حميد دباشي
مجاورت نزديك با كوهي با شكوه هم جنبه هاي خوب دارد و هم بد. آدم در عين حال با بخشندگي علفزارهاي آن و گشاده دستي دامنه هاي آن مورد لطف قرار مي گيرد و با اين حال هرگز نمي بيند كجا نشسته است، زير سايه كدام بزرگي، آسودگي فراگيرنده كدام اطمينان. جلال كوهستانها- هيماليا، راكيز، البرز- را فقط مي توان از دور ديد، فقط از فاصله ايمن دريافت ديداري، هوشمندانه، حساس و هيبت انگيز مكان آنها.
عده بسيار خوشبخت اندكي- كه اكنون دلتنگ و غمگين هستند- افتخار آن را داشته اند كه ادوارد سعيد را دوست بخوانند، عده اي كمتر يك همكار، كمتر از آن يك رفيق، فقط به تعداد انگشتان يك دست همسايه- هر چقدر به ادوارد سعيد نزديك مي شديد، انسانيت صميمانه، سادگي بي پيرايه وي و شخصيت فراگيرنده آرامش بخش، دوست داشتني محبت آميز او در مقام شوهر، پدر، پدر شوهر، عمو و پسر عمو- عظمتي را كه وي داشت، پنهان مي كرد و بر آن سايه مي افكند. اي ميل ها و پست صوتي ما هنوز پر است از كلمات گرانبهاي او، دلداري هاي به موقع، شوخ طبعي روايتي، پرسشهاي پيش پا افتاده، توصيه پر ارزش او- همه اين پيامها عزيزتر از آن است كه پاك شود و صميمانه تر از آنكه با كسي در ميان گذارده شود. ما همه به مانند پرندگاني بوديم كه در پيرامون سخاوت بام وي پرواز مي كرديم، گلهاي قاصدك كوچك شادمان در سايه خانه وي، موجوداتي ريز كه در دامنه هاي كريم كوهي كه بود، چرا مي كرديم.
شهريار آرماني ما، جنگاور نيرومند، صلاح الدين مباحثات ما با مخالفان ديوانه، منبع سلامت عقل ما به هنگام نوميدي، تسكين به هنگام اندوه، اميد به انسانيت خود ما ديگر در قيد حيات نيست.
در غياب وي اكنون مي توان زماني را به ياد آورد كه شما بوديد و او بخشي از وجدان نقاد شما، سرشت خلاقانه شما، وجود شما در جهان نبود- هنگامي كه وي از پشت سر تك تك كلماتي را كه مي نوشتيد، نگاه نمي كرد.
اگر قرار نيست ياد آوري زماني كه شما بوديد و او براي شما لازم نبود، تمريني در بيهودگي باستانشناختي باشد، بايد فاصله و مغايرت بين حكمت مدرسي با حياي آموزشي را كه نسل روشنفكران مهاجر من گذراندند و اطمينان به نفس و جرأتي را كه امروز مي توانيم با آن در برابر بخت عجيب و غريب بايستيم، در نظر بگيريم، يعني دست در دست برادران و خواهرانمان از نژادها و ملل، عقايد و آشوب و بگوييم: «نه!»
امروز نوعي همبستگي مقصود بين دسته اي از شورشيان و طغيانگران وجود دارد- كافران در ميان ما هستند و يهوديان، مسيحيان و مشركان، هندويان و مسلمانان، ملحداني كه هستيم ولا ادريان، بوميان و مهاجران- كه حقيقت را با صداي ادوارد سعيد، پژواك صداي دسته جمعي ما، در برابر قدرت به زبان رانند. اينكه چگونه به اينجا رسيديم- جايي كه هستيم، با گويشهايش مي شنويم، با چشمهايش مي بينيم، با زبانش حرف مي زنيم- سؤالي براي ايجاد سابقه تاريخي نيست بلكه پرسشي براي يافتن جرأت اخلاقي است.
اكنون در لحظه اي اسطوره اي كه ادوارد سعيد ما را به حال خود رها كرده و به جرگه مظاهر اسطوره اي پيوسته است، درست زماني است كه همان طور كه وي موقعي گفته بود، سياهه اي به سبك گرامشي از مكان خود به دست آوريم- زماني با او و اكنون بدون او. امروز جهان همزمان در غياب وي فقيرتر و با اين حال از رهگذر خاطره وي غني تر است- و دقيقاً در اين محال نما هسته هاي مخالفت ما، وعده آينده ما، ابهت سوگند ما در مكان مقدس پاي تابوت وي قرار دارد.
من جزو آن نسلي از روشنفكران مهاجر هستم كه منشأ و سرشت هوش نقادانه خود را انتشار شرق شناسي ادوارد سعيد (در سال ۱۹۷۸) مي داند. شمايل شخصيت نقادانه ما، صداي مخالفت ما، بافت سياست ما و خود سرشت جرأت ما همه ريشه در تمام تاروپود اين متن روشنگر دارد. در سال انقلاب ايران ۱۹۷۹ كمتر از يك فصل پس از انتشار شرق شناسي بود كه ساموئل كلاوزنر كه به ما تئوري و روش درس مي داد، به شيوه اي سراپا بي روح براي نخستين بار مرا با اين دستاورد چشمگير ادوارد سعيد آشنا كرد. آن زمان دانشجوي تحصيلات تكميلي در دانشگاه پنسيلوانيا و در حال تكميل رشته دوگانه اي در جامعه شناسي و فرهنگ و مطالعات بودم. پيش از آنكه شرق شناسي را مطالعه كنم (يا بهتر بگويم آن را با يك نفس عميق و ارضاء كننده استنشاق كردم- آن را مانند ليمونادي تازه در يك روز گرم تابستان نوشيدم)، آثار كارل ماركس، ماكس شلر، ماكس وبر و جورج هربرت ميد را درباره جامعه شناسي دانش خوانده بودم. استدلالي كه سعيد در شرق شناسي كرده بود، دقيقاً از زاويه اي از جامعه شناسي دانش تراويده بود كه اين كلمات را در آن توالي خاص خرد و سخنوري خوانده بودم. تا اواسط دهه ۱۹۷۰ نسل جامعه شناسان من در دانشگاه پنسيلوانيا در قالب يك برنامه درسي منسجم و تا حدي غيرمعمول شروع به خواندن ميشل فوكو كرده بودند.
بايد در نظر داشت در آن زمان رشته جامعه شناسي به سرعت در اختيار جمعيت نگاري و تحقيقات خط مشي با بودجه دولت فدرال قرار گرفته بود. روندي قهقهرايي كه هرگز اين رشته كه زماني پيشتاز بود، از آن رهايي نيافت. اما در آن زمان در دانشگاه پنسيلوانيا، فيليپ ريف، ديگبي بالتسل، ساموئل كلاوزنر، هارولد برشادي، ويكتور ليدز و فرد بلاك نظريه پردازان جدي با رويكرد نسبتاً كلي به مسائل جامعه شناختي بودند. من رساله دكتري ام را با راهنمايي فيليپ ريف در جنبه جامعه شناختي كارم و جورج مقدسي فقيد در جنبه اسلامي نوشتم. اما هسته اي كه شرق شناسي در وجدان نقاد من كاشته بود، هرگز افكار مرا ترك نكرد. ما اين كتاب را در آن ترم پاييزي سرنوشت ساز در سال ۱۹۷۹ با ساموئل كلاوزنر در آن اتاق كوچك و كم نور در طبقه پنجم ساختمان مك نيل جنب گذرگاه لاكست در دانشگاه پنسيلوانيا خوانديم. درست در بحبوحه بحران گروگانگيري در ايران كه مي توانستم صداي دانشجويان ليسانس دانشگاه پنسيلوانيا را بشنوم كه دسته جمعي و هماهنگ فرياد مي زدند: «ايران را با بمب اتمي بزنيد، ايراني ها را ناقص كنيد!»
اگر شرق شناسي را از آن برنامه درسي و ادوارد سعيد را از خودآگاهي ما خارج مي كردند، نسل روشنفكران مهاجر من مشتي افراد سرخورده مستعد افسردگي مزمن مي شدند و يا در غير اين صورت عده اي كه برقراري ارتباط با آنان نفرت انگيز است و به طور رقت انگيزي به خبر چينان بومي مختلف تبديل مي شدند- روحشان را به سلاطين بي روح در دي سي (واشنگتن) يا در غير اين صورت به پدرسالاران سالخورده در پرينستون مي فروختند.
|
|
تا پيش از شرق شناسي، هيچ اطلاعي از كار ادوارد سعيد در نقد ادبي نداشتم و تا سالها پس از فارغ التحصيلي از آن غفلت كردم. شرق شناسي بود كه مشي تفكر و نگارش من را در مورد تاريخ اسلامي نوين يا قرون وسطي يا تاريخ روشنفكري ايران رها نمي كرد. از آن پس، سفري را شروع كردم كه همزمان حرفه اي بود و شخصي، اخلاقي و روشنفكري كه مرا عملاً به درگاه وي در دانشگاه كلمبيا آورد- جايي كه اكنون در آن تدريس مي كنم. تا روزي كه بميرم، نقطه دقيق جنب سالن نمايش ميلر در گوشه تقاطع خيابان برادوي و خيابان ۱۱۶ را به ياد خواهم داشت، يعني جايي كه اول بار ادوارد را ديدم و پيش او رفتم و خودم را معرفي كردم- سپاسگزاري صدايي آزاد شده در احوالپرسي ام بود.
نخستين بار ادوارد سعيد را از شرق شناسي و سپس نوشته هايش در مورد فلسطين كشف كردم و از آنجا به تأملات رهايي كننده اش در مورد انقلاب ايران و سپس از آنجا آموزشي تقريباً يسوعي گونه را در تك تك كتابي كه مي نوشت و اكثريت نوشتارها و مقالات وي آغاز كردم. آنها را مي خواندم و باز مي خواندم، مانند دانشجوي وظيفه شناسي كه آماده امتحان دكتري مي شود، هر چند كه مدتها بود خودم امتحان دكتري برگزار مي كردم.
امروز از ميان بي شمار چيزهايي كه از ادوارد سعيد ياد گرفتم، هيچ كدام برايم مهمتر از فصاحت پرشور و صدايش نيست- شكوه، اطمينان، جرأت، شجاعت و طمأنينه و شيوه سخن او كه بدون آن نسل روشنفكران مهاجر من اسير دانشگاهيان مزدور و روزنامه نگاران حاضر در حكومتي بوديم كه اكنون به ناودان رسانه هاي همگاني سرازير شده اند و آسيب شناسي هاي خود را با لهجه غليظ غربي، فارسي يا جنوب آسيايي بيان مي كنند و با اين حال از «ما» تهوع آوري دم مي زنند كه هم پيمان معماران ورشكسته اين امپراتوري غارتگر است. در صداي ادوارد سعيد، در حالت شاهزاده خصال و اطمينان به نفس آمرانه وي، لحن شكننده مخالفتهاي تقريباً خاموش ما و سستي كلام ما در اين خصوص بر مشكلات فائق مي آمد.
از طريق ادوارد سعيد بود كه يكباره دوستاني يافتيم كه اصلاً نمي دانستيم داريم، دوستان و خانواده هايي كه هرگز تصور نمي كرديم در محلات ما هستند- آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين به يكباره به بسط خانه ما دور از ميهن تبديل شد. خوزه مارتي را از طريق ادوارد سعيد كشف كردم، همان طور كه كوجين كاراتاني، چينوآچبه، اقبال احمد، طارق علي، رانجيت گوها، گاياتري اسپيواك، شيموس دين، ماسائومي يوشي، نگوگي واتيونگو، وي معناي تازه اي از همه كسان ديگري كه فكر مي كرديم مي شناسيم براي ما پديد آورد- امه سزر، فرانتس فانون، ماهاتما گاندي، محمود درويش، ناظم حكمت، ولاديمير ماياكوفسكي، فيض احمد فيض.
زماني كه رنگ پوست ما تدريجاً مرز رنگي را كه ظالمانه بين سياهان و سفيدپوستان در آمريكا كشيده شده بود درنورديد- سياهان و سفيدپوستاني كه در زواياي مربوط خود در اطمينان نابجا نسبت به نژادشان جدا شده بود- ما آسيايي ها و آمريكاي لاتيني ها، اعراب، تركها، آفريقايي ها، ايراني ها، ارمني ها، كردها، افغانها و جنوب آسيايي ها به طور آني فراتر از شاخص غيرمعمول اصل ما و به سوي همبستگي مقصود نوظهور خويش، شرافت دست دادن ما با ادوارد سعيد، به هم پيوستيم.
تا سالها پس از آنكه به كلمبيا آمده بودم، نمي توانستم ادوارد سعيد عمومي، افسانه وار و تصويري را با ادوارد بلافصلي كه آشنايي و دوستي، رفاقت و همبستگي ام با او فزوني مي گرفت، آشتي دهم. گويي يك ادوارد سعيد با عظمت براي بقيه جهان و آنگاه ادواردي ديگر براي گروهي اندك و خوشبخت بود. اين دو دقيقاً آشتي ناپذير نبودند: آن دو يك سؤال مطرح مي كردند، فاصله اي براي پيمودن- چگونه مي شود موجودي فناپذير و اين قدر شكننده، سست و قابل دسترسي، چهره اي جهاني و اين قدر عظيم، استعماري و تمثيلي پديد آورد؟
دو سال پيش كه شارلاتاني بدنام در نشريه اي چاپ نيويورك به من افترا وارد كرد و سايتي ننگين را براي بي حيثيت كردن موضع علني ام در برابر جنايتهاي مجرمانه اي كه از آن حمايت مي كند، راه اندازي كرد، صندوق پست صوتي ام پر از پيامهاي نژادپرستانه، زشت و تهديد آميز از سوي گروه حاشيه اي ديوانه اي بود كه وي رها كرده بود. درست در ميانه اين سخنان زشت، گويي به گونه اي معجزه آسا، پيامي از ادوارد بود- نسيم هواي تازه، تجديد حيات كننده، سرورانگيز، اطمينان بخش، زندگي بخش: «حميد عزيزم، ادوارد هستم....» زندگي به شكل شگفت انگيزي زيبا شد. شادي رسيدن به پيام ادوارد سبب مي شد دائماً به آن سخنان زشت گوش دهم. چيزي مبارك در صدايش بود- اميد به انسانيت را اعاده مي كرد. امروز در مراسم ختم ادوارد، اندك افراد دل شكسته اي كه توانستند از پشت تابوت داران ادوارد بنگرند، بار ديگر شاهد بازگشت اعجا ب آور اميد بودند، يعني زماني كه دانيل بارن بويم پيش درآمد باخ را به سبك E-Flat از بخش اول Well- Tempered clavier براي اداي احترام موسيقايي به دوست درگذشته اش نواخت. كساني كه در نزديك اين معجزه بودند، ديدند و شنيدند كه وداع محبت آميز استاد ديگر صرفاً يك پيانو نواز چيره دست نيست كه قطعه موسيقي زيبايي را مي نوازد- بلكه از سخن گفتن دانيل بارن بويم با ادوارد سعيد به زبان مشترك برگزيده خود افتخار و اعتلا براي آخرين بار آگاه بودند.
ادوارد سعيد تجسم متحرك اميد بود- يك حادثه خارق العاده كه جرقه اي فوق العاده را در مردمان از هر جهت عادي كه سر راه او قرار مي گرفتند، مي جست و مي يافت.
سالها قبل زماني كه عمل جراحي قلب باز داشتم و دوست و همكار عزيز و اكنون درگذشته ام مقده النويحي تازه مبتلا به سرطان تخمدان تشخيص داده شده بود، ادوارد حمايت فوق العاده اي مي كرد: به طور منظم به ما سر مي زد، كتابها و مقالات جديدش را برايمان مي فرستاد، دست نويسهاي ما را مي خواند، آنچه را مابعد مدرنهاي ما مي خواند به سخره مي گرفت- او صداي خنده ما بود، رنگ شادي ما، شمايل اميد ما. مقده سالها با سرطان بدخيم خويش مبارزه كرد تا بچه هاي كوچكش به سن نوجواني رسيدند. من با سرنوشت مادر زادم به هماوردي برخاستم و زنده ماندم- ادوارد، الگوي شكيبايي ما، سنجه حقيقت ما، معناي جسارت ما براي رفتن به كلاس بود.هر چقدر به ادوارد نزديكتر مي شدم، به نظر مي رسيد محالتر بتوان دقيقاً گفت چه چيزي است كه در ساختار اين شخصيت قهرمان گونه چنين ابعاد اسطوره اي به كار رفته است- آن زمان بيش از حد به كوه نزديك بودم، غرق در زيبايي آن، غافل از عظمت آن. اما حتي در ملأ عام، روايت زندگي اش كه ادوارد منتشر كرد، تفاوتي نداشت. آدم كتاب خارج از مكان (۱۹۹۹) او را كه مي خواند، بيهوده به دنبال نشانه، توالي خاصي از علل و صفات تاريخي يا روانشناختي مي گردد كه بداند چه رخدادهاي بزرگ يا مهمي به ايجاد حياتي مي انجامد كه از نظر اخلاقي رفيع است. همه چيز درباره ادوارد سعيد نسبتاً عادي است، اما ماجرايي خارق العاده از وقايع معمولي همين زندگي شكل گرفت.
|
|
در سال ۱۹۳۵ در فلسطين به دنيا آمد و به ياد شاهزاده ويلز ادوارد نام گرفت. وي مانند ميليونها فلسطيني ديگر در جهان عرب زندگي خود را در تبعيد به سر برد. در آمريكا به دبيرستان مونت هرمون و پس از آن براي تحصيلات دانشگاهي به پرينستون و هاروارد فرستاده شد. ادوارد سعيد از هيچ رويداد خارق العاده اي صحبت نمي كند كه كسي بتواند به عنوان لحظه تعريف كننده چهره اسطوره اي كه تا وقت مرگ نابهنگام خود داشت، معين، تجزيه و تحليل و نظريه پردازي كند.
شناختن شخص ادوارد سعيد مطالعه اي در چگونگي پديد آمدن قهرمانان از گوشت و خون عادي ترين و فناپذيرترين موجودات است. يك فلسطيني، تبعيدي، روشنفكر دانشگاهي، آموزگار، عالم، شوهر، پدر و دوست، هيچ كدام از اين شواهد معمولي و فراوان جهاني منفصل نمي تواند مجموع كلي ادوارد سعيد را در مقام چهره اي شامخ كه دقيقاً در چارچوب تعريف يك زندگي اخلاقي مي گنجد، توضيح دهد.
جمعه پس از مرگ سعيد كه دنبال جايي براي ميريام سعيد (همسر ادوارد) مي گشتم تا سيل كساني را پذيرا شود كه مي خواستند آخرين بار با سعيد وداع كنند، از چپلين ديويس پرسيدم: «آيا پروفسور سعيد را مي شناختي؟» او گفت: «هرگز با او ملاقات نكردم، اما مي دانم جنگاور بود.» سپس با چشمان درخشنده در من نگريست و گفت: «... در راه عدالت» يك همكار ديگر درباره مرگ سعيد گفت: «گويي چراغي در حياط دانشگاه خاموش شده است.»
اگر كسي بخواهد از نقطه اي براي كنار هم قرار دادن خصوصيات زندگي اخلاقي و روشنفكري ادوارد سعيد آغاز كند، اين نقطه مسائل عادي زندگي در تبعيد او نيست كه با ميليونها نفر ديگر چه فلسطيني و چه غيره مشترك بود، بلكه اين نقطه بوطيقاي در افتادن خلاقانه وي با سرنوشت خود است، يعني جايي كه وي توانست بارها خود را بزايد. در هنگام مرگ، ادوارد سعيد مجوز اخلاقي فوران آتشفشاني يك زندگي بود كه در حالت عادي و با حوادثي كه مجموع آن هيچ است، هدر مي رود. تبعيد تقدير وي بود و وي پيروزمندانه آن را به ثمره زندگي خود تبديل كرد- هديه اي كه به جهاني داد كه اكنون به طور دائمي فاصله اي تبعيد گونه با خود گرفته است.
در خارج از مكان نمي توانيم جايي را بيابيم كه بهتر از پاراگراف پاياني كتاب تسلسل خلاقانه اين چنين لحظات را بيان كند. زندگينامه خود سرنوشت سعيد را بايد مانند زندگي خودش از پايان خواند، نه از ابتدا. وي مي گويد: «بيخوابي براي من حالتي گرامي است كه تقريباً به هر بهايي مطلوب است.» زماني كه دنيا مي خوابيد، وي بيدار مي ماند- وجدان بي خواب جهان، مصاحب با مينروا(الهه خرد) شاهد با چشمان بيدارش، مانندجغد خردمند،تمام بين، تمام شنوا، هشيار. «هيچ چيز براي من تقويت كننده تر از رها شدن سريع از حالت نيمه هشيار گذراي شبي از دست رفته نيست، مگر صبح زود، تا به چيزي كه ممكن بود چند ساعت پيش از دست بدهم، بپردازم يا خودم را با آن دوباره مشغول سازم.»
در اينجاست، در خط مرزي تاريك و روشن وعده هاي مكرر سپيده دم در برابر اصرار مطمئن تاريكي كه به نظر مي رسد لحظه هاي تاريكتر نوميدي ما بايد در برابر اميدهاي روشن تسليم شود، كه هميشه بايد ادوارد سعيد را منتظر بيداري، رسيدن بقيه ما بيابيم. «با توجه به وجود اين همه ناهنجاري در زندگي ام، آموخته ام در واقع ترجيح دهم كاملاً به حق نباشم و خارج از مكان باشم.» به اعتقاد من درست در همين جاست كه ادوارد سعيد از دفاع دست برمي دارد و علامت پاك نشدني خود را بر بقيه ما مي گذارد كه مي كوشند به مانند ما از وي بياموزند چگونه به طور سرنوشت سازي مكمل باشند در عين حالي كه از نظر انساني ناقص هستند.
به نظر من، اين همان دليل اصلي است كه چرا طيف وسيعي از افرادي كه در حالت عادي با هم مخالفت سياسي و ايدئولوژيك داشتند، بدون تضاد با خود يا او ادوارد را عميقاًٍ دوست داشتند. وي روحي خودانگيخته بود- در مورد انگيزه هاي قضيه اي كه به وي عرضه مي شد، حسن نيت و مقصود اخلاقي داشت، نه درمورد آرمان گرايي ظاهري يك قطعيت ماوراء طبيعي.
آنچه در مورد ادوارد سعيد برجسته است، اين است كه در تنهايي مطلق خويش، هرگز تنها نبود. همواره سخنگوي چيزي بود كه در حالتي غير از اين امكان ضعيف داشتن زندگي اخلاقي به رغم همه مخالفتها بود، يك داوود برازنده كه فلاخن خود را مي چرخاند و سنگ هايش را به طرف جالوت جهاني كه بيرحمانه در قالب منطق ديوانگي خود قرار گرفته است، پرتاب مي كند- تا صداي اخلاقي مردمي باشد و تا تقدير غم انگيز آن مردم را به تراژدي مخمصه جهاني تبديل كند كه در آن همگي به فلسطينيان بي خانمان بدل شده ايم. فضيلتش آن بود كه مفاسد زمانش را به مناسبتهاي حساسي براي خيري جهانشمول تبديل كند كه از قيد اين خطا يا خطاي ديگر فراتر مي رفت. نوعي آزادمنشي در دانش رهايي بخش، نوعي گشاده دستي در درستكاري اخلاقي اش وجود داشت كه به راحتي مرزها را پشت سر مي گذاشت و تمام ادعاهاي ارضي نسبت به صحت را با شرم روبه رو مي كرد. همان طور كه به درستي گفته بود هميشه قدري خارج از مكان بود، اما اين امر فقط اين نكته را مطرح مي كند كه آن مكان چه اشكالي داشت كه نمي توانست كاملاً تماميت شخصيت و فرهنگش را در بربگيرد.
سعيد در ميراث خود مخمصه خاصي را كه دنيا به هنگام تولد بر وي مقدر كرده بود، به فضيلت تبديل كرد. سعيد در فلسطين ديده به جهان گشود اما از ادعاي آبا و اجدادي نسبت به آن سرزمين محروم شد، در مصر بزرگ شد اما به مدرسه اي رفت كه نظام آموزش استعماري انگليس در آن حاكم بود و پدرش كه ادعايي براي تصاحب بخشي دايمي تر از روياي آمريكايي داشت، وي را به آمريكا فرستاد، اما وي همواره اين گرايش را داشت كه حقيقت اين دروغ را در برابر قدرت هايي كه آن را در اختيار داشتند، بر زبان جاري كند. سعيد اجتناب ناپذيري تقديرش را به لحظه تعيين كننده جايگاه خود در مقام چهره بت گونه تمام نسل اميد تبديل كرد، در برابر فرهنگ كامل نوميدي.
آني ترين پيامد زندگي ادوارد سعيد تصديق نامه فصيح مردمي است كه در تاريخ بسيار بدخواهي ديده اند و در معرض وحشي گري قرار گرفته اند. زندگي و ميراث وي را نمي توان و نبايد از آن تأثير آني تهي كرد. در وهله اول و پيش از هر چيز در مقام يك فلسطيني- فلسطيني محروم شده از حقوق، بيرون شده و از ارث محروم شده- است كه ادوارد سعيد سخن گفت. ماهيت عادي داستان وي- به خصوص در لحظاتي كه آشكار، به صراحت و معصومانه از اوان كودكي، نوجواني، رقابت برادر و خواهري، بلوغ جنسي و غيره صحبت كرد- دقيقاً همان چيزي است كه عزت را به مردمي اعاده مي كند كه با زنجيره اي از تبليغات غرض ورزانه بدنام شده اند، مردمي كه صفات انساني از آنان ستانده شده است تا در روز روشن تاريخ، از ميهن خود رانده شوند.
هيچ ارزيابي دستاوردهاي چندگانه وي در مقام يك آموزگار، منتقد، عالم، هيچ تأثير تحسين آميز انسان گرايي جهانشمول وي ، هيچ قدرداني كاملاً سزاوار از وي، در مقام يك موسيقيدان، مقاله نويس، نظريه پرداز فرعي، فعال سياسي و غيره، هيچ كدام نبايد ما را از اهميت برجسته وي در مقام يك فلسطيني غافل كند كه تقدير آنچه بارها و از صميم قلب «مردم من» خوانده بود، عميقاً وي را مجروح كرده بود.
اما ادوارد سعيد فقط يك فلسطيني نبود، هر چند كه وي به فلسطيني بودن خود افتخار مي كرد. ادوارد سعيد يك شمايل بود، يك نمونه اخلاقي كامل در زماني كه دست زدن به اقدامات نوميدانه حتي در امكان وجود يك صداي اخلاقي ترديد ايجاد كرده است و اينجا عادي بودن زندگي وي صدايي خارق العاده مي شود كه وي از اين هم ماندگارتر است. سعيد صرفاً فلسطيني نبود، بلكه كاري كرد كه هر كس به نظر فلسطيني به نظر برسد: كسي كه منطق ديوانه بازي بيرحمانه قدرت كه تمام جهان را از هرگونه تظاهر دوام محروم كرده است، او را بي خانمان كرده است.
اينكه چگونه در جهاني كه از نظر اخلاقي بي دوام است، صداي اخلاقي بي وقفه اي مي ماند، اينكه چگونه تحولات ناهنجار جهان را به ابزار سنجش درست حقيقت تبديل كرد، اينكه چگونه قدرتي را كه دانش كاذب مي نماياند، برچيد و با اين حال اصرار داشت كه عدل درست است و حقيقت زيبا، اين است ميراث ادوارد سعيد كه از دور از روي قله با عظمت او تا دامنه هاي علفزارهاي بخشنده وي ديده مي شود، يعني جايي كه فقط عده خوش اقبال اندكي آن قدر مورد لطف قرار داشتند كه خانه بخوانند.
* حميد دباشي رييس گروه فرهنگها و زبانهاي خاورميانه و آسيايي، استاد مطالعات ايراني و مدير مطالعات دوره تحصيلات تكميلي در مركز ادبيات تطبيقي و جامعه دانشگاه كلمبيا در نيويورك است.
مترجم :وحيد رضا نعيمي