بازخواني يك شعر
حقيقت بدون انسان بي معناست
|
|
محمدهاشم اكبرياني
جامعه و جهاني كه مناسبات فرد با آن، مبتني بر احساسات و تجربه انساني نيست. اين، موقعيتي است كه بسياري از شاعران دنياي معاصر را درگير خود كرده است. دنيايي كه در آن انسان نه سازنده كه ساخته شده عواملي است خارج از دسترس و كنترل او. اما انسان نمي تواند انسان باشد و موقعيت خود را در چنين دنيايي بپذيرد. از همين جاست كه درگيري هاي بزرگ در آثار ادبي رخ مي نمايد. «سنگ آفتاب» اوكتاويوپاز، «مهيار دمشقي» آدونيس و... و در عرصه رمان نيز «مسخ» كافكا، «بيگانه» كامو، «تهوع» سارتر و اين اواخر آثار آناتولي ساروت و آلن رب- گري يه.
فروغ نيز با چنين دنيايي دست و پنجه نرم مي كند. درست بر خلاف شاعران ايدئولوژيك كه تلاش مي كنند، جهان را پذيرفتني كنند؛فروغ اين گونه نيست. شعر «به علي گفت مادرش روزي...» گرچه با زبان كودكانه، ترسيم عكس العمل انسان امروز است به جهاني كه در آن انسان، به عنوان انسان محو مي شود. چنين انساني، طبيعتاً نمي تواند بي دغدغه و بي تضاد زندگي كند.
شعر با خوابي آغاز مي شود كه كودكي به نام علي آن را ديده است خواب يك ماهي. علي، تجسم انسان امروز است كه در واقعيت دنياي مطلوب خود را نمي يابد. به اين جهت شاعر از همان ابتدا موضع خود را مشخص مي كند. حقيقت فقط در «خيال» است. نكته اساسي ديگر در توصيفي است كه شاعر از اين حقيقت مطلوب ارائه مي دهد. فروغ بر خلاف بسياري از شاعران هم عصر خود، به جاي آن كه از صفات برخاسته از انسان(همچون مهربان، با عظمت، استوار، آزاديبخش، آفريننده خوبي ها و...) استفاده كند، اشياء پيرامون را براي وصف آن حقيقت به كار مي گيرد: «چي ديده بود؟ خواب يه ماهي ديده بود/ يه ماهي، انگار كه يه كپه دوزاري/ انگار كه يه طاقه حرير/ ..../ بوي تنش ، بوي كتابچه هاي نو ، بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو / .../ بوي لواشك، بوي شوكولات.»
بهره گيري از اشيا ء براي وصف حقيقتي كه به انسان مربوط مي شود، موضوعي است كه فروغ بسيار از آن بهره برده و اين نشانه اي است از آن كه او در اين عرصه جلوتر از ديگران بوده است.
زماني كه علي، ماهي را در خواب مي بيند: «محو تماشاش شده بود/ واله و شيداش شده بود» و به عبارتي انسان از آنجا كه در بيداري چنين حقيقتي را نمي بيند، بنابر اين به هنگام مواجهه با آن، وارد دنيايي خارج از دنيايي كه در آن «ارزش ها تباه» شده اند مي شود. اما پس از آن است كه ستيز انسان و جهان، واقعيت براي رسيدن به حقيقت آغاز مي شود. اين ستيز دامنه خود را حتي به خواب و خيال هم مي كشاند: «همچي كه دس برد كه به اون/ .../ دس بزنه/ برق زد و بارون زد و آب سيا شد/ شيكم زمين زير تن ماهي وا شد/ دسه گلا دور شدن و دود شدن/ شمشاي نور سوختن و نابود شدن.» در اينجا هم آسمان و هم زمين و به عبارتي تمامي جهان، مانع از دستيابي انسان به مطلوب خود مي شوند.
پس از اين، علي از خواب بيدار مي شود و به معنايي، انسان از خيال و وهم پا به بيرون مي گذارد. اما آن شب، مثل شب هاي ديگر است: «شب مث هر شب بود و مث شب پيش و شبهاي ديگه» و انسان (يا همان علي)در همان شب، سحر(جادوي) حقيقت شده و تاب ماندن ندارد. اما چرا شب؟ چون جهاني كه انسان نتواند در آن به حقيقت برسد نمي تواند آفتاب داشته و صاحب مطلوب باشد و همين سحر و جادو شدن به واسطه تصوير حقيقت در خيال است كه علي را راه مي اندازد و انسان را حركت مي دهد. اما در اين جهان، انسان هايي كه مسخ شده اند، مانع از رفتن اند و به همين جهت به او مي گويند: «علي كوچيكه/ علي كوچيكه/ نكنه تو جات وول بخوري...» جهان چنان موقعيتي به خود گرفته است كه به نظر اينها امكاني براي دست يافتن به حقيقت وجود ندارد و تلاش در اين راه نيز ثمري نخواهد داشت: «تو خواب، اگه ماهي ديدي خير باشد/ خواب كجا حوض پر از آب كجا...» چنين انسانهايي كه در جهان امروز زندگي مي كنند، ارزش ها را از جهان پيرامون خود (كه به نظر علي قابل تحمل نيست) مي گيرند: «شكر خدا پات رو زمين محكمه/ كور و كچل نيستي علي، سلامتي، چي چيت كمه؟/ ميتوني بري شايدوالعظيم/ ماشين دودي سوار بشي/...» و عاقبت تلاش براي رسيدن به حقيقت از نظر اين گروه نابودي است: «تخت فنري بهتره، يا تخته مرده شور خونه؟»
اما اين پايان ديدگاه انسان هاي مسخ شده اي نيست كه علي را از رفتن باز مي دارند: «گيرم تو هم خود تو به آب شور زدي/ رفتي و اون كولي خانومو به تور زدي/ ماهي چيه؟ ماهي كه ايمون نميشه، نون نميشه» و درست از همين جاست كه بزرگترين ستيز آغاز مي شود. ستيز دو ديدگاه و دو نوع انسان. در نگاه علي(انساني كه به دنبال مطلوب است و خواب و خيال او را هم پر كرده) ماهي يعني: «يه ماهي انگار كه يه كپه دوزاري/ انگار كه يه طاقه حرير/.../ بوي تنش، بوي كتابچه ها نو/ بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو / بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون/ شمردن ستاره ها، تو رختخواب، رو پشت بون/.../ بوي لواشك، بوي شوكولات»
اما در نقطه مقابل، نگاه انسانهايي است كه ديگر شعور و احساس انساني در زندگي آنها به امري حاشيه اي تبديل شده است. اين انسانها به علي مي گويند: «دس كه به ماهي بزني/ از سر تا پات بو مي گيره/ بوت تو دماغا مي پيچه/ دنيا ازت رو مي گيره...» و در نهايت: «بگير بخواب، بگير بخواب/ كه كار باطل نكني.» و از اين پس، حقيقت- و در شعر، آب- نيز خود وارد اين ستيز مي شود. ديگر ستيز ميان دو نوع انسان نيست، بلكه يك امر تجريدي است و انتزاعي كه خود حقيقت است وارد مي شود: «حوصله آب ديگه داشت سر مي رفت/ خودشو مي ريخت تو پاشوره، در مي رفت» به نظر اين از كارهاي بزرگ فروغ است كه به ناگهان در روند شعرش امري غيرعيني به سخن مي آيد، موضوعي كه براي خواننده چندان قابل پيش بيني نيست. اين امر غيرعيني، يعني حقيقت، به تمسخر انسانهاي مقابل قهرمان را- كه در پي ارزش هاي نابوده شده است- به باد انتقاد گرفته و به شدت به سخره مي گيرد. در واقع شاعر مي خواهد اين نكته را بگويد كه حقيقت، شعور موجود در جهان است و نمي توان آن را پديده اي منفعل و مرده برشمرد. از اين منظر، حقيقت خود موجود زنده اي كه اگر نابود شود، جهان ماهيت ديگري به خود مي گيرد كه در آن انسان، همچون اشياء ديگر و همتراز با آنها زندگي خواهد كرد. به همين جهت است كه حقيقت وارد معركه مي شود. او بر سر آنها كه ازرفتن علي جلوگيري مي كنند داد مي زند: «آهاي زكي!/ اين حرفا، حرف اون كسون نيس كه اگه/ يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن/ خواب پياز و ترشي و دوغ و چلوكباب ديدن/ ماهي چيكار به كار يه خيك شيكم تغار داره/ ماهي كه سهله، سگشم/ از اين تغار عار داره.../» اما اين داد زدن براي چيست؟ يك بخش آن نفي دنياي است كه درآن انساني كه به دنبال يافتن جايگاهي براي خود است، به چيزي دست نمي يابد. به عبارت ديگر حقيقت مطلوب در پي نفي اين دنياست. اما در مقابل آن چه چيزي ارائه مي دهد. ادامه دارد
|