عنصر سياسي در قرن بيستم و به هنگام گسترش توان هاي مدرنيسم، عنصري پوسيده، كهنه و فاسد بود كه هم تراز دستاوردهاي اين مدرنيسم در عرصه هاي علم، هنر، فلسفه، اقتصاد رشد جمعيت و پيشرفت پزشكي نبود
هشام جعيط
ترجمه: يوسف عزيزي بني طرف
مدرنيسم چيست؟ مدرنيسم ساختاري است كه پنج يا چهار قرن پيش وارد جوامع انساني شد و از يك قرن و نيم پيش در همه كره زمين گسترش يافت. اين جهش كيفي كاركردي تاريخي بود كه طبعاً شاهد پس لرزه ها، ناكامي ها و دشواري هاي فراوان، چه در موطن اصلي و چه خارج از آن بود، زيرا فرماسيون هاي كهن از وجود و بقاي خويش
دفاع مي كردند.
مدرنيسم براثر تصميم قضايي پديد نيامد بلكه وارد زمان تركيبي متراكمي شد. به عبارت ديگر نسبت به جوامع و زيربناي اساسي آنها يعني انسان، خير مطلق و شر مطلق- به عنوان سرنوشت عمومي- وجود ندارد و محتواي خير و شر بر حسب مراتب ارزش هاي متعارف تغيير مي كند. اگر مدرنيسم، معنايي داشته باشد ناشي از پيوند آن با ارزش هايي است كه آنها را روبنايي و بهتر از مسائل گذشته مي دانيم. اما شكاف گسترده اي ميان آرمانهاي مدرنيسم و واقعيت زندگي وجود دارد، هم چنان كه ميان خواسته هاي بشريت ديندار و واقعيت جامعه، شكاف گسترده اي بود. از آن فراتر؛ ميان آرمان هاي فرد و كل هستي- و نه فقط جامعه- نيز شكاف هايي وجود دارد. اگر اين امر صحيح باشد كه آن چه زير عنوان مدرنيسم جريان دارد، ارزش هاي مهم و گاهي ارزش هاي ضمني است و مدرنيسم تنها با دستاوردهاي مادي و معنوي اش ارزيابي نمي شود، پرسش درباره جاري شدن آن در جهان، شكلي متافيزيكي به خود مي گيرد و مي دانيم كه انسان ها از هنگام پيدايش تاكنون در زمينه مسايل اساسي از همديگر تقليد كرده اند. آنان در نهايت به شكلي از يگانگي مي رسند يا با تفاوت هايي در زمان و مكان، طبق شتاب واحدي پيشي مي روند كه اين همان موتور عمل تاريخي است.
ضعيف بودن يا واپس ماندن يك جامعه نسبت به جامعه ديگر معمولاً به سبب اشغال يا چيرگي، تقليد يا ممانعت است.
بار ديگر مي پرسيم مدرنيسم چيست و بنيادهايش كدامند؟ بديهي است كه گزينش يك عنصر عمده از ميان عناصر ديگر با واقعيت زمانه و در نتيجه با تحولات عملي مدرنيسم مرتبط است. آيا مدرنيسم يك كل و يك اساس مستحكم است يا در واقع مراكز و تكه هاي پراكنده اي است؟ در مدرنيسم، علم، اقتصاد سرمايه داري صنعت و سازماندهي سياسي وجود دارد، در حالي كه واقعيت انساني، درياي بي كراني است كه صدها عنصر را دربرمي گيرد و زمان نيز مركب است. در اين حالت، تحليل عناصر تكوين دهنده مدرنيسم ناگزير مي نمايد و البته در اين جا ديدگاه ها با هم تفاوت مي يابند. من شخصاً علم طبيعي را نخستين بنيادگذار مدرنيسم مي دانم كه امري جدي و پراهميت است. اين علم، در هويت خود و در جمع كردن مشاهده و تجربه و بيان رياضي- از گاليله تا نيوتن- جديد است.
علم، تخمين هاي فلسفي را كنار گذاشت و البته مفاهيم فراواني را از يونان- افلاطون و ارسطو- اقتباس كرد و شناخت طبيعت را از فيزيكدانان پيش از سقراط در ايوني و سيسيل گرفت اما روش ها را كاملاً نوين كرد. درنتيجه از شناخت كند و پراكنده پديده ها به فهم دقيق و مستدل واقعيت، گام نهاد.
علم، جدي است و نسبتي با شوخي ندارد و همان شيوه ايده آلي است كه پس از قرن ها تلاش بي وقفه، انسانيت را به شناخت تقريباً همه چيز رسانده است. افلاطون در كتاب «تيمائوس» از ماهيت جهان و چگونگي آفرينش آن و تفاوت ميان «بود» و «نمود» و جايگاه خورشيد و ماه و ستارگان و ماهيت عناصر اساسي تركيب كننده جهان يعني آتش وآب و باد و خاك، مي پرسد. مسائل در اينجا به شكل عقلاني مطرح مي شوند و شايد ارسطو، خيلي چيزها را از او گرفته و نيز شايد علم نوين، برخي مفاهيم فضا و زمان و حركت و نظاير آن را از او گرفته است.
پيش و پس از آن، اديان بزرگ اين مشكلات را مطرح كردند كه پرسش هر انساني است و اديان توحيدي با آفرينش الهي و قدرت الهي به اينها پاسخ مي دهند. پيش از آن ميتراييسم به شيوه خاص خود به اين مسايل پاسخ مي داد كه فلسفه يونان از آن فراتر رفت. علم به تدريج و طي چهار قرن، همه چيز- از سپهر جهان گرفته تا ساختار ماده- را تفسير كرد و البته با صحت همراه بود زيرا تطبيق ها و تكنيك ها، اين امر را نشان داد. در قرن هجدهم، تكنيك نسبتاً پيشرفته بود اما براساس علم نبود ولي بعدها فرزند علم و تابع اكتشافات آن شد. معارف علمي مان، بشريت پيش از مدرنيسم را همچون كودكاني نشان مي دهد كه چيزي از اين جهاني كه در آن زندگي مي كنند و از پيكرشان، نمي دانند. در حقيقت، بشريت در اين عرصه به درجه والايي از پختگي رسيده و اكنون علم، مسأله روزمره اي شده است كه توجه چنداني به آن نداريم؛ زيرا به آن عادت كرده ايم و تحصيل حاصل شده است. علم درواقع، معجزه و دستاورد سترگي است و اگر نياكان ما زنده شوند دچار شگفتي و حيرت مي شوند؛ گرچه آنان نيز در محدوده خاص خود از توان و شجاعت و انديشه و كوشش جدي برخوردار بودند.
علم، مدرنيسم را پديد آورد و امروزه به مسأله اي مشاع و تخصصي در واقعيت اجتماعي بدل شده اما دانشمندان، ديگر قهرمانان بشريت به شمار نمي روند.
مهمترين دستاوردها
برخي معتقدند كه اقتصاد و رشد آن، مهمترين دستاوردهاي دوران جديدند: سرمايه داري، انقلاب كشاورزي و انقلاب صنعتي. درست است كه جوامع اروپايي در نيمه سده نوزدهم، گواه رشد گسترده اي بودند و كارخانه هاي بزرگ ساخته شدند و شهرها شكوفا گشتند و جمعيت بشر افزايش يافت و كار، نظم و نسق پيدا كرد و اروپا بر تمامي جهان چيره شد- و حتي خود را ناف جهان و قلب تمدن قلمداد كرد- اما عدالت اجتماعي در آن هنگام، دغدغه اصلي آنها نبود.
چه به سبب پيشرفت علم و تكنولوژي و چه به علت رشد توليد اقتصادي، بهاي پرداخته شده سنگين بود. جنگ هايي كه در نيمه نخست سده بيستم شعله ور گرديد به سبب اختراع اسلحه هاي كشتار جمعي- كه بي سابقه بود- بسيار مخرب و كوبنده بود. در جنگ هاي اول و دوم، صنايع كوچك ويران گرديد، كارگران به بردگي درآمدند و اختلاف طبقاتي در ميان آنان- كه صاحب رشد اقتصادي اند- گسترده شد. اكنون نيز خطرهاي بزرگي محيط زيست و آينده كره زمين را تهديد مي كنند.
جنگ ها
تكنولوژي به خودي خود باعث جنگ و رشد اقتصادي به خودي خود باعث نقض حرمت زمين نمي شود.
جنگ با دولت ها يعني با سازمان ها و اقتصاد هم با دولت ها و هم با نهادهاي خصوصي- كه آنها نيز سازمان هاي بشري هستند- مرتبط است. اگر به جنگ جهاني اول بنگريم مي بينيم كه اروپائيان را مردماني رهبري مي كردند كه در حد جهش اقتصادي و تكنولوژيك آن دوران نبودند بلكه آنان به ميزان كافي از ويراني هاي ناشي از پيشرفت، آگاه نبودند.
آنان تكنولوژي جنگي را براي هدف هاي كهن و مندرسي چون تكبر قومي و هماوردي با كشورها براي چيرگي بر ديگران به كار گرفتند، بي آن كه هيچ احساسي نسبت به زندگي انسان ها و هيچ آگاهي نسبت به ويراني تمدن درخشاني كه داراي تاريخ مشترك بود، داشته باشند. به راستي راهبر آنان در اين كار چه بود؟ سنت هاي كهن و وجود تركيبي به نام دولت- ملت كه تا حد انتحار، پرستيده مي شد. مدرنيسم، دولت را قادر ساخت تا همه امكانات را به طور گسترده اي در فضاي معيني تدارك نمايد.
گرچه جنگ جهاني اول، برخي پيامدهاي مثبت مثل فروپاشي امپراتوري هاي كهن و رهايي قوميت هاي سركوب شده در اروپا را به دنبال داشت اما باعث جنگ بعدي شد و حتي مي توان گفت كه دومي از بطن اولي بيرون آمد.
جنگ جهاني دوم آن قدر دردناك و ويرانگر بود كه تاريخ نظيرش را به خود نديده بود.
در ميان اين دو جنگ، اروپا شاهد دوران ديكتاتوري هايي در آلمان، روسيه و ايتاليا بود و توتاليتاريسم شوروي تا همين چندي پيش نيز ادامه داشت. دو جنگ و دو نظام بي رحم وجود داشت كه اختراع بمب هسته اي و كوبيدن ژاپن در اوج آنها بود.
اين به چه معناست؟ معنايش آن است كه عنصر سياسي در قرن بيستم و به هنگام گسترش توان هاي مدرنيسم، عنصري پوسيده، كهنه و فاسد بود كه هم تراز دستاوردهاي اين مدرنيسم در عرصه هاي علم، هنر، فلسفه، اقتصاد، رشد جمعيت و پيشرفت پزشكي نبود.
من نه تنها بر اين ضرورت تأكيد مي كنم كه دولت بايد طبق اخلاق و ارزش هاي انساني رفتار كند بلكه آرزو دارم اين تركيب، روزي كاملاً از ميان برود. اگر روزي مي بينيم نابخردي بر دولت ابرقدرت جهان ما- همچون دولت روم- حاكم است اين به هيچ وجه پذيرفتني نيست و نفي كامل ارزش هاي انساني و خود ارزش هاي مدرنيسم است.