|
|
|
|
|
|
|
پكن
ماهواره ارتباطي چين كه 15 نوامبر پرتاب شده بود در مدار زمين ثابت ومستقر شد.
منابع مركز كنترل و بازرسي ماهواره اي «جيان چين» اعلام كردند كه اين ماهواره پس از ارسال ساعت 28/2 دقيقه روز پنجشنبه در مدار فوق ثابت شد.
پيش از استقرار اين ماهواره از يك شبكه جديد كنترل وبازرسي و يك سيستم كنترل از راه دور انتقال، جهت رديابي وكنترل آن استفاده شده است.
متخصصان نجوم درچين اظهار كردند كه موفقيت درعمليات استقرار اين ماهواره نشان دهنده بلوغ فناوري نجوم در چين است.
ماه گذشته نيز چين موفق به فرستادن يك فضانورد شده بود. علوم فضانوردي در چين از پيشرفت قابل توجهي برخوردار شده است.
|
|
|
مادريد
يك شركت اسپانيايي به نامOwasys به زودي تلفن هاي همراهي را روانه بازار مي كند كه مناسب افراد نابينا و كم بينا است.
اين گوشي ها فاقد هرگونه صفحه نمايش است اما در عوض مجهز به يك تركيب گر گفتاري است كه تمام اطلاعات لازم را براي كاربر اعلام مي كند.
علاوه بر قابليت ارسال صوت با فشار دكمه ها، اين وسيله قادر به ارسال و دريافت پيام هاي متني و اعلام اسامي و شماره كاربران مخاطب است.
از ديگر اخبار مربوط به دنياي ارتباطات نيز اينكهYahoo قراراست يك توليد كننده نرم افزاري جديد را خريداري كند تا حوزه كاري اش را گسترش دهد.
|
|
|
جورجيا
اخيرا محققان موسسه فناوري جورجيا در آمريكا موفق به طراحي ردياب الكترونيكي شده اند كه به جاي سگ پليس براي رديابي محل اخفاي موادمخدر مورداستفاده قرار مي گيرد.
اين وسيله سگ ريز تراشه نام دارد و بسيار مطلوب تر و سريع تر از ساير سگ هاي الكترونيك و سگ هاي ردياب عمل مي كند، اين سگ الكترونيك حاوي ساختاري مولكولي از آنتي بادي كوكائين است كه در صورت مجاورت با كوكائين ساختار مولكولي آن تغيير مي كند.
در حال حاضر علائم هشداري الكترونيك حاصل از اين وسيله بر روي كامپيوتر همراه، قابل دريافت است اما محققان تلاش مي كنند كه امكان ارسال آن را بر روي ساير ابزار قابل حمل فراهم كنند.
|
|
|
تصوير نيويورك در فيلم هاي اسكورسيزي
جنگل آسفالت
|
|
سرژوني منتقد مشهور فرانسوي در يكي از مقاله هايش اشاره جالبي داشت: «سينما جزء تفكيك ناپذير شهر است، يك روح در دو كالبد است. » چنين مثالي در خصوص رابطه اسكورسيزي و شهر نيويورك بسيار مصداق دارد.
البته نيويورك از همان بدو پيدايش سينما براي فيلمسازان از كينگ ويدور و آلفرد هيچكاك گرفته تا سيدني لومت و اسپايك لي جذاب بوده و هست. اما فيلم هاي اسكورسيزي را مي توان به نوعي روح شهر نيويورك قلمداد كرد. از نوزده فيلم اسكورسيزي، دوازده اثر در نيويورك مي گذرد.
فيلمبرداري اسكورسيزي در مكان هاي واقعي نيويورك بدون شك از علاقه مفرط آنها به اين شهر مي آيد. اسكورسيزي را معمولا فيلمساز ليتل ايتالي نيويورك مي دانند. مايكل پاول فيلمساز معروف، او را نقاش خيابان دهم نيويورك مي نامد. اسكورسيزي دوران كودكي اش را در محله ليتل ايتالي سپري كرده است.
جايي كه به قول او فقط گنگسترها و كشيش ها مورد احترام بودند. اما در واقع فقط 3 فيلم او در اين مكان مي گذرند. دوربين اسكورسيزي به هر پنج محله نيويورك سر كشيده است. منهتن ازهارلم تا سوهو، برانكس، كوئينز، بروكلين و استيتن آيلند، با اندكي تمايل به مناطق مركزي و تقاطع تايمز.
با اين حال نگاه اسكورسيزي به نيويورك نگاهي حاكي از عشق و تنفر توامان است. در «راننده تاكسي» او، نيويورك را همچون قفسي بزرگ و جنگلي آسفالت مملو از توحش و رفتار خشن شهري نشان مي دهد. در همين فيلم اسكورسيزي با حركات افقي و عمودي دوربين تصويري پرآشوب و فاقد نظم از اين شهر ارائه مي كند.
نيويورك در اين فيلم همچون جنگلي انتزاعي از انسان ها تصوير مي شود و نمايي كوتاه از تقاطع تايمز از شيشه عقبي تاكسي تراويس كافي است تا اشاره اي كوتاه و پنهان به موقعيت واقعي فيلم صورت گيرد.
نيويورك اسكورسيزي معمولا با باران همراه است. شايد براي آنكه شهر را از گناه پاك كند. تراويس مي گويد: «روزي باراني مي بارد و تمام كثافات شهر را مي شويد. »
استفاده از ايستگاه راه آهن شهري در فيلم هاي اكورسيزي نيز جالب است. او از چنين مكان هاي عمومي همچون زمينه اي براي نمايش خشونت افسارگسيخته استفاده مي كند. در «دوستان خوب»، در صحنه اي خشن، پستچي بي نوا در ايستگاه قطار به شكل مخوفي به قتل مي رسد. اين مكان هاي عمومي در نيويورك بر خلاف ظاهر امن شان به نقاطي براي كشتن تبديل شده اند. به طور كل اسكورسيزي برخلاف وودي آلن، تصويري زيبا و نوستالژيك از منهتن ارائه نمي كند. در واقع نيويورك اسكورسيزي تقريبا از عناصر بارز اين شهر خالي است و همين تجريد و بي شكلي فضا، ويژگي بارز فيلم هاي اوست. نيويورك اسكورسيزي فارغ از دورنماي ممتد شهري و سلسله اي نزديك از نماها است كه ما را بيش از هر چيز به خاطرات سينمايي فيلمساز ارجاع مي دهد.
اسكورسيزي در واپسين فيلمش، «دار و دسته نيويورك»، تصويري تبار شناسانه از شهر محبوبش ارائه مي كند. او نشان مي دهد كه چگونه نيويورك فعلي، حاصل مبارزه و چالش فراوان ميان مهاجران ايرلندي و آمريكايي هاست.
|
|
|
نيويورك در فيلم هاي وودي آلن
|
|
شهر به مثابه
بهشت
از 25 فيلمي كه وودي آلن ساخته سيزده اثر درباره نيويورك است و هفت فيلم نيز اين شهر را در پس زمينه قرار داده اند. بر خلاف اسكورسيزي، آلن تصويري نوستالژيك و دوست داشتني از نيويورك ارائه مي دهد. مثلا چهار راه ها نقشي اساسي در فيلم هاي آلن دارند.
آلن حتي صحنه هاي داخلي فيلم هايش را ترجيح مي دهد در خانه هاي نيويورك بگيرد. دنياي فيلم هاي وودي آلن عمدتا در منهتن و به خصوص سنترال پارك مي گذرد.
درواقع نيويورك وودي آلن شكلي آرمان گرايانه و تا حدي طعم خاطرات پسربچه اي شش ساله است كه از ايستگاه قطار زيرزميني خارج شده و تقاطع تايمز را كشف كرده است.
دنياي او منحصر به مناطق مركزي و اندكي شمال شرقي و غربي نيويورك است وخانه هاي شخصيت هاي فيلم هايش عمدتا خانه هاي واقعي آنها نيز است.
نيويورك وودي آلن همچون نقشه اي پهن شده با نام ها و نشان هاي صريح است.
مثلا در صحنه اي از «هانا و خواهرانش» كه ميكي از بيمارستان بيرون مي آيد، عنوان واقعي بيمارستان دوبار بر پرده ظاهر مي شود و به اين ترتيب مطمئن مي شويم كه كجا هستيم.
حتي بازي وودي آلن در نقش قهرمان بيشتر فيلم هايش سبب مي شود با او احساس آشنايي كنيم. درست بر خلاف شخصيت هاي غريب و رانده شده اسكورسيزي.
نگاه آلن به نيويورك مملو از عشق است به همين دليل تصاوير او از نيويورك با موسيقي جاز وكلاسيك همراه است تا اين نگاه عاشقانه تشديد شود.
او به خصوص در فيلم منتهن تصاويري كارت پستالي و زيبا از اين منطقه ارائه مي كند.
با اين حال اين فيلم يكي از زيباترين ابراز علاقه هاي يك عاشق به شهر محبوبش در تاريخ سينما است.
نيويورك در فيلم هاي آلن، بسيار شبيه آثار امپرسيونيست هاي مدرسه آشكان است. در صحنه بام در «آني هال» قهرمانان با طبيعت و فضاي شهري در هم مي آميزند و تركيب بصري ويژه اي خلق مي كنند كه بسيار يادآور نقاشي «نيويورك» اثر چايلد هاسام است. شهر در آثار امپرسيونيست ها مكاني براي پيك نيك و ابراز احساسات به شيوه اي روستايي است. اما بام هاي آلن همين كاركرد را به شيوه هاي شهري دارند، از جمله صحنه اي از فيلم «آليس» كه زوجي در حال خوردن ساندويچ بر بامي برفراز تقاطع تايمز قدم مي زنند.
بر خلاف نيويورك بي نام و نشان اسكورسيزي به سبك فيلم هاي نوآر، آلن مثل شخصيت معمار در هانا و خواهرانش شيفته رجوع به مكان هاي معروف شهرش است، از جمله پل هاي مشهور نيويورك را بارها در فيلم هايش مي بينيم كه معمولا به دو صورت مورداستفاده قرار مي گيرند.
گاه همچون پس زمينه هايي دراماتيك با زوايه هاي سربالا و نگران كننده و گاه به صورت هايي كشيده و بلند در نماهاي طولاني و صرفا معرفي كننده علاقه آلن به شهرش.
وودي آلن علاقه نوستالژيك و ستايش آميزي به خط افق منهتن دارد و آن را با زيبايي تمام به نمايش مي گذارد. او ستايشگري بي چون و چراي اين شهر است و به همين دليل بسياري نيويورك را شخصيت اصلي فيلم هاي او مي دانند.
|
|
|
نگاهي به تصوير نيويورك در ادبيات مدرن
نيويوركي، نه آمريكايي
|
|
نگاهي به بايگاني مجله نيويوركر ما را با جمعيتي از شاعران زندگي مدرن آشنا مي كند كه تنها معناي جهان برايشان نيويورك بوده است، گويا اين جمله پل آستر بيانگر نيت دروني همه آنها بوده است كه «من اهل نيويورك هستم نه آمريكا»
نيويورك، را امروز پايتخت فرهنگي جهان مي دانند. شهري نه با مختصات فرهنگ آمريكايي، بلكه با مشخصه هاي فرهنگ روشنفكري در مقياس جهاني. جايي كه شباهتي با هيچ جاي ديگر آمريكا ندارد و به نوعي جزيره اي است تك افتاده، در آمريكايي با فرهنگ عامه پسند. چند مقاله زير كوششي است براي توصيف اين شهر در ادبيات و سينما.
ادبيات و خصوصا داستان مدرن با اين احساس همراه بوده كه چيزي دارد فرو مي پاشد: احتمالا جهان. نيمه دوم قرن بيستم اين فرصت را به نويسندگان بخشيد كه با اطمينان خاطر و با دليل و مدرك از اين پايان و فروپاشي سخن بگويند: مگر پس از جنگ جهاني، پس از كوره هاي آدم سوزي، پس از توحش بي دليل و پس از سبعيت هاي بي شمار مي شد از بقاي بشريت دم زد.
اما همه قصه اين نبود. نويسندگان شيوه هايي را در پيش گرفته بودند كه قادرشان مي ساخت از فرايند در حال انكشاف مدرنيزاسيون تغذيه كنند و از آن به منزله منبعي براي انرژي و موضوعات خلاق سود بجويند. از همين رو است كه ادبيات مدرن در جوار سياه ترين افسردگي ها و عميق ترين ياس ها، به فوران هاي انرژي وخلاقيت نيز ميدان داده است و همين حضور اضداد و تناقض ها به شاخصه هنر (و ادبيات) مدرن تبديل شده است.
اين تناقض را به شيوه اي مي توان در نويسندگان آمريكايي (و به طور اخص نيويوركي) ردگيري كرد، يعني در جمعي كه در شهر دوگانه اي مي زيستند كه شاعر انگليسي، دبليو اچ. اودن براي زندگي برگزيده بود چرا كه اعتقاد داشت محيط مادي شهر نيويورك، مناسب ترين مكان براي تجربيات عرفاني است.
يكي از مختصات ادبيات در چنين فضا و تغيير مستمري، بي مكاني و آوارگي است و نويسنده خود را همواره در خيل آوارگان و سرگردان هاي جهان مي بيند، حال آنكه عده اي از مدرن ترين نويسندگان نيمه دوم قرن بيستم، به گونه اي ظاهرا تعمدي، خود را مقيد به مكان و جايي ساخته اند، گويا اين تنها يقين بازمانده، تنها تجربه اي است كه مي توان بدان تكيه كرد، گويا همان رحم امن مادر است كه بايد به آن بازگشت. از طرف ديگر گويا همان عالمي است كه در واقع جهنم زندگي است، همان جايي كه بايد از آن گريخت. اما كدام مكان جادويي را اين توان است كه چنين توامان، بهشت و دوزخ را بازتاب دهد، به جز «نيويورك»؟
نگاهي به بايگاني مجله نيويوركر ما را با جمعيتي از شاعران زندگي مدرن آشنا مي كند كه تنها معناي جهان برايشان نيويورك بوده است، گويا اين جمله پل آستر بيانگر نيت دروني همه آنها بوده است كه «من اهل نيويورك هستم نه آمريكا. » جان چيور، جي. دي. سالينجر، جان آپدايك، اي. ال دكتروف و. . . گويا جايي را به جز نيويورك نديده اند و اگر هم از جايي نام مي برند، يا برآمده از كابوس يا هذيان است و يا مانند دو قهرمان رمان «اسپيد»، اثر ويليام باروز پسر، از سفري اوديسه وار سخن مي گويند. از اين كه نبايد به آواي «سيرن وار» شهرهاي ديگر گوش سپرد تا به آغوش زنانه نيويورك بازگشت؛ اما نبايستي به فراموشي سپرد كه اوليس پير با جامه مبدل گدايان باز مي گردد، تنها سگ پيرش به خاطر مي آوردش و پنه لوپ نيز بيست سالي پيرشده است. مضمون ادبيات مدرن، فساد و تباهي و فقدان است و لاجرم اين نويسندگان نيز«نيويورك» را با چنين مضاميني پيوند داده اند، اما چگونه؟
مشهورترين رمان دهه پنجاه آمريكا، «ناطور دشت» (۱۹۵۱) اثر جي، دي، سالينجر است، همان نويسنده اي كه مجموعه داستان«نيويوركي »اش، حاوي حكاياتي است كه جهان بزرگسالان را درمقام عالمي فاسد و ويران به تصوير مي كشد. در هيأت مكاني كه عشق همواره بايد قرباني نكبت شود به هر حال «ناطور دشت» رماني رئاليستي و اخلاق گرا است؛ رماني كه تحت فشارهاي تغييرات اخلاقي، انتظارات جنسي و گرايش هاي متغير نسبت به تحقق فرديت است. قصه رمان، حديث نفس نوجواني به نام هولدن كالفيلد است كه از مدرسه پيش دانشگاهي اخراج مي شود، و در هرزه گردي اش در نيويورك بر او شكنندگي معصوميت آشكار مي شود، و اين مراسم گذار او را با هراس آناني آشنا مي كند كه تباهي روح بشريت را در عصر توحش و بازار خودفريبي مي بينند. رمان سالينجر نيز نظير «هاكلبري فين» مارك تواين اثري پيكارسك و قصه بلوغ است و قسمت اعظم موفقيت خود را مرهون صداي شخصي راوي و اصطلاحات خاص او است.
با اين حال«ناطور دشت» نيز نظير «هاكلبري فين» استعاره اي بلند و در هم تنيده از خود آمريكا است. نيويوركي كه هولدن كالفيلد مي بيند واقعيت آمريكا است. در واقع هولدن به كفايت، بالغ و سرد و گرم چشيده است كه راه خود را از ميان جهان منتهن، با بارهاي كوچك بدنام و بادغلبازان تكه كن هاي حرفه اي اش باز كند. از طرف ديگر، او به معامله اي «فاوستي» دست نزده است، و در پي آن نيست كه تا «به انتهاي هرچيز» برود و خويش را از تجربه آكنده كند، لذا در لبه پرتگاه بزرگسالي، در سمت «كودكي » مي ماند. شايد همين ترس سالينجر باشد كه سبب شده چنين وسواسي به نيويورك چنگ اندازد و به مانند «تصويري از مادر» حفظش كند، و شايد همين درگير نشدن وسعي در پاك ماندن توضيحي فراهم آورد براي درغلتيدن سالينجر درمدهاي ذن گرايي وبوديسم وسرانجام سكوت او. شايد به همين دليل باشد كه تمامي شخصيت هاي سالينجر- يعني در واقع خانواده گلاس - به خوبي نيويورك را بلدند و هيچ گاه در آن گم نمي شوند، مثل اين كه شهر هميشه همان خواهد ماند كه بوده، همان مادري كه هميشه پذيرا است و تغيير نمي كند.
در مقابل سالينجر، مي توان از چهره اي كاملا جديد نام برد؛ از فردي كه برعكس سالينجر هيچ گاه خود را درانزوا زنداني نكرده است (هرچند اولين مجموعه مقالاتش «ابداع انزوا»نام دارد) ، كسي كه به همراه خوانندگان راك (لوريد) به ساخت فيلم مي پردازد (غم در چهره) و به جاي رد و انكار ديالكتيك مدرنيته، به تمامي خود را آغشته آن كرده است: پل آستر.
آستر مشهورترين آثار خود را در دهه 1980 نوشت، در دهه سيطره ريگانيسم و در دهه ركود خلاقيت ها و نهضت هاي فكري. آنچه سبب شهرت آستر شد، سه گانه «شهر شيشه اي» (۱۹۸۵) ، «اشباح» (۱۹۸۶) و «اتاق قفل شده» (۱۹۸۶) است كه بعدها در يك مجله و تحت نام «تريلوژي نيويوركي» به چاپ رسيد. اين سه گانه با ژانر پليسي به بازي مي پردازد، اما در اينجا نويسنده، كارآگاه و خواننده به يكديگر تبديل مي شوند و خواننده، از خلال چشم هاي كارآگاه مي بيند و در كار مشاهده دلالت ها با او شريك است، ليكن نمي تواند به اين جهان، طرح و وحدت ببخشد. از اين رو «تريلوژي نيويوركي» دنباله اي است كه در آن هيچ چيز را نمي توان از قلم انداخت. هم كنش و حس و معناي توانمند از واقعيت همه گير زندگي شهرنشيني كه محدوده هاي رمان را مشخص مي سازد و هم ماهيت زبان و نقش هاي در هم پيوسته نويسنده، شخصيت و خواننده. در «شهر شيشه اي» نويسنده داستان هاي پليسي، با نام كويين، نيمه شب توسط تلفني استخدام مي شود، اما در واقع موكل او، نه كويين، بلكه نويسنده، يا پل آستر، را مي خواهد. در «اشباح» كارآگاهي با نام «بلو» را فردي به نام «وايت» استخدام مي كند تا «بلك» را بپايد و در نهايت در مي يابد كه در جهان مضاعف هاي غريب گرفتار آمده است. در «اتاق در بسته» راوي مي فهمد در حالي كه به دنبال دوست قديمي اش، فاون شاو، مي گشته است، توسط خود او تعقيب مي شود، اويي كه خود نويسنده اي ديگر است كه ناپديد شده و براي راوي دست نوشته ها و زن وبچه اش را باقي گذاشته است. همان طور كه از نام تريلوژي بر مي آيد، قهرمان اصلي شهر نيويورك است، شهري كه مثل هزار توي «مينوتور» راه به جايي نمي برد و در اين جهان متغير و ناپايدار تنها واقعيت پابرجا است، اگر چه آستر در رمان بعدي اش «سرزمين بر باد رفته ها» (۱۹۸۷) قدمي ديگر بر مي دارد و شهر را هم به واقعيتي گذرا بدل مي سازد و آن شهر بي نام (كه لزوما نيويورك است) به همراه معنا و دلالت چيزها و احساسات به امري تبديل مي شود كه «دود مي شود و به هوا مي رود. » گويا آستر با درك شهر، به واقعيت مدرنيته كه تغيير دائم است، آري گفته. شايد از همين رو است كه نقطه ثابتي در رمان هاي او باقي نمانده است و نقطه ثقل نامي ديگر براي خلاء است.
|
|
|