علي سعادتمندي
تلفن مي زنم. گوشي برداشته مي شود. بعد از سلام و احوالپرسي مي گويم: «از روزنامه همشهري هستم. مي خواستيم براي ديدار استاد مزاحم اوقات شويم و به شما سري بزنيم» با روي خوش پاسخ مثبت مي دهد اما معلوم است كه حال استاد آنقدر مساعد نيست كه به سراغشان برويم. مي گويم: «شرمنده ام اگر مي شود دو سه كلمه اي با استاد صحبت كنم» باز هم با خوشرويي جواب مي دهند. اما... اما استاد در حال نماز است! آن كه آن سوي تلفن است، فرصتي مي خواهد تا نماز استاد تمام شود. با كسي كه صحبت مي كنم، تنها پسر شاعر و غزلسراي كشورمان نصر الله مرداني است. نامش حسن مرداني است و از حال پدر مي گويد: نماز شاعر انقلاب و جنگ و عرفان پايان يافته است. گوشي را حسن مرداني به پدرشان مي دهد و گفت وگوي كوتاه ما اينگونه آغاز مي شود. گفت وگويي كه با صحبت هاي پسرشان ادامه مي يابد:
* از روزگار بگوييد استاد!
نصرالله مرداني: از همه ممنونم كه اين همه لطف دارند. وقتي خبر مريضي من پخش شد، محبت مردم آنقدر زياد بود كه واقعاً [مكث] نمي توانم چيزي بگويم. سيد بزرگوار جناب آقاي خامنه اي هم لطف زيادي داشتند و از طريق نمايندگان خودشان كه به ديدار من آمدند، [مكث] جوياي حالم بودند كه شرمنده شدم. وزير ارشاد و دوستان هم ديدارهايي داشتند كه به بركت دعاهاي اين بزرگواران هنوز زنده ام. از همه مردم خوب مهربان و صميمي كشورم ممنونم كه حال مرا از طرق گوناگون جويا هستند. [مكث] ببخشيد كه زياد نمي توانم صحبت كنم. در حال شيمي درماني هستم و خيلي ضعيف شده ام. چند كلمه كه صحبت مي كنم [مكث] خسته مي شوم و اصلاً حرف زدن برايم ناممكن مي شود.
* استاد! شرمنده ايم كه مزاحم شده ايم و با حالي كه داريد باز هم جواب رد به ما نداديد. اما فكر مي كنم خوانندگان همشهري و همه مردم، دوست داشته باشند شعري از خودتان كه دوست داريد بخوانيد؟
نصر الله مرداني: شعر آدم مثل [مكث] فرزند خودش است [مكث]. انتخابش سخت است. مجموعه اي دارم كه براي [مكث] چهارده معصوم (ع) سروده ام كه هر كدام [مكث] مفهوم مستقلي دارد و براي ائمه اطهار است. آخرين [مكث] كاري كه داشتم دايرة المعارفي [مكث] درباره چهارده معصوم [مكث] كه تقريباً ۵۰ جلد مي شد كه متأسفانه متوقف [مكث] شد.سي، چهل هزار صفحه مي شد كه [مكث] ده هزار صفحه آن آماده شده بود. نذر كردم [مكث] اگر زنده ماندم، فقط به اين كار برسم و تمامش [مكث] كنم چون فكر مي كنم خيلي لازم است.باز هم معذرت [مكث] مي خواهم. ديگر [مكث] نمي توانم [مكث] صحبت كنم. از [مكث] طرف من[مكث] از همه مردم [مكث] تشكر كنيد.
صدايي نمي آيد. من هم فقط مي گويم:«ممنون» بغضي گلو را مي گيرد: «ان شاءالله هر چه زودتر بهبود پيدا كنيد؟» اما جوابي نمي شنوم. چند لحظه اي سكوت برقرار است. صدايي از آن طرف مي گويد: «الو» صداي فرزند استاد مرداني است. مي گويم: «واقعاً ممنونم كه اين فرصت را داديد تا چند كلمه اي صحبت كنم. ولي دوست دارم درباره پدرتان از زبان شما بشنوم.» با خوشرويي پاسخ مثبت مي دهد.
گفت وگو را با فرزند استادمرداني، حسن مرداني، ادامه مي دهم:
*اگر بخواهيد پدرتان را تعريف كنيد، چه مي گوييد؟
- مشكل است. آدمي خاصي است. با خيلي از آدمهاي دور و بر فرق مي كرد. هميشه با حافظ بود و به تنهايي انس عجيبي داشت.
*از شعرشان بگوييد. حال و هواي شعرهايشان.
- اوايل كه به انقلاب و جنگ خيلي مي پرداخت. اين اواخر شعرهايشان كاملاً عرفاني شده بود. بيشتر درباره آفرينش، قرآن، خدا ،معصومين (ع) شعر مي گفتند.
*جمله اي درباره پدرتان بگوييد.
- هيچ وقت نشناختم. خيلي عميق بود. سخت مي شد به درونش پي برد.
* چه مواقعي بيشتر شعر مي گفتند؟
- وقت خاصي نداشت. خيلي اتفاق افتاد، همانطور كه همه نشسته بوديم، بلند مي شد مي رفت و معلوم بود كه مي رود شعرش را بنويسد.
*از اين لحظات يادي و خاطره اي داريد؟
- يك بار كه جبهه رفته بودند، صحنه اي ديده بودند كه خيلي تأثيرگذار بود. گلوله توپي به سر رزمنده اي مي خورد و سر رزمنده قطع مي شود. يادم مي آيد همان صحنه اين شعر را به ارمغان آورد:
من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصيده ام
من بي سر و بي دست و پا در خواب خون رقصيده ام
ميلاد بي آغاز من هرگز نمي داند كسي
من تير تاريخم كه بر بام قرون رقصيده ام
و...
*از روحيه ديني استاد هم حرف هاي بسيار بايد وجود داشته باشد.
- در شعرهايش مي شود ديد. يادم نمي آيد كه از دين غافل مانده باشند. از كودكي كه يادم مي آيد تا الان اين روحيه در او وجود داشت و رابطه اش با قرآن و معصومين (ع) قطع نمي شد.
بارها ديدم كه سحر بلند مي شدند، نماز شب مي خواندند، بعد نماز صبح و بعد هم قرآن. مخصوصاً به ائمه ارادت خاصي داشتند. اين ارادت آنقدر بود كه مجموعه «چهارده نور ازلي» را سرودند كه وزارت ارشاد و بنياد شهيد انقلاب اسلامي آن را منتشر كرده اند.
*استاد از دايرة المعارفي درباره چهارده معصوم (ع) گفتند. توضيح بيشتري بفرماييد، ممنون مي شوم.
- حرف زيادي نيست. اگر كار به پايان مي رسيد نزديك به ۵۰ جلد مي شد كه نزديك به ۰۰۰ ۱۰ صفحه آن هم تمام شد ولي متأسفانه ادامه آن با بيماري پدر امكان پذير نشد. اما آنچه براي من اهميت داشت، عشق و علاقه پدرم به كار روي اين مجموعه بود. روزهاي زيادي شاهد بودم كه وقتي صبح از منزل به مدرسه مي رفتم، مي ديدم روي دايره المعارف كار مي كنند، ظهر كه برمي گشتم مي ديدم كار مي كنند، شب كه مي شد مي ديدم كار مي كنند، صبح كه از خواب بيدار مي شدم مي ديدم كار مي كنند. واقعاً مانده بودم ايشان كي مي خوابند و كي غذا مي خورند. شبانه روزي روي اين دايرة المعارف كار مي كردند و اي كاش مي شد تمام شو.
*با دوستانشان چگونه بودند؟
- اگر دوست همزباني پيدا مي كرد، رابطه اش را قطع نمي كرد. دوستان زيادي داشت. از ويژگي هاي خاص شان دوستان صميمي و زياد بود كه از يك قشر هم نبودند، پزشك، فيلسوف، مهندس و شاعر و شاعر هم كه جاي خود دارد.
*با كدام دوستانشان بيشتر حشر و نشر داشتند؟
- اول از همه حافظ! اينكه مي گويم حافظ، چون واقعاً حافظ را دوست صميمي خودش مي دانند. با استاد سبزواري، علي معلم، قيصر امين پور، آقاي جمالي (كه از شاعران پيشكسوت شيراز هستند) و ديگراني كه متأسفانه الان يادم نيست.
*تكيه كلامشان چه بود؟
- تكيه كلامي داشت كه حتي در بيمارستان با آن حال بد آن را مدام تكرار مي كرد و الان هم كه حالشان خراب است و در منزل هستند تكرار مي كند، مدام مي گويند: يك لحظه هم از خدا غافل نشو.
* در چه وقتي و با سرودن چه نوع شعرهايي بيشتر به وجد مي آمدند؟
- هر دوره از زندگي شان، شعرهاي خاص خود را دارد كه با سرودن خيلي از آنها به وجد مي آمدند. قبل از انقلاب با شعرهايي كه مضامين سياسي داشتند، بعد از انقلاب با شعرهايي كه مضامين انقلابي و جنگ داشتند و اين اواخر هم با سرودن شعرهاي عرفاني خيلي خوشحال و راضي بودند.
*از رابطه اش با خانواده بگوييد.
- براي من يك دوست بود. اين را بدون تعارف مي گويم.
*كدام يك از شعرهاي پدرتان را مي پسنديد؟
- شعري كه درباره امام زمان(عج) دارد، به نام «شهسوار ملك هستي».
با ظهوري آسماني آفتابي ناگهان
مشرق از مغرب برآرد تا بگرداند زمان
مرگ را گردن زند با تيغ عالمگير عشق
تا بباراند به صحراي عدم باران جان
مي زند با زخمه هاي داد بر تار وجود
آنكه دارد شور رستاخيز هستي در بيان
خوش نوازد زهره چنگي به آ هنگ طرب
با طلوع نام او در بزمگاه اختران
تا برافروز چراغ مرده جان را به تن
مي دهد در ظلمت انديشه خورشيد روان
شهسوار ملك هستي داد را مي گسترد
در شعاع اسم اعظم بيكران در بيكران
آسمان در آسمان آينه باران مي كند
با نشاني آسماني آن وجود بي نشان
اي من گم گشته، چشم بسته دل بازكن
تا ببيني در نگاهش گردش هفت آسمان
گرگ را با ميش بيني در چراگاه زمين
يوسف ما چون برآرد سر ز چاه لامكان
آنچه خواهد آرزومندي به دوران ظهور
مي نمايد در بهشت ديدگانش عين آن .
***
نصر الله مرداني در سال ۱۳۲۶ در كازرون به دنيا آمد و مجموعه شعرهايي چون «قانون عشق»، «ستيغ سخن»، «خون نامه خاك»، «قيام نور»، «آتش ني»، «سمند صاعقه»، «گل باغ آشنايي»، «منظومه شهيدان شاعر» و «شهادت» از ايشان است.