پروين قائمي
اشاره:تا به حال در روزنامه همشهري، نمايشنامه چاپ نكرده ايم. معمولا رسم هم نيست كه در روزنامه ها، نمايشنامه چاپ شود. ولي وقتي نمايشنامه اي به طور دقيق و در جهت اهداف فرهنگي روزنامه و راهبردهايي كه در صفحات گوناگون و از طريق مقالات جدي، در صدد طرح آنها هستيم، حرف دلمان را مطرح كند ، وسوسه مي شويم كه آن را چاپ كنيم . نمايشنامه طنزي كه در پي مي آيد بخشي از معضلات موجود در نظام آموزشي كشورمان را به زيبايي طرح مي كند و به راحتي در مدارس، بويژه دبيرستانها، قابليت اجراي صحنه اي دارد. از مدارسي كه مي خواهند به اجراي اين نمايشنامه مبادرت كنند، خواهشمنديم از طريق مسئولان صفحه فرهنگ همشهري با مؤلف نمايشنامه ارتباط برقرار كنند تا خداي نكرده اجراي مدرسه اي آنها با مشكل عدم توجه به كپي رايت آثار فرهنگي روبرو نشود.
صحنه: اتاق خانه اي است شلوغ و در هم ريخته با وسايل برقي و ... همه چيز در هم گره خورده است.
(مجيد در حال وررفتن با يك وسيله برقي است كه فيوز مي پرد و برق مي رود)
آن قدر سيم و ابزار و در قابلمه و ... بر سر و رويش ريخته است كه شبيه آدم آهني شده است.
صداي مادر: مجيد! مجيد! باز چه كار كردي كه فيوز پريد؟
مجيد: الان مي رم برقو وصل مي كنم مامان!
صداي مادر: تو بالاخره با اين كارات مي شي نرون.
(مجيد رفته كه فيوز برق را بزند)
صداي مجيد: نرون كيه مامان؟
صداي مادر: بابا بزرگ تو!
صداي مجيد: چه بانمك! باباي شما يا باباي بابا؟
مادر (مي آيد): مگه تو تاريخ نخوندي؟
مجيد (مي آيد): چرا... ولي بابا بزرگ چه ربطي داره به تاريخ؟
مادر: پسرجان! به جاي اينكه صبح تا شب نشستي با وسايل برقي ور مي ري، يك كمي درس بخون. نرون مي دوني مال چند سال پيشه؟
مجيد: گمونم ۵۰ - ۶۰ سالي بشه.
مادر: پنجاه شصت سال؟ دست كم مال هزار سال پيشه.
مجيد (مشغول كار مي شود): ماشاءالله بابابزرگ عجب عمري كرده ها!
مادر: دانشمند! نرون پادشاه رم بود كه با ديوونه بازي هايش شهر رم رو به آتيش كشيد، درست مثل تو.
مجيد: مامان! درسته كه من تاريخ و جغرافيم خوب نيست، ولي اينجا كجا آفريقا كجا؟
مادر: آفريقا مي خواي بري چه كار؟
مجيد: مگه نمي گين قراره رم رو آتيش بزنم.
مادر: واي كه ديوونه ام كردي. بايد بيام مدرسه ات با معلمت حرف بزنم. يه وقت اين حرفا رو جلوي يه نفر نگي آّبروي من و باباتو ببري.
(پدر مي آيد و سلام مي كند)
مادر: سلام! خسته نباشي.
مجيد: سلام بابا!
پدر: سلام. باز كه مشغول كاري دانشمند! امروز ركوردت چند بار بوده؟
مادر: دقيقا ۱۹ بار. تا خونه رو به آتيش نكشه دست برنمي داره.
پدر: تو كي مي خواي درساتو بخوني پسر؟ اون دفه كه ذوالفنون رو نوشته بودي «زلف» و «نون». اين دفه چه شاهكاري زدي توي ديكته؟
مجيد: بابا! واسه اختراع كه آدم نبايد ديكته اش خوب باشه.
پدر: بفرمايين چه درسيش بايد خوب باشه؟
مجيد: رياضي، علوم.
پدر: صحيح! شما به نمره ۸ و ۶ مي فرمايين خوب. بله؟
مادر: رياضي شده ۸؟
پدر: نخير، علوم شده ۸ رياضي شده ۶!
مجيد: كي گفته؟
پدر: (كارنامه را نشان مي دهد): اين! كارنامه ترم اولته اديسون! حالا هم شد، اين بساط رو جمع كن، بشين سر درس.
مجيد: بابا! يك كم ديگه كار كنم تموم مي شه. شما اجازه بدين.
پدر: نخير! نميشه. پاشو تا عصباني نشدم.
مجيد: بابا! به خدا جدي مي گم. آخرشه. شما اجازه بدين.
پدر: آخر چيه؟ اختراعت چي هست؟
مجيد: مخلوط كن برقي.
مادر: پناه بر خدا! مخلوط كن برقي روتو اختراع كردي؟ پاشو جمع كن اين خرت و پرت هارو. صد مدلش توي مغازه هاي لوازم خانگي هست. پاشو تا عصباني نشدم.
مجيد: نه مامان جان! اين كه از مخلوط كن هاي برقي معمولي نيست.
پدر: پس چه جوريه؟
مجيد: اين مخلوط كن مال محصلاس!
مادر: يعني چي؟ باهاش چه كار مي كنن؟
مجيد: كارنامه هاي بچه هاي يك كلاس يا يه مدرسه يا يه شهر رو مي ريزن توش، مخلوط مي كنن.
پدر: (مي خندد): لابد يه قالب يخ هم مي ريزن روش.
مجيد: درسته، يه قالب يخ هم مي ريزن روش.
مادر: خب؟ بعدش؟
مجيد: بعدش به اندازه همه بچه ها كارنامه هايي رو تحويل مي گيرن كه همه نمره هاش عين همه.
مادر: دستت درد نكنه پسرم! واقعا زحمت كشيدي.
پدر: بازم يه اختراع كرد به نفع شاگرد تنبلا. پاشو پسرم! پاشو اينارو جمع كن مي خوايم سفره رو پهن كنيم. پاشو.
مجيد: (زير لب غر مي زند): هيچ كس به نبوغ من پي نبرده.
پدر: پاشو! پاشو غرغر نكن.
(نور صحنه مي رود به نشانه گذر زمان. روشن كه مي شود، مجيد جلوي يك آدم آهني همقد خودش نشسته و آن را روشن و خاموش مي كند)
مجيد : فهميدي چه گفتم؟ از فردا صبح تو جاي من مي ري مدرسه.
آدم آهني: پيام دريافت شد! (با لحن مخصوص ماشيني).
مجيد: ببين! يه وقت ديكته نگيري ۲ آبروم بره.
آدم آهني: نه... نمي گيرم.
مجيد: رياضي و علوم هم بخون.
آدم آهني: نيازي به خوندن نيست. علوم و رياضي همه دنيا توي هارد من هست.
مجيد: خوش به حالت. كاش همه درسا توي هارد منم بود.
آدم آهني: اگه خونده بودي توي هارد تو هم مي رفت.
مجيد: نمي خواد نصيحتم كني. به مامان و بابا نگي كه جاي من مي ري مدرسه ها!
آدم آهني: نمي گم...
مجيد: بگو رفتي فوتبال.
آدم آهني: نمي تونم... من براي دروغ گفتن برنامه ريزي نشدم.
مجيد: يعني مي خواي بهشون بگي؟
آدم آهني: نه... نمي گم كه جاي تو رفتم مدرسه، اما دروغ نمي گم.
مجيد: (آدم آهني را مي بوسد): قربون آدم چيز فهم! از فرداست كه نمره هام همه اش بشه بيست.
آدم آهني: نمره بيست چه فايده، وقتي كه سواد نداري؟
مجيد: وقتي نمره هام همه شون بيست باشه كي مي فهمه كه من سواد ندارم؟
آدم آهني: تا كي مي توني بي سوادي تو قايم كني؟ بالاخره چي؟
مجيد: يكي يكي. بذار از اين مخمصه كارنامه اول سال و آخر سال خلاص بشم، قول مي دم بشينم درس بخونم.
آدم آهني: من با اين كه مخالفم، اما طبق برنامه ريزي عمل مي كنم. من از فردا صبح جاي تو مي رم مدرسه.
مجيد: آخ جون! منم مي رم فوتبال.
آدم آهني: با كي مي خواي فوتبال بازي كني؟ صبح ها كه بچه ها همه شون مي رن مدرسه.
مجيد (با صداي غمگين): راست مي گي! خب مي رم توي پارك مي شينم تا برگردي.
(چراغ صحنه خاموش و سپس روشن مي شود)
(پدر كارنامه مجيد را در دست دارد و با خوشحالي آن را تكان مي دهد)
پدر: خانم! بيا ببين معجزه شده! همه اش بيست.
(مادر كارنامه را مي گيرد و نگاه مي كند)
مادر: رياضي ۲۰، ديكته ۲۰، علوم ۲۰، حتي ورزش هم شده ۲۰، معجزه شده.
پدر: چه كار كردي پسر؟
مجيد (با غرور): درس خوندم بابا!
مادر: تو كي درس خوندي كه من نديدم؟
مجيد: شما و بابا باور نمي كنين كه مي گم نابغه ام.
پدر: چرا باباجون! باور مي كنم كه نابغه اي، فقط نمي دونم چرا اين نبوغت ترم پيش فوران نكرده بود.
مجيد: اين جوريه ديگه. همه نوابغ دنيا يك شبه نابغه مي شن.
مادر: تعجب مي كنم. معلوم مي شه تو باز تاريخ نخوندي، چه جوري تاريخ شدي بيست؟ نمي دونم.
پدر: مهم اينه كه پسرمون همه نمره هاش شده بيست. الان حتما هول شده كه اين حرفا رو مي زنه، وگرنه چطور ممكنه ندونه كه نوابغ زحمت مي كشن.
مادر: خدا كنه
مجيد: منظورتون چيه مامان؟
مادر: نمي دونم يه چيزي داره بهم مي گه يه جاي كار اشتباهه.
پدر: خانم! چرا اين قدر بدبين هستين. پسرمون تصميم گرفته عاقل باشه و درس بخونه. اين كجاش اشتباهه؟
مجيد: اصلا تقصير منه كه اين قدر زحمت كشيدم.
پدر: نه باباجون! دستت هم درد نكنه. مادرت بنده خدا از بس بهت ديكته گفت و تو صابون رو با سين نوشتي، حالا باورش نمي شه كه ديگه ديكته ات خوب شده.
مادر: خدا كنه. حالا پاشو برو چند تا صابون از سر كوچه بخر بيار كه صابونمون تموم شده.
مجيد: مامان! حالا راستي راستي صابون رو با سين مي نويسن؟
(خاموش شدن چراغ صحنه به نشانه گذر زمان)
(مجيد و آدم آهني با هم صحبت مي كنن)
مجيد: امروز مدرسه چه خبر بود؟ كسي كه نفهميده تو داري جاي من مي ري مدرسه.
آدم آهني: نه، كسي نفهميده. فقط مي پرسن چرا لهجه پيدا كردي؟
مجيد: خب نمي شه تو يك كمي آدميزادي حرف بزني؟
آدم آهني: نه نمي شه. من همون جوري حرف مي زنم كه برنامه ريزيم كردي.
مجيد: كاش مي شد واسه اين مشكل هم يه كاري كرد.
آدم آهني: بيا مثل همه بچه ها برو مدرسه. هم خود تو راحت كن هم منو! امروز مردم از بس محسن به من نوشابه داد، نوشابه هارد منو كند مي كنه.
مجيد: خب نمي خوردي. كسي مجبورت نكرده كه!
آدم آهني: چرا... مجبور بودم... بچه ها مي گن كه تو عاشق نوشابه هستي.
مجيد: (آه مي كشه): آره... هميشه گل كوچيك سر نوشابه شرط مي بستيم.
آدم آهني: من مي گم تا دير نشده بيا برو مدرسه.
مجيد: يه دفعه ديگه نصيحتم كني باتري تو ورمي دارم ها!
آدم آهني: دست كم بذار چيزايي رو كه تو مدرسه ياد مي گيرم، بهت ياد بدم. اگه پدر و مادرت بفهمن منو جاي خودت فرستادي مدرسه خيلي غصه مي خورن.
مجيد: نترس! نمي فهمن. اونا اونقدر خوشحالن كه من همه اش بيست مي گيرم، البته مامان شك داره.
آدم آهني: درسته! مادرا اين چيزا رو زود مي فهمن. البته خيالت راحت كه پدرت هم فهميده، به روي خودش نمي آره.
مجيد: (ترسيده): تو از كجا مي دوني؟
آدم آهني: تا حالا دست كم جاي صد تا بچه رفته ام مدرسه همه شونم بالاخره لو رفته ان.
مجيد: اين حرفا رو مي گي كه من بترسم؟
آدم آهني: من براي ترسوندن كسي برنامه ريزي نشدم.
مجيد (متفكر، زير لب): اگه بفهمن چي؟
آدم آهني: از بس تست كنكور زدم، خسته شدم، ديگه بهتره كنكور رو خودت بري بدي.
مجيد: چي چي رو من برم؟ همه زحمات رو كشيدم واسه رفتن به دانشگاه حالا من برم كنكور بدم؟
آدم آهني: درست نيست. من نمي خوام جاي يه بچه درس خون رو بگيرم.
مجيد: تو به درست و غلط اش كاري نداشته باش. برو جاي من قبول بشو باقيش با من.
آدم آهني: داري اشتباه مي كني.
مجيد (آدم آهني را مي بوسد): الهي قربونت برم! اين آخريشه.
آدم آهني: لابد مي خواي الكترونيك هم قبول بشي.
مجيد: آره. الكترونيك شريف.
آدم آهني (با لحن ماشيني): ماشاءالله! روتو برم.!
(خاموش و روشن شدن صحنه)
(آدم آهني درب و داغون از در وارد مي شود. مجيد با نگراني منتظر است)
مجيد: چرا اين قدر زود برگشتي؟ كنكور تموم شد؟ چرا سر و ريختت اين طوري شده؟
آدم آهني: نذاشتن برم تو.
مجيد: كي نذاشت؟
آدم آهني: داوطلبان كنكور.
مجيد: چرا نذاشتن؟ حرف حسابشون چي بود؟
آدم آهني: گفتن توي مدرسه هيچي بهت نگفتيم چون جاي كسي رو تنگ نمي كردي، ولي اينجا قراره از يه نفر ديگه بيفتي جلو. گفتن شده خونمو بريزن، نمي ذارن امتحان بدم.
مجيد: تو چرا باور كردي؟ تو كه خون نداري.
آدم آهني: من باور نكردم... اما وقتي راه افتادم كه برم سر جلسه كنكور، گرفتن منو تا مي خوردم زدند.
مجيد: واسه همينه اين طور درب و داغون شدي؟
آدم آهني: بله... من براي كتك خوردن برنامه ريزي نشده ام.
مجيد: حالا چي مي شه؟
آدم آهني: هيچي... من از آدم آهني بودن استعفا مي دم تو هم مي ري مدرسه.
مجيد: چي؟ مدرسه؟ عمراً!
آدم آهني: در هر حال من حتي اگه بميرم؟ ديگه حاضر نيستم جاي هيچ بچه اي برم مدرسه.
مجيد: بايد بري!
آدم آهني: نمي رم.
مجيد: باتري تو ورمي دارم.
آدم آهني: هاردمم داغون كني نمي رم.
مجيد: يه بار كتك خوردي، زدي جا؟ من صد دفه تا حالا دعوا كردم و آخ نگفته ام.
آدم آهني: تو واسه دعوا برنامه ريزي شدي. من به اين چيزها عادت ندارم.
مجيد: بايد بري.
آدم آهني: نمي رم.
مجيد: بايد بري.
آدم آهني: نمي رم
(دودي در صحنه مي پيچد و چراغ خاموش مي شود، روشن كه مي شود، مجيد خواب است و در خواب فرياد مي زند.)
مجيد: بايد بري... بايد بري... بايد بري.
مادر (بالا سر مجيد مي آيد): مجيد! مجيد! پاشو! مدرسه ات دير شد.