يارعلي پورمقدم
سامان شايان
اغلب وقتي مي خواهي با شاعر يا نويسنده اي گفت وگو كني، بايد قبلش اتو كشيده رفتار كني و با كلمه هاي قلمبه سلمبه سروكله بزني تا بتواني، ضبط را روي ميز بگذاري و شروع كني: قربان، از آخرين كارتان شروع مي كنيم يا از اولين كتابتان يا نمي دانم از اولين ماجراجويي تان.
اما با يارعلي پورمقدم نويسنده مجموعه داستان «حوالي كافه شوكا» اصلاً به اين شكل گفت وگو نكرديم. مي پرسيد چرا؟ چون پورمقدم شوخ طبع است. خودماني و به دور از هرگونه عصا قورت دادگي. علاوه بر همه اينها، خالق «حوالي كافه شوكا» نمايشنامه نويس هم هست و هر وقت درباره نمايشنامه هايش مي پرسيم صادقانه و بي تكلف مي نشيند و صحبت مي كند. پس شروع كرديم:
* با توجه به اين كه نزديك به سي سال پيش، شما نويسندگي را با شاهنامه و نمايشنامه «آه اسفنديار مغموم» آغاز و لابه لاي آثار ديگرتان به نوشتن «اي داغم سي روئين تن» و «هفت خاج رستم» و «يادداشتهاي يك اسب» پرداخته ايد؛ موافقيد گفت و گوي مان را از اين شاهكار آغاز كنيم؟
- نمي دانم شاهنامه كي مي خواهد دست از سر من بردارد!
* ولي بخشي از جادو و تعليقي كه حول آثار شما ايجاد شده ناشي از تعلقي است كه به شاهنامه داريد. اين همه شور و شيدايي از كجا مي آيد؟
- پيش از اين در گفت وگوي مكتوب و مفصلي كه با يونس تراكمه و كورش اسدي داشته ام گفته ام كه گمانم ناشي از ارادتي باشد كه پدرم - آن هم با دوكلاس سواد اكابر - به فردوسي داشت. او با صداي خش دار و دورگه چنان شاهنامه مي خواند كه تنها بازيگران ارمنستاني آقاي لوريس چكناواريان قادرند با مرحوم برابري كنند. وقتي داستان رستم و سهراب را در تالار رودكي، غلط غلوط مي خوانند.
* از يادداشتهاي يك اسب بگوييد؟
- پاييز ۷۹ و در يك صبح پنجشنبه و باراني من و بهرام دبيري منتظر قهوه ترك با شكوه «آقا كيا »بوديم، كه دل سير درباره شكوه شاهنامه چانه گرم كرديم تا به اين صرافت بيفتيم كه براي نوجوانان دست به يك اقدام آموزشي، خداپسندانه بزنيم و منظومه رستم و سهراب را بي كم و كاست ابتدا من دوبله و به نثر كنم تا بعد بهرام بتواند آن اسبهاي معروفش را تصوير سازي كند. پاييز سال بعد كه متأسفانه اصلاً باران نم نم نمي باريد من به آتليه او رفتم و يادداشتهاي اسبي را برايش خواندم كه با روايت فردوسي از داستان رستم وسهراب جابه جا توفير داشت. خب در واقع ديگر متن جنبه آموزشي اش را از دست داده بود و حالا تنها مي توانست به جنبه هاي خداپسندانه اش متكي شود و بهرام كه نقاش فرهيخته اي است پذيرفت تا او هم چون من پايش را كنار بكشد تا رخش به تنهايي ضامن بهشت و دوزخ خود شود.
* ولي اين ضرورت از كجا آفتابي شد كه راوي ،اسب زبان بسته اي به نام رخش شود؟
- فراموش نكنيد كه وقتي دو سپاه ايران و توران در برابر هم به آرايش رزم مي ايستند، اين رستم است كه از سهراب خردسالش مي خواهد تا جنگ را دور از انظار برگزار كنند و چون سهراب مي پذيرد پس ديگر ما با نبردي مواجه هستيم كه تنها چهار موجود زنده در آن شركت دارند و مي توانند بعدها از جيك و پيك آن ما را خبردار كنند: دو سوار و دو مركب. اگر سهراب به قتل مي رسد تا با مرگ خود توان شهادت دادن را از خود سلب كند، در عوض رستم قاتلي است كه در كانون وكلا به ريشش خواهند خنديد. چون شهادت قاتل فاقد ارزش حقوقي است. مي ماند به قول شما دو اسب زبان بسته كه - احتمالاً به امر خداوند - يكي شان قلم را برداشته است و به شرح كتاب آن را در كافه جا مي گذارد تا من بتوانم بي دغدغه قانون مولفان و مصنفان مالك آن شوم.
* در روايت رخش برخلاف روايت شاهنامه، سهراب به ايران نمي آيد تا پدرش را شاه جهان كند، بلكه مي آيد تا مادرش تهمينه را سلطان جهان كند. برخلاف شاهنامه پدر مي داند دارد فرزندش را مي كشد و باز هم برخلاف شاهنامه بعد از اين فرزندكشي رخش براي هميشه رستم را ترك مي كند و در سمنگان مي ميرد. با اين همه تخلف باز هم مي گوييد كه اين شما نيستيد كه بر روايت فردوسي انقولت مي گذاريد؟
- به عنوان يك ناظر بي طرف عارضم كه يكي اين وسط دارد دروغ مي گويد: رخش به عنوان نزديك ترين شاهد به واقعه يا زبانم لال فردوسي كه قرنها بعد با نگارش فاجعه، باز آن را بر سر زبانها انداخت.
* داريد سر به سر كي مي گذاريد؟
- من فقط مي خواهم كمي با اساطير شوخي كنم.
* اين شوخي را يك بار ديگر هم كرده ايد: در داستان هفت خاج رستم ما با يك مسجد سليماني خيالپرداز به نام مهرعلي روبه رو مي شويم كه ناطور شيفت شب چاه شماره يك ويليام دارسي است و طي يك دست بازي و براي يك مخاطب كر قوس و قزحي فاخر از كلام برپا مي كند كه تلفيقي از زبانهاي بختياري، انگليسي و فارسي امروز و كهن است. از اين كه ادبيات فارسي را صاحب يك دون كيشوت كرده ايد خستگي نبايد به تن تان مانده باشد.
- اعتراف مي كنم كه هر بار داستاني را تمام مي كنم نفسي به راحتي مي كشم.
* به عنوان يك كهنه نمايشنامه نويس، ارزيابي شما از تئاتر ملي چيست؟
- جماعت گمانم بايد دست كم اين را از كفش ملي بياموزند كه از بدو تأسيس تا كنون گيوه ملكي توليد نكرده است.
* حدود پانزده سال پيش مجموعه «گنه گنه هاي زرد» شما كه شامل سه نمايشنامه و سه مونولوگ است به چاپ رسيده است و در آن كتاب نمايشنامه اي به نام مخمل وجود دارد كه يكي از بهترين آثاري است كه تا كنون در راسته ادبيات نمايشي ايران نوشته شده است. در حالي كه در تمام اين سالها صحنه هاي نمايش در اشغال آثار متوسطه است. چرا مخمل اجرا نمي شود؟
- حالا كه داري آنتريكم مي كني پس بده در روزنامه بنويسند كه ايران بهشت بسازبفروشها و متوسط الحالها است و تصادفي نيست اگر در حوزه نمايش هم با كساني برخورد مي كني كه با عرصه و اعياني صحنه هاي نمايش جوري رفتار مي كنند كه انگار شش دونگ منگوله دارشان را از پدر به ارث برده اند. موجودات دوزيستي هنوز از اجراي تئاتر شهر فارغ نشده، ظفرمندانه كارنامه را زير بغل مي گيرند تا اين بار در هيئت لري معترض ظاهر شوند كه طي سي سال ماضي تنها يك بار امكان دسترسي به تالار قشقايي را پيدا كرده است.
* آيا از اين كه اجرتان را نگرفته ايد زجر نمي كشيد؟
- با اين كه فعلاً من و تئاتر به اين درك متقابل رسيده ايم كه همديگر را ناديده بگيريم ولي اگر من حقي داشته باشم، تا سي سال بعد از مرگم هنوز هم وقت آن را خواهم داشت كه حقوق از دست رفته را استيفا كنم.
* با اين پاسخ به نظر بي خيال و بي نياز مي آييد؟
- در كودكي از نيش خاري عر مي زنيم. در نوجواني از تزريق يك پني سيلين چين به چهره مي آوريم ولي در پيرانه سري نه تنها از زخم خنجري كه فيمابين كتف هايمان مي نشيند ناله نمي كنيم بلكه ديگر دل و دماغش را هم نداريم تا برگرديم و ببينيم كه ضارب الدنگ كيست.
* ولي كمي خودخواهي بدنيست.
- راستش تا پيش از اين تنها ريپي من اين بود كه فقط من و آقاي نجف دريابندري هستيم كه در چارت ادب و فرهنگ ايران به جايگاهي رسيده ايم كه عمليات حاسدان و معاندان كه هيچ حتي توپ هم ديگر نمي تواند تكانمان بدهد.
* اگر منظورتان از چارت همان نموداري باشد كه سلسله مراتب مشاغل را در يك دستگاه اداري ترسيم مي كند، شما و آقاي دريابندري در كجاي اين چارت نشسته ايد و صاحب چه موقعيت مستحكمي هستيد؟
- اين ديگر غير قابل انكار است كه ايشان سر آشپز و من تنها قهوه چي راسته ادبيات هستم.
* فكر مي كنيد نابساماني هاي نمايش مبتلابه ادبيات نيست؟
- طاعون كه بيايد همه مي گيرند. لولاي ادبيات هم بر پاشنه آشيل هايي مي چرخد كه از قاعده متوسط الحالها پيروي مي كند. كافيست نشريات قابل اعتنايي را كه در حوزه داستان فعاليت دارند، تورقي بكنيد. اولين بويي كه زير دماغ خواهد زد اين است كه اختيار صفحاتي كه به داستان كوتاه مي پردازد در دست نويسندگان متوسطي است كه هركدام كلاس داستاني هم برپا كرده اند تا در قبال دريافت شهريه به نشر آثاري بپردازند كه بيشتر به رپرتاژ آگهي مي مانند تا داستان و اين كار بسيار شرم آور است.
* آيا اين سخنان يك عزلت گزيده نيست؟
- عزلت گزيده شميم بهار است كه غيبتش براي تئاتر ايران يك ضايعه غيرقابل جبران است، نه من كه دارم يكي به دو مي كنم.
* در سرتاسر گفت وگو بي تاب بوديد. چيزي شما را دلتنگ كرده است؟
- به روايت آصف سلطان زاده كه از دانمارك آمده است، دوچرخه اكبر سردوزامي را توي بازار قزل قلعه كپنهاگ دزديده اند.
* ناراحتي شما بابت همين است؟
- رفاقت كه فقط چلوكباب خوردن نيست، گاهي هم بايد غم كشيد.