دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۲
شماره ۳۲۲۷- Nov. 17, 2003
انديشه
Front Page

اوهام نوليبراليسم ( ۲)
نوليبراليسم و كشورهاي جهان سوم
001296.jpg
دكتر محمدعابد جابري
ترجمه: يوسف عزيزي بني طرف
نگاهي به جدول مندرج در شماره قبل نشان مي دهد كه «گاورنانس» جايگزين «دولت» و فقر جايگزين «بهره كشي» و همانند آنها شده است.
طي مرحله مورد بحث يعني در دهه هاي پنجاه تا هشتاد سده گذشته ايدئولوژي اولي از دومي در جهان عرب قديم تر بود. لذا پرسشگري از هر دو نوع دولت در جهان عرب درباره دستاوردهاي آنها در «عرصه توسعه اجتماعي و اقتصادي و محدود كردن فقر»، در واقع به معناي داوري درباره دستاوردهاي ايدئولوژي اول به واسطه وعده هاي ايدئولوژي دوم است. اين يعني محاكمه محتواي عناصر ستون نخست توسط متضادهاي آن در ستون دوم است! مشكل اساسي در اين محاكمه، انتخاب ايدئولوژي اي نيست كه مي تواند با اين پرسش بيان شود كه: چه كسي حق دارد چه كسي را محاكمه كند؟ بلكه در واقع، مشكل پيش از طرح اين پرسش است. مشكل در ترجمه واژه governance به حاكميت (الحكم در عربي) است. قصد من از اين مسأله، ترجمه و نقل از فرهنگ واژگان، بدون رجوع به مراجع ويژه اي است كه قصد ترجمه آن را داريم و نيز واژه اي كه قصد داريم آن را در مقابلش قرار دهيم.
انتقال ساختارهاي ايدئولوژيك از مرجع هاي اصلي شان به فضاي متباين ديگر اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و تاريخي، اختلاف چنداني با انتقال يك واژه يا اصطلاح از يك زبان به زبان ديگر ندارد. لازمه اين كار، توجه به ويژگي هر دو طرف دارد. من براي توضيح بيشتر انديشه ام، پرسش هاي زير را مطرح مي كنم: دو ساختار ايدئولوژيك سوسياليسم و نيوليبراليسم چه پيوندي با جهان عرب دارند؟ آيا يكي يا هر دوي آنها از بطن وضع عربي سر برآورده اند؟ آيا سرزمين عرب ها، آبستن اين ايدئولوژي ها بود؟ پاسخ مشخص است! ساختار ايدئولوژي اول از نيمه دهه پنجاه ميلادي و با كيفيت خاصي وارد جهان عرب شد يا آن را وارد كردند. برخي از كشورهاي عربي براي مدتي بخشي از عناصر اين ايدئولوژي را پذيرفتند، اما به محض اين كه ايدئولوژي سوسياليستي در زادگاه اصلي اش فرو پاشيد و به گذشته پيوست، ساختار ديگري كه همان ايدئولوژي نيوليبراليسم است وارد جهان عرب گرديد و هنوز وارد مي شود. هم اكنون اغلب كشورهاي عربي، برخي از عناصر اين ايدئولوژي را پذيرفته اند! جهان عرب، در هر دو حالت با مشكل رفتار با اين «واردات» روبه روست و اين مشكلي عملي و بغرنج است كه چندين مشكل عملي و نظري را به دنبال داشت.
در اينجا، چند داده تاريخي را يادآور مي شويم. ساختار ايدئولوژيك نخست، وابسته به ماركسيسم است و مي دانيم كارل ماركس با تحليل اقتصاد سرمايه داري در سده نوزدهم (نبايد فراموش كنيم كه وي قبل از هر چيز يك تحليلگر اقتصادي است) به اين نتيجه رسيد كه تناقض هاي اين نظام در نهايت- به واسطه مبارزه پرولتاريا- به برپايي نظام كمونيستي در كشورهاي صنعتي تر منجر مي شود كه همانا كشورهاي اروپا و در رأس آنها آلمان است.
از ديدگاه ماركس، شرايط برپايي انقلاب سوسياليستي- كه فكر مي كرد بر بهره كشي و فقر چيره خواهد شد- تكامل نيروهاي توليد صنعتي و تكنولوژي تا بالاترين مرحله آن در كل اروپاست؛ امري كه بر شمار طبقه كارگر اروپا مي افزايد و آگاهي هايش را عميق تر مي كند. در اين حالت، همه كشورهاي اروپايي- يا دست كم كشورهاي عمده آن- در «وضعيت انقلابي» قرار خواهند گرفت. اين كار، البته به واسطه «اتحاد طبقه كارگر» در اروپا و در درون يك جنبش انقلابي «جهاني» انجام خواهد گرفت. هدف اين اتحاد، چيرگي بر طبقات بهره كش و در نهايت تسلط بر بهره كشي و تنگدستي است كه به «متلاشي شدن دولت» منجر خواهد شد كه در «جامعه بي طبقه» نيازي به آن نخواهد بود. از نظر ماركس و دوستش انگلس، برپايي سوسياليسم منوط به دو شرط اساسي است:  رسيدن اروپا به بالاترين درجه صنعتي شدن از يك سو و اتحاد كارگران همه كشورهاي اروپايي از سوي ديگر است. اين دو شرط، ابزار و پشتيبان اين هدف هستند. با صنعتي شدن پيشرفته و شمول آن بر همه اروپا- كه در آن هنگام به تنهايي صنعتي بود- شمار طبقه كارگر بيشتر مي شود و آگاهي و مبارزه آن ژرف تر و در نهايت به انفجار تضادهاي سرمايه داري منجر مي گردد. نيز با اتحاد كارگران در سطح اروپا و بلكه در سطح «جهاني»، حمايت لازم براي زنجيره برپايي سوسياليسم تأمين مي شود. اين حمايت هم داخلي و هم خارجي و در برابر نظام سرمايه داري دشمن خواهد بود كه در آن هنگام در حالت احتضار خواهد بود!
در اينجا قصد نداريم به بحث درباره اين نظريه بپردازيم زيرا مانند هر نظريه اي، مصداقيت خود را از بيان واقعيت ملموس يا از نمود اساسي آن واقعيت مي گيرد و هيچ كس منكر اين نيست كه ماركسيسم عملاً در اروپاي نيمه دوم سده نوزدهم چنين بود. اما موفقيت آن يا اين نظريه در گرو قدرت ابزارهاي روشمندش در جهت همسازي با ديدگاه هاي پيشگويانه اي است كه با تطور واقعيت و تغيير روند تاريخ همگام باشد. ماركسيسم دو شيوه تكاملي كاملاً متفاوت را به خود ديده است و در كشورهاي پيشرفته اروپايي، هماهنگ با مقدمات اوليه خود به مشاهده و بررسي سمت و سوي تكامل و همخواني تحليل هايش با آن پرداخت. اين كار به واسطه همه طيف هاي احزاب و انديشمندان «سوسيال دموكراسي» انجام گرفت. اينها در مبارزه خود براي تحقق سوسياليسم، از شيوه فشار دموكراتيك استفاده كردند و در اجراي تحولات اساسي اقتصادي (مثل بخش عمومي) مشاركت كردند و به دستاوردها و پيشرفت هاي اجتماعي، سياسي و انساني بسيار مهمي دست يافتند. اما عكس كامل اين امر در روسيه رخ داد كه طي آن ماركسيسم به لنينيسم تبديل شد. لنين، رهبر كارگران روسيه، ماركسيسم را به سمت و سويي متفاوت و حتي متناقض با مقدمات اوليه آن سوق داد. او بر اين باور بود كه بناي سوسياليسم در يك كشور امكان پذير است و از همه مهمتر آن كه اين كشور، روسيه است كه از پيشرفت صنعتي اروپا، بسا عقب تر بود. با گسترش گرايش در جهت سلطه بر اروپا و رقابت در مورد مستعمرات، كشمكش دروني آن از كشمكش اجتماعي درون قاره به كشمكش سياسي و استراتژي ميان سرمايه داري و «سوسيال دموكراسي» در اروپا از يك سو و كمونيسم شوروي در روسيه و احزاب مرتبط با آن در اروپا و خارج اروپا از سويي ديگر، تبديل شد. اين كشمكش پس از جنگ جهاني دوم به جنگ سرد بدل گرديد. همزمان با كشمكش ميان دو اردوگاه سرمايه داري و سوسياليسم، كشمكش ديگري ميان كشورهاي استعمارگر اروپايي و مستعمره هايشان در آسيا و آفريقا رخ داد. براثر تداخل ميان اين دو كشمكش، انديشه هاي سوسياليستي و جنبش هاي كمونيستي به جهان عرب منتقل شدند و مصالح ميان جنبش هاي رهايي بخش ملي در بسياري از كشورهاي عربي و اردوگاه سوسياليستي وجه مشترك يافتند. اين امر باعث شد تا دنياي عرب- به عنوان يك كل- از پيامدهاي جنگ سرد در عرصه هاي انديشه و ايدئولوژي  و در سطح نظام هاي سياسي و اقتصادي، رنج برد. اين امر همچنان در اذهان مردم وجود دارد و دليلي براي تشريح آن نيست.
(۴)
اكنون بازگرديم به پرسش  اشكال آميزي كه پيشتر ذكر كرديم و انديشه چپ عربي در دهه هاي شصت و هفتاد با آن روبه رو بود و همان گونه كه گفتيم به شكل زير مطرح گرديد: «در يك كشور عقب مانده، انتقال به سوسياليسم چگونه مي تواند انجام شود؟»
اهميت اين پرسش اشكال آميز در آن است كه نشان مي دهد معادله اي كه به واسطه قضيه «سوسياليسم در جهان سوم» مطرح مي شد، معادله لاينحلي است. دليل اين امر تناقض موجود ميان دو طرف است: سوسياليسم، طبق گفته ماركس فقط در جامعه اي پديد مي آيد كه به درجه والايي از صنعتي شدن رسيده باشد و سوسياليسم در اينجا به معناي «آغاز صنعتي شدن» و در همان حال «پايان بخشيدن به بهره كشي» يعني چيرگي بر فقر به واسطه ريشه كني علل و اسباب آن است. لذا جهان عرب كه در كل، «كشور عقب مانده» اي است، از سطح صنعتي شدن مورد نياز برپايي سوسياليسم، فاصله دارد.
بار ديگر تأكيد مي كنيم هدف ما از يادآوري اين داده ها كه برخي آن را داده هاي مرده به شمار مي آورند(و هر داده نويني، روزگاري به داده مرده تبديل مي شود) اين است كه كوتاهي يا شكست به كشورهايي باز مي گردد كه مبتني بر نظام سوسياليسم، «اقتصاد ارشادي» يا «ملي  كردن ها» بوده اند. شما مي توانيد هر نامي روي اين نظام بگذاريد. نمونه آن دولت جمال  عبدالناصر در مصر و نسخه هاي مشابه آن در ديگر كشورهاي عربي است. قصد ما از اين يادآوري عبارتند از:
۱) تجربه اي كه اين گونه كشورها بدان دست يازيدند، تجربه اي است كه از محيط متفاوتي نقل شده.
۲) اين تجربه، به شكلي مناسب در محيط عربي جاي نگرفت.
۳) تجربه ياد شده در شرايط جنگ سرد انجام گرفت و استعمار و كل اردوگاه سرمايه داري امپرياليستي با آن به مبارزه برخاست.
۴) كمك هاي اردوگاه شوروي به اينها، تابع حساب هاي شوروي بود و نه نيازهاي اين كشورها.
۵) دستاوردهايش در عرصه توسعه و كاهش فقر، بسي كمتر از چيز مطلوب بود.
۶) ديگر كشورهاي عربي كه تجربه سوسياليستي را از سر نگذراندند و پاي بند و تابع نظام سرمايه داري ليبرال باقي ماندند، نه در زمينه توسعه اقتصادي و اجتماعي و نه در زمينه كاهش فقر، به نتايج بهتري دست نيافتند. البته جز كشورهاي حاشيه خليج فارس كه بر اثر درآمدهاي نفت به «توسعه »اي ويتريني و مصرفي دست يافتند كه البته از شفافيت و «گاورنانس» و همه ملزومات «نيوليبراليسم» دور بود.
ادامه دارد

معناي شب قدر
سرّ علي
فاطمه، حقيقت ليله القدر( واپسين بخش )

در بند صدم جوشن كبير مي خوانيم: (يا من هو منتهي العارفين) اي انتهاي نياز و خواست عارفين. يعني حضرت بقيه الله به منتهي درجه افق معرفتي تو به شما رزق مي دهد. او كريم مطلق است، رحيم است. در گدايي در خانه اهل بيت سري نهفته است كه مختص حسيني ها و فاطمي ها مي باشد، فقط فاطمه و حسين هستند كه گنجايش و ظرف تو را بالا مي برند هرقدر ظرف تو را بالا ببرند، به همان اندازه بقيه الله به تو رزق مي رساند. پس سر اين حقيقت به دست فاطمه و حسين است و اگر طلب كني آن قدر ظرفت را بالا مي برند تا ديگر هيچ حدي براي تو باقي نماند، تا اينكه اولياءالله را كنارزني و خودش را طلب كني تا جايي كه خداوند مي فرمايد: و ثوابه عليّ.
خداوند مي فرمايند كه حد او خودم هستم كه اين مقام و رتبه حلت بفنائك است. فاطمه سرالاسرار است، علي سرحقيقت است، اما فاطمه سر سرحقيقت است.
علي سر عبوديت است، يعني هركس مي خواهد خدا را بپرستد بايد گداي در ميخانه علي باشد، اما در ميكده علي نيز خود سري دارد: «اللهم صلي علي فاطمه و ابيها و بعلها و بنيها والسرّ المستودع فيها بعدد مااحاط به علمك» فاطمه سر است، سر ولايت علي. نور فاطمه بود كه ملائكه را از ظلمت نجات داد، نور فاطمه است كه آسمان هاي هفت گانه را روشن مي كند. پس اين نور فاطمه است كه بايد قلبت را روشن كند. هنگامي كه فاطمه خواست ظهور كند، خداوند پيامبر را كه اشرف مخلوقات است به معراج مي برد و بهترين چيزي كه به او مي دهد، نطفه فاطمه است.خداوند مي فرمايد: «انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً» بنابراين اهل بيت از هر رجس و پليدي دور هستند. پيغمبر براي اينكه نطفه فاطمه را منعقد كند، بايد چهل روز، روزه بگيرد و چهل شب، شب زنده داري كند. نطفه پيغمبر در شهر فلكي قرار گرفت تا به پيغمبر رسيد، اما نطفه فاطمه از بهشت است. حضرت فاطمه لطيفه است، بطن ائمه است، ام الائمه والابرار است. اين ها حقيقت عالم است و دروغ و افسانه نيست.
علي حقيقت ايمان است، ايمان ولايت علي است، دين اسلام ولايت علي است. در جنگ خندق بود كه اولين ضربت بر فرق اميرالمؤمنين خورد .عمروبن عبدود شمشيري كه بر فرق نازنين مولا زد، در حقيقت ضربه اي بود كه بر حقيقت ايمان، دين، اسلام و در مجموع بر ولايت زد. آيا ضربه عمروبن عبدود علي را كشت؟ نه، او را نكشت، كفار علي را نكشتند. چه كساني علي را كشتند؟!
نماز شب خوان ها، حافظين قرآن، آنهايي كه پيشاني شان از فرط عبادت پينه بسته بود، ولي حقيقت دين را نمي شناختند.علي را عمروبن عبدود نكشت، علي را خوارج حافظ و قاري قرآن كشتند.
اما نه، ابن ملجم هم علي را نكشت!  علي قبل از اين كشته شده بود، علي قبل از آن روحش از بدنش جدا شده بود، علي وقتي ضربه خورد ديگر علي نبود، مگر علي را كه در خيبر را از جا مي كند و همه اعراب شبه جزيره عربستان از او مي ترسيدند، با يك ضربه ابن ملجم از پا در مي آمد؟!

گفت وگو با مهندس محمود زاده ـ واپسين بخش
فلسفه قدر

* اگر ما واسطه ها را نديده بگيريم و بيشتر روي آن رابطه بكر و خالص ميان بنده و خالق تأكيد داشته باشيم، چون بركت اين شبها از آن تمام مخلوقات است؛ آيا جواني كه خودش نخواهد و نفهمد كه از اين شبها بهره كافي ببرد ناخواسته از بركات آن، برخوردار مي شود؟
- من اشاره مي كنم به يك نكته تاريخي بسيار ظريف كه اميدوارم درست برداشت شود. در جامعه ما شيعيان، در شبهاي قدر، اتفاقي افتاد كه كمتر افرادي آمدند به فكر بيافتند كه اينها را تميز بدهند و آن، ضربت خوردن، شهادت، سوم و هفتم مولا امير المؤمنين علي(ع) است حالا آيا ما قبول داريم كه قبل از اين اتفاق هم شبهاي قدر وجود داشته يا خير؟ آيا غير از شهادت حضرت علي(ع)، فلسفه شبهاي قدر چيزهاي ديگري هم بوده است؟ آيا طبق گفته شما كه شبهاي قدر مال همه مسلمين است، نمي توان گفت خداوند نقشه ديگري هم براي ما داشته است؟ آيا در محافلي كه شيعيان مراسم شبهاي قدر را برپا مي دارند، آن معنويت مولا علي(ع) غالب مي شود يا خير؟ آيا اين كار درست است يا غلط؟ آيا ما مي توانيم بگوييم كه ما در آن شب، يك جا مي رويم مراسم شب قدر را برپا مي داريم و بعد مي رويم در جاي ديگري، شهادت حضرت علي(ع) را به سوگ مي نشينيم؟
غالباً اين دو مجلس با هم و در محيطي به نام مسجد برگزار مي شود، اما آيا به علت عظمت شهادت علي(ع)، ناخودآگاه به آن طرف متمايل نمي شويم؟ من قضاوتي نمي كنم و هدفم صرفاً ايجاد سؤال است. كمي فكر كنيم، آيا اصلاً تا به حال چنين سؤالاتي براي ما مطرح شده بود؟
در اينجا مي توان براي جوانان يك حرف نويي زد و آن اينكه در تشيع، دو چيز اصل است: امامت و تعقل. به نظر من شب قدر، شب كامل شدن معرفت و دانش انسان است و دليل كم توجهي احتمالي برخي ازجوانان، اين است كه ما مراحل رسيدن به شب قدر را درست تعريف نكرديم و نگاهي فيزيكي به آن داريم.چون مثلاً در ماه شعبان صرفاً دعا تزريق مي كنيم، آن هم دعاي «غيرعمليه». تمرين كافي نداشتن، باعث بريدن در شب فينال مي شود. ما در نظر نمي گيريم كه امام علي(ع) در همين شب قدر، نيمي از وقتشان را در رسيدن به ايتام گذرانده اند! «دعاهاي عمليه» را بايد به شدت در كشور تزريق كنيم كه همان رفتارهايي است كه مي تواند براي ما الگو باشد. مردم نمي توانند قبول كنند كسي كه خود در ناز و نعمت زندگي مي كند و در بهترين شرايط اجتماعي به سر مي برد، برايشان از تنگدستي اطرافيان امام علي (ع) بگويد. اين به دل نمي نشيند و اين همان دعاي غيرعمليه است.
من نهايتاً مي خواهم بگويم از فاصله هاي دورتر به شبهاي قدر نگاه كنيم. كما اين كه خداوند، براي رسيدن ما به قيامت، فاصله اي به اندازه عمر انسان قرار داد تا انسان از دورترها كم كم به قيامت نزديك شود و وقتي به آنجا مي رسد، با ديدن بهشت و جهنم، تعجب نكند، چون اين فاصله زماني را هم داشته كه انتخاب كند و چه انتخاب زيبايي.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |