز توليد كتابشان از طريق افست بوده، نه ترجمه و انتشار آن به زبان فارسي. چون در فرايند ترجمه، در واقع مي توان گفت كاري بر روي كالاي آنها صورت گرفته و آن را از شكل اصلي خود در آورده و اين خود ارزش ديگري بر آن كالا افزوده است. شايد از اين روست كه في المثل نويسندگاني چون كارلوس فوئنتس و ماريو بارگاس يوسا كه مي دانند من آثارشان را ترجمه مي كنم، تاكنون كلامي در اين باره ننوشته اند و آنچه از ايشان ديده و شنيده ام جز تشكر و اظهار لطف نبوده.
من از چگونگي قراردادهاي كتاب در خارج اطلاعي ندارم، اما فكر مي كنم هر مبلغي كه ناشر خارجي از ما طلب كند با توجه به نرخ نامساعد برابري ارز مبلغي كلان خواهد شد، كلان با توجه به عرض و طول فعاليت صنعت نشر خودمان. البته برخي از هواداران پذيرش اين قانون براي اين مشكل راه هايي انديشيده اند. از جمله آقاي ناصر ايراني در گفت وگو با كتاب هفته، چنين گفته اند كه (نقل مضمون) اصولاً پرداخت حق الزحمه برابر به نويسنده و مترجم منصفانه نيست چون نويسنده كاري بس دشوارتر از مترجم دارد.
پس ناشر مي تواند حق الزحمه مترجم را نصف كند و آن نيمه ديگر را (مثلاً ۷ درصد) به ناشر خارجي بدهد. در صحت بخش اول اين گفته ترديدي نيست، بگذريم كه ايشان ارزش اثر پديده آمده را ناديده گرفته اند. بهتر است گفته خود را فاش تر بگويم: چند درصد از آثار توليد شده داخلي ما مي تواند هم به لحاظ هنر آفرينش در زبان فارسي و هم به لحاظ ارزش خود اثر با آثاري كه به دست مترجمان خوب ما ترجمه شده، برابري كند؟ ديگر اينكه ناشران ما خود بهتر از هر كس مي دانند كه درآمد مترجمي با سي سال سابقه كار و با حدود چهل عنوان كتاب، كه روزي ده ساعت هم كار مي كند، تا چه حد مضحك و در عين حال اسفبار است. حال اگر اين درآمد را هم نصف كنيد، مترجم حرفه اي، حتي اگر بخواهد چگونه مي تواند با درآمدي كه در قعر منحني درآمد جامعه جاي مي گيرد، زندگي كند؟ پس قبول اين پيشنهاد در واقع جماعت كتابخوان را از بخش عمده اي از ترجمه هاي معتبر و خوب محروم مي كند.
مزيت ديگر كه ياد مي شود اين است كه با اين كار توجه خارجي ها به آثار توليد شده در كشور ما بيشتر مي شود و احتمال ترجمه شدن اين آثار نيز بيشتر خواهد شد. اين گفته نيز هرچند نادرست نيست، چندان قطعيتي ندارد. تاكنون كه ما اين قانون را نپذيرفته ايم، خارجي ها هر اثر ايراني را- خواه كلاسيك ، خواه معاصر- كه پسنديده اند برده اند و ترجمه كرده اند و اگر نويسنده معاصر و زنده بوده با او بنا بر روش خودشان قرارداد بسته اند. پس نفس كپي رايت چندان تأثيري در اين باره ندارد. آنچه ضروري و كارساز است، توليد آثاري است كه بتواند در عرصه رقابت جهاني خوش بدرخشد.
ديگر اينكه مي گويند با پذيرش اين قانون وضع ترجمه كتاب ساماني بهتر از اين خواهد يافت، چون ناشر كه براي دستيابي به كتاب پولي پرداخته، مي كوشد آن را به مترجمي با صلاحيت بسپارد. اما اين گفته نيز در عين درستي قطعيت ندارد. آنچه مشكل فعلي ترجمه را پديد آورده وجود مترجمان بي صلاحيت و ناشران سهل انگار  يا بي صلاحيت است.
صرف وجود قانون كپي رايت ناشر بي صلاحيت را چندان فرهيخته نمي كند كه از مسئوليت خود در معرفي ناشايست نويسنده اي مشهور آگاه شود و هر ترجمه اش را پيش از چاپ محك بزند و نيز قانون كپي رايت و هيچ ضابطه ديگر مترجم بي صلاحيت را به اين اصل ابتدايي هر حرفه متعهد نمي كند كه اگر صلاحيت انجام كاري را ندارد، در پي آن نرود. پس، تكرار مي كنم، وضع نابسامان ترجمه، معلول عدم صلاحيت مترجم و ناشر است. تنها سدي كه مي تواند جلو نشر ترجمه بد را بگيرد، ناشر است و بس. اما به راستي چند درصد از ناشران ما صلاحيت تشخيص نيك و بد ترجمه را دارند و يا با پذيرش عدم صلاحيت خود، ترجمه را به خبرگان اين كار نشان مي دهند و از ايشان نظر مي خواهند؟
باري، چنان كه در آغاز اشاره كردم، در شرايط فعلي تحميل هر بار اضافي بر صنعت بيمار نشر خودمان را به صلاح نمي دانم، اما اگر اجراي اين قانون براي ما فقط به صورت كسب اجازه و حداكثر پرداخت مبلغ ناچيزي به صورت نمادين باشد، پذيرش قانون كپي رايت را دست كم زيانبار نمي بينم، اما چنان كه گفتم انتظار تحولي شگفت نيز از آن ندارم.

سايه روشن ادبيات
009555.jpg

م . آزاد: شعرهاي بي معني
نشريات با ادبيات كلاسيك ما برخورد جدي و علمي نمي كنند. نشرياتي هم كه به اين مقوله توجه نشان مي دهند، برخوردي ژورناليستي با قضيه دارند.
م.آزاد، شاعر و منتقد معاصر ضمن بيان اين مطلب، گفت: ادبيات كلاسيك در نشريات ما جايگاه مشخصي ندارد و برخورد با اين مقوله بيشتر سليقه اي و خالي از نگاه اجتماعي و روانشناسي است. متأسفانه نشريات و روزنامه ها صفحات ادبي خود را به وسيله جوانان بي تجربه در زمينه ادبي، با مطالبي پر مي كنند كه ريشه مشخصي در ادبيات ندارد.
وي اضافه كرد: نشريات ادبي بايد به دنبال آدم هايي بروند كه ديد تازه اي دارند و از تجربه كافي در ادبيات برخوردار هستند.
اين شاعر با سابقه در ادامه اظهار داشت: البته اين مشكل هم وجود دارد كه برخي از افراد با سابقه و صاحب نظر در عرصه ادبيات علاقه چنداني به حضور در نشريات ندارند. متأسفانه به طور كلي نگاه به ادبيات در نشريات و روزنامه  ژورناليستي است و با اين مقوله بيشتر به صورت تفنني برخورد مي شود كه صدمه بزرگي به ادبيات زده است. اين روزها هر كس كه جنجال بيشتري در عرصه ادبيات برپا مي كند، به همان نسبت بيشتر مورد توجه نشريات قرار مي گيرد.
محمود مشرف آزاد تهراني افزود: نبود نوآوري  و بينش علمي و هدف اجتماعي يكي از مشكلات اصلي آثار ادبي منتشر شده در نشريات كشور ما به شمار مي رود. بخش عمده اي از نوآوري ها نيز بدون هدف و كاركرد اجتماعي عرضه مي شود. نداشتن پيوند ميان ادبيات امروز و كلاسيك در ميان قشر جوان نويسنده يكي ديگر از معضلات عمده اين عرصه است و بايد اين پيوند به شكل مستحكمي ايجاد شود.
آزاد تصريح كرد: متأسفانه شعرهايي هم كه در مطبوعات چاپ مي شوند، بي معني و بدون خاستگاه اجتماعي است.
علي قنبري: رواج ادبيات تجربي
كتاب «من گذشته امضا» از يدالله رويايي كه در آن واژه امضا به مثابه يك واژه و سازه موجد موجبيت است، سازه وارگي خود را مضمحل مي كند و موضوعي براي نوشتن مي شود تا موضوعيت خود را زير سئوال ببرد. اين كتاب وضعيتي شگرف دارد كه حتي ژانر خود را نيز مسئله دار مي كند. رويايي در اين كتاب نشان مي دهد كه صورتبندي مطلق زبان ادبي را منكر مي شود.
اتفاق مهم ادبي به نظر من ظهور گه گاه نام هاي ادبي توسط جوانان است. جهت شكستن مرجعيت ژورناليستي و حوزه زدايي از مراجع نهادمندي است كه ادبيات را در تعريف بسته خود محصور كرده اند و نيز رواج ادبيات تجربي كه مطمئنا در ذات خود بحران ساز و مسئله ساز است كه نهايتا به نفع ادبيات تمام خواهد شد.
مجموعه شعر «نقطه پشت فعل خراب يا فرانتز كافكاي پشت جلد» و (نامه به /از) رويا و ضمائم پاره وقت را تاكنون منتشر كرده ام.
ناتاشا اميري: منظر جديد هميشه وجود دارد
كتاب «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» از محمدرضا صفدري را خواندم و خوشم آمد، نظرم به اين كتاب مثبت است. صفدري ثابت كرده كه نويسنده اي حرفه اي و همه فن حريف است. تنوع آثار او به لحاظ تكنيك و زبان آنقدر جايگاه والايي دارد كه براي خودش جايگاهي انتخاب كرده باشد. اين كتاب اخير تجربه جديدتري است كه صفدري از عهده آن برآمده است. منتقدين ما يا خوانندگان حرفه اي ممكن است نسبت به اين تجربه جديد واكنش نشان دهند.
اين داستان به لحاظ تكنيكي حادثه اي در ادبيات است، در اين رمان با يك نوع فروپاشي زمان و زبان مواجه هستيم.
در واقع همه چيز اين داستان، همه عناصر اين داستان با يك نوع چرخش مواجه بوده اند. هيچ چيز اين داستان متعارف نيست. به اين دليل امكان دارد مخاطبان به ويژه مخاطبان عام نتوانند ارتباط زيادي بگيرند.
هر اثر جديدي مطمئاً يك حالت تدافعي ايجاد مي كند. مي توانم بگويم در سال هاي آينده در باره اين رمان بيشتر خواهيم شنيد چون روش خواندن خاص اين كتاب كه در درون كتاب هم هست را ياد خواهيم گرفت. «پاره كوچك» از سهيلا بسكي- «كبوتر و قلب سنگي» از رضا رئيسي و «مراثي بي پايان» از محمد ايوبي از كتاب هايي بودند كه اين اواخر خوانده ام و لذت برده ام.
از نظر من يك نويسنده زماني مي تواند ادعا كند كه حادثه  جديدي اتفاق افتاده است كه در واقع از تمامي تفكراتي كه داشته آشنايي زدايي كرده باشد. در واقع ارايه كاري كه ديگران پيشتر انجام داده اند يا در واقع زير سايه نويسندگان بزرگ نفس كشيده اند به خودي خود هيچ مزيتي محسوب نمي شود.
مي توان گفت كه هيچ مطلب و موضوع جديدي در جهان وجود ندارد اما مي شود گفت منظر جديد هميشه وجود دارد و اين به نظر من زماني صورت مي گيرد كه در ساختار ذهني نويسنده تحولي را به وجود آورده باشد و اين تحول به نوعي در عناصر داستان اجرا شده باشد. در اين شرايط است كه موضوعي را كه بارها شنيده ايم، انگار هيچ وقت به گوشمان نخورده است و در اين صورت با توجه به تفكر خاص نويسنده و ارايه زبان خاص و شگردهاي تكنيكي اثري خلق مي شود كه با توجه به توانايي نويسنده مي تواند يك حادثه ادبي قلمداد شود.
دو كتاب مشترك در سال ۸۰ از من منتشر شد؛ «راويان» كه سيزده داستان از سيزده نويسنده بود كه اين نويسندگان داستان ها را به بنياد گلشيري اهدا كرده بودند و ناشر آن نشر مركز بود و «نقش هشتاد» كه برگزيده اي از كتاب هاي سال ۸۰ است كه توسط بنياد گلشيري انتخاب شده و نشر نيلوفر آن را منتشر كرده است.
يك رمان در دست انتشار دارم كه شايد تا آخر سال منتشر شود، البته هنوز اسمي ندارد و ترجيح مي دهم در مورد موضوع آن هم صحبت نكنم.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |