جمعه ۱۸مهر۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۱۹۱
ادبيات
Friday.htm

باغي از خاكستر
004510.jpg
ابوالقاسم محمد طاهر
وقتي خوب بازي كرد و با عروسك هايش به مهماني رفت و با قطار كوچك آبي رنگش چند بار دور دنيا سفر كرد، تازه پي برد كه ساعت هاست كه تنهاست.
آنگاه همه اسباب بازي هايش سرد و بي جان توي اتاق ولو شدند و گويي جهان در نوري خاكستري رنگ،مرد.
از بعدازظهر توي اتاق تنها بود.
يكي دو ساعت از ظهر گذشته مامان و بابايش از خانه زده بودند بيرون و او را با اسباب بازي هايش تنها گذاشته بودند.
وقتي دعوا و بگو و مگوي شديدشان اوج گرفته بود؛ مامان در جواب يك حرف پدر، كه او معنايش را نفهميده بود؛ گفته بود:« خيلي خب، بريم، قال قضيه رو بكن.» در آن لحظه، مامان چنان برافروخته بود كه به هيچ چيز جز پاره اي آتش شباهت نداشت. بعد، مامان و بابا لباس پوشيدند و خودشان را براي رفتن آماده كردند. وقت رفتن، مامان به او گفت: «تو، خونه باش هوشنگ جون، ما الانه بر مي گرديم.» و هوشنگ فكر كرد كجا را دارد برود، پس حتماً در خانه خواهد ماند. پدر گفت:«بشين درساتو بخون، جايي نرو.» و آن وقت صداي به هم خوردن در توي خانه پيچيد و اين چنين بود كه درخت سيبي را، انگار، تكانده باشند.
هوشنگ حس كرد چيزي شبيه سيب با همان سنگيني، در دلش از شاخه جدا شده و افتاده بود پايين و حس كرده بود پاهايش به دو تكه يخ تبديل شده اند.
وقتي كاملاً در تنهايي اش غرق شد، فكر كرد به «قال قضيه». اين «قال قضيه» چه معنايي داشت؟ صداي خشمگين اما در عين حال دردناك مامان در گوشش مي پيچيد و اين صدا آزارش مي داد و او حس مي كرد حتماً اتفاقي تلخ خواهد افتاد.
به ديوار تكيه داد. باز به مامان و باباش فكر كرد. كجا رفتند؟ آيا هنوز توي خيابان سر هم داد مي كشند؟ و به يكديگر فحش مي دهند؟ دلش از همه اين چيزها به هم خورد، و ديد اصلاً دوست ندارد به حرف ها و حركات نيم ساعت پيش بابا و مامان فكر كند. دچار وحشت مي شد.
غروب آهسته آهسته به شب نزديك و نزديك تر مي شد.
هر روز در اين ساعت قناري نخ آوازش را رها مي كرد و صدايش تا انتهاي باغ مي رفت و مي پيچيد دور برگ درختان كه در پاييز رنگ مي باختند.
پنداشت سرما نزديك است. مامان و بابا را در خياباني پاييزي ديد كه هر كدام از يك سوي خيابان در جهت مخالف هم راه مي روند. آن قدر مي روند كه به باغي از خاكستر مي رسند و آنجا ديگر قناري نخ آوازش را بيهوده رها نمي كند.
احساس تنهايي اش غليظ و غليظ تر مي شد.
چند سال پيش روزي بابا مريض شد و افتاد توي رختخواب. بابا به شدت خودش را باخت. هي مي گفت:«احساس تنهايي مي كنم.» و حالا هوشنگ تنها بود و اين تنهايي برايش ترس آور مي شد و انگار ، معناي تنهايي بابايش را مي فهميد.
همان روز كه بابا توي رختخواب زار زد و مثل بچه ها گريست و حرف هاي مهربانانه مامان هم تسلايش نداد؛ هوشنگ هم رفت توي توالت و چشم هايش را بست و از خودش پرسيد، «اگه بابا بميره چطور مي شه؟» و ديد كه تابوت بابا را مي خواهند ببرند به گورستان. عرق سردي نشست بر تنش؛ سرش گيج رفت و ديگر گريه امانش را بريد. صبح فردا كه چشم باز كرد؛ ديد كه روي تخت كنار پدرش خوابيده است و به رگ دستش سرم زده اند. هرچه مامان پرسيد: «چرا تو دستشويي افتاده بودي؟ چي شده بود؟» نتوانست چيزي بگويد. حالا هم همان حال را داشت اما نمي دانست چطور شروع خواهد شد. دلش مي خواست كسي به خانه شان بيايد، با او حرف بزند، طوريكه او از تنهايي نترسد. اما فكر كرد كسي را در اين شهر ندارند. ياد قوم و خويش شان افتاد كه همه شان در دزفول بودند و تنها تابستان ها به ديدار هم مي رفتند، يعني بيشترش آنها به تهران مي آمدند و سري هم به خانه آنها مي زدند. با خود گفت: «چكار كنم، خدا؛ چقدر تنهايي بده. بلند شم و تلويزيون را روشن كنم...» و از جا بلند شد و تمام چراغ هاي خانه را از راهرو گرفته تا توالت و اتاق خواب و چراغ مطالعه؛ همه و همه را؛ روشن كرد. بعد رفت سراغ تلويزيون و صداي تلويزيون را تا آخر بلند كرد. صداي فرياد مانند تلويزيون توي تمام خانه پيچيد و هوشنگ فكر كرد اين طور بهتر است.
كمي كه خيالش آسوده شد، رفت سر يخچال و سيب درشت و خوشرنگي را برداشت و گاز كه زد دندان هايش يخ كرد. نشست جلوي تلويزيون و ياد بچه گربه هاي توي حياط او را با خود برد تا ته باغچه هاي پشت بوته هاي گل . ديروز صبح؛ هنوز، چشم شان باز نشده بود، دايم ميوميو مي كردند تا مادرشان مي آمد آرام مي شدند و لاي پاي مادرشان مي لوليدند. از شادي گربه هاي كوچولو پشت بوته گل ها لذت مي برد. گل ها هم قشنگ بودند. نمي دانست اگر گل ها سردشان بشود چه مي كنند. هنوز سيب در دستش گرم نشده بود.
به معلم شان فكر كرد: معلمي عبوس و بد اخلاق كه همه بچه ها از او متنفرند. وقتي او مي آيد سركلاس انگار عمر بچه ها نصف مي شود و همه احساس مي كنند روزهاي خوب و قشنگ شان را با ديدن او و شنيدن صدايش از دست مي دهند. آدم مي تواند خاطر جمع باشد كه او مريض است. چيزي حتماً او را آزار مي دهد وگرنه چرا بايد معلم اخم كند و بي حوصله درس بگويد. حس كرد اگر آقا معلم اينجا بود از او مي پرسيد چرا به بچه ها نمي گويد چه دردي دارد. مگر نه اينكه همه مردم هر كدام كه دردي دارند، نمي خندند، و دايم تو فكرند و صورت هايشان پر از اخم است.
آخرين گاز را به سيب زد. پا شد رفت صداي تلويزيون را آنقدر كم كرد كه فقط خود صدايش را بشنود. حوصله اش از صداي بلند تلويزيون سر رفته بود و ممكن بود كه همسايه ها هم سر و صداشان در بيايد. بعد تصوير تلويزيون را روشن كرد. كسي داشت حرف مي زد. از باغي مي گفت كه در ديار خون مي شكفد، و آرزو مي كرد اي كاش در آن ديار درخت كوچكي مي شد تا پرندگان سبز بر شاخسارش بنشينند. مرد از همه مي خواست كه به آن ديار شگفت سفر كنند، مرد مي گفت آنجا سفر خاك است و چه بهتر كه همه به  آن سو روي آريم.
هوشنگ دلش سفر نمي خواست، دلش مي خواست مامان و بابايش برگردند، با لبخند برگردند و ديگر با هم دعوا نكنند، دلش مي خواست كه عمه آسيه از دزفول كه مي آيد ديگر گريه نكند و دلخون كشتگان بمباران ها نباشد و از آرامش شهرشان بگويد و از رودي  كه هوشنگ خيلي دوستش دارد حرف بزند. آن وقت او برود به باغ و با بچه گربه ها پشت بوته هاي گل ها بازي كند و گل ها را بو كند و خوشحال باشد كه اين گل ها در باغچه خونه شكفته اند و عطر ملايمي دارند. بعد از آن برنامه مجري برنامه هاي ديگري پيدايش شد. لب هايش تكان مي خورد و شباهت به عروسك داشت، عروسكي كوكي. مجري رفت و مرد ديگري آمد و ديگري، و حرف پشت حرف. هوشنگ حيران مانده بود كه آخر، اينها چه مي گويند، چقدر مي دانند كه اين همه مي گويند. فكر كرد پس چرا من نمي توانم اين قدر صحبت كنم. آيا اينها حرف هايشان را حفظ مي كنند و آخر چرا من نمي توانم شعر هاي سعدي را از بر كنم و وقتي معلم صدايم مي كند كه بروم و پاي تخته بخوانم، هول برم مي دارد و بدنم خيس عرق مي شود؟ وقتي كه هوشنگ به تلويزيون خيره شده بود، اين چندمين مردي بود كه مي آمد و حرف مي زد.
يكهو هوس ديدن كارتون كرد. كارتون را خيلي دوست داشت. توي كارتون همه چيزي شدني است،درخت گربه مي شود، آسمان كوه، ماشين پروانه مي شود، و آدم گل. اسب گريه مي كند و شمشير مي خندد. حتي يك سنگريزه آنقدر بزرگ مي شود كه وقتي به اندازه يك صخره شد مي تركد. درست مثل مامان و حرف هايش: صبح امروز بود كه مامان هي حرف زد و هي حرف زد، بعد، بابا بلند شد و محكم خواباند توي گوش مامان و هوشنگ  دلش هري ريخت پايين. مامان گريه نكرد ولي پاشد رفت سراغ كمد لباس و چمدان ها؛ و تمام پيراهن هاي بابا را پاره كرد و از پنجره انداخت وسط چمن ها. بابا هم كه پيراهن ديگري نداشت با زير پيراهني كه به تن داشت از خانه بيرون رفت.
هوشنگ نفهميد دعوا بر سر چي شروع شد. فقط شنيد كه مامان مي گفت: «آدم بايد دلسوز زن و بچه اش باشه. آخه انصافه تو بري هر شب، پاي منقل ولو بشي و حق زن و بچه تو دودكني ول بدي هوا...»
بابا هي غرولند كرد و چيزهايي گفت:
«دارم دق مي كنم، همه درا به روم بسته شده، دارم زنده زنده مي پوسم...»
آن وقت مامان گفت:
«تقصير ما چيه؟ مگه ما به اين روزت انداختيم؟ مگه ما بدبخت نيستم؟ مگه همه خوشبختن؟ تو يه ذره غيرت اگه سرت مي شد از اون آدماي بي همه چيز مي بريدي و دل به خونه زندگيت مي بستي و...»
بابا هم ديگر عصباني شد و پا شد فحش داد و زد تو گوش مامان؛
«ليچار نگو ...»
مامان سيلي را كه خورد فقط صاف نگاه كرد توي چشم هاي بابا و بابا از اتاق رفت بيرون. ناراحت بود.
مردي كه حرف مي زد،رفت و منظره باغي پاييزي برابر چشمان هوشنگ آمد. هوشنگ داشت به باغ مي انديشيد: چقدر عالي است كه يك روز جمعه با بابا و مامان به آن باغ بروند و تمام روز آنجا بمانند كه ناگهان برق رفت. همانطور كه چمباتمه زده بود، فكر كرد ديگر كارش ساخته است و الان است كه كسي، دزدي بيايد و سرش را ببرد. از جايي كه نشسته بود سريد و رفت زير صندلي و رقص تاريكي را در تاريكي مي ديد و حس مي كرد سفيدي با سياهي در هم و جابه جا مي شود و اين جا به جايي او را مي ترساند. با خودش گفت:« خدايا، پس بابا و مامان كجا رفتند؟» فكر كرد تاريكي يك چاه است، يك چاه عميق و بي انتها و او آهسته آهسته دارد در اين چاه فرو مي افتد. ناگهان صداي مهيبي مثل ريزش صخره هاي بزرگ در رودخانه تاريكي را شكست. نفس در سينه اش حبس شد. دوباره سكوت. براي بار دوم صدا بلند شد و خوب كه گوش داد صداي زنگ تلفن بود. مبهوت ماند كه چطور از ياد برده است كه در خانه تلفن دارند. چهار دست و پا به طرف تلفن خزيد و گوشي را برداشت:
«الو،الو...»
«بفرماييد، كجارو مي خواستين؟»
صداي خسته مردي شنيده شد كه گويي در نهايت درماندگي حرف مي زد.
«منزل گلشيري؟»
«نخير، اشتباه گرفتين...»
«ببخشيد...»
«ولي... آقا، يه كم صبر كنين...»
«چي شده جونم، چي مي خواين...»
«ببين آقا، من تنهام، امشب تو خونه تنهام، از تنهايي مي ترسم، يه كم با من حرف بزنين، من خيلي مي ترسم...»
«ولي جونم، من كار دارم...»
«ولي... ولي اونا از بعدازظهر رفتن و هنوز نيومدن...»
«نترس جونم، بگير بخواب، منم از بعدازظهر دنبال آدرس دوستم مي گردم... خسته ام... حالاها ديگه بابا و مامانت مي آن خداحافظ، نترس...» و گوشي را گذاشت.
ديگر دلش شور افتاده بود. كجا رفتند؟ شروع كرد تا آنجا كه بلد بود بلند بلند شعر هاي كتاب مدرسه را خواندن، اما اين كار هم تنهايي اش را پر نمي كرد. دوباره گوشي را برداشت و سه بار نمره گرفت. صداي زني شنيده شد:
«ساعت يك و ده دقيقه... ساعت يك و ده دقيقه...»
فكر كرد اگر سلام كنم زن جواب سلامم را خواهد داد.
سلام كرد:
«سلام...»
«ساعت يك و ده دقيقه...»
«اسم من هوشنگه...»
«ساعت يك و ده دقيقه...»
«شما فكر مي كنين چرا بابا و مامان من تا حالا نيومدن؟»
«ساعت يك و ده دقيقه...»
«گوش كنين من تنهام، اتاقم تاريكه و من خيلي مي ترسم...»
«گوش كنين، گوش كنين...»
«ساعت يك و يازد دقيقه...»
هوشنگ ساكت شد. صداي يكنواخت زن هنوز مي آمد.
شايد زن مي ترسيد اگر يك لحظه چشم از ساعت بردارد و به او جواب بدهد، آن وقت از زمان عقب بيفتد.
هوشنگ گوشي به دست به خواب رفت.
صدا مي آمد.«ساعت يك و هفده دقيقه»
«ساعت يك و هفده دقيقه»
«ساعت يك و هفده دقيقه...»

تجربه هاي ديگران
... در هياهوي زمان
004504.jpg
حميد رضا نظري
صداي بي موقع زنگ تلفن، حامل خبر تلخي است:
«بي بي،درگذشت!..»
اين خبر همه وجودم را به لرزه در مي آورد: آه خدايا، يعني آن نازنين هم رفت؟!
بي بي فقط زن نبود، كه خود به تنهايي، همه عزيزانم بود. گنجينه اي گرانبها از خاطرات تلخ و شيرين روزگار سپري شده كودكي ها و جواني هايم، كسي كه هم اكنون در زير خاك سرد قبرستان، خانه اي به وسعت دريا ساخته است.
و ...
همه مادر بزرگ ها و بي بي ها، دلي به وسعت دريا دارند.
دوران كودكي من و تو و ما، با دريايي از قصه ها و غصه هاي بي بي هايمان شكل گرفته است..
* * *
... مي دانستم كه روزي بي بي ما را ترك و به سرزمين گذشتگان سفر خواهد كرد. پس دوربين عكاسي را آماده كردم و به او نزديك شدم:
«آماده باش بي بي  جان!»
- مي خواي چكار كني پسر جان؟!
- مي خوام از تو عكسي به يادگار داشته باشم.
- تا كه چه شود؟!
- تا زماني در خلوت خود، به چهره خندان و ماندگارت بنگرم و دمي خوش باشم. حالا حاضر باش تا عكست را بگيرم!
- بگير عزيز بي بي، خيلي سريع از اين چهره شكسته زمانه عكسي به يادگار بگير. چرا هيچ كس از لحظه اي بعد خبر ندارد! - نه بي بي اين جوري دستت را زير سر نگذار، چنين غمگين به من منگر كه دلتنگ مي شوم و بغض راه گلويم را مي گيرد... بخند بي بي جان، بخند تا رنج ساليان دور و دراز در چهره پژمرده ات نمايان نشود... خوب، من آماده عكس گرفتن هستم، شما چه بي بي؟!
- من مدت ها است كه آماده ام، آماده پرواز به سوي آن مهربان كه داده را مي ستاند و همگان را به سوي خود فرا مي خواند.
- براي چه گريه مي كني بي بي جان؟!
- براي سال هاي از دست رفته عمرم، براي خاطرات كودكي و نوجواني، براي همه از دست رفتگان ، عزيزان، جگر گوشه ها و نور چشمانم و همه اسيران خاك گريه مي كنم مادر جان!.. تو نيز روزي اين عكس يادگاري را بر سر مزارم خواهي گذاشت و برايم فاتحه اي خواهي خواند تا آشفتگي هاي درونت التيام يابد. در اين روزگار سخت و عصر دلتنگي هاي آدمي، شايد قطره اشكي شفاف و ناب، غبار غم از چهره بريزد و دنيايي از خاطره شيرين را در دل ها زنده كند...
* * *
... و حالا ديگر بي بي در ميان ما نيست.
اكنون من مانده ام و دنيايي غصه براي بي بي و قصه هايش، براي اشك ها و حرف ها و تنهايي هايش...
همه بي بي ها، سرشار از تجارب و اندوخته ها و خاطرات قيمتي چند نسل اند. همه بي بي هاي زمانه ما خندانند، همه بي بي ها لرزانند، امروز ديگر كسي به حرف بي بي هاي زمانه توجهي نمي كند، اما آنها مي توانند ستون مقاوم و مطمئني در زنجيره ارتباطي و تداوم عشق ها و مهرباني ها درميان آدم هاي روزگار و همه اعضاي خانواده و فاميل باشند و آنان را به يكديگر مرتبط سازند. اين حلقه و ستون پير، اما مهربان را بايد ارج نهاد و حفظ كرد.در عصر رشد سريع تكنولوژي، صنعت و سرعت هم مي  توان مهربانتر بود و بي بي ها را در هياهوي زمان فراموش نكرد...
* * *
اينك، به تنهايي بر سر مزار بي بي نشسته ام و باران تند و سرماي زمستان، همه وجودم را شست و شو مي دهد.
عكس غمگين بي بي را روي سنگ سرد و يخ زده اش گذاشته ام تا او ديگر از غم زمانه نگريد، اما آسمان همچون مادري نالان، زار مي زند و با شدت هر چه تمام تر مي بارد و مرا با خود به سرزمين خاطرات مي برد، به لحظه اي كه مي خواستم از بي بي عكسي به يادگار بگيرم و او در همان زمان، دستش را زير سرگذاشت و با بغضي درگلو، به پرواز به سوي معبود مهربان خويش انديشيد و ...
... و حالا ديگر كسي نيست تا سرم را در دامانش بگذارم و او با قصه ها و غصه هايش از زشتي ها و زيبايي هاي زندگي سخن بگويد، ديگر مادربزرگي نيست تا سر بر شانه هاي مهربانش بگذارم و از چهره پرخاطره اش آخرين بوسه را بستانم، ديگر بي بي اي نيست تا اشك هايم را پاك كند و در عصر دلتنگي آدم ها، با قطره اشكي شفاف و ناب غبار از چهره ام بزدايد و با لالايي هاي شبانه اش همه وجودم را نوازش دهد، ديگر ... اكنون دلم مي خواهد با سنگ صبورم بي بي جان درد دل كنم،  اما با اين باران سيل آسا كه همچنان مي تازد، چه كنم؟! انگار يك دريا آب جاري شده است، شايد هم خاك پاك خدا به دريا تبديل شده است...
همه بي بي ها دلي به وسعت دريا دارند.
دوران كودكي من و تو و ما، با دريايي از قصه ها و غصه هاي بي بي هايمان شكل گرفته است...

شهر كتاب
ضيافت
شواهد موجود درباره تاريخ نگارش اين گفت وگو به دوره اي نه زودتر از ۳۸۵ ق.م اشاره دارد اما زمان مهماني كه گفت وگو گزارشي از آن مي دهد به واسطه ارتباطش با پيروزي آگاتون، ميزبان مهماني، در مسابقه درام نويس، مسلماً سال ۴۱۶ ق.م است. در اينكه گفت وگوي انجام شده جنبه خيالي دارد، نمي توان به جد شك كرد، اما افلاطون رنج نامعمولي برده است، تا به كل صحنه اعتبار و اصالت فريبنده اي ببخشد. سخن گويان مستقيم فقط دو نفرند: آپولو دوروس و دوستي كه نامش ذكر نمي شود. آپولو دوروس جزو صحبت هاي ديگر، از قول كس ديگري، سال ها پس از واقعه، هرچند پيش از مرگ سقراط در ۳۹۹ ق.م گزارشي از مهماني او مي دهد كه خود از يكي از اعضاي محفل سقراط به نام آرسيتودموس شنيده بود كه شخصاً در مهماني حضور داشته است.
انگيزه افلاطون در همه اينها ظاهراً افزون بر سنديت قصه تاريخي اش با توسل به اعتبار ظاهراً ترديدناپذير شهود عيني است. آپولو دوروس و آرسيتودموس هر دو، آدم هاي تاريخي اند كه مي دانيم از ستايشگران متعصب سقراط اند.

تئاتر سياسي
004508.jpg

اين كتاب حاوي اجراها و رخداد هاي مربوط به سال هاي ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹ است كه اروين پيسكاتور در چند تئاتر برلين به صحنه برده است و در حقيقت گزارشي است مفصل از خود اين كارگردان نامي آلماني از آن سال هاي پر التهاب. پيسكاتور پس از ۱۰ سال تلاش سرانجام مجبور به جلاي وطن شد و به آمريكا رفت. در آنجا مدرسه اي داير كرد كه شاگرداني چون تنسي ويليانمز،آرتورميلر و مارلون براندو در آن به آموختن هنر پرداختند. او پس از جنگ در سال ۱۹۵۱ به وطن بازگشت و به عنوان كارگردان به كار پرداخت و آثار متعدي را به اجرا گذاشت.
كتاب تئاتر سياسي در ۴۰۴ صحنه،با بهاي ۲۵۰۰ تومان توسط نشر قطره منتشر شده است.

محاكمات سياسي در ايران
نويسنده: امير طيراني
ناشر: نشر علمي
كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سرنگوني دولت ملي دكتر محمد مصدق تنها يك جابه جايي در صحنه سياسي ايران نبود. سقوط دولت ملي و جايگزيني دولت كودتا كه با كارگرداني عوامل سيا به اجرا درآمد مُهر پاياني بود بر بسياري از مسايل و از جمله: پايان يك دوره دوازده ساله آزادي هاي سياسي، توقيف احزاب و گروه هاي سياسي، تعطيلي اتحاديه هاي صنفي و سنديكاهاي كارگري مستقل، تعطيلي روزنامه ها و منع آزادي قلم و بيان و سرانجام كودتاي ۲۸ مرداد تا سقوط رژيم پهلوي، هر آنچه برخلاف ميل ديكتاتور بود و خدشه اي بر منافع ديكتاتوري و اربابان امپرياليستش وارد مي آورد محكوم به نابودي شد. در اين روند هزاران تن از جوانان و آزاديخواهان اين مرز و بوم دستگير، زنداني، شكنجه و اعدام شدند.
در طول بيست و پنج سال پس از كودتا، دادگاه هاي نظامي بارها و بارها تشكيل شد. اكثر قريب به اتفاق اين دادگاه ها به صورت غيرعلني و درحالي برگزار مي شد كه حتي نزديكترين افراد و منسوبين متهمين نيز از زمان و مكان برگزاري آن مطلع و آگاه نمي شدند. اين مجموعه شامل چهارده فصل است، كه در هر يك از فصل ها، سير جريان محاكمه گروهي آورده شده است. گروه ها و اشخاصي كه در اين نوشتار به شرح محاكمات آنها اشاره گرديد بدين قرارند: محاكمه دكتر فاطمي، دكتر شايگان، مهندس رضوي، خليل ملكي، خسرو گلسرخي و افسران حزب توده - گروه جزني - گروه ستاره سرخ و...

برخورد تمدن ها
نويسندگان: برنارد لوئيس، كارن آرمسترانگ و ديسلاو ژيگولسكي
ترجمه: غلامحسين ميرزاصالح
نويسندگان كتاب حاضر مي كوشند تمام مسايل اتفاق افتاده از سده هاي پيش از ميلاد تا عصر حاضر را براي خوانندگان خود بازگو كنند. چه آنها نيك دانسته اند كه تا انسان از گذشته خود آگاهي نداشته باشد، نمي تواند آينده اي روشن و مترقي داشته باشد. به همين دليل است كه حكومت هاي مستبد و بي ريشه سعي دارند باشندگان جامعه اي كه بر آن حكومت مي كنند در بي خبري نگه دارند. چه آنها مي دانند آگاهي مردم از گذشته باعث مي شود لغزش هاي آينده كمتر شود و با هوشياري و آگاهي ديگر چشم و گوش بسته به فرامين ديكتاتورها گوش فرا نمي دهند و رفته رفته بساط خودكامگي برچيده خواهد شد. اين نوشتار در بيست ويك فصل به رشته تحرير درآمده بر آن دارد تا مسايل را در زمينه ها و موضوعات از قبيل چالش هاي قبل از مسيحيت و اسلام - نيز مردمان دشت نشين - دولت و اقتصاد خاورميانه، فرهنگ و چالش مدرنيته - استحاله و سرخوردگي ها و بالاخره از آزادي تا رهايي - را بيان كند.

شهرزاد
۲۵ نمايشگاه قرآني در ۲۵ استان
امسال همزمان با گشايش يازدهمين نمايشگاه بين المللي قرآن كريم در تهران، ۲۵ نمايشگاه قرآني در ۲۵ استان كشور برگزار مي شود.
به گزارش ستاد خبري يازدهمين نمايشگاه بين المللي قرآن كريم به منظور ترويج و گسترش فعاليت هاي قرآني در سراسر كشور نمايشگاه هاي استاني قرآن با هماهنگي معاونت امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و اداره كل استان ها برگزار مي شود.
بنابر اين گزارش، اين نمايشگاه ها شامل بخش هايي چون نمايشگاه بزرگ كتاب، عرضه نرم افزارهاي قرآني و نوارهاي صوتي و تصويري، بخش آثار هنري در ارتباط با قرآن، محافل انس با قرآن، اجراي برنامه توسط قاريان و گروه هاي تواشيح و بخش كودك و نوجوان خواهد بود.
يازدهمين نمايشگاه بين المللي قرآن كريم از پنجم ماه مبارك رمضان در مركز آفرينش  هاي فرهنگي- هنري كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان آغاز به كار خواهد كرد.

كتاب در جشنواره عذرا
004506.jpg

آثار كسراييان، محمد كوچك پور كپورچال و محمدرضا بهارناز در سومين جشنواره فرهنگي هنري عذرا حضور دارد.
بر پايه اعلام روابط عمومي جشنواره عذرا، كتاب « عشاير ايران»، كار نصرا... كسراييان كه شامل مجموعه عكس هاي اين هنرمند در فاصله زماني سال ۵۷ تا ۷۲ است، در بخش كتاب جشنواره عذرا حضور دارد.اين در حالي است كه محمد كوچك پور با كتاب «دريچه سبز» و كتاب«عشاير ايران» كار محمدرضا بهارناز نيز در همين بخش حضور دارند.
در سومين جشنواره عذرا، نويسندگاني چون استاد محمد بهمن بيگي با كتاب هاي «به اجاقت قسم» اگر قره قاج نبود و عرف و عادات در عشاير ايران و نيز، دكتر سيد رحيم مشيري با كتاب «جغرافياي كوچ نشيني»، دكتر عباس سعيدي با كتاب «مباني جغرافيايي كوچ نشيني»، دكتر عباس سعيدي با كتاب «مباني جغرافياي روستايي»، دكتر محمد حسين پاپلي يزدي و محمد امير ابراهيمي با كتاب«نظريه هاي توسعه روستايي» حضور دارند.
دكتر مسعود مهدوي نيز با كتاب «مقدمه اي بر جغرافيايي روستايي ايران» در جشنواره شركت دارد اين آثار از انتشارات (سمت) وابسته به دانشگاه تهران براي جشنواره ارايه شده است.
نويسندگان و پژوهشگران ديگري چون دكتر مرتضي فرهادي با كتاب «واره»،علي بلوكباشي با كتاب «جامعه ايلي در ايران»، محمد علي گوديني با كتاب «لبخند تلخ» و دكتر پروين معروفي با كتاب هاي «مشاركت زنان در تعاوني هاي روستايي» و «دانش امروز و زنان روستايي» در جشنواره شركت كردند.
سومين جشنواره فرهنگي- هنري عذرا با موضوع زن و روستا در بخش هاي فيلم، فيلمنامه، كتاب، مقاله، نمايشنامه، عكس وگزارش در دو بخش مسابقه و جنبي ۲۳ مهر ماه در محل تالار انديشه (تهران) برگزار مي شود.

دو كتاب در روز جهاني كودك
فرش باد و ما چند نفريم، دو كتاب تازه اي است كه از سوي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان به مناسبت فرا رسيدن روز جهاني كودك منتشر شده است.
فرش باد- نوشته تاكاآكي نومورا- توسط شهره گلپريان ترجمه شده است وكتاب ما چند نفريم، آخرين اثر زنده ياد بهرام خائف است كه به دو زبان فارسي و انگليسي، در شمارگان سه هزار نسخه انتشار يافته است.
همچنين بر اساس اين گزارش انجمن خبر كودك با هدف تربيت و آموزش صحيح هنر به كودكان، كه همزمان با جشن هاي روز جهاني كودك تاسيس شده است، كارگاه هاي هنري خود را در مركز آفرينش هاي فرهنگي و هنري كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان برگزار كرده است.
اين انجمن با كارگاه هاي ماكت سازي، نقاشي، گريم، قصه گويي، ماسك سازي، نمايش خلاق و موسيقي عرف و ساز ذهني در نمايشگاه همه دوستان ما شركت كرده است.بازديد كنندگان از جشنواره روز جهاني كودك در غرفه عروسك هاي دست ساز از كودكان عروسك مي سازند. در پايان هر روز نمايشگاهي از بهترين عروسك هاي دست ساز كودكان در همين غرفه به نمايش درمي آيد و عروسك هاي منتخب در آرشيو كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان نگهداري خواهند شد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جامعه  |   رسانه  |   زمين  |
|  شهر  |   عكس  |   علم  |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |