سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۱۵- Nov. 4, 2003
وصيت نامه دكتر علي شريعتي به محمد رضا حكيمي
عزيزتر از كودكانم
اشاره:
000620.jpg

در آذرماه ۱۳۵۵، دكتر علي شريعتي، پس از سال ها تفكر، نويسندگي،  سخنراني و بحث و تدريس در آستانه هجرتي دوباره بود؛ هجرتي بدون بازگشت. در دي ماه ۱۳۵۵ و در آخرين ساعات شب، شريعتي در منزل حاج حسين مهديان و در پايان يك ميهماني كوچك، در ميان پله هاي راهرو، چند ورق تاشده را از جيب كتش بيرون آورده و به استاد محمدرضا حكيمي مي دهد. چندي بعد به انگلستان پرواز مي كند و ديگر از اين سفر بازنمي گردد. كاغذهاي تا شده، وصيت دكتر شريعتي است درمورد آنچه كه خود آن ها را «عزيزتر از كودكانم» ناميده است: حدود دويست اثر، از مقاله و كتاب و نامه و ترجمه.
همشهري چاپ اين وصيت نامه و در كنار آن مقاله «وصي دكتر علي شريعتي» نوشته محمد اسفندياري،  پژوهشگر را گامي در شناخت اين دو ستاره درخشان مي داند.

وصيت شرعي
مشهد- آذرماه ۱۳۵۵، علي سربداري
برادرم، مرد آگاهي و ايمان، اخلاص و تقوا، آزادي و ادب، دانش و دين، محمدرضا حكيمي.
دراين فصل بد، كه هر خبري مي رسد، شوم است و هر چه روي مي دهد، فاجعه و «هردم از نو غمي   آيد به مباركبادم» نام شما بر اين دو «يادنامه» * براي من ياد آور آن آرزوي ديرينه و شيرين بود، كه همچون صدها هزار آرزوي ديگري كه طوقي كرده بودم و به گردن فردا بسته بودم، دراين تركتاز زمانه گسست و به يغما رفت و آن آرزو، در يك كلمه بازگشت شما به ميدان بود. ميداني كه اينچنين خالي مانده است و در پيرامون، نسلي عاشق و تشنه ونگران، ايستاده و چشم انتظارتا مگر در برابر اين «غوغا» روياروي اين دن كيشوت ها و شومن هاي شبه هنري و شبه سياسي و شبه مذهبي واين همه خيمه شب بازي ها كه در مسجد و ميخانه برپاست و كارگردان همه يكي است، سواري بيرون آيد، شمشير علي در دست و زبان علي در كام ودلي گدازان از عشق وسري بيدار از حكمت و سپر گرفته از تقوي و برگذشته از اُحُد و خندق و صفين وصحراي تَفَ و چمنزار سرخ عذرا، و با ابوذر در ربذه بسر برده و با هزارها قرباني خلافت اموي و عباسي و سلطنت غز و مغول وسلجوقي وغزنوي و تيموري و ايلخاني... در سياهچالهاي دارالاماره هاي وحشت، شكنجه ها ديده و در آوردگاههاي خون و خيانت صليبي ها شمشيرزده وخط كبود شلاق استعمار تاتارهاي مسيحي و آدمخوارهاي متمدن را در اين قرنهاي غارت و خواب، برجان وتن خويش تجربه كرده و پرچم رسالت خونخواهي هابيل برسردست و كوله بار آگاهي و رنج انسان برپشت، راه سرخ شهادت را در طول اين تاريخ طي كرده وداغ فلسطين و بيت المقدس و سينا و لبنان بر جگرش صدها زخم تازه نهاده و اينك، برسيماي وارث آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد و علي و حسن و حسين و... به مثابه يك «امت» - چون ابراهيم - قلم را تبركند و بت هاي نمرودي اين عصر، عصر جاهليت جديد را بشكند و از عزيزترين ارزش هايي كه بي دفاع مانده اند و آن همه يادهايي قدسي كه دارد فراموش مي شود و اين ميراث گران وگرامي كه دسترنج نبوغها و جهادها و شهادتهاي تمامي تاريخ ماست بر باد مي رود، قهرمانانه دفاع كند، بياد آوردونگاه دارد.
عليرغم «اين سموم كه برطرف بوستان ما مي گذرد» ، هنوز بوي گل و رنگ نسترن هست، هنوز نسل جوان كه همه توطئه هاي استعمار فرهنگي براي پوچ و پليد و بيگانه كردن وي بكار مي رود، تب وتاب حق پرستي را دارد و براي مقابله با اين سموم كه از همه سو وزيدن گرفته، يادآور همداستاني احزاب است و داستان خندق** - در جستجوي پايگاه اسلام راستين خويش اند و ايستادن بر روي دو پاي خويش، و هنوز حوزه ما - كه سيصد سال است از درون، بيمار خواب و خرافه اش كرده اند و پنجاه سال است كه از بيرون محاصره اش كرده اند و درهمش مي كوبند - استعداد معجزه آساي خويش را در خلق انسانهاي بزرگ و نيرومند و خلاق و چهره هاي تابان و تابناك انساني - حتي در عصر انحطاط و سقوط و رواج بي شخصيتي و توليد و تكثير ماسك هاي مسخره وآدمك هاي مقوائي و تكراري و همه پوك و دروغ و بي روح - نشان مي دهد و نقش انقلابي و انساني ويژه خويش را -كه جذب روح هاي عاشق و نبوغ هاي پنهان، ازاعماق محروم ترين توده هاي شهري و بيشتر روستائي است، و سپس پيرايش و پرورش آنها در چهره بزگترين مراجع علمي و فكري مردم و والا ترين رهبران و مسئولان جامعه و درخشان ترين حجت هاي زمان وآنگاه سپردن زمام سرنوشت عصر خويش به دست آنان - همچنان بدست دارد.
در چنين يأس و با چنين مايه هاي اميد، خاموش ماندن كسي چون شما پيداست كه تا كجا يأس آور است. درست به همان اندازه كه، اكنون شكست سكوتتان و شنيدن سخنانتان اميد بخش است.
قدرت قلم، روشني انديشه، رقت روح، اخلاص نيت، آشنائي با رنج مردم و زبان زمان و جبهه بندي هاي جهان و داشتن فرهنگ انساني اسلام شيعي و زيستن با آن «روح» كه ويژه «حوزه» بود، و يادگار «صومعه خالي آنروزها» و سرچشمه زاينده آن همه نبوغ ها و جهاد ها و اجتهادها و ميراث آن تمدني كه با علم و عشق و تقوي بنا شده بود، همگي در شما جمع است و مي دانيد كه اين صفات بسيار كم باهم جمع مي شوند و اين «ويژگي» آنچه را امروز «مسئوليت» مي نامند، بردوش شما سنگين تر مي سازد. و سكوت و انزوا را - به هر دليل - برشما نه خدا مي بخشايد، نه خلق.
و اما... برادر! من به اندازه اي كه در توان داشتم، و توانستم، در اين راه رفتم و با اينكه هر چه داشتم، فدا كردم، از حقارت خويش و كار خويش شرم دارم و در برابر خيلي از «بچه ها» احساس حقارت مي كنم. در عين حال، خداوند به كار ناچيز من ارزش و انعكاسي بخشيده است، كه هرگز بدان نمي ارزم. و مي بينم كه «كَمْ مِن ثَناءٍ جَميلَ لَستَ اهَلاً لَهُ نَشَرَته.» و اكنون بدترين شرايطي را كه يك انسان ممكن است بدان دچار شود، مي گذرانم و سرنوشتي جز مرگ يا بدتر از مرگ ندارم.
000622.jpg

با اين همه، تنها رنجم اين است، كه نتوانستم كارم را تمام كنم و بهتر بگويم، ادامه دهم. واين دريغي است كه برايم خواهد ماند. اما رنج ديگرم اين است كه بسياري از كارهاي اصلي ام بهمان علت هميشه، زنداني زمانه شده و به نابودي تهديد مي شود، آنچه هم از من نشر يافته، به دليل نبودن امكانات و كمبود فرصت، خام و عجولانه و پر غلط و بد چاپ شده است. و تمامي آنرا نه بعنوان كارهاي علمي و تحقيقي، كه فريادهايي از سرد درد، نشانه هايي از يك راه، تكانهايي براي بيداري، ارائه طريق، طرح هايي كلي از يك مكتب، يك دعوت، جهات و ايده ها و بالاخره نوعي بسيج فكري و روحي در جامعه بايد تلقي كرد. آن هم در شرايطي تبعيدي، فشار، توطئه، فرصت گذرا و حالتي كه هر لحظه اش انتظار فاجعه اي مي رفت.
آنها همه بايد تجديد نظر شود، از نظر علمي غني شود و خورشت بخورد، غلط گيري معنوي و لفظي و چاپي شود. اينك، من همه اينها را كه ثمره عمر من و عشق من است، وتمام هستي ام و همه اندوخته ام و ميراثم را با اين وصيت شرعي، يكجا بدست شما مي سپارم و با آنها هر كاري كه مي خواهي بكن.***
فقط بپذير، تا سرنوشت سختي را كه در پيش دارم، بتوانم با فراغت دل بپذيرم و مطمئن باشم كه خصومت ها و خباثت ها در محويا مسخ ايمان و آثار من كاري از پيش نخواهند برد و وديعه ام را بدست كسي مي سپارم كه از خودم شايسته تر است.
لطف خدا و سوز علي، تو را در اين سكوت سياه، به سخن آورد كه دارد همه چيز از دست مي رود، ملت ما مسخ مي شود و غدير ما مي خشكد. و برجهاي افتخار در هجوم اين غوغا و غارت بي دفاع مانده است.
بُغض هزارها درد، مجال سخنم نمي دهد و سرپرستي و تربيت همه اين عزيزتر از كودكانم را به تو مي سپارم. و تو را بخدا و... خود در انتظار هر چه خدا بخواهد.
علي.مشهد، آذر۵۵
پي نوشت ها:
* مقصود «ياد نامه علامه اميني» و كتاب « شيخ آقابزرگ تهراني» است كه در آن زمان توسط استاد حكيمي جمع آوري و چاپ شده بود. اين دو كتاب داراي مقالات عميق از فرهيختگان آن زمان بود.
** اذجآؤ كُم مِن فوقِكُم وَ مِن أسفَلَ مِنكُم وَ اِذ زاغَتِ الأَبصارُ وَ بَلَغَتِ القُلوبُ الحَناجِرَ. (سوره احزاب، آيه ۹)
آنگاه كه از سمت بالا و از سمت پايين بر شما تاختند، چشم ها خيره شد و دل ها به گلوگاه رسيده بود.
*** حدود دويست اثر است، از مقاله و كتاب و نامه و ترجمه كه پس از جمع آوري ترتيب تسليم آنها را بعدا خواهم داد و بهتر است كه ترتيبي دهم كه جايي محفوظ باشد و هرگاه وقتش رسيد بتوانيد در اختيار داشته باشيد.

الحياة و محمدرضا حكيمي
زير ذره بين
نوشتن دايره المعارف گونه اي به نام الحياه، با تأليف كتب متداول حوزوي يا دانشگاهي، تفاوت هاي بنيادين دارد. مهم ترين تفاوت، در انگيزه چنين تأليفي نهفته است. اگرچه انگيزه نگارش پاره اي از آثار جاودانه داشتن دغدغه دين و انسان است، اما دغدغه اي كه مؤلف را به تحمل ۳۰ سال مشقت، آن هم براي تنها نيمي از كار، وادار كند، از انگيزه هاي والا و برين خبر مي دهد
000626.jpg
الحياه، اثر سترگ استاد محمدرضا حكيمي است. آنچه در نخستين نگاه، در مجموعه الحياه، به ميزان بسيار چشمگيري، اعجاب و تحسين خواننده را برمي انگيزاند، وسواس و دقت تحسن برانگيزي است كه صاحب الحياه، فيلسوف، متاله و متفكر بسيار وارسته، استاد محمدرضا حكيمي، همراه با اخوان خويش، در گردآوري، تنظيم و تفسير روايات، از خود مبذول داشته اند.
شرف و افتخار فكر اوليه الحياه، به استاد علامه محمدرضا حكيمي، و سال ها پيش از انقلاب بازمي گردد. اينك كه به الحياه، با حجم دايره المعارف گونه اش مي نگريم، شايد بذر اين سئوال در ذهن ما جوانه زند كه چرا در خلال قروني كه از رسمي شدن مذهب تشيع در ايران مي گذرد، انديشه چنين كاري به ذهن كسي متبادر نشده بود؟ اگرچه مي توان چنين سئوالي را در مورد ديگر آثار جاودانه، نظير «الغدير» تكرار كرد، اما رويكرد نگارنده براي پاسخ به اين سئوال، با بررسي اجمالي زندگي و انديشه هاي استاد، به نتيجه مي رسد.
اگر به فهرست نام جاودانگان تاريخ بنگريم، وجوه مشترك زيادي را ميان آن شخصيت ها مي يابيم. سلوك عملي آميخته با تواضع و فروتني، سيره اخلاقي همراه با لطف و مدارا، عظمت شخصيت توأم با هيبت و اقتدار و موارد ديگر، از جمله اين وجوه مشترك است. اغلب اين وجوه مشترك، اموري هستند كه مورد توجه و علاقه مردم به دليل بي بهره بودن اغلب مردم از آن فضايل است. اما موارد نادر و ظريف ديگري وجود دارد كه اگرچه باعث ثبت نام انسان هاي برجسته در تاريخ مي شود، اما مورد توجه بسياري از مردم واقع نمي شود. دليل اين امر روشن است: زيرا اين امور در منطقه جذابيت براي مردم نيست. اين امور، البته براي يك محقق انسان و مسائل انساني، بسيار جالب و چشمگير است؛ زيرا با درك اين قبيل امور، كه به مثابه بخش كوچك، اما پيداي شخصيت انساني است، پهنا و عظمت و درواقع بخش ناپيدا، اما عظيم شخصيت آن انسان، به خوبي نمودار مي شود. براي يك محقق هوشمند مسائل انساني، ژرفايي شخصيت و جنبش هاي عظيم دروني كه صدور آن امور را باعث مي شود، قانون حيرت انگيز جان عظيم انساني را به تماشا مي گذارد. از ميان تمام خصائلي كه به انسان شرف جاودانه شدن در تاريخ را مي بخشد، چند خصلت يا فضيلت، برجستگي چشمگيرتري دارد. اين فضايل از آن رو داراي اين چشمگيري هستند كه فرايند تحقق آنها بسيار پيچيده است. براي ظهور اين خصائل در يك شخص، فضايل بي شمار ديگري بايد محقق شود، كه هركدام از آنها به تنهايي، افتخار جاودانه شدن را مي بخشد. اين فضايل از نوعي هستند كه به رغم اين كه هر انساني دعوي دارا بودن آن را مي كند، كمتر كسي از آن بهره برده است. با اين حال، طعم شيرين اين فضايل به قدري شامه نواز است كه اغلب كساني كه در معرض خطاب: «بي بهرگي از آن فضايل» واقع مي شوند، هيجان زده و خشمگين، خطاب كننده را مورد دشنام و اتهام قرار مي دهند.
در ميان اين فضايل، يكي كه دسترسي به آن از همه دشوارتر است، عدالت است. حكما عدالت را چنين تعريف كرده اند: «قرار دادن هر چيز سرجاي خود» شايد اين تعريف كوتاه، دشواري تنيده در اجراي آن را به وضوح نمايان نكند. از اين روست كه عدالت و جست وجوي آن، بيشتر در روياي هنرمندان و ادبا و تفكرات فلاسفه و صاحبان علوم و معارف انساني و به ندرت عامل خيزش و قيام مقدس معدودي از تكاپو گران ارزش هاي والاي انسانيت بوده است. ازاين روست كه تاريخ، بيش از آن كه حاوي جنبه هاي عيني عدالت باشد، مشحون از جنبه هاي ذهني و سوبژه آن است، تنها اگر درصد قليلي از آنچه كه درباره عدالت گفته شده است، عمل و اجرا مي شد، بي شك، جوامع بشري وضعيت خيره كننده اي داشت.
جالب آن كه اغلب اين بحث ها، به دليل قليل بودن مصداق ها، از آرمان شهرها سخن مي گويد: گويي، غلبه عدالت بر جوامع انساني، به قدري ايده آل و آرماني است كه جز در اتوپيا واقع نمي شود. بخشي از كساني كه درباره عدالت به تفكر نشسته اند، گويي به نظاره سنجي زيبا، اما مبهم و درك در دوردست ها، كه دسترسي به آن ناممكن است، پرداخته اند. از اين روست كه بخشي از اين مباحث، جنبه توصيفي دارد، نه تفسيري. اما به راستي چرا اجراي عدالت و حاكميت آن در جوامع انساني، تا اين حد دشوار است؟ پاسخ اين سئوال را آن گاه درمي يابيم كه بدانيم بين عدالت و فتنه، رابطه اي مستقيم وجود دارد؛ آن سان كه بين علي و معاويه است: «هر قدر بر علي بودن علي افزوده شود، بر معاويه بودن معاويه افزوده خواهد شد.»(۱) بدين سان، اغلب جويندگان عدالت، در معرض فتنه هاي جگرسوزي بوده اند. پرهيز از اين فتنه ها، كه در آن تفكيك حق از باطل ناممكن است. كه در آن، حق، باطل نما و باطل، حق نما مي شود. كه در آن عوام به سوي باطل كشيده مي شوند و گاه خواص دچار شبهه مي شوند. سكوت، انزوا، نظاره و دلي پر خون را طلب مي كند. آن گونه كه علي كرد؛ آن گونه كه ابوذر بود و آن گونه كه استاد ما مي گذراند.
شايد وجوب شرعي پرهيز از ايجاد شرايطي كه ايمان هاي سست را ويران و ايمان هاي قوي را سست مي كند، فروخوردن فرياد براي عدالت را توجيه كند. چنين شرايطي است كه طالب عدالت را به گريز و انزوا از جامعه وامي دارد او نبايد ببيند. ببيند فرياد مي زند. چه مي شود كرد؟ ابوذر، ابوذر است. تنها ربذه مي تواند مانع انتشار فرياد او شود. وگرنه، جامعه سرمايه داري، ابوذر را وادار به پرخاش مي كند. فريادي كه براي عدالت برخيزد، مقدس ترين فريادهاست. عدالت با درد و فرياد قرين است. فريادي براي عدالت، چون درخشش برق، تنها لحظه اي بر تاريخ افكنده مي شود، اما همين روشنايي كوتاه، مايه افتخار تاريخ انساني است.
در تاريخ بشر، اگر از انبياء كه برپايي قسط و ميزان، از مهم ترين اهداف بعثت آنان بوده است، بگذريم، به ندرت به حنجره هايي برمي خوريم كه براي ايجاد عدالت به غرش درآمده باشند. اغلب كساني كه به انگيزه عدالت جنبشي نشان داده اند،بازستاني حقوق شخصي خويش، يا قوم و قبيله و همفكران خويش را منظور داشته اند.
انگيزه برين عدالت براي بشر، انگيزه هيجان و شور مقدس تنها معدودي انگشت شمار از مردان بزرگ بوده است. همين بي بضاعتي تأثرانگيز، عدم درك و آشنايي و نياز بشر به اين مفهوم قدسي را مي رساند. همه از عدالت مي گويند و مراد آنان، كسب امتياز براي خويش است. نه؛ اين عدالت نيست؛ اين خودخواهي نفرت انگيزي است كه عدالت روپوش آن است.
ظاهرا بشر زندگي تبعيض آميز را مقتضي حيات مي داند. به گونه اي كه درك شيوه اي از زندگي، كه در آن، همه چيز برجاي خويش قرار و سامان دارد، ناممكن است. فقر وحشتناك دغدغه عدالت در جوامع انساني، به مثابه تأكيدي بر اين رأي است. به گونه اي كه عدالت، بيشتر، دغدغه ذهني معدودي از روشنفكران خيال پرداز، فلاسفه قهوه خانه اي و هنرمندان دور كرسي است. گويي كه بشر به اين زندگي سراسر آميخته با تبعيض وحشتناك امتيازات، عادت كرده است.
ازاين روست كه اجراي عدالت، به مثابه تحقق دشوارترين فضيلت جامعه انساني است. اين دشواري، حاصل مقابله اي دوسويه است. يك سوي آن، از ناحيه سرمايه داران، متكاثران، زرمداران و قدرت پرستان ماكياولي صفت جوامع است. سرمايه، دشمن عدالت است. اين يك اصل ثابت و ابطال ناپذير است. هر كجا كه انباشت سرمايه باشد، جست وجوي عدالت بي حاصل است؛ و بالعكس، هركجا عدالت اجرا شود، انباشت بي رويه سرمايه ناممكن است. سرمايه داران و به تعبير قرآن، مترفين، اولين و قوي ترين دشمن انبياء بوده اند.
دشواري ديگر، برخاسته از ابهام در درك و اجراي عدالت از سوي توده هاست. با نظر به اين كه تحقق عدالت، صعب الوصول ترين فضيلت جامعه انساني است، اجراي آن جز با خيزش، قيام و اراده همگاني ناممكن است ازاين روست كه تلاش فلاسفه، هنرمندان و ديگر متفكريني كه به تحقق ذهني عدالت پرداخته اند، ناموفق مانده است. زيرا درك آنان از عدالت، فاقد جذابيت و برانگيزانندگي لازم براي خيزش توده ها بوده است. عدالت فرياد مي طلبد، نمود و مصداق مي خواهد.
بافت عصر ما، كه عصر تحولات شتابناك و غيرقابل پيش بيني است دغدغه هاي جديدي براي بشر توليد كرده است. زايش غيرقابل محاسبه و مهارناشدني اطلاعات، داده ها، تكنولوژي و صنعت، مسائل جديدي را فراروي انسان قرار مي دهد. افق انسان عصر ما، از ابديت، كه سراي پس از مرگ در چشم انداز آن بود، به چند روز و چند ساعت، كوتاه شده است. انسان ديگر به دوردست ها نمي انديشد، به همين چيزهاي دم دستي و جزيي مي نگرد. ارتباطات و سرعت زايش اطلاعات، انسان را در محاصره اطلاعات قرار داده است. اطلاعات جديد، اضطراب هاي جديدي توليد مي كند . انسان هنوز از مسائل و اضطرابهاي پيشين رها نشده است كه مسئله و اضطراب جديدي توليد مي شود مقابل اين مسائل پيچيدگي جديدي به وجود مي آورد. از اين روست كه بشر عصر ما، مجال و دغدغه انديشيدن به فضايل والاي انساني را ندارد درك پيچيدگي مسائل اين عصر، باعث تولد فلاسفه اي شده است كه فلسفيدن آنها ديگر معطوف به مسائل اساسي انسان نيست. او تفلسف ديگري را در پيش گرفته است كه در آن، گاه حتي امور پيش پاافتاده و جزيي، مورد جدي ترين تفكرات واقع مي شود. اين فلسفه، محصول شرايط نوين است، لذا به آن مي پردازد و ديگر مجال انديشيدن به آرمان هاي والا را ندارد. اين امر باعث مي شود كه اگر حنجره اي فرياد عدالت را سردهد، نتيجه اي جز درك اين مطلب از سوي انسان مدرن نداشته باشد كه عدالت، برهم زننده زندگي نوين و آسودگي هاي آسودگان است. چنبره اطلاعات، راه برون رفت را بر انسان جديد مسدود كرده است. او تصميم نمي گيرد، اطلاعات براي او تصميم مي گيرند. هجوم بي امان اطلاعات، تصميم هاي او را دگرگون مي كند. ازاين رو، انسان امروزي در جاي محكمي نايستاده است. او، در معرض طوفان اطلاعات، هر لحظه به سويي افكنده مي شود. چنين انساني، چگونه به عدالت بينديشد؟ او، احتمالا و به ندرت، جز در گروه هاي خبري و به احتمال بسيار ضعيف تر، در چت ها، چه زماني و در كجا اين كلمه مقدس را مي شنود؟
***
استاد محمدرضا حكيمي، فيلسوف، حكيم جامع و متاله گرانقدر، از معدود مرداني است كه سراسر عمر سپيد خود را با دغدغه عدالت گذرانيده است. الحياه، مجال عرصه هيجان و شور مقدس دروني اوست. استاد علامه در الحياه مي كوشد تا تصويري عيني و عملي از آن چه اسلام در پي ترسيم آن است، نمايان كند.
عمري مبارزه، مطالعه، قناعت و بزرگ منشي، از استاد حكيمي، شخصيتي به وجود آورده است كه به كلام او بوي قداست و جاودانگي مي دهد. سال ها گردآوري، غور و تعمق در آيات و احاديث، آنگاه تحقيق، توفيق و تفكيك احاديث، سپس تفسير و تحليل عقلاني آنها، كاري حيرت افكن و جهادي سترگ است. الحياه با انسان آغاز مي شود و با انسان ختم مي شود. اين بار ديگر سخن از انسان است: انسان و شناخت او؛ انسان و ايمان او؛ انسان و سياست و مديريت او، انسان و معيشت او؛ انسان و اضطراب هايش؛ انسان و ترديدهايش؛ اين بار سخن از گمشده هاي انسان است و در ميان اين گمشده ها، استاد عدالت را مي جويد و از آن سخن مي گويد.
منظري كه الحياه در برابر خوانندگان مي گشايد، حقيقتا بديع و بكر است. الحياه وسعت نظر پيشوايان معصوم را در برابر خواننده نمايان مي كند. الحياه بهترين مصداق پيوستگي ثقلين، يعني قرآن و عترت است. آن چه كه تاكنون از جامعيت اسلام سخن رفته بود، در الحياه، با كثرت اسنادش، نمودار مي شود. استاد حكيمي در الحياه، دين و سعادت انساني را از مرتبه قدسيت و غيرقابل دسترس بودن، به ميان زندگي و امور روزمره وارد كرد. چنين امري جز از يك انسان جامع ساخته نيست. كسي كه عظمت شخصيت را با پرهيز از دنياطلبي و عافيت جويي، و با زهد و قناعت و وارستگي، و با انديشه هاي فوق بشري، و با آرمان هاي والا، و با ذوق مثال زدني، و با پشتكار مردافكن و با قلمي سنگين اما جذاب، درهم آميخته است. در اين حلقه، كه بسياري از اجزاي آن را نام بردم، اگر جزيي گسيخته مي شد، الحياه به فرجام نمي رسيد و اين است پاسخ سئوال ابتدايي نگارنده براي الحياه نويسي، همچون الغدير نويسي، جمع علل و عوامل گوناگون لازم است. تقدير چنين بود كه در روزگار ما، شرايط تاريخي، جمع اين علل و عوامل را اقتضا كند تا مردي از شرق به پا خيزد و به انسان الحياه را تحفه دهد. الحياه ويژگي هاي خاصي دارد كه بعضي از آنها كاملا بي سابقه است. از جمله:
۱) نثر الحياه، نثر متعارف و متداول نگارش اين گونه آثار نيست نثر در الحياه، سنگين، جذاب و كوبنده است. نثر گويي كه منعكس كننده سنگيني فرياد كوبنده استاد است. علائم نگارشي، هركدام به موقع و درست در محل خويش است. اغلب آثاري از اين دست از نثر بسيار ابتدايي، و درواقع از نثر محاوره برخوردار است. اين قبيل آثار، كمترين اعتنايي به شعور دير باور بعضي از خوانندگان نمي كند. برعكس، رونق نثر در الحياه، براي هر فرد غيرعلاقه مند به اين گونه مباحث، عاملي از جذابيت ايجاد مي كند.
۲) دقت استاد در گردآوري، تنظيم و تبويب احاديث و تلفيق آنها با آيات قرآن، از الحياه مجموعه اي فراهم كرده كه در آن، همه چيز در جاي خود است. استاد حكيمي در جايي فرمودند كه گاه براي تنظيم و ترتيب حتي دو حديث، بارها آنها را جابه جا مي كرده اند تا به وضعيت مطلوب برسد. اين دقت و نظم، و قرار گرفتن به جا و منظم احاديث، نشان از نظم فكري استاد مي دهد نظمي كه فرياد عدالت را صميمي و برآمده از جان مي كند.
۳) نوشتن دايره المعارف گونه اي به نام الحياه، با تأليف كتب متداول حوزوي يا دانشگاهي، تفاوت هاي بنيادين دارد. مهم ترين تفاوت، در انگيزه چنين تأليفي نهفته است. اگرچه انگيزه نگارش پاره اي از آثار جاودانه داشتن دغدغه دين و انسان است، اما دغدغه اي كه مؤلف را به تحمل ۳۰ سال مشقت، آن هم براي تنها نيمي از كار، وادار كند، از انگيزه هاي والا و برين خبر مي دهد. خدايا! اين مردان چه ديده اند كه از همه چيز رسته اند و چنين طاقت فرسا مجاهده مي كنند؟! زمين، زمين چگونه سنگيني اين مردان را تحمل مي كند؟ استاد فرموده اند كه الحياه حدود ۱۲ جلد خواهد شد، كه تاكنون تنها نيمي از آن به چاپ رسيده است. وجود اين انگيزه هاي برين است كه انسان و آثارش را براي هميشه در تاريخ جاودانه مي كند در سال هاي اخير، وجود بيماري همراه با عزلت فرسوده كننده، اما اختياري استاد، حتي براي لحظه اي انگيزه هاي فعال ايشان را كم اثر نكرد.
۴) در نگاه ابتدايي يك فرد عامي، الحياه تنها مجموعه اي گردآوري شده از احاديث است. حداكثر آن كه اين احاديث تبويب شده است. با چنين نگاهي، اگرچه الحياه يك اثر عالي محسوب مي شود، اما برجستگي ممتاز آن نهان مي ماند.
واقعيت اين است كه الحياه، يك تفسير قوي و ارزشمند از بسياري از آيات قرآني و به خصوص احاديث مورد بحث است. در اين تفسير، استاد مي كوشد تا با تحليل وجه ظاهري احاديث، از وجه ناپيدا اما عظيم آن، خبر دهد. در ميان حوزويان و دانشگاهيان، استاد علامه حكيمي، علاوه بر يك عالم بلندمرتبه، به عنوان يك متفكر دردمند مسائل اجتماعي شناخته شده است. همين طور هم هست. استاد علامه حكيمي از شالوده هاي عميق فكري برخوردار است. اين شالوده ها، استخوان بندي تفكراتي را شكل مي دهند كه در آثار استاد مشهود است: «مكتب تفكيك»، «سپيده باوران»، «بعثت، غدير، عاشورا و هدي»، «خورشيد مغرب».
استاد علامه حكيمي به مدت ۱۲ سال نزد مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني، فلسفه مي خواند. خود مرحوم شيخ مجتبي قزويني نيز ۱۴ سال نزد آقا بزرگ حكيم شهيدي، استاد فلسفه بود. شخص اخير، فيلسوف بزرگ قرن گذشته خراسان بود.
شيوه استاد در فراگيري فلسفه بر مبناي تفكيك بود، كه مكتب اجتهاد در فلسفه و معارف قرآني است اين شيوه، به نقد فلسفي، كه اخيرا برخي از فاضلان به اهميت آن واقف شده اند. بسيار اهميت مي دهد. درواقع استاد علامه حكيمي فلسفه انتقادي و اجتهادي خوانده اند، كه تقليدي و تبعي اين نوع فراگيري، در نوع تفسير بديع استاد از احاديث، به خوبي مشهود است.
ماحصل كلام اين كه روحي بزرگ، انديشه اي والا، سينه اي سوخته از رنج بي عدالتي، داشتن دغدغه هاي انساني، اضطراب و وحشت از گرسنگي كودكي در دورترين نقاط دنيا، زهد، قناعت، وارستگي، مجاهده، فرار از تعلقات، همتي بزرگ، مناعتي ستودني، عشق به نوع انسان، شيفتگي نسبت به تشيع، خضوع در برابر قرآن و ائمه(ع)، بي نيازي، سال ها جهاد عملي و فكري، شجاعت در بيان و صراحت در قلم، استاد حكيمي را صاحب الحياه كرد. چنين فضائلي هركجا كه در فردي جمع شود آن فرد براي هميشه در تاريخ ماندگار مي شود. نكته آخر اين كه جناب علامه حكيمي چندين بار فرموده اند كه ايشان تنها يكي از سه پديدآورنده الحياه هستند. در جايي ايشان با دست خط خود چنين مرقوم فرموده اند: «اگر برادرم حجت الاسلام استاد محمد حكيمي خراساني (صاحب آثار متعدد) و برادر ديگر حجت الاسلام استاد علي حكيمي (صاحب آثار گرانقدر مخطوط) نبودند، الحياه نبود.»
پانوشت:
۱- ترجمه و تفسير نهج البلاغه، علامه جعفري، دفتر نشر فرهنگ اسلامي

نگاه امروز
وصي دكتر علي شريعتي
000624.jpg
محمد اسفندياري
هرگز باور نمي كنم كه سالهاي سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يك كاري خواهد شد.
زيستن مشكل شده است... چه خيال انگيز و جانبخش است اينجا نبودن.شريعتي

سه تن از سرآمدان نهضت اصلاح ديني در جهان اسلام عبارتند از: سيد جمال الدين اسدآبادي، دكتر محمد اقبال لاهوري و دكتر علي شريعتي.
در اين مختصر حتي نمي توان به مختصري از انديشه هاي اصلاحي دكتر شريعتي و نقش او در پيروزي انقلاب اسلامي ايران اشاره كرد. نيز آنچه مرا از اين كار معاف مي دارد، اين است كه مخالفان شريعتي نقش او را در پيروزي انقلاب و جذب جوانان به دين انكار نمي كنند و جملگي برآنند كه وي شخصيتي استثنايي و فراعادي بود.
دكتر شريعتي در سال ۱۳۱۲ به دنيا آمد و در سال ۱۳۵۶ (هنگامي كه ۴۴ سال داشت)، در گذشت. پنج سال آخر عمر خويش را در زندان بود يا خانه نشين. عمده فعاليت هاي علمي او از سال ۱۳۴۷ بود تا سال ۱۳۵۱؛ يعني ميان ۳۵ تا ۳۹ سالگي. آثار وي بيش از پانزده هزار صفحه است و عمده آنها نيز حاصل همان سالهاست؛ يعني همان پنج سالي كه در موسسه حسينيه ارشاد به تدريس و سخنراني مي پرداخت.
از همين جا مي توان دريافت كه او پديده اي استثنايي وعديم المثال بود. وي در طي پنج سال، هزاران صفحه كتاب پديد آورد و ملتي را تكان داد؛ آن هم پنج سال از دهه چهارم زندگي اش و هنگامي كه به چهل سالگي نرسيده بود. بنابراين اگر بخواهيم افرادي را با دكتر شريعتي مقايسه بكنيم، بايد اين سالهاي عمرشان را با او مقايسه كنيم. نبايد شريعتي چهل ساله را با فلان متفكر، در شصت سالگي، مقايسه كرد. هرچند در چنين مقايسه اي هم مي نگريم كه بسياري از همان متفكران بزرگ پيش از چهل سالگي چندان كاري عرضه نكردند و اغلب آثارشان براي پس از چهل سالگي است و همگي از شريعتي كارنامه كم برگ وبارتري دارند.
دكتر شريعتي مي دانست كه رژيم شاه وجود او را در حسينيه ارشاد برنمي تابد از اين رو به شتاب مي گفت و مي نوشت و عرضه مي كرد و مجال بازنگري و بازنويسي و تحقيق كافي نداشت. چنين هم شد و در آن حيص و بيص، حسينيه ارشاد در سال ۱۳۵۱ بسته شد و شريعتي خانه نشين و زنداني گرديد و سرانجام در سال ۱۳۵۶ به شهادت رسيد.
بديهي است كه «كارها به صبر برآيد و مستعجل به سر درآيد.» و شريعتي مستعجل، كه در آن محيط خفقان آور مجال تحقيق آكادميك نيافته و فقط فرياد كشيده بود، در پاره اي موارد به سر درآمد و در خطابه ها و نوشتارهايش خبط و خطا كرد. اين، نه كشف من است و نه كشف مخالفان دكتر شريعتي، بلكه همو دريافته بود كه گاه لغزيده است و آن لغزش ها بايد اصلاح شود.
چاره اين بود كه شريعتي زاويه بگيرد و در گوشه اي بنشيند و آثارش را بازنگري كند و از خطاها بپيرايد. اما اميد نداشت كه اين مجال را بدو دهند. نيز اميدي به ادامه حيات نداشت؛ چنانكه در وصيتنامه اش به اين موضوع اشاره نموده و نيز در آخرين نامه اش از خويش با عنوان «شهيد شاهد» ياد كرده است. پس لازم مي نمود كه كسي را وصي خويش كند و تصحيح آثارش را به وي واگذارد. اما چه كسي؟ مدتي زمزمه اين سخن مي رفت و عده اي از اعلام مايل بودند كه اين افتخار به آنان داده شود و نامشان در كنار نام علي شريعتي و به عنوان وصي او، قرار بگيرد. در آن ايام و در ميان آن همه اعلام، از تنها كسي كه سخن نمي رفت،  استاد حكيمي بود. و دكتر شريعتي تنها كسي را كه برگزيد، استاد حكيمي بود.
دكتر شريعتي از سالها پيش استاد حكيمي را مي شناخت. با او در مشهد،  ازجمله در كانون نشر حقايق اسلامي (پايگاه فرهنگي پدرش)، آشنا شده بود. همچنين مقدمه اي، به زبان فرانسه، بر كتاب سرود جهش ها (نخستين تأليف استاد حكيمي، در سال ۱۳۴۳)،  نوشته بود. حساسيت ها و دغدغه هاي استاد حكيمي را درباره امامت و عدالت، و نظريات انتقادي اش را درباره دين موجود و روحانيت موجود مي دانست. خلاصه اينكه دكتر شريعتي تير درتاريكي نينداخت و رجما بالغيب استاد حكيمي را به عنوان وصي خويش برنگزيد.
باري، دكتر شريعتي در آذر ۱۳۵۵ (هفت ماه پيش از مرگش)، وصيتنامه اي خطاب به حكيمي نوشت و او را وصي شرعي خود قرار داد. اين وصتينامه با اين عبارت آغاز مي شود: «برادرم، مرد آگاهي و ايمان، اخلاص و تقوي، آزادي و ادب، دانش و دين، محمدرضا حيكيمي»، و در آن آمده است:
در اين فصل بد، كه هر خبري مي رسد شوم است و هرچه روي مي دهد فاجعه و «هر دم از نو غمي آيد به مبارك بادم»، نام شما بر اين دو يادنامه براي من يادآور آن آرزوي ديرينه و شيرين بود كه همچون صدها هزار آرزوي ديگري، كه طوقي كرده بودم و به گردن فردا بسته بودم، در اين تركتاز زمانه گسست و به يغما رفت و آن آرزو، در يك كلمه، بازگشت شما به ميدان بود؛ ميداني كه اين چنين خالي مانده است...
اين وصيتنامه مهمترين انتخاب شريعتي در سراسر عمرش بود. زيرا او ثمره همه عمر و تلاشش را، كه بيش از پانزده هزار صفحه كتاب بود و در ميليون ها نسخه منتشر شده بود، يكجا به دست يك نفر سپرد و او را فعال مايشاء كرد. شريعتي در اين وصيت نامه دست وصي خود را در اصلاح آثارش باز گذاشت و هرگونه اختياري را بدوداد تا هرچه مي خواهد، بكند. بنابراين وصي او به استناد اين وصيتنامه مي  توانست تصرفات بسياري در آثارش كند و آنها را به كلي دگرگون سازد.
از اينجا مي توان دريافت كه دكتر شريعتي به رأي و نظر استاد حكيمي بسيار اهميت مي داد و آن را صائب و منصفانه مي دانست. با اينكه مي دانست ممكن است حكيمي پاره اي از افكارش را نادرست بداند، اما نظر او را بر نظر خود مقدم داشت و راه را بر انتقادهاي او گشود.
باوجود اين، استاد حكيمي چنين نكرد و به ويرايش علمي آثار شريعتي نپرداخت و آثار او، چنانكه بود، منتشر شد و مي شود. چرا؟ پاسخ آنرا از زبان حكيمي بخوانيم و از گمانه زني بپرهيزيم. وي در پاسخ به اين پرسش كه چرا آثار دكتر شريعتي را اصلاح نكرده ايد، گفت: من اشتباهي كه شخصيت شكن باشد و عقايد دكتر شريعتي را زير سئوال ببرد، در آثار دكتر نديدم.
كتمان نمي كنم كه استاد حكيمي در گفت وگويي با نويسنده اين كتاب مي فرمود: چنين نيست كه كتاب هاي شريعتي هيچ نيازي به تصحيح نداشته باشد. خود وصيتنامه حاكي از اين نياز است. اما دريغا كه من به عمل كردن بدين وصيتنامه موفق نشدم. ازجمله به دليل همكاري در تأليف كتاب الحياه كه از همان سالها شروع شد و هنوز هم تمام نشده است. از طرفي در آن سالها لازم بود كتاب هاي دكتر شريعتي هرچه سريعتر و وسيعتر در دسترس نسل جوان و دانشگاهي قرار گيرد و اين كار، با دقتي كه براي تصحيح لازم بود،  سازگار نبود و چه بسا خلاف تكليف بود.
البته چون از استاد حكيمي كتاب هاي متعددي منتشر شده است، مي توان از لابلاي آنها نظريات او را با نظريات دكتر شريعتي مقايسه كرد و دانست كه او درباره افكار شريعتي چه سان قضاوت مي كند. وي در بحثي زير عنوان «دكتر علي شريعتي فرياد مجسم رابطه مذهب با زمان»، از او چنين سخن گفته است:
دكتر شريعتي سه نياز مرتبط را، بخوبي، درك كرد:
۱. نياز مذهب به انطباق با زمان؛
۲. نياز جامعه به داشتن پايگاه مذهبي؛
۳. نياز تحقق اين دو به نسل جوان.
دكتر شريعتي پس از درك اين سه نياز، به صورتي جدي، با داشن مايه هاي مهم، چون اطلاع وسيع از مسايل تاريخ و جهان معاصر، قدرت تحليل نيرومند،  هوش سرشار، نبوغ فكري و ادبي، تخصص در جامعه شناسي و خلوص انديشه ، به موفقيتي عظيم دست يافت و توانست انقلاب را نيرويي عظيم بخشد و توده هايي وسيع از نسل جوان را در جبهه اسلام قرارداده، به حركت درآورد.
... من هم به برخي از ملاحظات، كه درباره پاره اي از نظرهاي ايشان هست، توجه دارم. اما اين ملاحظات از ارزش عظيم كار او... نمي كاهد و بزرگداشت ما را در برابر حق انقلابي او در فرهنگ اسلامي و شناخت شيعي ناروا نمي سازد.
استاد حكيمي در جايي ديگر، بي آنكه تصريح به نام دكتر شريعتي كند،  به او و برخي مخالفت ها با او، اشاره كرده است. سخنش خواندني است و هنوز موضوعيت دارد:
گاه اتفاق مي افتد كه برخي از متفكران و مصلحان و روشن روانان و صلاح انديشان مذهبي مي خيزند تا به بازسازي اذهان، در بعد مذهبي، دست يازند و تطهير زمان و تهذيب جامعه را كاري كنند؛ اما اندوها كه اين گونه آگاهان مقدم را مي كوبند. و مي شودكه در اين كوبيدن، با دشمن همدست و همداستان شوند؛ برخي به عمد و براي از دست ندادن چيزهايي، و برخي از سر جهل و ندانستن و انحطاط فكر و ابتذال انديشه و فاقدبودن افق فكري و شعور مرامي و درك اصيل مذهبي.
و البته يكي از عوامل اين درافتادن با روشنفكران و كوبيدن آنان، چنانكه روشن است، عدم سنخيت است و درك نكردن و نرسيدن به سطح انديشگي آنان و جهل به مسائل و مقارناتي كه آن متفكران و مصلحان، آن مسائل و مقارنات را مي دانند، بلكه لمس مي كنند. جاي تأسف بسيار است كه برخي «عوام ذهنان»، به نام دفاع از مذهب و عقيده، دست به اين كار مي زنند و اين زيان بزرگ، يعني صدمه زدن به متفكران مذهبي را، باعث مي شوند. و به جاي اينكه از چنين كساني تقدير كنند، در كار آنان تخريب مي كنند؛ درصورتي كه مي توان، بلكه بايد، به سوي آنان شتافت و نواقص كارشنان را برطرف ساخت و اگر در مسأله اي، ازنظر ديد جوهري مذهب، اشتباه كرده اند، كه هركسي اشتباه مي كند، آنان را توجه داد و با ذكر وجه صحيح و منطقي موضوع و توجيه مناسب و قابل قبول آن، به غائله پايان بخشيد. اما اگر غير از اين شود و در چنين امر حساسي مردم عوام و، حتي، رجاله دخالت داده شوند، اين رفتار باعث اشاعه كينه و دشمني و پراكندگي و بدبيني در گروه هاي مختلف ديني و اجتماعي مي شود و كار به تفسيق و تكفير مي كشد و هركه هر كه مي شود و كار به جايي مي رسدكه در مسائل عاليه و تخصص طلب، هر رهگذري دخالت كند و هوار بر آورد...
و اينكه در بالا «عوام ذهنان» تعبيركردم،  براي اين است كه اين گونه كسان، كه مورد اين گفت وگويند، ممكن است تحصيلاتي هم داشته باشند و، به اصطلاح، «ملا» باشند و... اما ذهنا عوامند و عامي.
ناگفته نماند كه در شهريور ۱۳۵۶، چندماه پس از شهادت دكتر شريعتي، به اهتمام دكتر كاظم سامي، از دوستان ونزديكان شريعتي، كتابي منتشر شد تحت عنوان يادنامه دكتر علي شريعتي به مناسبت چهلم او. اين اثر نخستين كتابي بود كه در بزرگداشت شريعتي به چاپ رسيد و مشتمل بر چند مقاله، از چند نويسنده (بدون ذكر نام)، بود. ازجلمه شامل مقاله ستايش آميزي بود با عنوان «روحي كه همواره در ميان ماست» كه از استاد حكيمي است.
در اين مقاله نظر دكتر شريعتي درباره روحانيت و تقسيم آن به سه گروه، تبيين شده و تصريح گرديده است.
دكتر شريعتي انساني بزرگ، مسلماني مجاهد، شيعه اي خالص و مخلص و داراي سوز و شور معروف تشيع، علي شناسي آگاه و پرخاشگري بيداركننده و مبارزي آشتي ناشناس و متفكري عميق و وجداني بيدار بود و فريادي كه تا جاودان طنين افكن است... اين مبارز آگاه علوي، سالهاي سال، از كران تا كران ايران و ديگر كشورهاي اسلامي و هر جاي جهان، كه جوانان مسلمان باشند، خود را مي نمايد و در وجدان زمان و پيكر تاريخ حاضر است... به آنان الهام مي بخشد، آرمان مي دهد، حماسه مي آموزد و در آنان آگاهي و ايمان و جهاد مي آفريند.
همچنين چندي پس از شهادت شريعتي، به كوشش سيد محمد مهدي جعفري، و با همكاري استاد حكيمي، كتابي با عنوان عقيده عرضه شد كه شامل گزيده اي از آثار و افكار شريعتي بود و در آن عقيده اش به اسلام و تشيع و ولايت و روحانيت علوي، بخوبي، نشان داده شده است. اين كتاب در پاسخ به تكفيرهاي شريعتي بود و در ابهام زدايي از افكار او و خنثي سازي اتهامات مخالفانش بسيار كارگر افتاد و از آن فراوان استقبال شد.
در پايان اين بحث به نكته اي، كه موجب شگفتي فراوان است، بايد اشاره كرد و آن، اينكه وصيتنامه دكتر شريعتي سالها منتشر نشد. نه در ضمن مجموعه آثار او آمد ونه استاد حكيمي در ضمن آثارش آورد.
چند ماه پس از نگارش اين وصيتنامه، دكتر شريعتي در گذشت و چندماه پس از آن، دفتر تدوين و تنظيم مجموعه آثار دكتر شريعتي، شكل گرفت و آثار او را بتدريج منتشر كرد. مسئولان مجموعه آثار از استاد حكيمي خواستند كه اين وصيتنامه را براي انتشار در اختيار آنان قراردهد، اما او از اين كار خودداري كرد. هيچكس نسخه اي از آن را نداشت و استاد حكيمي نيز آن را منتشر نمي كرد. در محافل نزديك به شريعتي همواره سخن از وصيت او به استاد حكيمي بود، اما كسي متن آن را نديده بود.
استاد حكيمي نمي خواست از قبل دكتر شريعتي بلندآوازه شود. در آن ايام نام شريعتي بر در و ديوار خيابان ها نقش بود و آثارش در شمارگان صد هزار به فروش مي رفت و نه تنها كتابفروشي ها، كه روزنامه فروشي ها نيز آن را عرضه مي كردند و مردم براي خريد صف مي كشيدند. پس كافي بود تا مردم بدانند وصي دكتر شريعتي كيست و آثار او را نيز، چون كاغذ زر، ببرند و بزرگش دارند. اما استاد حكيمي چنين نخواست و وصيتنامه را منتشر نكرد و به هيچ روي، خود و آثار خود را به چنين امري نيازمند نمي ديد. نيز به نشر آن همه تجليل از خود، كه بر قلم دكتر شريعتي جاري گشته بود،  راضي نگشت، تا اينكه نشر وصيتنامه، به دلايلي، لازم آمد.
دكتر سيد محمد مهدي جعفري، از رهياران ونزديكان دكتر شريعتي، كه نخستين بار متن كامل وصيتنامه را منتشر كرد، در اين باره مي گويد: طي سال هاي اخير، علي رغم اصرار و ابرام بسياري از دوستداران دكتر شريعتي، آقاي حكيمي از انتشار متن وصيتنامه او خودداري كرد. و علت آن، با توجه به محتواي وصيتنامه، كه شامل ستايش از آقاي حكيمي نيز هست، فروتني و شكسته نفسي فوق العاده ايشان است.

همگام با انديشه ورزان جهان - ۲۷
ميگل دو اونامونوي خوگو
(Miguel De Unamuno Y Jugo)
دكتر محرم آقازاده
اسپانيايي. تولد: ۱۸۶۴، بيلبائو، اسپانيا، وفات: ۱۹۳۵، سالامانكا، تحليل گر وضعيت انسان. علايق: شناخت شناسي؛ اخلاقيت. تحت تأثير: پاسكال و كي ير كيگارد. مناصب: از سال ۱۸۹۱ تقريبا تمام عمر خود را در دانشگاه سالامانكا، ابتدا در مقام استاد تمدن يونان و سپس رييس آنجا گذراند؛ اين زندگي او با شش سال تبعيد سياسي (۳۰-۱۹۲۴) شكسته شد، تبعيدي كه به علت جمهوري خواهي اونامونا از سوي دولت پريمودو ريورا تحميل شد.
اونامونو شايد به آن معني كه راس و وتيگنشتاين بودند، فيلسوف نبود و هرگز با نظام سازي يا تحليل مسائل تكنيكي سروكار نداشت، اما تفكر او هرچند غيرسيستماتيك بوده، ولي به جهت دستاورد و تأثيري كه داشت، او را در گروه فيلسوفان قرار مي دهد. تفكر او حول چند موضوع عميق مي گردد: جاودانگي، مذهب، نقش عقل، ماهيت انسان و وضعيت نامساعد انسان، چگونگي زندگي در جهاني كه عقل در آن با عميق ترين نيازهاي انسان همخوان نيست و يا آن نيازها را ارضاء نمي كند. اونامونو، همچنين به مضامين خاص اسپانيايي نيز مي پرداخت: ماهيت شخصيت اسپانيايي، جايگاه اسپانيا در اروپا و دولت مشروع براي كشورش. دغدغه هاي مذكور نه تنها در آثار اساسا مذهبي يا فلسفي اونامونو، بلكه در اشعار و داستان هايش نيز بيان شده اند.
اساس تفكر اونامونو، ديدگاه او درباره طبيعت انسان و وضعيت دشوار اوست. او به شدت با برداشت موردنظر فيلسوفان آكادميك از ماهيت انسان مخالف است، با برداشتي كه تاكيدي افراطي بر عقلانيت و ارزش دارد و در همان حال مهمترين جنبه هاي احساس ما را ناديده مي گيرد. ازنظر اونامونو، انسان موجودي نيست كه اولين و ارزشمندترين صنعت او توان تفكر عقلاني باشد، بلكه او فردي است داراي گوشت و خون (ترجمه تحت الفظي De carne y hueso، گوشت و استخوان است). تاكيد بر فرديت، واقعيت و احساس بيم و وحشت، يكي از چند عنصر ديدگاه اونامونو است كه آن را بيش از ساير عناصر به اگزيستانسياليسم نزديك مي كند؛ و حمله به عقل گرايي به ويژه شكل علمي آن، همنوا با اين قضيه بنيادي است. بنا به دلايلي كه بعدا توضيح خواهيم داد، عقل را به مثابه قوه ذهني اي درنظر مي گيرد كه ما را به سوي يأس هدايت مي كند و عقل گرايي به سبب ناتواني ، پرداختن به عميق ترين نيازهاي وضعيت انسان را كذب مي پندارد. حمله او به آنچه كه «منطق شيطاني» (la cochina logica) مي نامد، از آثاري كه از سال هاي ۱۹۰۵ عرضه كرده است آغاز مي شود.
اونامونو، اظهار مي دارد كه عقل اصولا ما را به اين دليل به تأسيس مي كشاند كه نتايج آن با عميق ترين تمايلات تمام انسان ها و ميل شديد به جاودانگي شخصي در تضاد است. مهمتر از همه، انسان ها آرزومندند همواره خودشان باشند، معهذا بدون تجربه درد و رنج. علاوه بر اين، آرزوي ما جاودانگي، عبادت فرشته گونه يا استحاله شدن در مطلق نيست، بلكه رستاخيز جسم است؛ يعني زندگي توام با عمل جاودانه. تمام گرايش جستارهاي عقلي حكايت از عقيم ماندن ژرف ترين آرزوها دارد. از اين رو تنشي عميق در قلب وضعيت انسان وجود دارد: «زندگي كردن يك چيز است، فهميدن چيز ديگر... بين آنها چنان شكافي وجود دارد كه مي توان گفت هر چيز حياتي، غيرعقلاني و هرچيز عقلاني، غيرحياتي است و اين اساس معني تراژيك زندگي را مي سازد.»
قوي ترين آرزوي ما زندگي كردن براي ابد است، درحالي كه عقل به ما نهيب مي زند كه ما با فنا مواجهيم. اين تناقض دردآور، معني تراژيك زندگي است و هرگز ما را رها نمي سازد: اونامونو نتيجه مي گيرد كه آگاهي مندي انسان را در بهترين شكل بيماري مادام العمر ترسيم مي كند.
به فرض كه هيچ اعتقادي به جاودانگي شخصي نداشته باشيم، در اين شرايط مناسب  ترين برخورد ما چه مي تواند باشد؟ اونامونو اظهار مي د ارد كه زندگي معتبر ممكن است، زندگي آرماني در بخشي از رمان اوبرمان (۱۸۰۴) سنانكور بيان شده است: اگر فنا چيزي است كه براي ما مقدر شده، پس بگذاريد آن را بي عدالتي بدانيم. ما بايد براي خودشدن كامل تلاش كنيم، خود را غيرقابل جايگزين كنيم. بايد دون كيشوت وار با مقدرات بجنگيم، حتي اگر اميد به پيروزي نداشته باشيم. تنها «تسلي خاطر عملي» (Consuelo Practico) براي متولدشدن، كاراست - اونامونو اشاره مي كند كه آدم و حوا قبل از رانده شدن از بهشت عزم كار داشتند - و به زباني گوياتر بايد از طريق كار به دنبال تحقق كامل شخصي و غيرقابل جايگزين بودن مان باشيم. بايد چنان كار كنيم كه بر ديگران اثر بگذاريم، بر آنان غالب آييم: «آخرين اخلاق حقيقي ديني، خوي تهاجمي و تعارض آميز است.»
اما اين «استيلا» به معني سلطه كامل سياسي يا كسب قدرت دنيوي نيست، بلكه خود را در يادها زنده نگهداشتن است و چنين عملي غالبا مي تواند به شكل منفعلانه يا فعالانه صورت پذيرد.
اونامونو در تبيين چنين ديدگاهي به بسط برخي ايده هاي فيلسوفانه مي پردازد. همانطور كه انتظار مي رفت، اونامونو با ديدگاه خود درباره طبيعت انسان و جايگاه عقل در آن فلسفه اعتقادي شايسته  را داراست. نگرش هاي بنيادي ما نسبت به زندگي، حاصل باورهاي عقلاني ما نيستند؛ بلكه ناشي از ويژگي هاي شخصيتي غيرعقلاني است: «ايده هاي ما نيستند كه ما را خوشبين يا بدبين مي سازند، بلكه خوش بيني و بدبيني بيشتر منشا روان شناسانه يا شايد پاتولوژيك دارد كه ايده هاي ما را مي سازد. » معناي تراژيك (Sentimiento) زندگي در اين ميان استثنا نيست: جامع و پيش عقلاني است هرچند كه مي تواند به وسيله باورهاي عقلاني تقويت شود. علاوه بر اين ها، ديدگاه اونامونو او را به سوي مفهومي خاص از فلسفه بافي آن رهنمون مي شود. فلسفه، نه مشغوليت عقلاني و نه اصل آكادميك يا اسكولاستيك است، بلكه طريقه سازگاري با وضعيت نامساعد انسان است: ما در درجه اول زندگي مي كنيم و آن گاه فلسفه مي سازيم (Primum Vivere , Deinde Philosophori). همچنين فلسفه مي بافيم تا خود را از دست زندگي نجات دهيم يا پاياني براي آن بيابيم يا خود را سرگرم كنيم و بدين سان خود را از دست غم هايمان رها سازيم.

انديشه
اقتصاد
سفر و طبيعت
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |  انديشه  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |