شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۲
شماره ۳۱۸۵- Oct, 4, 2003
سفر و طبيعت
Front Page

پايان رؤيا
روستاي زيارت در نزديكي شهر گرگان از جنوب با جنگل هاي انبوهي كه در انتها با مجن و ابر شاهرود و از شمال به پارك جنگلي ناهارخوران مجاور است، تا چندي پيش يكي از روستاهاي زيبا و بكر به شمار مي رفت و مكاني زيبا و دوست  داشتني بود كه گردشگران زيادي را جذب خود مي كرد.
012304.jpg

بوميان اين روستا با لهجه گرگاني سخن مي گويند و با نگاه مهربانشان، گردشگران را به ديدن و لذت بردن از روستايشان فرا مي خوانند. روستاي زيارت تنها جاذبه هاي طبيعي براي گردشگري نداشت، بلكه زيبايي هاي آن چنان بود كه بسياري از فيلمسازان به آنجا مسافرت مي كردند و از اين رهگذر، صنايع دستي روستاييان نظير گليم، جاجيم و گيوه به فروش مي رفت.
متأسفانه مسئولان گرگان نه تنها به تقويت جاذبه هاي گردشگري زيارت اهتمام نورزيدند، بلكه با سهل  انگاري اجازه دادند، اين گنجينه از بين برود، در حالي كه مي شد با كمي درايت و دورانديشي، از اين تخريب بي جهت جلوگيري كرد. ولي واقعيت اين است كه تأسف و تأثر هيچ دردي را درمان نمي كند.
تقويت جاذبه هاي توريستي، به ويژه گردشگري طبيعت، مستلزم مديريت كارآمد و دورانديشي است و زيارت روستايي بود كه با سرمايه گذاري اندك مي توانست همچنان سبز و شاداب، چون نگيني درخشان بر فراز گرگان جلوه گري كند.
اگر در ارتباط با روستاي زيارت كمي عاقبت انديشي مي گرديد و آينده نسل هاي آتي را مد نظر و توجه قرار مي دادند، تقويت جاذبه هاي گردشگري را كه بهترين راه براي توسعه پايدار بود،سرلوحه برنامه هاي خود قرار مي دادند و با اين كار عملاً زيارت، مركزي جذاب براي فراخوان شهرنشيناني بود كه در آرزوي ديدن روستايي ناب به گرگان آمده بودند؛ صنايع دستي روستاييان به فروش مي رفت و تقريباً تمام مردمان زيارت از راه پذيرش توريست، داراي شغل هايي مرتبط با اين امر مي شدند. اما افسوس كه صداي رعد آساي اره ها و ماشين  آلات صنعتي اين فرصت طلايي را از مردم زيارت دريغ كرد. زمين هاي زيارت با سرعت در حال تفكيك و فروش است، درختان فرو مي افتند و به جاي آنها سيمان و آهن مي رويد.
به جاي چمن هاي سبز و معطر، آسفالت داغ بر زمين مي ريزند و صداي اتومبيل ها و كاميون هاي حامل مصالح ساختماني، جايگزين قهقهه كودكان و پرندگان مي شود.
سردر مغازه هاي روستا كه حالا تعدادشان چندين برابر شده،  به جاي گيوه و گليم، پارچه هايي با عنوان مشاور املاك آويخته اند.
در حال حاضر بيشترين تعداد مغازه هاي فعال در زيارت را مشاورين املاك به خود اختصاص داده اند و بيشترين شغل ايجاد شده، در زمينه ساخت و سازهاي ساختماني است.
012306.jpg
آبشار زيارت در نزديكي روستا هنوز جايگاه گردشگري است كه در صورت ادامه روند كنوني، به زودي از بين مي رود.

زيارت هم، مانند كلاردشت از بين رفت و البته با وضعي بدتر از آن. حداقل مسئولان و مطبوعات عليه تخريب كلاردشت، در رساندن آواي خود به گوش دولتمردان تلاش كردند ولي زيارت در كمال مظلوميت و خاموشي مي رود تا به فراموشي سپرده شود. در زيارت ويلاسازي نمي كنند كه حداقل در هر ويلايي، حياط و باغچه و درختي است. در زيارت آپارتمان سازي مي كنند و عملي را مرتكب مي شوند كه به هيچ روي نمي توان به سادگي از كنار آن گذشت. زيارت خاموش را ظالمانه به تيغ لودرها سپردند و بوميان ناآگاه به خيال خوش تصاعد قيمت زمين، باغات و مراتع سبز را به «بساز و بفروش ها» تقديم كردند؛ چه خيال خامي!
زيارت مي توانست با توجه به جاذبه هاي فراوان گردشگري سرمايه زندگي چندين نسل باشد و هيچ سرمايه اي بهتر از داشتن سبزينگي و جاودانگي نيست، اما افسوس كه عدم برنامه ريزي صحيح مسئولان و طمع سوداگران دست به دست هم داد تا زيباروي گرگان را به چنين شرايط ناپسندي دچار كند. در حال حاضر مردم زيارت خود نمي دانند كه املاك پدريشان روستاست يا شهر.
با ساخت جاده آسفالته اي كه به بهانه  سرويس دهي به روستاييان از ناهارخوران به زيارت احداث شد، راه اتومبيل هاي شيك و مدل بالاي طبيعت ستيزان به روستا باز شد و برخي مردم كه هنوز مشغول زندگي سنتي خود هستند و طبق عادت با طنين صداي خروس روستا در دل كوه و چهچهه بلبلان از خواب شامگاهي برمي خيزند، با نگاه هاي متعجب و متأثر به غريبه ها مي نگرند. گذر حيوانات باركش خود را (اسب و الاغ و قاطر) از كنار پژو ۲۰۶، سمند و پژو پرشيا با حيرت و تأسف نظاره مي كنند و با ابهام به آينده تاريك زيارت مي انديشند، زيارتي كه زيبا بود، بهشتي پنهان بود و جايگاه گردشگراني كه براي لذت بردن از طبيعت ناب به آ نجا مي رفتند. با اين روندي كه اينك در زيارت شاهديم ، ظاهراًبايد با زيارت خداحافظي كرد و فقط به خاطراتش دل خوش باشيم.
ايمان مهدي زاده

دهاتي هميشه مسافر
از يادداشت هاي ايل راه!

...گوش هايي پر از ماسه بادي هاي كوير كه ناخواسته زمزمه ريز سفر را در گوشي برايت بازخواني مي  كنند و چشماني نيمه باز و كلماتي كه از ترس جويده شدن با شن و باد در دهان مي مانند و اين بي حرفي از سر جبر جغرافي!  و باد كه نمي گذارد تا راست شوي! و اينچنين ترا به فرود و پناه جستن مي كشاند كوير و اين جاست كه درمي يابي راز ورودي هاي تنگ و كوتاه خانه ها و ساباط ها و آب انبارها را به يافتن عزلت گاهي پناه باد، به يافتن جايي كه پلك هاي نيمه بسته ات را نيمه  بازكني و شن هاي مانده به زير دندان را تفي كني خشك،  كه دهان خشك آبي ندارد كه فرو دهد حتي. آري اينچنين اند مردمان كوير.
«حاج كربلايي علي مقني»، پير مصر يوسف پاچه ها را بالا مي زند و در گودي تاريك دهان چاه گم مي شود و تو به دنبالش و نوري كه از فتيله چراغ مندابي اش كورسو مي زند تنها خطي از حيات است كه مي بيني و ديگر عقرب ها و مارها كه جا خوش كرده اين تنگ نمورند.
چاه كه به پايان مي رسد كوره قنات در دو سو دهان مي گشايد، سمتي به سوي پايين دست كه آب به كله مي دود و سمتي به سوي آفتاب برآمده كوه رشيد؛ كه سنگلاخ است و گاهي هم به برف سر ماليده است، در اين دير سالي كه بر سر اين دشت ايستاده است.
و عمو علي مي گويد: قنات مصر قنات مردي است!  اين همه پير، اما هيچ گاه تشنه نگذاشته ما را، كم شده اما بي آب نشده و هميشه شيرين بوده؛ نانمان را داده با آبش!
و با بودنش بوده كه مانده ايم و مانده اند آنها كه دل به جندق و خور نبستند و نرفتند.(پيرمرد همه دورترين جاي ذهنش خور است در جنوب و در شمال كوره راهي كه به جندق مي رسد ، اين بندر فراموش شده و تيپا خورده كوير!) ... ما مانديم و شترهامان و نخل  هامان كه از باد پشت خمانده اند و خرمامان كه خوارا نيست و احشام مي خورند و ما نان و كشك و كمه كه از اين بره ها مان داريم و و شاكريم و دل به آب اين قنات بسته داريم كه شيرين است و كمي سرد و نمي داني كه وقتي اين آب از آن كوه هاي دور دست به سمت ما مي دود چه خوش وقتيم!  ما مردمان كه هنوز آب داريم و غنيمتي است آب عموجان، خوش نعمتي است، خوش.
... آب تا زانوها بالا آمده است و گرم است و زمزمه اي خوش دارد، پيچ مي خورد و مي غلتد و سرود خوان از لاي پاهايت مي گذرد و آن پايين كيلومترها دورتر مظهر قنات را در ذهن ظاهر مي كند، آنجا كه آب كوه رشيد به دختركان مصر سلام مي كند و لبخند مي زند و آنان را كه تشنه اند و يا براي شستن ظرف و كاسه آمده اند خوشحال مي كند.
آب سرپايين مي دود و ما خميده و گوژ سربالا مي  رويم و نور چراغ است كه پيش پيش بر آب مي دود و ما به دنبالش دوره مي  كنيم شب را و روز را... هنوز را!
خور و بيابانك ‎/ عباس جعفري

