چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۲
شماره ۳۱۸۹- Oct, 8, 2003
ادبيات
Front Page

كوتاه با نصرالله مرداني
بهشت  ديدگان
علي سعادتمندي
012506.jpg

تلفن مي زنم. گوشي برداشته مي شود. بعد از سلام و احوالپرسي مي گويم: «از روزنامه همشهري هستم. مي خواستيم براي ديدار استاد مزاحم اوقات شويم و به شما سري بزنيم» با روي خوش پاسخ مثبت مي دهد اما معلوم است كه حال استاد آنقدر مساعد نيست كه به سراغشان برويم. مي گويم: «شرمنده ام اگر مي شود دو سه كلمه اي با استاد صحبت كنم» باز هم با خوشرويي جواب مي دهند. اما... اما استاد در حال نماز است! آن كه آن سوي تلفن است، فرصتي مي خواهد تا نماز استاد تمام شود. با كسي كه صحبت مي كنم، تنها پسر شاعر و غزلسراي كشورمان نصر الله مرداني است. نامش حسن مرداني است و از حال پدر مي گويد: نماز شاعر انقلاب و جنگ و عرفان پايان يافته است. گوشي را حسن مرداني به پدرشان مي دهد و گفت وگوي كوتاه ما اينگونه آغاز مي شود. گفت وگويي كه با صحبت هاي پسرشان ادامه مي يابد:
* از روزگار بگوييد استاد!
نصرالله مرداني: از همه ممنونم كه اين همه لطف دارند. وقتي خبر مريضي من پخش شد، محبت مردم آنقدر زياد بود كه واقعاً [مكث] نمي توانم چيزي بگويم. سيد بزرگوار جناب آقاي خامنه اي هم لطف زيادي داشتند و از طريق نمايندگان خودشان كه به ديدار من آمدند، [مكث] جوياي حالم بودند كه شرمنده شدم. وزير ارشاد و دوستان هم ديدارهايي داشتند كه به بركت دعاهاي اين بزرگواران هنوز زنده ام. از همه مردم خوب مهربان و صميمي كشورم ممنونم كه حال مرا از طرق گوناگون جويا هستند. [مكث] ببخشيد كه زياد نمي توانم صحبت كنم. در حال شيمي درماني هستم و خيلي ضعيف شده ام. چند كلمه كه صحبت مي كنم [مكث] خسته مي شوم و اصلاً حرف زدن برايم ناممكن مي شود.
* استاد! شرمنده ايم كه مزاحم شده ايم و با حالي كه داريد باز هم جواب رد به ما نداديد. اما فكر مي كنم خوانندگان همشهري و همه مردم، دوست داشته باشند شعري از خودتان كه دوست داريد بخوانيد؟
012508.jpg

نصر الله مرداني: شعر آدم مثل [مكث] فرزند خودش است [مكث]. انتخابش سخت است. مجموعه  اي دارم كه براي [مكث] چهارده معصوم (ع) سروده ام كه هر كدام [مكث] مفهوم مستقلي دارد و براي ائمه  اطهار است. آخرين [مكث] كاري كه داشتم دايرة المعارفي [مكث] درباره چهارده معصوم [مكث] كه تقريباً ۵۰ جلد مي شد كه متأسفانه متوقف [مكث] شد.سي، چهل هزار صفحه مي شد كه [مكث] ده هزار صفحه آن آماده شده بود. نذر كردم [مكث] اگر زنده ماندم، فقط به اين كار برسم و تمامش [مكث] كنم چون فكر مي كنم خيلي لازم است.باز هم معذرت [مكث] مي خواهم. ديگر [مكث] نمي توانم [مكث] صحبت كنم. از [مكث] طرف من[مكث] از همه مردم [مكث] تشكر كنيد.
صدايي نمي آيد. من هم فقط مي گويم:«ممنون» بغضي گلو را مي گيرد: «ان شاءالله هر چه زودتر بهبود پيدا كنيد؟» اما جوابي نمي شنوم. چند لحظه اي سكوت برقرار است. صدايي از آن طرف مي گويد: «الو» صداي فرزند استاد مرداني است. مي گويم: «واقعاً ممنونم كه اين فرصت را داديد تا چند كلمه اي صحبت كنم. ولي دوست دارم درباره پدرتان از زبان شما بشنوم.» با خوشرويي پاسخ مثبت مي دهد.
گفت وگو را با فرزند استادمرداني، حسن مرداني، ادامه مي دهم:
*اگر بخواهيد پدرتان را تعريف كنيد، چه مي گوييد؟
- مشكل است. آدمي خاصي است. با خيلي از آدمهاي دور و بر فرق مي كرد. هميشه با حافظ بود و به تنهايي انس عجيبي داشت.
*از شعرشان بگوييد. حال و هواي شعرهايشان.
- اوايل كه به انقلاب و جنگ خيلي مي پرداخت. اين اواخر شعرهايشان كاملاً عرفاني شده بود. بيشتر درباره آفرينش، قرآن، خدا ،معصومين (ع) شعر مي گفتند.
*جمله اي درباره پدرتان بگوييد.
- هيچ وقت نشناختم. خيلي عميق بود. سخت مي شد به درونش پي برد.
* چه مواقعي بيشتر شعر مي گفتند؟
- وقت خاصي نداشت. خيلي اتفاق افتاد، همانطور كه همه نشسته بوديم، بلند مي شد مي رفت و معلوم بود كه مي رود شعرش را بنويسد.
*از اين لحظات يادي و خاطره اي داريد؟
- يك بار كه جبهه رفته بودند، صحنه اي ديده بودند كه خيلي تأثيرگذار بود. گلوله  توپي به سر رزمنده اي مي خورد و سر رزمنده قطع مي شود. يادم مي آيد همان صحنه اين شعر را به ارمغان آورد:
012510.jpg

من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصيده ام
من بي سر و بي دست و پا در خواب خون رقصيده ام
ميلاد بي آغاز من هرگز نمي داند كسي
من تير تاريخم كه بر بام قرون رقصيده ام
و...
*از روحيه ديني استاد هم حرف هاي بسيار بايد وجود داشته باشد.
- در شعرهايش مي شود ديد. يادم نمي آيد كه از دين غافل مانده باشند. از كودكي كه يادم مي آيد تا الان اين روحيه در او وجود داشت و رابطه اش با قرآن و معصومين (ع) قطع نمي شد.
بارها ديدم كه سحر بلند مي شدند، نماز شب مي خواندند، بعد نماز صبح و بعد هم قرآن. مخصوصاً به ائمه ارادت خاصي داشتند. اين ارادت آنقدر بود كه مجموعه «چهارده نور ازلي» را سرودند كه وزارت ارشاد و بنياد شهيد انقلاب اسلامي آن را منتشر كرده اند.
*استاد از دايرة المعارفي درباره چهارده معصوم (ع) گفتند. توضيح بيشتري بفرماييد، ممنون مي شوم.
- حرف زيادي نيست. اگر كار به پايان مي رسيد نزديك به ۵۰ جلد مي شد كه نزديك به ۰۰۰ ۱۰ صفحه آن هم تمام شد ولي متأسفانه ادامه آن با بيماري پدر امكان پذير نشد. اما آنچه براي من اهميت داشت، عشق و علاقه پدرم به كار روي اين مجموعه بود. روزهاي زيادي شاهد بودم كه وقتي صبح از منزل به مدرسه مي رفتم، مي ديدم روي دايره المعارف كار مي كنند، ظهر كه برمي گشتم مي ديدم كار مي كنند، شب كه مي شد مي ديدم كار مي كنند، صبح كه از خواب بيدار مي شدم مي ديدم كار مي كنند. واقعاً مانده بودم ايشان كي مي خوابند و كي غذا مي خورند. شبانه روزي روي اين دايرة المعارف كار مي كردند و اي كاش مي شد تمام شو.
*با دوستانشان چگونه بودند؟
- اگر دوست همزباني پيدا مي كرد، رابطه اش را قطع نمي كرد. دوستان زيادي داشت. از ويژگي هاي خاص شان دوستان صميمي و زياد بود كه از يك قشر هم نبودند، پزشك، فيلسوف، مهندس و شاعر و شاعر هم كه جاي خود دارد.
*با كدام دوستانشان بيشتر حشر و نشر داشتند؟
- اول از همه حافظ! اينكه مي گويم حافظ، چون واقعاً حافظ را دوست صميمي خودش مي دانند. با استاد سبزواري، علي معلم، قيصر امين پور، آقاي جمالي (كه از شاعران پيشكسوت شيراز هستند) و ديگراني كه متأسفانه الان يادم نيست.
*تكيه كلامشان چه بود؟
- تكيه كلامي داشت كه حتي در بيمارستان با آن حال بد آن را مدام تكرار مي كرد و الان هم كه حالشان خراب است و در منزل هستند تكرار مي كند، مدام مي گويند: يك لحظه هم از خدا غافل نشو.
* در چه وقتي و با سرودن چه نوع شعرهايي بيشتر به وجد مي آمدند؟
- هر دوره از زندگي شان، شعرهاي خاص خود را دارد كه با سرودن خيلي از آنها به وجد مي آمدند. قبل از انقلاب با شعرهايي كه مضامين سياسي داشتند، بعد از انقلاب با شعرهايي كه مضامين انقلابي و جنگ داشتند و اين اواخر هم با سرودن شعرهاي عرفاني خيلي خوشحال و راضي بودند.
012512.jpg

*از رابطه  اش با خانواده بگوييد.
- براي من يك دوست بود. اين را بدون تعارف مي گويم.
*كدام يك از شعرهاي پدرتان را مي پسنديد؟
- شعري كه درباره امام زمان(عج) دارد، به نام «شهسوار ملك هستي».
با ظهوري آسماني آفتابي ناگهان
مشرق از مغرب برآرد تا بگرداند زمان
مرگ را گردن زند با تيغ عالمگير عشق
تا بباراند به صحراي عدم باران جان
مي زند با زخمه هاي داد بر تار وجود
آنكه دارد شور رستاخيز هستي در بيان
خوش نوازد زهره چنگي به آ هنگ طرب
با طلوع نام او در بزمگاه اختران
تا برافروز چراغ مرده جان را به تن
مي دهد در ظلمت انديشه خورشيد روان
شهسوار ملك هستي داد را مي گسترد
در شعاع اسم اعظم بيكران در بيكران
آسمان در آسمان آينه باران مي كند
با نشاني آسماني آن وجود بي نشان
اي من گم گشته، چشم بسته دل بازكن
تا ببيني در نگاهش گردش هفت آسمان
گرگ را با ميش بيني در چراگاه زمين
يوسف ما چون برآرد سر ز چاه لامكان
آنچه خواهد آرزومندي به دوران ظهور
مي نمايد در بهشت ديدگانش عين آن .
***
نصر الله مرداني در سال ۱۳۲۶ در كازرون به دنيا آمد و مجموعه شعرهايي چون «قانون عشق»، «ستيغ سخن»، «خون نامه خاك»، «قيام نور»، «آتش ني»، «سمند صاعقه»، «گل باغ آشنايي»، «منظومه شهيدان شاعر» و «شهادت» از ايشان است.

نگاهي به مجموعه داستان سياسنبو به بهانه انتشار مجدد
ديلم بر پشت سنگ
012514.jpg

رسول آباديان
اگر بخواهيم مجموعه سياسنبو را در ارتباط با آثار ديگر صفدري قرار دهيم قطعاً به نتيجه اي درخور نمي رسيم. آن گونه كه از پايان تاريخ نگارش بيشتر داستان هاي اين مجموعه برداشت مي شود اين است كه ظاهراً نويسنده آن گونه كه بايد و شايد دغدغه فرم و ديگر گونه نويسي نداشته بلكه مي خواسته به برون افكني ذهنياتي برآمده از محيط دست پيدا كند كه البته موفق بوده . داستان هايي چون سياسنبو و اكوسياه نه زباني منحصر به فرد دارند و نه پيچش داستاني آنچناني. فضاي رقت انگيز و غافلگير كننده داستان هاي ياد شده با آن پايان ضربه زننده خواننده را ناخود آگاه به ياد آثار نويسندگاني چون موپاسان و اهنري مي اندازد، يعني اين كه نويسنده تلاشي براي نوشتن دارد و همين. البته اگر بخواهيم جداي از وجوه تاريخي بعضي از داستان هاي مجموعه به سراغ آن برويم چيز دندان گيري نصيبمان نمي شود. تاريخ جنوب تاريخي پيچاپيچ، تاثيرگذار و توأم با مظلوميت است،  و اين مظلوميت با حضور عناصر بيگانه به هر بهانه اي پررنگ تر شده است.
نويسنده مجموعه سياسنبو اگر چه آن زمان سن و سال چنداني نداشته و شايد حتي يك انگليسي را به چشم نديده باشد، اما با دست گذاشتن جزئي بر نقطه عطف دروني چند شخصيت نه چندان پيچيده به آنها وجهي عمومي و ملي داده است. وقتي كه يك بيگانه سطل قير داغ را بر سر «السنو» خالي مي كند او با وهچيره اش تمام شعاع اطراف را به خود تبديل مي كند. السنو ديگر يك شخصيت خشك وخالي نيست بلكه ادامه پيدا مي كند. تنفر مشاهده اين صحنه شخصيت «اكوسياه» را مي آفريند كه به گونه اي ادامه السنو است. همانگونه كه «علو» تكميل كننده «اكوسياه» است. ظاهراً چند داستان ياد شده اداي ديني احساسي نسبت به تاريخ جنوب هستند. همانگونه كه نويسنده جنوبي ديگر يعني احمد محمود با «شهر كوچك ما» به زيبايي تمام و به طرز هنرمندانه اي مسئله اصلاحات ارضي را به سخره گرفت. به هر حال نويسنده مجموعه سياسنبو نويسنده لحظه هاست، لحظه هايي كه گويي فشرده شده عمرهاي تباه شده اند. افسوس هايي كه رفته رفته رنگ و بوي احساسي صرف را از خود دور مي كنند و خواننده با رسيدن به داستان«چتر و باراني» به يك باره غافلگير مي شود. داستاني كه خواسته يا ناخواسته مخاطب را با دنياي صفدري آشنا مي كند. حكايت اين داستان حكايتي ازلي و ابدي است. هميشه بوده و خواهد بود. پرداخت اين داستان با آن لحن خشن و گزنده و اشارات گاه نزديك به اصل ماجرا و ساخت شخصيت هاي مستحكم در عين سادگي آزمايشي سخت براي يك نويسنده به حساب مي آيد. تعليق دلهره آور داستان، انتخاب زاويه ديد،  برش هاي زماني و مكاني با آن پايان چند پهلو كار را از حد يك بار خواندن فراتر مي برد. چتر و باراني داستان هميشه است. داستاني كه هم روح بومي و هم حجم ملي دارد. (بهتر است همين جا به اين موضوع اشاره كنم نويسنده سياسنبو در آن برهه از زمان انتشار مجموعه داستانش ظاهراً به شدت نگران برقراري ارتباط با مخاطب بوده و زيرنويس هاي متعدد و نالازم در اكثر داستان ها مؤيد اين نكته است. شايد هم صفدري خواننده آن زمان را آنچنان كه بايد و شايد به رسميت نمي شناخته و كمي هم دست كم گرفته باشد وگرنه شيرفهم كردن خواننده به اين شيوه توجيهي مناسب مي طلبد كه بي جواب مانده است ).
داستان چتر و باراني با جمله اي شعر مانند به پايان مي رسد، پاياني شبيه به يك ترجيع بند كه آغازي دوباره در پي دارد: «سالي كه ما چتر و باراني خريديم، آن سال باران نباريد، اما سالي كه ما پاهامان برهنه بود، آفتاب داغ جنوب شكم زمين را سرخ مي كرد.» صفدري در مجموعه سياسنبو دلبستگي عجيبي به شخصيت هايش دارد. گويي كه با هر كدام قرارداد بسته كه نقشي هرچند كوچك را در اغلب كارها به عهده بگيرند. شايد قصد او از اين كار نشان دادن پيوستگي داستان ها به يكديگر باشد كه البته موفق عمل نكرده و مثلاً حضور شخصيتي به نام «علو» در داستان «كوچه كرمانشاه» كه هيچ ارتباطي با «علو»ي داستان سوم مجموعه ندارد به جز سردرگمي خواننده هيچ بار مثبتي همراه ندارد و به عنوان مثال اگر نام شخصيت ديگري در آن قسمت از داستان مي آمد هيچ اتفاق خاصي رخ نمي داد. اغلب شخصيت هاي مجموعه شخصيت هايي بي پشتوانه، فقير، درگير با مشكلاتي كه ديگران ساخته اند، تسليم، كمي عجول با عملكردهايي شبه انفجاري و روح طغيان گري ظريفي هستند كه اغلب به تخريب خودشان منجر مي شود. طغيان و سركشي عليه بالادست هميشه هم مانند افسانه ها به پيروزي ختم نمي شود، بلكه ممكن است مانند السنو به مرگي دردناك هدايت شود. آنچه كه در اين گونه داستان ها ذهن خواننده را به بازي مي گيرد همان نفس عمل و لحظه هاي ناب طغيان است. صفدري غيرمستقيم به خواننده اش مي گويد كه درست يا غلط بودن يك جريان و حركت در موفق يا ناموفق بودن آن نيست. اصل خود عمل است كه جزء لاينفك شخصيت يك آدم با عقل سليم است. آدم هاي سياسنبو همگي محكوم محيط اند و در دايره اي كوچك و بسته دست و پا مي زنند. به آغاز داستان «چاقوي دسته قرمز» توجه كنيد: «ناشتايي: نان و خرما و آب،  ناهار: خرما و نان و آب و شام : آب و خرما و نان.» آدم هاي اين داستان زندگي را جدي نمي گيرند اما به شدت در زمان خود حضور دارند. از اين داستان به بعد رد پاي جنگ پيدا مي شود. درست مثل بوي نرم باروتي كه يكهويي بريزد در يك اتاق بسته و كوچك.
جنگ مانند مهماني ناخوانده آمده درست مثل حضور انگليسي ها با شعار مدرنيزه كردن جنوب. بي خبر آمدن عراقي ها همان قدر براي شخصيت هاي سياسنبو دردسر ساز است كه با خبر آمدن انگليسي ها. برج و بارو سازي مهندسان انگليسي با خراب شدن خانه ها توسط عراقي ها فرقي با هم ندارد. اصل اين است كه شخصيت هايي خواسته يا ناخواسته با محيط درگير مي شوند. حضور السنو، اكوسياه و علو در زمان حضور انگليسي ها كاملاً مشهود و برجسته است، درست مانند حضور اسماعيل در جنگ. شخصيت ها در عين بي خيالي مسئولند، بدون آن كه كسي اين مسئوليت را برعهده شان گذاشته باشد. اسماعيل مشهور با آن چاقوي
دسته قرمز به جايي مي رسد كه   براي نمونه، همين ديروز خود اسماعيل را ديدم. از جنگ برگشته بود و دوباره، پس از ده روز، دلبخواهي مي رفت كه بجنگد. خيلي هم سفت و سخت مي گفت: «دل شكستگي تو كار ما نيست. عراق كه تمام شد، بعد با شما ... يا به راه راست بيا يا كه ...» اسماعيل از زمره افرادي است كه سر وعده نان و خرما و آب مي خورد، كسي كه همواره حرف هايش را نه شوخي نه راستي و خنده خنده مي گويد. نويسنده و شخصيت هاي چاقوي دسته قرمز حالا تبديل به عناصري شده اند كه به دنبال دوست مي گردند به هر بهانه اي و چه بهانه اي بهتر از جنگ به عنوان نماد موقعيتي ناگزير: «آن جوان تهراني يا تبريزي مي جنگد چون مي بيند من آنجا مي جنگم، يا آب و خاكش را دوست مي دارد، يا نيروي ناشناخته و درهم پيچي وادارش مي كند به جنگ ...»
و اما ناب ترين داستان جنگ كه به گونه اي مي شود وجه اجتماعي نويسي زائيده جنگ را به خوبي در آن پيدا كرد. موضوعي كه بعدها توسط ديگران ادامه پيدا كرد و جايگاه خود را به عنوان ژانري مانا در ادبيات داستاني مستحكم كرد. داستان آخر مجموعه يعني دو رهگذر گرچه از بافتي قدرتمند برخوردار نيست ليكن حامل نوع نگاه و كشف تازه اي است كه در برخورد با مسائل جنگ و نگاه صرفاً احساسي آن دوران فاصله دارد. گرچه نمي توان اين داستان را كاملاً زائيده تخيل صفدري دانست اما همين وارد كردن فكر جديد كه ناخودآگاه خواننده را به ياد داستان «جنگ» اثر لوئيجي پيراندللو مي اندازد در آن سال هاي سكوت و سكون ادبيات داستاني دست مريزادي مي طلبد كه بايد به به اين نويسنده گفته شود. داستاني با رنگ و لعاب جنگ، دلهره، اضطراب، انتظار براي سرباز وظيفه خدر درويش زاده. صفدري در اين داستان نشان مي دهد كه تكنيك را بايد به اندازه لازم در يك اثر به كار برد. راوي گرچه در پشت ذهنيت نويسنده پنهان شده و او نمي تواند حضور و تسلط خود را در كار پنهان كند اما او ديگر با دعوت خواننده به اثر در همان پاراگراف اوليه تأثير خود را بر او گذاشته است. داستان آكنده از حسن همذات پنداري است. خدر درويش زاده ديگر يك سرباز اهل جنوب نيست، بلكه در همه جا رد پايي آشنا دارد. همه او را مي شناسند و نمي شناسند. گشتن و واگشتن درويش به دنبال خدر گرچه نتيجه اي ندارد اما باعث يافتن دوست هايي مي شود كه سال هاست فراموش شده اند. اين يافتن ها در وجه نمادين معنايي زيباشناسانه دارد كه ملتي در لحظه هاي بحران به خويشتن خويش نزديك مي شود: «درويش انگار ناگهان به يادش آمده باشد، بانگ زد: خالو جاني! مي گم تو باباي منوچهر ريگستاني نيستي؟ همون كه خونه شون برازجونه؟». مرد برگشت چه شد! نه اين گفت، نه آن. دست كي اول لرزيد؟ كي دست به گردن شدند كه خودشان نفهميدند؟ انگار دو دوست پس از خوابي هزار ساله همديگر را مي ديدند. «دوش خونه تون بودم.» كدام يكي شان گفت؟ سيگار درويش بود كه در آب گل آلود رود افتاد يا گودرز؟  گريه نمي كردند. نه هاي هاي بود و نه هق هق، هوروك هوروك شان بلند بود. گويي دو سنگ زمخت در ته چاهي بلند و تاريك بر هم ساييده مي شدند، دو سنگ در دل زمين كه ديلم بر پشت شان نهاده باشند ...

رد پا
«موريس بلانشو»

نوشته:مارك ردفيلد
ترجمه: فرشيد فرهمندنيا
قصه ها و مقالات ادبي- فلسفي موريس بلانشو (متولد سال ۱۹۰۷) يكي از عجيب ترين و فريبنده ترين «مجموعه آثار» در ادبيات فرانسه محسوب مي شوند. بلانشو، مردي منزوي و عزلت نشين بود، نه مصاحبه مي كرد، نه اجازه مي داد از او عكس بگيرند و از استخدام در مراكز دولتي و رسمي سرباز مي زد.
در مورد زندگي او، جز چند حكايت و نكاتي كه مي توان از درون مقالات كتابهايش بيرون كشيد، چيز ديگري نمي دانيم.
در اواسط دهه ۱۹۳۰، مقالات بلانشو در نشريات دست راستي چاپ مي شد اما بعد از اشغال آلمانها، ديدگاه سياسي او كاملاً تغيير كرد تا آنجا كه بعد از جنگ، وي حضوري فعال اما ناپيدا در جريانهاي چپ داشت و «بيانيه ۱۲۱» را هم امضا كرد (حتي بعضي ها مي گويند كه اين بيانيه را خود بلانشو نوشته است) بيانيه اي كه در اعتراض به مداخله فرانسه در امور الجزاير نوشته شده بود.
چرخش سياسي بلانشو، با دست به كار شدن او براي اجراي يك پروژه ادبي جدي در مورد ادبيات مدرن فرانسه همراه شد.
رمانها و مقالات او در اين دوره، جزو برجسته ترين آثار ادبي فرانسه قرن بيستم به شمار مي روند. اين آثار، باب پرسش از مقولاتي را گشود كه سالها بعد دوباره در مقاله «يك بار ديگر ادبيات» و ساير مقالات او طرح و بررسي شدند. بعد از جنگ و در اوايل دهه ۱۹۷۰، بلانشو به طور مرتب در نشرياتي چون «Critique»و «La nouvelle Revue» مطلب مي نوشت و هرازگاهي مجموعه اي از آنها را به صورت كتاب منتشر مي كرد.
012516.jpg

بلانشو از «نقد و بررسي كتاب» به عنوان وسيله اي براي ارائه انديشه ها و نظرياتش استفاده مي كرد و در واقع نوشته هاي او ژانر ويژه اي را پديد آوردند كه مشخصه اصلي اش، ناتمامي و تصادف است:
مثلاً قطعه  نويسي در كتاب «نوشتن فاجعه»، استفاده از ديالوگ نويسي و خاطره در كتاب «گفت وگوي بي پايان» و گزين گويه هاي شاعرانه در «نغمه هاي پريان».
علاقه بلانشو به فرمهاي تصادفي، ناشي از درك او از «فضاي ادبي» بود. او همزمان به قصه نويسي و نقادي مي پرداخت و تضاد ميان آن دو را همزمان حفظ و نفي مي كرد: قصه هاي او فلسفي اند و مقالات او صبغه  اي ادبي دارند.
«فضاي ادبي»نزد بلانشو به معناي مكاني براي تجربه هاي
بيان ناشدني ناشناخته و مهجور بود و توجه و پي گيري صبورانه اين تجربه ها، نوشتار او را به شكل عجيبي، پيدا كرده است.
همانطور كه پل دومان مي گويد،«تجربه خواندن آثار بلانشو، يقيناً با همه تجربه هاي ما در خواندن،  متفاوت است.»
نثر او شفافيت و ابهام را با هم دارد، نثري كه به گونه اي كلاسيك، ناب و به شيوه اي آوانگارد، مصنوع است؛ ابهامي كه ناشي از مستقر شدن انديشه او در دورترين مرزهاي تفكر است.
نوشته هاي بلانشو گاهي به صورت تأمل و تحشيه نويسي بر انديشه ها و الهامات نويسندگان ممتاز ديگر درمي آيد (هولدرلين، كافكا، مالارمه، ريلكه و ماركي دوساد) و گاهي به لحاظ مضمون، به شكل نقدي برتفكر ديالكتيكي و اگزيستانسيال ظاهر مي شود. گرچه بلانشو، در سمينار معروف و تأثيرگذار «الكساندر كوژو» در مورد پديدارشناسي هگل حضور نداشته است اما بعضي از آثار او (به مانند آثار ديگراني چون ژرژ باتاي، ژاك لاكان و ريمون كنو) به حرفهاي كوژو بسيار شباهت دارد.
بلانشو معتقد است كه ادبيات را با آن ذات هستي شناسانه اش، نمي توان توسط يك مفهوم يا گرايش تحت كنترل درآورد.
ادبيات آن چيز ناانديشيده اي را مي نامد كه بلانشو در حركتي ضد هايدگري، آن را «خود ناهمانندي و ناهمانندي با خود» مي خواند.
به نظر بلانشو، گرفتاري اصلي يك نويسنده، همان گرفتاري اورفئوس است كه ابژه ميلش را در آن لحظه كه به پشت سر نگاه كرد، از دست داد و لذا هويت خودش را هم براي هميشه در «فضاي ادبي» متروك و ناشناخته اي گم كرد. نوشتن يعني پذيرفتن يك خستگي پايان ناپذير، فروپاشي ابدي«من» اي كه هيچ وقت قابل درك نبوده است.نويسنده، تجربه ادبي اش را با وفادار ماندن به آن، تجسم مي بخشد، مجموعه آثارش را خلق مي كند در حالي كه نسبت به شكستي كه لازمه اين كار است نابيناست.
به همين نحو، از نظر بلانشو، «مجموعه آثار» يك مجموعه زيبايي شناختي به معناي رايج نيست، چرا كه ويژگي اصلي آن، تصادف و ناتمامي است.
بلانشو در نوشته هاي بعدي اش، بيشتر از ادبيات،  به سمت اخلاق و سياست رفت. اما «مجموعه آثار» او را يقيناً مي توان ادبي توصيف كرد، هم به خاطر مضامين كلي آن و هم به خاطر زبان و شيوه بيانش.
اما ذكر اين نكته لازم است كه درك بلانشو از ادبيات، از فرماليسم آكادميك زمانه اش بسيار فاصله داشت.او ادبيات را «انجام مي داد» به معناي بلانشويي كلمه- او با ادبيات زندگي مي كرد، يك زندگي تجربي و وجودي با ابعادي هستي شناسانه.
او به تصادفات تاريخي و مشاركت نامتمركز در توليد و تخريب مجموعه آثارش باور داشت.
بلانشو در يكي از آخرين نوشته هايش،«ناهمانندي» را به عنوان نتيجه فاجعه توصيف مي كند: اردوگاههاي مرگ، فاجعه اي تاريخي  اند، آنها كابوسهاي تحقق يافته ايدئولوِژيهاي فايده گرا و زيبايي شناسانه اند كه از نظر آنها عدم رضايت از راحتي و آسايش ساختگي آنها ناممكن است و نهايتاً اين ناممكن بودن را به وحشت ترجمه مي كنند. اما بلانشو در عوض، مفاهيم هستي شناختي دوستي، گفت وگو، جامعه و ساير مفاهيم
بينا سوژه اي را طرح كرده و از آنها به عنوان ويژگي هاي فرعي تجربه ادبي ياد مي كند.
به نظر او، فضاي جامعه هم مانند فضاي ادبي، بيان ناشدني و ناممكن است، فضايي مبتني بر ناشناختگي، مرگهاي غيرشخصي و ابدي، چيزي كه بسيار فراتر از فرمولهاي عمومي نفي هگلي يا ايثار مسيحي است.
پل دومان در مقاله اي درباره بلانشو مي نويسد كه «ساختارهاي عجيب و متنوع نوشته هاي بلانشو و تأثير جدي او بر ادبيات امروز، حتي براي كساني كه آثار او را نخوانده  اند، محرز و در عين حال حيرت آور است.»
همچنين لازم به ذكر است كه شبكه ذهني- زباني انديشمنداني چون ژاك دريدا، ميشل فوكو، فيليپ لاكولا، رولان بارت و ژان لوك نافسي، تنها در ارتباط و تأثيرپذيري شان از موريس بلانشو، امكان باليدن و شكل گرفتن، پيدا كرده است.
بعضي از آثار او عبارت اند از:
نوشتن فاجعه (۱۹۸۰)
نگاه اورفئوس و مقالات ادبي ديگر (۱۹۷۸)
گامي نه فراتر (۱۹۷۳)
نغمه هاي پريان(۱۹۷۰)
گفت وگوي بي پايان (۱۹۶۹)
فضاي ادبيات (۱۹۵۵)

سايه روشن ادبيات

شاعران شهرستان: كرج
در كرج با شاعران زيادي روبه رو شدم هم از غزل پيشرو شنيدم و هم حرف و سخن هايي راجع به شعر فرا مدرن. مي توانم جمع بست حرف هاي آنها را در اين جمله خلاصه كنم: ارتباط خود را با شاعران كرج قطع نكنيد!
با سؤالات هميشگي جواب هاي هادي خوانساري، ياشار زمانفر، ليدا تبياني، عليرضا دانش پژوه، هرمز سعدالهي، محمد مفتاحي را امروز و فردا در اين ستون مي خوانيد.
۱- برخي تهران را مركز ادبيات مي دانند شما چه نظري داريد؟
۲- چه انجمن ها و محافلي در شهر كرج فعال هستند و تأثير آن جلسات را بر ادبيات چطور ارزيابي مي كنيد؟
۳- وضعيت ادبيات در شهرستان ها را با وضعيت ادبيات در تهران چگونه مقايسه مي كنيد؟
۴- براي اينكه رابطه خود را با ادبيات پايتخت قطع نكنيد چه مي كنيد؟
۵- از آثارتان بگوييد؟
هادي خوانساري: ضامن كلمات و كمربند تي ان تي
* غريب نيست كه تهران و تهراني ها را به لطف پايتخت نشيني مركز ادبيات بدانند كه خيلي هم دور از واقعيت نيست. اما مي خواهم حوزه غزل خودكار و پيشرو را به صورت جدي از تهران فاكتور بگيرم.
* گمان نمي كنم ادبيات معاصر كرج براي كسي ناشناخته باشد و شايد از معدود شهرهاي كلان شهري باشد كه در تمام طول هفته شاهد برپايي محافل ادبي است. دو جلسه در سالن كتابخانه عمومي و سه جلسه شعر و داستان در حوزه هنري و حداقل يك جلسه انجمن استاد اقبالي و محافل ديگر شكل گيري جريان غزل پيشرو و خودكار از اواسط ده هفتاد به صورت منجسم از كرج (هرچند در جاهاي ديگري نيز تلاش هاي ارزشمندي انجام شده بود) و گسترش سريع آن به كل كشور چيزي نيست كه بركسي پوشيده باشد.
* براين گمانم رسالت شاعر در صف ايستادن نيست، بلكه به هم زدن صف است. به هر صورت ما در دهكده جهاني زندگي مي كنيم و اين روزها درمي يابيم كه حتي در كوچكترين شهرها هم شاعراني هستند كه حضور جدي خود را در عرصه ادبيات حفظ كرده اند و جزو شاخص ها هستند. در شهرستان ها جريانات ادبي به صورت متعادل تر پيش مي رود و فضيلت محتوا و كشف و شهود بر تكنيك و فرم غالب است و پتانسيل هاي سالم به دليل مجراي تخليه كمتر، اصيل تر و قوي تر وجود دارد. اما در تهران تنها راه نجات اين است كه شما در حد يك سناتور سياست بدانيد و قاعده بازي را خوب فرا بگيريد و وارد يك شبكه اختاپوسي شويد.
* دارم به اين فكر مي كنم كه ادبيات پايتخت بايد چه كند كه رابطه اش با ما بد نشود. اما در هر صورت از مصاحبت و آشنايي با دوستان و اساتيد بسياري در تهران بهره مي برم .
* گزيده ادبيات معاصر شماره ۱۴۵ نشر كتاب نيستان (۱۳۸۰) و «كلاوياي شكسته» نشر نيم نگاه ( ۱۳۸۱) كه در شناسنامه حرفه اي من ثبت شده اند. مجموعه سوم من «چريك هاي جوان» در واقع بعد از پيدايش جريان غزل پيشرو در ايران اولين شناسنامه اين جريان محسوب مي شود، كه انتشارات «شروع» بوشهر آن را منتشر كرده است. اما در حال حاضر در فكر و كار اين كه غزل چگونه مي تواند پست مدرن باشد هستم و يك مجموعه دو زبانه انگليسي- فارسي با عنوان «كودتا كريستال آزادي» را نيز آماده چاپ دارم و توضيح آخر اين كه غزل خودكار و پيشرو امروز يك تظاهرات تك نفره نيست، هرچند بسان يك عمل انتحاري است كه چريك غزل سرا كمربندي از تي ان تي به خود ببندد و با ضامن كلمات خود را در هر جاي ممكن منفجر كند.
ليدا تبياني: رابطه با كرج را قطع نكنيد
كميت نشان دهنده كيفيت نيست و با وجود حضور برخي شاعران كه به طور جدي به شعر مي پردازند، باز من تهران را مراكز ادبيات نمي دانم.
* بعد از انقلاب انجمن شاعران جوان كرج، انجمن نقد و بررسي شعر، كارگاه شعر و داستان حوزه هنري كرج از محافل مركزي و عمومي هستند. به نظر من كرج به عنوان قطب بزرگ شعر ايران با پتانسيل بالايي كه دارد تأثيرات زيادي بر ادبيات ايران به جا گذاشته است.معتقدم بايد منتظر تحولات ديگري در غزل كرج و اثرش بر شعر ايران باشيم.
* تهران به دليل پايتخت بودن و امتيازات مربوط به آن و امكانات ارتباطي بيشتر مورد توجه قرار مي گيرد در صورتي كه برخي شهرستان ها با وجود امكانات كمتر، شاعراني دارد كه با پتانسيل بالا بر ادبيات كشور تأثير مي گذارند و قطب شعر كشور محسوب مي شوند.
* به هرحال يك شاعر، بايد در جريان ادبي كشورش باشد و از وضع ادبيات كشورش مطلع باشد. بايد اين رابطه متقابل باشد ولي با تمام اين تفاصيل من فكر مي كنم و شهرهاي ديگر بايد رابطه شان را با كرج قطع نكنند.
* كتاب «وانمود تقارن» اولين كار من است كه اوايل ۸۲ توسط نشر شروع به چاپ رسيد.
ياشار زمانفر: اولين آينه براي ديدن كاستي ها
* ما قلل شعر مدرن خود را مديون جنوب و شمال كشور هستيم. در حال حاضر هم شهرهايي مثل اهواز، بوشهر، رشت و فومن از نظر كيفي و نيز معرفي چهره از تهران بسيار جلوترند. حالا كنار اينها مي توانيد شهرهاي ديگر را نيز اضافه كنيد. اما به طور قطع تهران از نظر كيفيت فكري و تكنيكي و نيز نوآوري به عنوان انتخاب اول، دوم يا سوم ما نخواهد بود.
* با مرور دو نسل طلايي نوسرا به اين نتيجه مي رسيم كه غالب شعراي بزرگ اين دو نسل، در جمع رشد پيدا كرده اند. حالا لزوماً اين جمع ادبي را نمي توانيم خاصه به انجمن ها ارتباط بدهيم. محافل خصوصي شعرا، كنگره ها، مجلات، روزنامه ها و امثال اينها هم نوعي حركت دسته جمعي است براي رسيدن به تجربه هاي شخصي در هنر و به ويژه در شعر. حضور انجمن هاي ادبي في نفسه اولين آينه است براي ديدن كاستي ها و كمبودها و ضعف ها . در كرج با وجود انجمن شاعران جوان، جلسات هفتگي حوزه هنري، جلسات خصوصي و نيز جلسات مناسبتي و گاه و به گاه براي خود شناسنامه و نيز شجره نامه قابل دفاعي را در پرونده انجمن هاي ادبي كشور داراست.
* من با طرح اين گونه مرزبندي ها موافق نيستم. ظهور هر چهره ادبي متعلق به كل كشور است، نه يك شهر يا استان خاص.
* من با تركيب ادبيات پايتخت مشكل دارم. اما اگر منظورتان امكانات پايتخت است، دليلي بر قطع ارتباط خود با اين امكانات نمي بينم. اما فكر مي كنم بايست سؤال شود چگونه مي شود امكانات پايتخت را به ساير شهرستان ها انتقال داد و يا قابل دسترسي كرد.
* كتاب اول من با عنوان «ماه چراغ آخر» توسط انتشارات پرهام در اوايل ۸۲ منتشر شد. در حال حاضر در تدارك مجموعه دوم هستم.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   فرهنگ   |   مدارا  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |