محسن سيف
* سينماي خوب، تماشاگر خوب مي خواهد و تماشاگر خوب تنها در شرايط مناسب و با تغذيه درست از خوراك مطلوب فرهنگي، پرورش مي يابد.
يعني همان حكايت كهن و بي پاسخ «اول مرغ يا تخم مرغ؟» در يك دايره بسته و تكراري. دست اندركاران صنعت سينماي ايران، تمام راه هاي رفته و نرفته و همه روش هاي ممكن و ناممكن را تجربه كرده اند و هنوز سر درگم پيدا كردن دريچه اي براي تنفس و كوچه باريكه اي براي گريز از اين بن بست تاريخي بال بال مي زنند. فكر مي كنم «بال بال زدن» تصوير كاملاً رسا و واقع بينانه اي براي شرح اين پريشان حالي و سردرگمي باشد- و تا حدي يقين دارم- كه نگارنده و شارح اين پريشان احوالي، صلاحيت و شناخت نسبتاً درستي از تاريخچه اين بيماري مزمن فرهنگي دارد. سي سال همجواري و حضور در متن و حاشيه سينماي ايران مي تواند تاييدي -گيرم نيم بند!- بر اين صلاحيت باشد. بسياري از افرادي كه اين روزها و اين سال ها براي شفاي عاجل صنعت سينماي بومي نسخه مي پيچند و آب درماني تجويز و توصيه مي كنند، حتي اين صلاحيت نيم بند را هم ندارند. جز آن عده انگشت شمار كه ضمن تجربه عملي كار سينما، در عرصه هاي گوناگون تعقل و تفكر و تجزيه و تحليل امور فرهنگي و اجتماعي هم صاحب ايده و فكر و تجربه هستند، الباقي «زيره كرمو» به كرمان صادر مي كنند و آب دريا به غربال مي كشند. دست بر قضا، تب اين گروه اخير تندتر هم هست. از يكسو نان به نرخ روز مي خورند و از سوي ديگر در ذم شاطران، شاعري مي كنند! برخي از مبتذل ترين فيلمفارسي هاي دوران را در پرونده كاري خود دارند و در عين حال از گسترش روزافزون ساده پسندي و ابتذال در سينماي ايران شكوه سر مي دهند...
در چنين اوضاع و احوالي است كه نويسنده اين يادداشت داوري درباه شرايط كنوني سينماي ايران را در محدوده صلاحيت خود مي بيند. براي رفع هرگونه بي اعتمادي و بدبيني، يك شرح چند سطري از سابقه حرفه اي و صورت وضعيت حضور در متن و حاشيه سينماي ايران را لازم مي دانم. بيشتر به عنوان نويسنده و منتقد فيلم با دست اندركاران سينماي ايران در ارتباط هستم. از هفده سالگي ۱۳۴۸ تا امروز با همه چم و خم هاي فيلمسازي در اين سرزمين آشنايي نزديكي داشته ام. فكر مي كنم- در واقع يك جورهايي يقين دارم- كه تا امروز بيشترين تعداد نقد و نوشته درباره فيلم هاي ايراني را در پرونده حرفه اي خود دارم. در نقد فيلمفارسي و آثار سينمايي قبل از انقلاب كه جاي شك و شبهه نيست. از سال ۴۸ تا ۵۷ تندروترين عضو نهضت ضد فيلمفارسي بودم و چند صد نقد و نوشته چاپ شده شاهد اين مدعاست.
با وجود ناپرهيزي و ناگزيري لجوجانه از هرگونه مراوده و همجواري با دست اندركاران صنعت سينما، هر از گاه ناپرهيزي ناگزيري لجوجانه دست مي داد، براي آشنايي نزديك و صرف چاي و شيريني. در اين همنشيني ها بود كه شناخت تازه و كامل تري از عناصر شاكله اي سينماي بومي به دست آمد. هم از گروه موسوم به سينماگران پيشرو و موج نو و هم از غول هاي فيلمفارسي. برمبناي همين شناخت ديرين و آشنايي كم و بيش با دست اندركاران سينماي امروز ايران، به يك نتيجه گيري قطعي از بازگشت به گذشته رسيده ام. در واقع با يك بررسي مقايسه اي واقع بينانه و بي رودربايستي، شكي باقي نمي ماند كه صنعت سينماي ايراني رجعت غم انگيز و نگران كننده اي به سال هاي نخستين دهه پنجاه دارد. اگر راست باشد كه «آدم عاقل دو بار از يك سوراخ گزيده نمي شود» بايد نگران درجه عقلانيت اين نظام فيلمسازي بود و... در ادامه بحث به چرا و چگونه اش خواهيم پرداخت. به زباني ساده و روشن تا بهانه اي براي تنبل هاي ته كلاس جفت و جور نشود و اما بعد...
كپي سازي و نسخه برداري از فيلم هاي موفق، كار امروز و ديروز نيست. تقريباً عمري به قدمت اختراع سينماتوگراف دارد. اما همين كار ساده و بي دردسر براي خودش ادب و آدابي پيدا كرده است كه بدون پيروي كردن از آن، نمي شود اميد ثمري داشت. همان اشتباهي كه گذشتگان اين حرفه در گذشته هاي نه چندان دور و در آغاز دهه پنجاه مرتكب شدند و ايشان از آغاز دهه هفتاد به اين سو به ارتكاب آن لجاجت مي ورزند. مسافران كم حواس اين ماشين زمان از رده خارج، در يك مسير زماني پر دست انداز، رفت و برگشتي پيچ در پيچ در پي هيچ را تجربه مي كنند و دريغ از يك سر سوزن عبرت آموزي از درس هاي تاريخ!
اما براي درك درست و دقيق تر اين موقعيت غم انگيز، حتماً بايد دستي در كار نوشتن و تجربه اي در زمينه همكاري با دست اندركاران سينماي ايران داشته باشي...
|
|
اولين باري كه براي همكاري با يك استوديو فيلمسازي دعوت شدم، يكي دو سالي به بيست سالگي ام مانده بود. يك استوديو معظم و هفت ستاره فيلمسازي بود كه مديريتي صاحب نام داشت. حالا عضو تيم چهار نفره اي بودم كه يك فيلمبردار سرشناس و معتبر، يك فيلمنامه نويس حرفه اي و همه فن حريف و يك كارگردان نسبتاً تازه كار نفرات اول صف بودند و من به عنوان يك جوان بااستعداد نفر آخر و نخودي تيم محسوب مي شدم. اين اولين تجربه عملي من در كار سينما بود. تجربه اي تاريخي و عبرت آموز كه سر و ته اش به سه ماه هم نرسيد، اما در همين زمان كوتاه هم خيلي چيزها درباره زدوبندهاي پشت صحنه سينماي ايران آموختم و در تجزيه و تحليل سال هاي دراز نقدنويسي، راز در جا زدن تاريخي صنعت سينماي بومي برايم آشكار شد. در آن سه ماه كذايي عضو فعال گروه نت برداري از انواع و اقسام فيلم ها بودم. هميشه يك گوني فيلم قديم و جديد از انواع هندي و عربي و تركي و هاليوودي و ايتاليايي و اروپايي دم دست بود كه با صلاحديد آن تهيه كننده معظم دستچين شده بود و تيم چهار نفره از بام تا شام در سالن نمايش كوچك استوديو سرگرم نت برداري از سكانس هاي جالب توجه اين فيلم ها بودند و هر دو سه روز يكبار، فيلم برگزيده اي كانديداي نسخه برداري كامل مي شد. گاه خط داستاني دو يا سه فيلم درهم ادغام مي شد تا فيلمنامه اي براساس آن شكل بگيرد. افسوس كه حافظه رو به راهي ندارم، كه اگر حافظه ام ياري مي كرد، نام فيلمي را كه با درآميختن داستان سه فيلم مهجور ساخته شد به ياد مي آوردم. اين فيلم از آن جهت خاطره ساز شد كه دقيقاً به ياد دارم كه از تركيب خط داستاني سه فيلم آمريكايي، هندي و تركي ساخته شد و اين شعبده بازي هرگز از ذهنم بيرون نرفت. كپي سازي و ايرانيزه كردن فيلم هاي خارجي كار مرسوم و معمولي بود، اما درآميختن سه فيلم كاملاً متفاوت و درآوردن يك فيلمفارسي از اين مخلوط عجيب، حداقل به اندازه اختراع سينماتوگراف شگفتي ساز است!
يكي دو هفته ديگر دركارگاه ايرانيزه كردن فيلم هاي خارجي دوام آوردم و با صرفنظر كردن از دستمزد ماه سوم، عطاي اين خدمت فرهنگي را به لقايش بخشيدم. هنوز هم نمي دانم در پديد آمدن چند فقره از اين نوع محصولات سينمايي نقش داشته ام، اما به هر روي هنوز هم بخشي از وجدانم درد مي كند!
در آن روزگار نوزده- بيست ساله بودم با عقلي به گردي گردو...
اين قصه هنوز هم ادامه دارد، سينماي ايران پس از يك بلوغ زودرس، بازگشتي غم انگيز و نگران كننده به گذشته هاي نه چندان دور دارد. همين يكي دو سال پيش اشتياق و علاقه دو سه تن از دست اندركاران سينماي ايران را با خوش باوري و ساده دلي موروثي، بشارت دهنده يافتم. با چند طرح و قصه و يكي دو فيلمنامه آماده ملاقات هايي داشتيم. همان قصه قديمي و آشنا تكرار شد. «احسنت و آفرين و به به و چه چه و...» بود و در ديدارهاي سوم و چهارم ناگهان همان «اما و اگر»هاي معروف مطرح شد. «فقط دو تا تغيير كوچك، قهرمان قصه رو ده سال جوونتر مي كنيم و... اين روزها قصه هاي جوون پسند يه تضمين فروشه... فلان فيلم رو كه حتماً ديدي؟ يا اون يكي... اين كارو بكن، قول مي دم اكران اول بره رو سيصد تا... دو سه تا تغيير كه واسه تو كاري نداره... خودت خبره كاري... يه يا علي مي گيم و ... » و «يا علي» را گفتم و خدا نگهدار! همان قصه پرغصه دارد تكرار مي شود. اما نبايد نااميد بود...