ماجراهاي طبيعت
وولي
012308.jpg

نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري ........................ قسمت سوم
رابين به فكر فرو رفت، اگر كه بتوان حالتي به نام «به فكر فرو رفتن» براي او متصور شد؛ بهتر است بگوييم گيج شد. او دستور داشت با عجله خود را به يوركشاير برساند و مي دانست غرور «وولي» به او اجازه نخواهد داد دست خالي برگردد، حتي اگر مجبور شود گوسفندي را بدزدد و بياورد. چنين مواردي قبلاً پيش آمده بود. دچار بد مخمصه اي شده بود. نه مي توانست دنبال وولي راه بيفتد و او را پيدا كند و نه مي توانست صبر كند تا وولي تمام شهر را بگردد و گوسفند گم نشده را بيابد و برگرداند. چه بايد مي كرد؟ هفته اي ۵ شيلينگ در خطر بود! «وولي» سگ خوبي بود و از دست دادنش مايه تأثر بود؛ اما مقرري هفتگي، كافه، نياز، دستور ارباب... تازه از همه اين ها گذشته، اگر «وولي» يك گوسفند اضافي بدزدد تا تعداد رمه را جور كند چه؟ آن هم در اين شهر غريب. اين افكار، زمان زيادي ذهن رابين را به خود مشغول نكرد و چوپان بلغمي مزاج خيلي زود تصميم خود را گرفت: «وولي را جا مي گذارم و خودم گوسفندها را مي برم. چاره ديگري ندارم!» حالا بر سر «وولي» چه خواهد آمد و او چگونه روزگار خود را خواهد گذراند، چه كسي اهميت مي دهد.
در اين حال «وولي» هوشيار و براق، در شهر جولان مي داد، اين سو و آن سو مي رفت و مايل ها خيابان و كوچه را پشت سر مي گذاشت، مگر گوسفند گم شده را بيابد. تمام روز را گشت و گشت و شب، خسته و گرسنه با حالتي شرمگين به سوي پناهگاه برگشت. هرچه پيش تر مي رفت، گام هايش آهسته تر مي شد و نمي دانست چه طور با ارباب خود روبه رو شود. ولي وقتي به پناهگاه رسيد، جز جاي خالي ارباب و گله چيزي نديد. در يك آن چنان حالتي از تأثر و غم چهره اش را پوشاند كه ديدارش رقت انگيز بود. بي اختيار در جهتي به دو درآمد، مقداري كه رفت ايستاد و اطراف را نگاهي انداخت، برگشت و در جهتي ديگر دويد. ديوانه وار به هر جانب مي دويد و رابين را مي جست. به «ساوث شيلدز» برگشت و به جست وجوي آنجا پرداخت. تمام شب بر «وولي» چنين گذشت، سخت و دلهره آميز. هرگوشه مي رفت و هر جا سرك مي كشيد بلكه بت نگون بخت و وارفته زندگي اش را پيدا كند.
روز بعد به جست وجويش ادامه داد، بارها و بارها سوار بر كشتي رو باز تخته اي، رودخانه را قطع كرد. به هر رهگذري كه مي رسيد او را نگاه مي كرد و مي بوييد و با زيركي شگفتي مرتباً به كافه هاي اطراف سر مي كشيد. شايد اربابش را آنجا ببيند. از روز بعد كار خود را به طور منظم و اصولي شروع كرد. كنار گذر رودخانه ايستاد تا هركس را كه از آن رد مي شود بو بكشد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |