پنج شنبه ۳ مهر ۱۳۸۲
شماره ۳۱۷۶- Sep, 25, 2003
هنر
Front Page

گفت وگو با سعيد سهيلي كارگردان فيلم غوغا
تام و جري

مدتي است كه آخرين ساخته سعيد سهيلي بر پرده سينما قرار گرفته. سهيلي دغدغه مسايل اجتماعي را دارد و معمولاً فيلم هايش به گونه اي است كه هر مخاطب با سليقه خاص خود مي تواند موضوعات مورد علاقه اش را در آن به تماشا بنشيند. فقط مشكل در اين است كه آنقدر در فيلم هاي اين كارگردان تعدد موضوع و شخصيت وجود دارد كه رسيدن به يك قصه و يك نتيجه كار مشكلي است. با او درباره آخرين فيلمش غوغا به گفت وگو نشسته ايم.
011832.jpg

*«غوغا» نيز ويژگي  فيلم هاي قبلي شما را دارد، يعني در آن تعدد موضوع ديده مي شود، اصلاً حرف محوري «غوغا» درباره چيست؟
- پنجمين فيلم من درباره مسايل اجتماعي است و خصوصاً ايدز، چون به نظرم كمتر به آن پرداخته شده، به اين دليل احساس كردم بد نيست در اين فيلم به آن بپردازم.
* درباره اين موضوع كه هم فيلم ساخته اند و هم سريال و عملاً تازگي ندارد؟
- بله. اما من مي خواستم به خاطر هشدار هم كه شده و به خاطر گسترش اين بيماري در جامعه، به آدم ها و جامعه هشدار بدهم.
* شما الان اشاره كرديد كه داستان درباره ايدز است اما اين داستان هاي فرعي مختلف كه وارد ماجرا مي شود تماشاگر را گيج مي كند اين قصه زن هاي خياباني، علايق غوغا، فهميدن ناگهاني اين مسئله كه او خواهري دوقلو دارد. به نظر حضور شوهر خواهر ندا افشاري در فيلم ، حضوري زايد است و فقط تعداد شخصيت  ها را زياد مي كند.
- من در سينماهاي مختلف فيلم را ديده ام و فكر نمي كنم كه تماشاگر گيج شده باشد. اتفاقاً قصه را فوق العاده دوست داشتند و با آن راحت ارتباط برقرار مي كردند و از آن لذت مي بردند.
*تصويري كه از شب هاي تهران ارائه داده ايد تا چه حد مستند و واقعي است؟ من يك آن كه فيلم را مي ديدم تعجب كردم يعني به اين راحتي مي توان آدم كشت و هر كاري را هر كس كه خواست انجام دهد!
- متوجه نمي شوم.
* مثلاً به طور نمونه  به دختري اشاره مي كنم كه با آن لباس پردار و پولك دار و با آن ظاهر عجيب راحت در خيابان تردد مي كند خب اين به مستند بودن فيلم ضربه مي زند و اين سؤال پيش مي آيد  كه آيا محل وقوع ماجرا تهران است؟
- اگر منظور شما به پوشش است، كه از اين پوشش ها حتي در روز و در خيابان هم  مي بينيم. حتي فكر مي كنم عجيب  و غريب تر از آن هم ديده مي شود. به نظرم سينما به لحاظ تصوير كردن آنها محدوديت دارد و اين كه به هر حال سينما اين اجازه را دارد كه تغييراتي را چه در شخصيت پردازي و چه در پوشش ايجاد كند.
* به هر حال اين غلو كردن تصاوير به وجهه مستند و واقعي بودن فيلم ضربه مي زند مثلاً همين شخصيت ندا افشاري. خبرنگار به اين سر و شكل كجا سراغ داريد مثلاً همان طراحي اتاقش. اين ندا افشاري با رفتاري كه داشت كه تيترهاي مثلاً غلو شده مطبوعات را به در و ديوار چسبانده بود بيشتر شبيه به يك مريض روحي بود.
- من كه نمي گويم افشاري خبرنگار حوادث بود يا نبود، خبرنگاري است كه موضوعات اجتماعي براي او جذاب است. درباره طراحي صحنه اتاقش هم بايد بگويم يك زمان خبرنگاري كه هست كه شغلش اين است مي تواند در خانه خودش زندگي كند و اصلاً روزنامه هم نخواند...
* شما خبرنگار اينطوري كجا سراغ داريد؟
- در هر حال اين فيلم است. خبرنگاري هم هست كه اين كار عشق و علاقه اش است. افشاري خبرنگاري نيست كه فقط براي حقوق ماهيانه اش كار كند. مسايل اجتماعي، دغدغه ذهني اش است. به همين خاطر، اتاق كارش پر از بريده جرايد است.
011834.jpg

* زماني كه براي بار اول غوغا را مي بينيم، در همان صحنه زندان او مجله اي را مقابل صورتش گرفته كه عكس زني كه در حال فرياد كشيدن است نشان مي دهد. در كادر كوچكي در همان صحنه نوشته شده زندان آخرين ايستگاه است يا چيزي شبيه آن. اين به نوعي پيام فيلم شماست و تماشاگر پي مي برد آخر سر دوباره به زندان باز خواهد گشت، اين چه نوع سبك فيلمسازي است؟
- يعني شما با ديدن مجله اي كه روي صورت غوغا بود فهميديد او دوباره به زندان برمي گردد؟
* خب صحنه اين طوري چيده شده بود، معمولاً در فيلم هاي شما اين طور است مي توان خيلي زود همه چيز را حدس زد.
- خب اگر شما متوجه شديد، پس جزو نوابغ هستيد من فكر نمي كنم كسي با ديدن يك مجله در دست يك زنداني بتواند تمام فيلم را حدس بزند.
* انتخاب بازيگران هم خيلي تو ذوق مي زند. مثلاً شهرام حقيقت دوست در كنار پانته بهرام و علاقه اي كه به هر حال پسر به دختر دارد اين علاقه كمي ناباورانه است؟
- انتخاب بازيگران سليقه اي است، آشنايي رضا و غوغا به اين خاطر است كه به نوعي تنهايي و زندگي رضا شبيه به غوغاست. آنها هر دو تا آدم هاي تنها و خودسري هستند كه ميان آنها يك بازي تام و جري به وجود مي آيد به اين دليل فكر مي كنم براي تماشاچي جالب است كه دو تا آدم كه مي خواهند روي هم را كم كنند و مي بينيم كه غوغا همه جا برنده است.
* نكته ديگري هم در فيلم بود كه خيلي عجيب بود. در جايي رضا از تلفن عمومي شماره موبايل را مي گيرد؟
- اين كيوسك دوستش است در واقع پاتوق رضاست اين تلفن عمومي نيست و مال همان دكه ساندويچ فروشي است.
* ولي رضا اگر متوجه باشيد در قلك تلفن سكه مي گذارد.
- بله. خب حالا شكل تلفن گمراه كننده است يا بهتر بود كه دقت بيشتري مي كرديم.
* اين هم كه غوغا از زندان فرار كند و به خاطر خواهري كه از كودكي او را نه ديده و نه شناختي نسبت به او دارد و نه دلبستگي و خاطرات مشترك، به نظر بي منطق است كه به خاطر او دست به قتل بزند.
- اول اين كه غوغا زندگي ندارد. يك موقع است اگر غوغا زندگي مرفه، شوهر و بچه داشت اين ما را به مخاطره مي انداخت اين عجيب و غيرقابل باور بود اما غوغا تنها زندگي مي كند با يك پدر معتاد و كار او هم مجرمانه است.
* اتفاقاً آدم هاي مجرم هم زندگي را بيشتر دوست دارند و هم اين كه سرنوشت ديگران برايشان مهم نيست.
- اين نظر شماست. غوغا درست است كه سال هاي سال خواهرش را نديده اما دغدغه او را دارد و به پدرش هم مي گويد كه من نسبت به تولدم مشكوك هستم و مطلب بعدي اين كه براي غوغا وجود خواهرش يك بهانه است و او دارد با عقده هاي گذشته اش به شكل غوغايي و به سبك خودش از اجتماع انتقام مي گيرد. به نظرم اين انتقام ندا افشاري نيست اين انتقام گذشته است. به هر حال فهم غوغا در همين حد است.
* آقاي سهيلي! من از حرف هاي شما به اين نتيجه رسيدم كه شما دغدغه مسايل اجتماعي را داريد ولي فكر نمي كنيد اگر به جاي پرداختن به اين همه حادثه و تعليق به اصل ماجرا مي پرداختيد بهتر بود. در واقع به نظر مي آيد به جاي عمق قصه و ريشه ها فقط به ظاهر آن پرداخته ايد و در صدد بوديد فيلم را باب مخاطب بسازيد.
- نه اصلاً من به ريشه ها كاري ندارم من فقط مي خواستم هشداري بدهم كه اين بيماري وجود دارد. صبح كه از خانه بيرون مي آيي اگر براي يك خانم بوق بزني ممكن است بعداً دچار خيلي مشكلات بشوي. ما فقط مي خواستيم فيلم درباره ايدز يك هشدار باشد. اين بيماري صبح به ما لبخند مي زند و شب به ما شب  به خير مي گويد و دوباره سر راهمان قرار مي گيرد و براي ما دست تكان مي دهد.
آناهيد موسسيان

نگاهي به فيلم «غوغا» ساخته «سعيد سهيلي»
در مرز ابتذال
011836.jpg

مهم نيست كه باز هم از فضاي جديد پديد آمده براي سينماي ايران سوءاستفاده شده. مهم نيست كه باز هم فيلمنامه اي ضعيف و بي منطق دستمايه صرف هزينه و امكانات سينماي كم توان ما شده. توانايي يا ناتواني سازندگان در تصوير كردن گوشه اي از روزگارمان هم اصلاً مهم نيست. حتي مي توان گفت نيت احتمالاً اصلي آنها كه هشدار به جامعه از عواقب مفاسد اجتماعي و خطراتي چون ايدز و غيره بوده است هم آنقدرها اهميت ندارد. در واقع نوع نگاه فيلم به جامعه و راه حلي كه براي حل مسائل آن ارائه مي كند آنقدر واپسگرايانه است كه توجه به هر يك از نقاط قوت يا ضعف ديگر را بي اهميت جلوه مي دهد. ترسيم قهرماني كه مثل بتمن در خيابانهاي شهر مي چرخد و با همدستي همراهانش و به بهانه انتقام زنان خياباني را با ترفندهاي مختلف مي كشد، در اين روزگار پرالتهاب كه ما به ازاي داستان را به اشكال مختلف در جامعه مي بينيم حساسيت فراواني مي طلبد. شايد اگر نگاهي تحليلي در كار بود، مي شد به سراغ سرنخ هايي رفت كه ريشه ها را بشناسانند و بحث هاي اساسي و زيربنايي را پيش بكشند. ولي «غوغا» با رويكرد به قهرمانان (يا در واقع ضد قهرمانان) فيلم هاي خياباني دهه پنجاه و نگاه تاريخ مصرف گذشته آن دوره، خواسته يا ناخواسته دكترين خشونت و قتل را به عنوان يك راه حل اجتماعي براي برخورد با معضلات- معضلاتي كه بعضاً ريشه هاي فرهنگي و اقتصادي دارند- تجويز مي كند و در اين مسير با كژراهه هايي مثل انتخاب يك زن به عنوان قهرمان (به خيال ساختار شكني شايد) و يافتن بهانه هاي نامعقول براي اداي دين به سينماي اعتراض دهه پنجاه و نمونه هاي خارجي اش در همان سالها عملاً به ورطه سطحي نگري و ابتذال نزديك مي شود. اين در حالي است كه در حد و اندازه هاي خودش از پتانسيل معقولي بهره دارد و مي توانست با لحاظ كردن نگرشي انساني و رعايت منطق واقعگرايانه چيز ديگري باشد. اما در فيلم كه هوشمندانه شروع مي شود و تا اولين ديالوگ هاي قهرمان فيلم در كلانتري هم خوب پيش مي رود اقدام شخصي ضدقهرمان به يك نوع راه حل اجتماعي براي حذف مظاهر فساد تعميم مي يابد و چند بار از زبان قهرمانان منفعل مرد هم تمجيد و ستايش مي شود. در پايان هم در ميزانسني كه بيانگر نگاه ستايش گر فيلمساز است، خود خواسته به زندان برمي گردد بي آنكه از جرايم و قتل هاي متعددي كه در طول داستان مرتكب شده و همراهانش هم در آنها شريكند ذكر مي شود. (گو اينكه پس زمينه تصوير آخر- ماموري كه مثل ماشين كوكي جلوي در زندان قدم رو مي كند- نوعي نقض غرض است و موقعيت را كاريكاتوري مي كند) بگذريم از نوع حضور او در طول فيلم با آن نگاه ها، ديالوگها و «افه» هاي آرتيستي اش در سيگار روشن كردن- مثلاً ما به ازاي پاشنه ور كشيدن قيصر!- كه همه و همه در خدمت قهرمان پردازي از نوع تاريخ مصرف گذشته- ولي شايد هنوز براي خيلي ها جذاب- است.
سعيد سهيلي سينما را با سينماي دفاع مقدس شروع كرد. شروعي قابل قبول كه مخصوصاً بخاطر تفاوتش با ديگر فيلم هاي اين ژانر قابل تأمل مي نمود. مثل ديگر همتايانش در فيلم هاي غيرجنگي ژانر اجتماعي را برگزيد و در فيلم هايي مثل سهراب و شب برهنه كوشيد به شخصيتهايي نزديك شود كه از ديدگاه رسمي، قابل طرح و دفاع نيستند. ولي نگاه انساني به آنها مي تواند بيانگر ريشه هاي مشكلات شخصي شان و در نگاهي فراتر، گوياي بخشي از مسائل جامعه امروز ما باشد.
متأسفانه هرچه جلوتر مي آييم، زاويه ديد سهيلي را در ثبت واقعيتهاي اجتماعي محدودتر مي بينيم. هرچند پرداخت سينمايي او فيلم به فيلم قابل قبول تر مي شود. مثلاً در همين «غوغا» مي توان اشاره كرد به جنس فضاسازي كه براي پيش بردن خط روايي و به اصطلاح نوشتن در ميان سطور بدون توسل به شعارهاي زائد جلب توجه مي كند، ولي در بخش فيلمنامه و انتخاب بازي ها، كاستي هاي چشمگيري وجود دارد كه ظرائف كارگرداني را زايل مي كند. استفاده كليشه اي از بازيگران- كه هر چند بعضي شان در اين كليشه هم به توفيق نسبي در شخصيت سازي مي رسند ولي اكثراً ناموفقند- و گاف هاي زياد فيلمنامه در توصيف منطق روايت به شدت توي ذوق مي زنند و عموماً در صحنه هاي مهم و حساس نفس فيلم را مي گيرند. حضور ناگهاني راننده تاكسي در سربزنگاه ها- آنقدر كه خودش هم خودش را فرشته نجات خطاب مي كند- و خطابه هاي شعاري شخصيتها قبل از مرگ و فقدان كار روي توصيف باند خلافكاري كه غوغا به جنگ شان مي رود، خصوصاً رهبرشان دراكولاي مونث (كه آن موش و گربه بازي پاياني اش با غوغا هم بي معني و مسخره از كار درآمده) كه قرار بوده نابودي شان نياز دراماتيك قهرمان فيلمنامه باشد. نمونه بارز بي توجهي هاي سناريست هستند.
سينماي اجتماعي فقط نشان دادن اتوبان هاي تازه ساز و كوچه و خيابان و هتل و كافه و- اخيراً - اصطبل و موتورسواري و... و... نيست. اينها همه بهانه هايي براي گسترش و تعميم نگاه فيلمساز از جزء به كل و از فرد به جامعه اند. اگر قرار باشد اين نشانه ها بدل به اصل و كاربردشان در حد افزودن تنوع ديداري و عامل جذب مخاطب باشد. ورطه اي مثل فيلم غوغا فراهم مي آيد: داستاني سرهم مي شود كه بتواند مجموعه اين عوامل چشم نواز را در خود جا دهد بي آنكه در چند و چون آن تفكر چنداني شده باشد. آن وقت است كه نيت اوليه يا ادعاي سازندگان در ارائه صادقانه يك واقعيت موجود و اعلان خطر به بينندگان، با بدآموزي هاي فراوان پوشيده مي شود: از ارائه و تبليغ ضد ارزش ها در قالب قهرماني سمپاتيك گرفته تا طرح و اشاعه ديدگاهي متحجرانه چون ضرورت حذف فيزيكي قربانيان يك آفت اجتماعي و گسترش فرهنگ خشونت و...
چنين نظرگاهي از سينماي احترام برانگيز ما دور باد.
پيمان شوقي

نگاه
رابطه اهل هنر و اهل قلم

محسن سيف
از گذشته ها گريزي نيست، چرا كه «اكنون» و هميشه هويت انساني هر كس را با ساروج آن بنا كرده اند. بناي اين بنا، كردار و رفتار آدمي است. پس مي تواند بنايي سست بنيان باشد كه با نم باراني آبچكان شود و به هوهوي بادكي و گذر كلاغكي از هم بپاشد و هم مي تواند در برابر هر تندباد و رگباري برپا بماند و از اين دشواري ها آبديده فولاد شود. از اين و آن چند نمونه مي شناسيد؟
بي گمان پرشماري گروه نخست در كم شماري گروه ديگر نمي گنجد. نه به جادوي ساحري و نه به نيرنگ شعبده اي...
درست گفته اند كه «از كوزه همان برون تراود كه در اوست.» و درست است كه ارزش هاي واقعي را با هيچ جور منگنه و چسب و وصله اي نمي شود به قباي موجوديت يك وجود بي ارزش وصل كرد و با دلخوشكنك پيرايه هاي ظاهري، چشم در راه معجزه بود. در آزمونگاه «هنر» اما دشواري دوچندان كه نه؛ صد چندان مي شود. مگر نه اين كه «هنر» جايگاه سربلندي و رازآميزترين معبر آدمي براي رسيدن به اصالت و آدميت است؟ گذرگاهي كه رهسپاران آن نادرند و نادره. بگذر از اين حراج مضحك كه پرندگان آش خوشمزه و بافندگان جاجيم نقش و نگار و آرايندگان موي و روي را نيز آسان و ارزان كسوت هنر مي پوشانند و در صف هنرمندان مي نشانند.
جايگاه ارزشي كلمات كه لق بزند، آشپز و آرايشگر و آهنگر هم مي شوند هنرمند. نه اين كه خداي ناكرده در جايگاه ارزشي- انساني اين گروه شبهه اي وجود داشته باشد كه به هر روي، صد از صد و يك ما از نوادگان همين پرندگان و آلايندگان و سازندگانيم. حرفي اگر هست بر سر ارزش هاي راستين و جايگاه واقعي هنر در تعالي بخشيدن به روح آدمي است. اين كه نقاشي فلان كودك و جمله سازي فلان انشا ءنويسي با استعداد و تار به پود جان زدن فلان بانوي قالي باف را «هنر» بناميم، از بار ارزشي موجوديت گوهري چون حافظ نمي كاهد و خدشه اي به موقعيت سرفرازانه و پايدار مولانا و حكيم توس وارد نمي سازد. شكسپير، هوگو، كافكا، كامو، داستايوسكي، موتسارت، بتهوون، داوينچي، چاپلين، ون گوك و زولا را از عرش به فرش نمي كشد. اما مي تواند شبهه برانگيز شود و سوءتفاهم «من برتر» را در ذهنيت «من »هاي حقير و ناچيز جايگزين كند، آن گونه كه فلان فيلمساز تازه به دوران رسيده- يا هماره در قالب تازه به دوران رسيدگي مانده- صدور جواز گپ و گفت وگو با خبرنگار مطبوعات را منوط و مشروط به شرايطي بداند كه حتي اورسن ولز و هيچكاك و فورد هم در ابراز آن اكراه و احتياط داشتند. راستش هر از گاهي كه شاهد چك و چانه  زدن فلان خبرنگار براي جلب رضايت يك فيلمساز و بازيگر مطرح هستم و ناز و اداي حضرات را براي شركت در يك گفت وگوي مطبوعاتي مي بينم، خون خونم را مي خورد و از خود مي پرسم: پس آن همه اعتبار و آبرو صلابت حرفه روزنامه نگاري كجا رفت؟
011838.jpg

به گذشته ها مي رسم، به گذشته هايي كه گويي هزاران تونل هزارخم با درازناي هزار ساله در نهادم امتداد مي يابد تا به سر فصل خويش بازگردم. كمي پيشتر از آن كه سوداي «كم» و «بيش» فاصله من از «من» را دورو دورتر سازد، در سال هاي كيف و كتاب ومدرسه، هم شاگردي ها همگي مي خواستند دكتر- مهندس بشوندو به كمتر از دندانپزشكي هم رضايت نمي دادند. در آن روزگار، رويازدگان ابلهي چون من، در اقليت هم در اقليت بودند! نفر دوم رؤياي بازيگري و هنرپيشگي داشت. از همان كودكي در پوست تارزان فرورفته بود، پس شد بازيگر صحنه تئاتر و... نفر اول و آخر رويازدگي هم من بودم. «نويسنده» شدن تنها رويايم بود. در آن روزگار گمانم بود كه يك نويسنده از هر طبيبي طبيب تر است كه زخم هاي روح و روان آدميان را التيام مي بخشد. از هر مهندسي، سازنده تر كه در ساختار بنيادين جامعه دست دارد و از هر خلباني دور پروازتر، كه مرغ انديشه اش را ياراي بال گشودن تا فراسوي كهكشان ها هست و... يكه سوار مركب شرف خواهد بود اگر واژه فروش ارزان فروش نباشد. سودايم اين بود و همه رويايم... رفت و رفت و رفت تا اكنون كه سراپا دريغ و حسرتم از پند تا نيوشيدن.
يكي دو تن از نويسندگان پرطرفدار آن دوران جزو همپالگي هاي پدرم بودند. دوستان جان يكي و تن جدا.
سياه مشق هاي كودكانه ام را ديده و خوانده بودند. در عجب از استعداد جوجه اي چون من، يك دم از هشدار نمي بريدند كه:
«اين بيشه گمان مبر...بهشت است!»و حالا پس از نزديك به سي سال تيشه به سنگ عشق كوفتن ،افتادم وديدم سزاي خويش... اگر قرار باشد سادگي هر حرفه اي با دم دست بودن و ارزاني ابزار آن كار و حرفه سنجيده شود، نويسندگي ساده ترين كار عالم است. چند برگ كاغذ و يك قلم و همين. و لابد هيچ معيار و ملاك و كنكوري هم براي ورود به اين حرفه وجود ندارد. همين كه بتواني انشاي فرد اعلايي را رونويس و خودنويس و پاكنويس كني، مسأله حل است! لازم نيست دانش و فرهنگ و تجربه اي پشتوانه قلم ات باشد، چرا كه برخي اوقات عده اي همين چند قلم جنس را كم دارند. پس عجيب نيست كه برخي از اوقات، نوشته و مقاله اي كه هر كلام و واژه اش از ژرفاي جانت برخاسته، بايد از صافي سليقه و ادراك فلان آقا يا خانم مسئول صفحه عبور كند. خانم و آقاي كم تجربه و تازه واردي كه هنوز الفباي اوليه حرفه روزنامه نگاري را هم ياد نگرفته اند و در سر سوداي در انداختن طرحي نو در جزيره وهم و خيالات خويش دارند. در كنارشان كه قرار مي گيري، متوجه مي شوي كه گاه حتي قادر به روخواني درست و درك وزن و تصوير كلمات و جمله ها نيستند، نوشتن كه پيشكش... اندازه هاي ارزشي كار نويسندگي و روزنامه نويسي هم متأسفانه با همين معيارها سنجيده مي شود و فلان فيلمساز و بازيگر سرشناس با درك توانايي هاي فلان دبير و مسئول صفحه، به خودش اجازه گربه  رقصاني مي دهد. با اين تصور نزديك به واقعيت كه: «دبير و مسئول و سردبير كه اين باشد، پس نويسنده ها چه عتيقه هايي هستند!؟»
حالا آن گروه آشنا و كم شماري كه با آرزوي رسيدن به مقام دستياري فلان كارگردان و ايفاي يك نقش هفتم به كسوت خبرنگاري درآمده اند، جاي خود دارند. اين گروه اخير براي دستيابي به هدف حقير خود از دست زدن به هر جور عمليات مشعشع و حقارت باري هم ابا ندارند. در يكي از اجتماع هاي هنري و جشن ها كه حضور داشته  باشي، گوشي دستت خواهد آمد...
هنگامي كه براي دريافت كارت خبرنگاري و كسب عنوان دبير صفحه، آگاهي، دانش و تجارب حرفه قلمزني ملاك و معيار نباشد، ارزش هاي واقعي رنگ مي بازد و همه اعتبار و غروري كه روزنامه نويسان واقعي را سرپا نگه مي دارد، هيچ و پوچ مي شود...
اي كاش دوستاني كه از ميان همه حرفه هاي نان و آبدار دنيا، حرفه شريف و در عين حال بي نام و نواي روزنامه نويسي را برمي گزينند، بر اين واقعيت گردن مي نهادند كه «غرور و اعتبار معنوي» با ارزش ترين و شايد تنها موهبت قابل دريافت اين حرفه است. پس اين گونه آسان و ارزان نبايد آن را از دست نهاد...
خبرنگار و نويسنده اي كه براي رسيدن به يك هدف حقير، خودش را حقير مي كند، اعتبار اين حرفه را زير سؤال مي برد و همين مي شود كه هست.

بازتاب
گر حكم شود...

چندي پيش گفت وگوي همشهري با منوچهر مصيري كارگردان فيلم «دنيا» در اين صفحات به چاپ رسيد. آنچه مي خوانيد نظرات يكي از خوانندگان است به پاسخ هاي مصيري در آن گفت وشنود كه هفته گذشته به روزنامه ارسال شده است.

اينكه فيلمهايي ساخته شود كه اقتصاد سينما را سرپا نگه دارد، تا از بازدهي اقتصادي آنها، بتوان فيلمهاي مورد دلخواه كارگردان و ديگران (يعني همان فيلم فرهنگي!) را ساخت، از آن نوع توجيه هاي شخصي است. آقاي مصيري اظهار مي دارند، من يك بار فيلم «آخرين خون» را ساختم و پرونده آن را براي هميشه بسته شد. بسته شدن پرونده فيلم به لحاظ اقتصادي و ساخت ممكن است، ولي يك فيلم سينمايي نبايد تاريخ مصرف داشته باشد، در آينده هركسي ممكن است آن فيلم را ببيند و بايد نتيجه گيري كند.
آقاي مصيري در پاسخ به سوال «حرف تازه اين فيلم چه بود»، جواب مي دهند، «آدمهاي بي هويت- آدم هايي كه اعتقاد محكم و راسخ به آنچه مي گويند- ندارند. متظاهر و متشرع به مذهب هستند، در جامعه بسيارند و حاج رضا عنايت هم يكي از اين طيف آدم هاست»، چقدر با فيلم و فيلمنامه مطابقت دارد؟ موضوع آدمها حرف تازه اي نيست و از زمان حوا بوده است، حتي سجده نكردن شيطان (فرشته الهي) به انسان، ولي صددرصد نمي توان به حاج رضا عنايت بسط داد.
آقاي مصيري در پاسخ به اينكه قدرت عشق است كه حاج رضا عنايت اينگونه سست مي شود (عشق هاي كور ناشي از احساسات و هوا و هوس كه در طبيعت بشري است)، «اظهار مي دارند، عشق خط قرمز و ممنوعيتي هم دارد و مسئله سني را مطرح مي كند، يعني بروز عشق، در سنين و شرايط خاصي بايد باشد.» متاسفانه آقاي مصيري عشق معنوي و عشق جسماني را از نظر بيان به هم آميخته است.
011840.jpg

آقاي مصيري ادامه مي دهند حاج رضا عنايت به بچه اش مي گويد، تو با دختري كه عاشق او هستي، ازدواج نكن، چون اين كار در خانه من كفر و حرام است، ولي خودش اين كار را مي كند، عاشق مي شود.» اولاً اگر چه آن آقا پسر بچه نيست، ولي آيا شرايط عاشق شدني كه حتماً و طبيعتاً بايد منتهي به تشكيل خانواده و قبول مسئوليت هاي متوالي گردد را دارد؟ و آيا واقعاً انتخاب درستي داشته است؟ نه حاج رضا عنايت و نه كس ديگري، در كل و شرايط نرمال نمي گويد، ازدواج كفر است و اين سوءتعبير واقعي به نظر نمي رسد ضمناً كجاي كار آقاي عنايت عشق و عاشقي است؟ اگر هم آقاي عنايت روزي، روزگاري عاشق شود، چه ربطي به ديگري دارد. هر خوراكي (مادي و يا روحي) و هر دارويي خواص خود را دارد، لذا ممكن است در شرايطي براي بعضي قابل هضم و مفيد نبوده و حتي مضر باشد.
با اينكه سوال مي شود كه عشق آنقدر قدرت دارد كه بتواند در اعتقادات يك نفر خللي وارد كند و حتي فردي به خاطره آن، خط قرمز و عرف جامعه را زير پا بگذارد، نظر شما در اين باره چيست؟ پاسخ مي دهند، «عشق وقتي شعله ور مي شود، همه چيز را مي سوزاند و به آتش مي كشد و حاج رضا عنايت آدمي بي هويت و بي شخصيت مي شود و چه دردي بالاتر و گذشت فوري ايراني ها را از آدمها هر چقدر آن آدم هاي بد، اصولي مي دانند.». ما متوجه نشديم، حاج رضا عنايت مجرم است؟ اشتباه كرده، بايد مورد گذشت قرار بگيرد؟ بايد بسوزد؟ بي هويت و بي شخصيت شده است؟ بايد زندگي او آتش بگيرد؟ آقاي مصيري از چه هويت و شخصيتي و خرد شدن و پايين ريختن صحبت مي كند، اينها تعبير به رأي است.
اينكه اعتقادات از عشق خلل پذيرد، خود جاي بحث دارد، اعتقادات بايد در وجود آدمي باشد و عشق به آن، ولي اعتقادات مي تواند بطور كلي مثبت و يا منفي باشد كه در هر دو حالت، در طول تاريخ موافقان و مخالفاني داشته، نظريات علمي هم از جهاتي اعتقاد است.
آقاي مصيري مي گويد «حاج رضا بايد عشق را در خودش خفه مي كرد و نبايد خانواده اش را زير پا مي گذاشت.» اي بابا چه عشقي، چه كشكي و چه خانواده اي كه در اين مورد با توجه به زحمات گذشته و آينده، بينش لازم را ندارد و چه زير پا گذاشتني. ساندويچ خوردن، اين همه سوال و جواب ندارد.
قانون و شرع اسلام مي گويد مسئوليت نگهداري، مخارج و مسكن زن مثل بچه در منزل پدر با پدر و در منزل شوهر با شوهر است، حتي مسئوليت خانواده و... آقاي مصيري اظهار مي دارند، «حاج رضا آدم معتقد و راسخي نبود، سست بود و ريخت.
گر حكم شود كه مست گيرند
در شهر هر آنكه هست گيرند
دل سوزي هاي مصيري بايد براي عاشق شدن و خلاء زندگي حاج رضا عنايت باشد.
آقاي مصيري در مورد اينكه سانسور به روند فيلم لطمه وارد مي كند، اذعان مي دارند كه مگر مي شود سانسور به فيلم لطمه وارد نكند. ولي مميزي شرايط كلي هر كشور، «موقعي چيزي را مي بيند كه فيلمنامه نويس، كارگردان و تهيه كننده و همكاران مربوطه نمي بيند»، ولي تماشاگر مي بيند!؟ تماشاگر مي بيند، تجزيه تحليل مي كند، نتيجه گيري مي كند.
بعضي مواقع مشكل ما از همان «بده بستان ها» گفته آقاي مصيري است. نظر به اينكه در گفت وگو از سركار خانم ميلاني كارگردان مطرح سينما ياد شده، بايد بگويم. من در صحبتي كه با خانم ميلاني داشتم، به ايشان گفتم قبل از اينكه مردان فيلمهاي شما را از بابت ظلمها، زورگوئي ها، حق كشي ها و غيره مورد بازخواست قرار گيرند، بايد مادران چنين مرداني را به پاي ميز محاكمه كشيد.
با اينكه خانم تهمينه ميلاني براي بنده محترم و عزيز هستند، ولي متاسفانه به مصداق
گنه كرد در بلخ آهنگري به شوشتر زدند گردن مسگري
خانم ميلاني هم اينطور تلافي مي كنند و تا حدودي عكس العمل گذشته است وگرنه ايشان قلباً اينطور نيستند. خانم رخشان بني اعتماد هم مانند خانم ميلاني، تضييع حقوق زنان را در فيلمهايشان مطرح مي سازند ولي حس تنفر را آنطور منعكس نمي كنند.
محمد جواد غفوري

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   روزنت  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |