كاوه ميرعباسي مترجم است. با ما گفت و گو كرد. چه گفت؟ از خودش، از ترجمه، از فوئنتس و رمان «سرهيدرا» و دست آخر هم «گابريل گارسيا ماركز» به ميان كشيده شد. هر كه «سرهيدرا» را خوانده باشد گفت و گوي ما با عباسي برايش جذاب تر است. اگر هم نخوانده باشد، كمي با ابعاد پنهان ذهني يك نويسنده تمام عيار مكزيكي آشنا مي شود... تا شايد اندكي، حس جستجويش پاسخي درخور يابد:
فرشاد شيرزادي
* حاشيه نمي روم «سرهيدرا» به قلم شما ترجمه شده است، قضاوتتان بر اين رمان چگونه است؟
- كسي كه كتابي ترجمه مي كند، آن را پسنديده است. من هم بعضي از كارهاي فوئنتس - نويسنده مورد علاقه ام - را دوست دارم. البته مي دانيد مقصود من از به كار بردن اصطلاح دوست داشتن ارزش گذاري و ارج نهادن نيست؛ بلكه ذات عبارت خواهد بود. از طرفي رمان هاي پليسي را هم مي پسندم. «سرهيدرا» هم تفاوت ها و شباهت هايي با يك رمان پليسي دارد و ابعاد نهفته آن مرا جذب مي كند.
داستان پليسي براي خود تعريف هايي دارد و به واقع محور تحير در اثر پليسي، جنايي سطرهاي واپسين و يابنده هاي آخر داستان خواهد بود.
خواننده كار كشته رمان هاي پليسي، جنايي با مطالعه آثار اكثر جنايي نويسان امروز جهان سهل و ساده در مي يابد، بعد از خلق چند اثر نخست يك نويسنده، داستان ها و رمان هاي بعدي نگاشته شده به همان قلم، دوري باطل بر تكرار مي زنند. حتي خود شما و من و يا هر خواننده حرفه اي ديگر پس از پشت سرگذاردن چند رمان «آگاتا كريستي» مثل «شاهد بي زبان»، «قتل در قطار سريع السير شرق» و ... اواسط رمان مي تواند قاتل را بيابد. شگردهايي كه جنايي نويسان در كار خود به كار مي برند بعد از مدتي تكراري مي شوند و جذابيتشان را از دست مي دهند. به گمانم حتي شگردهاي «آگاتا كريستي» هم ديگر كهنه شده و خواننده مي تواند دست نويسنده را بخواند. اين ويژگي در «سرهيدرا» نيست، چون مولفه هاي رمان پليسي، جنايي با مولفه هاي رمان جاسوسي در هم آميخته شده است و رماني به گونه اي خاص و متفاوت از آب، سر بيرون آورده. يعني از سويي، رمان، مشخصه ها و مضامين پليسي دارد. شخصيت هاي داستان - و حتي، گاه خود خواننده - دل مشغولي هايي دارند. ساختار اثر، ساختاري پيچيده است و فوئنتس، استادانه از آن بهره مي گيرد و در كارش به شكل درخشان، باز مي تاباند.
با پشت سرنهادن همه اين ها، فكر مي كنم، رمان براي خواننده جذاب مي شود و در سطرهاي آخر، مخاطب متعجب مي شود و حيران مي ماند. البته حيرتي كه پشتوانه اش نوعي ابهام آميخته با شگفتي باشد. خواننده وقتي قاتل را مي يابد، متوجه مي شود از سويي، شخصيت ديگري كه در داستان داراي محوريت خاصي است، «تيمون» است كه چه بسا مخاطب در اغلب سطرها نيز حس مي كند، او نقطه عزيمت اثر خواهد بود، نه «فيليكس مالدونادو».
گاه رمان از زبان اول شخص روايت مي شود و گاه از زبان سوم شخص، از ديگر سو، برخي مواقع هم ساختار رمان با ابهام درهم مي ريزد. خود من هم، هنگام ترجمه اين كتاب، فكر مي كردم«تيمون» شخصيت اصلي است نه «مالدونادو»! چرا كه او تشكيلاتي ايجاد مي كند و محبتي توام با محنت نسبت به «مالدونادو» دارد.
ضمناً كارلوس فوئنتس، در دايره المعارف «مريام ورسفر» - كه در آن كارهاي شاخص هر نويسنده نام برده شد - فقط دو رمانش را به عنوان مهمترين كتاب هايش نام مي برد. يكي «سرهيدرا» و ديگري «خويشاوندان دور». اين در حالي است كه همه مي گويند شاهكار فوئنتس رمان «سرزمين ما» است. خالق «سرهيدرا» در جايي ديگر كل آثارش را كه تا قبل از سال ۱۹۹۸ منتشر شد، به چهار دسته تقسيم مي كند و «سرهيدرا» را به همراه «اريكه عقاب» و «تخت پادشاهي» جزو رمان هاي سياسي مي نامد.
همه اين ها، در كل تعريف من بود از آثار كارلوس فوئنتس و شاخص ترين رمانش، يعني «سرهيدرا».
* گفتيد كه فوئنتس آثارش را به چهارده دسته تقسيم مي كند، آن سيزده دسته ديگر، چطور تنظيم شده است؟
- ۱- دوران مشقت: كه شامل رمان هاي «آئورا»، «جشن تولد»، «خويشاوندان دور» و «كنستانسيا» مي شود.
۲- دوران تكوين: رمان «سرزمين ما»
۳- دوران رمانتيك: كه شامل سه رمان «ييلاق»، «نامزد مرحوم» و «مجلس رقص صدمين سال» مي شود.
۴- دوران انقلاب: «گرينگوي پير» و «اميليانو در چينامكا»
۵- شفاف ترين ناحيه(آنجا كه هوا صاف است)
۶- مرگ آرتيميو كروز
۷- در گذر سال ها با لائورادياس
۸- در آموزش: «وجدان هاي آسوده» و «مكان مقدس»
۹- روزهاي پوشيده: مجموعه داستان «روزهاي پوشيده»، «سرود نابينايان»، «آب سوخته» و داستان كوتاه «مرز بلورين».
۱۰- دوران سياسي: «سرهيدرا»، «اريكه عقاب»، «مبادله تكزاس» و «تخت پادشاهي»
۱۱- پوست انداختن
۱۲- كريستف نازاده
۱۳- وقايعنامه هاي زمان ما: كه سه رمان «ديانا» (شكارافكن تنها)، «آشيل» (جنگاور) و «برومته» (بهاي آزادي) را در برمي گيرد.
۱۴- درخت پرتقال كه سال ها پيش قبل از همه جناب آقاي عبدالله كوثري آن را به فارسي برگرداندند.
* علاوه بر اينكه در سطرهاي واپسين رمان، خواننده مفهومي كلي را در مي يابد، اين اثر مبهم تمام مي شود و بعضي سطرها نيز به نظر مي رسد بيهوده مبهم شده است. اين مسئله به چه چيزي ربط پيدا مي كند؟ به ترجمه كتاب؟
- آن چيزهايي كه در كتاب حذف شد، صرفاً بخشي از مسائل ضداخلاقي بود كه البته حجمش هم كم بود.
از سوي ديگر، ابهام پيچيده در متن كتاب، جزو ساخت رمان است. مثلاً ديوان سالاري اي كه در «سرهيدرا» ديده مي شود نزديك به ساخت هاي داستاني كافكاست.
* اگر موافق باشيد كمي به اوضاع ترجمه بپردازيم. به نظرتان مترجم تا چه حد بايد با ادبيات كلاسيك سرزمينش و ادبيات امروز دنيا آشنايي داشته باشد؟
- فكر مي كنم، حد و اندازه اي نمي توان در نظر گرفت. هرچه بيشتر بهتر. در مثل مناقشه اي به ميان مي گذارم: دزدي كه با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا! كسي هم كه مطالعه اش بيشتر باشد بهتر مي تواند ترجمه كند. براي اين موضوع سقف نمي توان در نظر گرفت. اما كف چرا. كفش شايد اين باشد كه مترجم بايد تسلط كافي بر زبان مبدأ داشته باشد. زبان مقصد را هم فوت آب باشد. شرايط لازم براي ارائه ترجمه قابل قبول همين است.
براي ارائه يك ترجمه درخشان هم مولفه هاي ديگري وجود دارد كه يكي از شرط ها، قريحه مثال زدني و نيرومند مترجم است تا بلكه مخاطب از اثر لذت كافي را ببرد.
بدون اغراق و پسند شخصي بايد بگويم كه بزرگ ترين مترجم حال حاضر ايران، نجف دريابندري است. خواننده از ترجمه هاي او لذت مي برد. بعد از دريابندري هم «منوچهر بديعي» مترجم قدرتمندي است كه فكر مي كنم هر مخاطبي به راحتي از ترجمه هاي او مشعوف مي شود.
* براي ارائه ترجمه درخشان چه بايد كرد؟ مولفه ها و مشخصه هاي ترجمه درخشان چيست؟ براي قدم در راه ترجمه درخشان گذاردن چه بايد كرد؟
- من درحدي نيستم كه بگويم از كجا بايد شروع كرد؟ هركس مسير خودش را مي رود. ترجمه فرمول برنمي دارد. اما به شخصه ، خودم متون فارسي فراواني را مي خوانم، چه داستان و چه رمان و شعر. همچنين سعي مي كنم ترجمه هاي ارزشمند فارسي را به جاي متن اصلي كتاب بخوانم. ضمناً در صورت متوسط بودن زبان برگردان شده، نسخه اصلي كتاب را مي يابم و آن را مي خوانم.
اما آن كه گفتم، همان است. يعني هركس از راه خود وارد ترجمه مي شود. فرضاً «رالس مانهايم» -يكي از بزرگترين مترجمان انگليسي زبان- شيوه اي خاص براي خود در پيش مي گيرد. به واقع او از دو زبان فرانسه و آلماني ترجمه مي كند و مترجم آثار «گونترگراس» است. به شكلي كه «گونترگراس» او را تائيد مي كند. اما در حين ترجمه كارهايي مي كند كه شايد يك مترجم فارسي زبان آنها را اشتباه پندارد.
* شما با تخصصي شدن ترجمه موافقيد، اين طور نيست؟
- فكر مي كنم هرچه ترجمه تخصصي تر شود مفيد خواهد بود. اما خودم حاضر نيستم چنين كنم. چون تنوع طلبم. البته در بعضي كشورها نيز مترجماني كه متنوع كار مي كنند وجود دارند و پر واضح است كه ترجمه هاي خوبي هم ارائه مي دهند.
* گاه ترجمه اي از يك اثر را مي خوانيم كه كتاب در چند زبان دست به دست گشته و آخر سر و با دو، سه زبان واسطه به فارسي برمي گردد. مثلاً از اسپانيولي به آلماني ترجمه مي شود. چون آلماني ها زودتر از ديگر اروپائيان كتاب هاي نويسندگان آمريكاي لاتين را منتشر مي كنند و با آنها قرارداد مي بندند، به فرانسه ترجمه مي شود. سپس از فرانسه به انگليسي و نهايت به فارسي. اما شما مستقيماً از اسپانيولي ترجمه مي كنيد كمي در همين باره توضيح دهيد.
- به نكته جالبي اشاره كرديد. من دوست دارم علاوه برمتن اصلي از ترجمه هاي ديگر زبان ها نيز بهره مند شوم. اما هنگامي كه «نازارين» را از اسپانيايي به فارسي برمي گرداندم، دو كتاب ديگر را نيز ورق مي زدم، يكي ترجمه «آكسفورد» كتاب كه به لحن نويسنده وفادار نبود ولي ساخت رمان تغييري نكرده بود و ديگري ترجمه آمريكايي آن كتاب كه مترجم به لحن نويسنده وفادار بود، اما در عين حال تمام ساخت داستان را امروزي كرده بود!
اين دو كتاب را اگر به دو مترجم فارسي زبان مي سپرديم، كلاً شاهد ارائه دو ترجمه مختلف و جداي از هم مي بوديم.
براي جلوگيري از چنين مشكلي يك مترجم هميشه بايد از ديگر كتاب هاي ترجمه شده به زبان هاي ديگر هم استفاده كند تا ترجمه اش پخته، رسا، همه گير و همه سويه باشد.درست مثل اينكه مشاور براي كارمان گرفته ايم.
شما نگاه كنيد متن انگليسي «سرهيدرا» با متن اسپانيولي اش كاملا متفاوت است. حالا من چگونه مي توانم بيايم و به متن انگليسي كتاب اكتفا كنم؟
البته متفاوت بودن ترجمه انگليسي «سرهيدرا» با متن اصلي كتاب دليل بر ضعف مترجم نيست بلكه اين انگليسي كه همه كارهاي فوئنتس را به زبان خودش ترجمه مي كند و مورد تائيد نويسنده نيز هست، ترجمه آزاد ارائه مي دهد و در مقدمه كتاب هم آورده است كه عبارت هاي نامفهوم كه براي امريكاي لاتيني ها شكل بومي يافته و براي انگليسي ها گنگ و گيج كننده است، در همان چارچوب جامعه انگليس و به كل در زبان و ذهن سرزمينش، به زبان مقصد برگردانده.
در كتاب، جايي دو اسم خاص به كار رفته بود اما وقتي متن انگليسي را مي خواندي، مي ديدي كه اصلاً چنين نيست. حال قضيه از اين قرار بود كه شما مثلا بخواهيد به فرض شخصيت هاي «هادي و هدي» را كه فقط در كشور ما وجود دارد به زبان اسپانيولي برگردانيد.
امروز ميان مترجمان امريكاي لاتيني باب شده كه متن اصلي را بنا به فرهنگ خودشان، به زبان مقصد برگردانند. در جايي مترجمي از يك شاهكار نام برده بود و بيان كرده بود اگر همين شاهكار را مستقيم (بدون نزديك كردن به ذهن مردم سرزمينم)، ترجمه كنم، قطعاً رمان كسل كننده اي از آب درخواهد آمد.
* چه كتاب هايي زيرچاپ داريد؟
- آخرين كتاب «گابريل گارسيا ماركز» با عنوان «زنده ام كه روايت كنم». من در ترجمه، مقداري عنوان اصلي را تغيير دادم . نويسنده، عنواني را كه به زبان اسپانيايي نگاشته است، عمداً غلط انتخاب كرد. او نام كتاب را گذاشته «زيستن براي روايت كردنش» البته اين غلط در فارسي فاحش نيست و غيرمحسوس عمل مي كند. اما در اسپانيايي كاملاً توي چشم مي زند و محسوس است. آنجا، نويسنده ضمير «شين» را براي زيستن برگزيده كه در اسپانيايي اشتباه است. شايد در زبان فارسي هم بشود چنين كرد ولي به مشهود بودن زبان اصلي اش نمي رسد.
فعلاً همين كتاب را زير چاپ دارم.