ويليام فاكنر
پري سفيديان
ويليام فاكنر در سال ۱۸۹۷ در نيوآلباني به دنيا آمد و همراه با پدر و مادرش در سال ۱۹۰۳ به آكسفورد مي سي سي پي رفت.
ورود خانواده او با نصب اولين دستگاههاي تلفن در آن شهر همزمان شد. اولين برج آب به تأمين آب آشاميدني شهر و تلنبه خانه آن منجر شد. در سال ۱۹۰۸ برق به شهر آمد. ويليام فاكنر در آكسفورد بزرگ شد و به قول ديويد مينتر زندگي نامه نويس كه در آن موقع در اصطبل پدرش كار مي كرد بچه اي گوشه گير و خجالتي بود.
او را چند بار از دبيرستان اخراج كردند. فاكنر هر چند تحصيلات درست و حسابي نداشت اما علاقه زيادي كه به ادبا داشت تأثير زيادي بر او گذاشت .آكسفورد در آن زمان ادباي زيادي داشت. از جمله فيل استون كه حقوقدان درس خوانده دانشگاه ييل بود بارها به او كمك كرد و او را وا مي داشت كه آثار كيتس را بخواند و خودش شعرهاي فاكنر را مي خواند و حك و اصلاح مي كرد. بعدها در جايي گفته بود كه بارقه هاي استعداد ادبي، فاكنر از همان شعرهاي كوتاه پيدا بود.
فاكنر با توصيه اين و آن توانست به كتابخانه هاي معدود آن زمان دست يابد. استار يانگ كه استون مي گفت «ذهن مرا روشن كرد» اولين نويسنده آكسفورد بود كه در آن زمان منتقد تئاتر، دبير هنري و مترجم نمايشنامه هاي چخوف به حساب مي آمد.
اولين نمايشنامه چخوف را بانام مرغ دريايي همين يانگ ترجمه كرد. يانگ فاكنر را به اليزابت پرال معرفي كرد كه در آن زمان انتشارات دابل دي را در نيويورك اداره مي كرد. ديدار با خانم پرال اولين سفر خارج از شهر فاكنر بود كه او را با دنيايي تازه آشنا كرد. در سال ۱۹۲۱خانم پرال شغلي را در انتشارات خود به ويليام فاكنر جوان پيشنهاد كرد. فاكنر خود مي گويد بي هيچ ترديدي اگر دوستانم به من كمك نمي كردند از يك مزرعه دار و نهايتا معلم روستايي فراتر نمي رفتم. هر چند در خانواده ما پدربزرگم شهرت زيادي داشت. پدر بزرگ ويليام كلارك فاكنر نام داشت كه نخستين كتاب خود را در سال ۱۸۸۱ منتشر كرد.
كتابي كه سي و پنج بار چاپ شد و صدو شصت هزار نسخه به فروش رفت. رقمي كه فاكنر خواب آن را هم نمي ديد. دست كم تا زماني كه زنده بود حسرت آن به دل او ماند.
مادرش او را آدم مغروري بار آورد. اما هميشه در كش و قوس زندگي بود. او از كشاكش و دوگانگي خوشش مي آمد و در مقام نويسنده اعتقاد داشت كه نويسنده حاصل كار خود را از تضاد درگيري فراهم مي آورد. تضاد باعث ايجاد انگيزه نوشتن مي شود.
شايد بزرگترين اثر او را بتوان خشم و هياهو ناميد خشم و هياهو عنوان خود را وام دار تك گويي مكبث در رثاي همسرش است. آنجا كه زندگي را داستاني پر از خشم و هياهو مي داند كه از زبان ديوانه اي بر صحنه روايت مي شود و بعد تمام.
خشم و هياهو را اول بار بهمن شعله ور به فارسي ترجمه كرد و سه دهه بعد صالح حسيني آن را به فارسي برگرداند و هوشنگ گلشيري آن را ويراست.
رمان ديگرش «افتاده جان مي سپارم» نام دارد كه تلميحي است به داستان اوديسه هومر .اين رمان را نجف دريابندري با نام گور به گور به فارسي ترجمه كرده است و ترجمه ديگري از آن را مسعود جوانان به پايان رسانده است كه خود آن را منتشر نكرده است. آبشالوم آبشالوم را باز صالح حسيني ترجمه كرده و حريم را زنده ياد فرهاد عنبرايي.
حريم در سال هاي بحراني دوران ركود اقتصادي منتشر شد و توجه اندكي را برانگيخت. كتاب حريم روي دست ناشر ماند و نويسنده هم چيزي گيرش نيامد.
در اوايل دهه چهل ميلادي همه كتابهايش به جز يكي تمام شده بود و در سال ۱۹۴۵ منتخب آثار او در يك جلد منتشر شد و مؤلف آن مالكولم كولي هر چه كه به مي سي سي پي مربوط نمي شد از مجموعه منتخب خود حذف كرد. اين مجموعه بار ديگر نام فاكنر را بر سر زبان ها انداخت. خود فاكنر مي گويد كه استعدادش رو به افول گذاشته و اين بار برخيز و روان شو اي موسي را نوشت كه كاري بسيار عالي بود و بار ديگر نشان داد كه ادبيات چقدر وام دار كتاب مقدس است. اين كتاب هم با ترجمه صالح حسيني به فارسي منتشر شده است. نام و آوازه فاكنر به عنوان نويسنده اي جنوبي و پايه گذار مكتبي خاص از مرزهاي ملي فراتر مي رفت. جايزه ملي كتاب را دوبار گرفت و جايزه پوليتزر دو بار به او رسيد و بعد جايزه نوبل ادبيات در سال ۱۹۵۰.
جمله مشهور عرق ريزان روح داستان نويس را در هنگام سخنراني خود به مناسبت دريافت جايزه نوبل ادا كرد: «احساس مي كنم كه اين جايزه را به عنوان يك انسان به من نداده اند، بلكه به آثارم- آثار يك عمر كار در رنج و عرق ريزان روح انساني داده اند، كه براي افتخار و حتي سود مادي هم نيست، حاصل اين عرق ريزان روح خلق موقعيتي است كه از ماده خام روح انساني سرچشمه مي گيرد، خلق چيزي كه وجود نداشته است. پس اين جايزه تنها مال من نيست.»
فاكنر بار ديگر بر ارزش هاي انساني تأكيد مي ورزد. و خود را مقيد به اصولي مي داندكه هيچ انساني نمي تواند در برابر آن خاضع نباشد مگر آنكه مغرض باشد. مغرض هم ته ضمير خود مي داند كه بر خطاست.
|
|
فاكنر شهري خيالي براي خود آفريده است كه در هيچ جغرافيايي وجود ندارد. پوكناپاتاوپا، زباني سخت دارد و آثارش پر از تلميح و اشارات و كنايات داستان هاي انجيل و تورات و اساطير روم و يونان باستان است. فاكنر هر چند در زمان خود هم شهرتي به هم زده بود، اما شهرتش پس از مرگ صد چندان شد. براي منتقدان هم سو با فاكنر سيرحركتي او سفر به تاريكي و نهايت تقدير انسان است كه در آثار تراژدي نويسان يونان به خوبي مستتر شده. نمادگرايي خاص فاكنر در سرزمين خيالي اش در داستان هاي او در مكان و جغرافياي خيالي مي گذرد اما اين خيال تنها نامي خيالي است. يوكناپاتاوپا در اصل لافايت كانتي است و جفرسن تاون هم آكسفورد است كه در شمال مي سي سي پي قرار دارد. جايي كه فاكنر در آن بزرگ شده و خانواده اش چندين نسل در آن ريشه دوانده اند. يوكناپاتافا در اصل عبارتي سرخپوستي است از قبايل چيكاسا و معني آن اين است: «آبي كه به آرامي در سرزمين هموار جاري است.» نثر فاكنر هر چند گاه بسيار پيچيده اما نمي توان از شخصيت پردازي بي نظير و شرح و بسط دقيق آن گذشت.
فاكنر آدم هاي داستان هاي خود را به صورتي زميني خلق مي كند. شايد در دومين خوانش رمان هاي فاكنر خواننده به راحتي تحت تاثير شخصيت هاي شرور او قرار گيرد. بعد شخصيت هايي كه زياد جلو چشم نمي آيند، اما مورد توجه و عنايت خاص نويسنده قرار دارند. خانم هاي مسني مثل ميس جني با زبان تند و تيزش يا دلال چرخ خياطي....
فاكنر استاد مسلم توصيفات شاعرانه و زبان غني است: پاپ آي [چشم ورقلنبيده ]چشماني دارد «مثل دو دكمه پلاستيكي به صورتش به عروسك مومي مي ماند كه نزديك آتش گذاشته و از ياد برده اند.» وصف حالات گوناگون جوي هم در آثار فاكنر زيباست. سكوت داغ و نفس گير بعدازظهر ماه اوت، غبار بي مهتاب ماه سپتامبر، روزهاي بي باد دسامبر در مي سي سي پي.
البته ناگفته نماند كه همه فاكنر را نمي پسندند. بسياري آثار او را شبه رئاليسمي مهوع مي دانند و اعتقاد دارند پلشتي هايي كه فاكنر در آثارش به تصوير درآورده در واقع وجود ندارد و ساخته و پرداخته ذهن بيمار فاكنر است. يا دست كم در اندازه هايي كه فاكنر تصوير كرده نيست.
از آنجا كه فاكنر درباره رمان هاي خود و داستان هاي كوتاهش بحثي نمي كرد و خيلي كم پيش مي آمد در محافل ادبي ظاهر شود، به اين شائبه دامن مي زد. در تمام مدت عمر هرگز بدون اكراه درباره ادبيات حرف نزد. مي گفت وقتي كتابي از او چاپ مي شود به خود مي گويم كه قرار است غريبه ها كتاب مرا بخوانند. گاهي خودم هم مي رفتم و از كتاب فروشي ها كتاب خودم را مي خريدم. يك بار به كتابفروشي رفتم و نسخه اي از كتاب خودم را خواستم. فروشنده اول كلي بدوبيراه نثار نويسنده معلوم الحال كرد و كلي بدوبيراه نثار ناشري كه چنين مزخرفاتي را توي كله خوانندگان جوان مي كند. بعد هم گفت كه كتاب را تمام كرده و اگر خيلي عجله براي خواندن اين مزخرفات ندارم فردا مراجعه كنم يا آدرس بدهم كه براي او بفرستم.
فاكنر مي گويد، كلي خجالت كشيدم و دم بر نياوردم. فرداي آن روز كه براي خريدن كتاب به همان فروشنده مراجعه كردم، فروشنده ظاهرا از عكس پشت جلد كتاب مرا شناخته بود و كلي عذرخواهي كرد كه جسارت و بي ادبي كرده اما نظر خود را درباره متن و محتوي كتاب پس نگرفت.
فاكنر چهارمين نويسنده آمريكايي بود كه جايزه نوبل ادبيات را به خود اختصاص داد. پيش از او سينكلرلويس در ۱۹۳۰، يوجين اونيل در ۱۹۳۶ و پرل س.باك در ۱۹۳۸ نوبل ادبيات را برده بودند و همينگوي هم پس از ويليام فاكنر نفر پنجم بود و در زمان حيات او جايزه را برد. در سال ۱۹۵۴ جايزه پوليتزر داستان را به رمان «يك افسانه» او دادند.
خاندان فاكنر در ۱۸۴۰ به ناحيه مي سي سي پي آمدند. ويليام فاكنر فرزند ارشد موري فاكنر بود كه اصطبلي را در آكسفورد اداره مي كرد و اسب كرايه مي داد يا در قبال نگهداري اسب ديگران و علوفه دادن و قشو كشيدن به آن ها از صاحبان شان مزد مي گرفت. همان كاري كه اين روزها در پاركينگ ها و كارواني ها و گاراژها انجام مي دهند منتهي به جاي اسب حالا اتومبيل است. پدر فاكنر بعدها اصطبل داري را رها كرد و مدير امور اداري دانشگاه مي سي سي پي آكسفورد شد.
قبيله سارتوريس در داستان هاي فاكنر خانواده خودش است.
در سال ۱۹۴۹ فيلم «ناخوانده در غبار» براساس رماني از فاكنر با همين نام در آكسفورد فيلمبرداري شد، در اين فيلم خوانو ارناندس، كلود ژارمن و اليزابت پترسن شركت داشتند. در آن زمان فيلم جزو ده فيلم برگزيده نيويورك تايمز بود اما از نظر فروش گيشه خيلي ناموفق بود. هر چند فاكنر از فيلم و بازي ارناندس خيلي رضايت داشت. اين رمان را شهريار بهترين به فارسي ترجمه كرده است.
فاكنر فيلم نامه هاي زيادي نوشت و اغلب آنها را براي هاوارد هاكس مي نوشت. فيلمنامه داشتن و نداشتن همينگوي را هم او نوشت.
فاكنر در جنگ جهاني اول به خدمت نيروي هوايي كانادا درآمد و حاصل تجربيات نظامي اش داستان هايي مثل «دكل» بود. داستان خلبان هاي زبروزرنگ. بعد از جنگ به عنوان دانشجوي افتخاري دانشگاه مي سي سي پي مشغول شد و بعد در يكي از شعب نزديك آكسفورد رئيس اداره پست شد. اما مدتي بعد به دليل كتاب خواندن در حين انجام وظيفه و بازي بريج عذر او را خواستند. ظاهرا بازرس اداره پست كه براي سركشي آمده بود با يك باشگاه كتاب خواني و بازي بريج مواجه شد و بلافاصله حكم انفصال او را صادر كرد.
فاكنر براي گذران عمر از هيچ كاري ابا نداشت. مدتي نقاش ساختمان بود. ويليام فاكنر در ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۲ درگذشت.
آثار او عبارتند از خشم و هياهو (۱۹۲۹)، افتاده جان مي سپارم (۱۹۳۰)، حريم (۱۹۳۱)، روشنايي ماه اوت (۱۹۳۲) آبشالوم، آبشالوم! (۱۹۳۶)، شكست ناپذير (۱۹۳۸) هملت (۱۹۴۰) ناخوانده در غبار (۱۹۴۸)، مرثيه اي براي راهبه (۱۹۵۱)، افسانه (۱۹۵۴)، شهر (۱۹۵۷)، عمارت اربابي (۱۹۵۹). چندين مجموعه داستان و مقاله هم از فاكنر به چاپ رسيده است. معروف ترين داستان كوتاه او يك گل سرخ براي اميلي نام دارد كه نجف دريابندري به فارسي برگردانده است. آن روز كه شب شد را ابراهيم گلستان، خرس را جولي ميثمي، سنجاق نگين دار را ايرج قريب، شامگاه آن روز را جواد امامي، طرح و عموويلي، قلمرو خدايان، مو را صفدر تقي زاده و زنده ياد محمدعلي صفريان به فارسي برگردانده اند. البته ترجمه هاي ديگري هم هست كه احتمالا از ديد نگارنده پنهان مانده است.