بني جمالي: وقتي قرار باشد فردگرايي ليبرالي در وجه فلسفي ،سياسي ومعرفت شناختي اش تحقق پيدا كند سئوال اين است كه آن وقت تنظيم كننده ميدان عمل ميان انسان ها چه خواهد بود؟
گزارش از: الميرا اكرمي
چندي پيش جلسه سخنراني اي تحت عنوان «ميلان كوندرا، بحران هويت و روابط انساني» در گروه فلسفه مركز گفت وگوي تمدن ها برگزار شد كه در آن رضا نجفي، مترجم و منتقد ادبي و احمد بني جمالي؛ محقق و پژوهشگر علوم سياسي به ايراد سخنراني پرداختند. متني كه مي خوانيد گزارشي است كه از چكيده اين سخنراني ها تهيه شده است.
گروه فرهنگ و انديشه
كوندرا در آثار نظري خود، به ستايش قرن هجده و فلاسفه روشنگر آن مي پردازد. حتي به نظر مي آيد، مضاميني كه در آثارش وجود دارد مثل شك، طنز و شوخي، نسبي دانستن امور، تقابل با جزمي انديشي و مطلق انگاري، كم و بيش ميراث جنبش روشنگري است.
رضا نجفي با اشاره به اين نكته، در ادامه گفت: «كوندرا به شدت تحت تأثير فلاسفه قرن هجده است و به نظر مي آيد كه اين مضامين را از فلاسفه روشنگري به عاريت گرفته و در آثارش بازمي تاباند. اما نكته اي كه وجود دارد اين است كه شايد به شكل خيلي مشخص نتوانيم، آراء و اموال فلاسفه روشنگري را در آثار كوندرا پيدا كنيم.به اين دليل كه ظاهرا اين مفاهيم دروني شده و به شكي غيرمستقيم در آثار او خود را نشان مي دهد. درحالي كه، كوندرا بارها، دقيقا نقل قول هاي هايدگر را به كار مي برد و از اصطلاحات او استفاده مي كند مثل «فراموشي هستي»، «پرسش از هستي»، «پرتاب شدگي» و غيره كه وام گيري كوندرا را از هايدگر مشخص تر مي كند ولي اين به آن معنا نيست كه بيشترين تاثير را از هايدگر گرفته است.»
نجفي در ادامه وجود عنصر «شوخي» در آثار كوندرا را از نشانه هاي تأثير گيري كوندرا از جنبش روشنگري دانست و اظهارداشت: «شوخي، طنز و چيزي كه ما به آن رندي مي گوييم، ميراث غيرمستقيم جنبش روشنگري است به دليل اينكه اين طنز و شوخي هميشه با مطلق انديشي ناسازگار است و آن را زير سوال مي برد، از آن تقدس زدايي مي كند و حتي تلاش هاي حكومت هاي ايدئولوژيك و توتاليتر را نقش بر آب مي كند. به نظر من حتي تغزل ستيزي اي كه در آثار كوندرا ديده مي شود، به نوعي برآمده از جريان روشنگري است. همانطور كه مي دانيد در برابر جريان روشنگري، بيشتر رمانتيكها مي ايستادند به اين دليل كه در انديشه تغزلي اين احتمال وجود دارد كه باور به امر مطلق به وجود بيايد. كوندرا در تغزل خطراتي را احساس مي كند. فكر مي كند كه تغزل مي تواند به مطلق انديشي و جزم انديشي كمك بكند و مورد سوءاستفاده قدرت هاي توتاليتر قرار بگيرد كه به دنبال امر مطلق هستند و به همين علت است كه از تغزل انتقاد مي كند.»
نجفي در ادامه با اشاره به اينكه در تفكر كوندرا، ردپاي فلاسفه ديگري را هم مي توان پيدا كرد، گفت: «مثلا زماني كه شما رمان «جاودانگي» را مطالعه مي كنيد و در آن بحث هايي درمورد زمان را مشاهده مي كنيد، به ياد هانري برگسون مي افتيد يا در بسياري موارد، هوسرل و پديدارشناسي آن تداعي مي شود؛ چه در آن مواردي كه اين مباحث بين پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم هايدگري مشترك است و چه در مواردي كه مستقيما به خود انديشه هوسرل برمي گردد. براي نمونه يك پاراگرف از رمان «جاودانگي» را مي خوانم كه نويسنده درمورد دو قهرمان داستان صحبت مي كند.
اگنس هر چيزي را كه جنبه خارجي دارد و عاريتي است از خويشتن تفريق مي كند تا به ماهيت نام خود نزديك شود. روش لورا كاملا برعكس است، او براي اينكه خويشتن خويش را هرچه بيشتر قابل ديدن، قابل درك كردن، گرفتني و بزرگ كند، پيوسته صفات هرچه بيشتري را به آن اضافه مي كند و مي كوشد خود را با آنها يكسان سازد.حتي با قبول اين خطر كه ماهيت خويشتن خويش زير صفات جمع شده مدفون شود.
وي در ادامه افزود: «به طور كلي وقتي مباحث مطرح شده در رمان هاي كوندرا را با احوال فلاسفه مي سنجيم، مي بينيم كه درواقع اين دو يك كار مشترك انجام مي دهند منتها با ابزاري متفاوت. به عبارت ديگر فلسفه و رمان كوندرايي فقط ابزارشان متفاوت است. براي كوندرا قرن هجده، قرن فلاسفه مثل ولتر، روسو، ديدرو يا ديگران نيست بلكه قرن نويسندگاني مانند فيلدينگ، استرن و گوته هم هست و درواقع اين براي كوندرا مهمتر است. كوندرا فكر مي كند، رمان زماني پا به عرصه حيات گذاشت كه جنبش روشنگري هم آغاز شد، يعني در حقيقت اين تقارن زماني موجب تاثيرپذيري رمان از جنبش روشنگري هم شده است و همان نسبي بودن ارزش ها در يك فرهنگ ناسوتي، كه از آغاز مدرنيسم و جنبش روشنگري شروع مي شود، در خود رمان هم بازتاب پيدا مي كند.»
نجفي در بخش ديگري از سخنانش به اين نكته اشاره كرده كه فلسفه از زمان دكارت و يا شايد از زمان ارسطو، به نوعي فرد را جايگزين تفكر اساطيري كرد. وي در همين باره گفت: «به اعتقاد نيچه و هايدگر، فلاسفه از خرد اسطوره اي مي سازند كه جايگزين اسطوره هاي ديگر مي شود و به قول هوسرل، جهان زندگي از افق ديد بشر اروپايي كنار زده مي شود.هايدگر و نيچه سعي كردند با اين جريان مقابله كنند.
به نظر مي رسد كه كوندرا هم چنين كوششي را انجام مي دهد. البته روش كوندرا كاملا متفاوت است. او به سبب دلبستگي اش به جريان روشنگري و فلاسفه روشنگري، آن جريان فلسفي كه خرد را جايگزين اسطوره كرده بود محكوم نمي كند. بلكه همانند نيچه به دنبال اين است كه از خردزدگي محض فراتر برود. ظاهرا در رمان اين كار راحت است به خاطر اينكه رمان، ابعاد و امكانات بيشتري دارد و محدوديت هايي را كه فلسفه صرف با آن روبروست ندارد و آزادتر است. درواقع رمان مي تواند با كاوش ابعاد و امكانات هستي يك رابطه ديالكتيكي بين عقل و اسطوره برقرار سازد.»
رضا نجفي در بخش ديگري از سخنانش «فراموشي هستي» هايدگر را جزو تاثيرگذارترين تفكرات در رمان هاي كوندرا دانست و اظهارداشت: «كوندرا آن فراموشي هستي هايدگر را كه در انحصار فلسفه مي دانست، بسط و توسعه داده و حتي نشان داد كه اين فراموشي، مي تواند يك گونه فراموشي نهادينه شده سياسي هم باشد. حكومت هاي توتاليتر سعي مي كنند كه حافظه تاريخي ملت ها را پاك كرده و اين فراموشي را نهادينه كنند. در مقابل، حافظه نشان دهنده يك نوع بلوغ و پيچيدگي است.
حافظه چيزي است كه آدمها را مستقل و متفاوت از ديگران مي كند. درعين حال حافظه مي تواند باري بر دوش انسان باشد و درواقع در هر فرد تمايل نيرومندي براي روي آوردن به فراموشي وجود دارد تا در جامعه بي نظم حل شده و شبيه همگان بشود و حكومت هاي توتاليتر سعي مي كنند كه اين تمايل را در انسان گسترش دهند.»
وي در ادامه افزود: «همانطور كه كوندرا گفته و منتقدانش هم اشاره كرده اند، كار او در آثارش بيان موقعيت هاي وجودي بشر است؛ يعني وضعيت هايي كه هستي آدم مي تواند در آن قرار بگيرد. بنابراين بهار پراگ يا هر واقعه سياسي ديگر، يك موقعيت سياسي صرف نيست بلكه يك موقعيت وجودي هم بشمار مي آيد؛ موقعيتي كه در آن، هستي بشر مي تواند شكل بگيرد و اين گونه يا آنگونه به نمايش دربيايد. كوندرا بارها گفته كه قهرمانانش، موقعيت هاي وجودي تحقق نايافته خودش هستند. آنها از مرزي گذشته اند كه او، آنها را دورزده. درواقع ما با گونه اي حديث نفس بالقوه روبرو هستيم نه بالفعل.»
نجفي در قسمت ديگري از سخنانش به يكي از مضامين نيچه اي آثار كوندرا يعني «سبكي و سنگيني» اشاره كرد و گفت: «كوندرا در كتاب» سبكي تحمل ناپذير هستي كه در اينجا به اسم «بار هستي» ترجمه شده به اين مفهوم شكلي داستاني مي دهد و حتي در آغاز رمان به توضيح مفصلي د رباره مفهوم «سنگيني و سبكي هستي» ومفهوم «بازگشت جاودانه» نيچه مي پردازد.
در اين نظريه، نيچه فرضي را پينشهاد مي كند مبني بر اينكه زندگي آدمي را به شكل خطي نگاه نكنيم كه آغازي و فرجامي دارد بلكه آن را به شكل دايره اي و دوراني ببينيم.
به اين ترتيب زندگي ما بي نهايت بار باتمام جزئياتش تكرار خواهد شد. اگر اين فرض را بپذيريم، حتي پيش پاافتاده ترين انتخاب هاي ما تبديل به يك انتخاب خيلي سنگين و سرنوشت ساز مي شود. در اينجا مسئله مسئوليت هم پيش مي آيد كه تا چه اندازه انتخاب هاي ما، مسئوليت سنگيني بر دوشمان خواهد گذاشت. اما در مقابل نظريه سنگيني، كه علاوه بر نيچه و هايدگر، ريشه آن را در فلسفه اخلاق كانت مي توان يافت نظريه ديگري با عنوان نظريه سبكي مطرح مي شود كه ريشه آن را انديشه هاي كلبي مسلكان مي توان ديد بدين گونه كه زندگي را توالي رويدادهاي گذرا بدانيم؛ يعني اتفاقاتي كه رخ مي دهد بدون هيچ اثري ناپديد خواهد شد. از اين رو اگر بپذيريم كه هر پديده اي تنها و تنها براي يكبار اتفاق مي افتد و ديگر تكرار نمي شود و همه چيز نه براساس ضرورت بلكه براساس اتفاق رخ مي دهد، همه چيز تبديل به يك سايه بي وزن و بي معنا خواهد شد.»
بعد از سخنان رضا نجفي، احمد بني جمالي سخنراني خود با عنوان «ميلان كوندرا و دو روايت از تجدد» را آغاز كرد. وي سخنانش را با طرح اين سوال آغاز كرد كه آيا از مجموع آثار كوندرا يا انديشه هاي متعددي كه مطرح مي كند، امكان صورتبندي يك يا دو نظريه اصلي وجود دارد؟ وي در پاسخ به اين پرسش به تقسيم بندي «آيزايا برلين» از انديشمندان اشاره كرد و گفت: «برلين در كتاب متفكران روس، انديشمندان را به دو دسته اصلي روباه ها و خارپشت ها تقسيم مي كند. خارپشت ها انديشمنداني هستند كه يك انديشه محوري دارند و تمام آثار و ايده هايشان حول آن محور جريان دارد. روباه ها كساني هستند كه مسائل را از زواياي مختلف و با نگاه به جوانب متفاوت و متنوع قضيه مي بينند و از اين حيث تمايلي به اينكه تمام انديشه ها و ايده هاي شان حول يك محور سامان بخش قرار بگيرد، ندارند. البته برلين به گروه بينابيني هم قائل است. در مورد كوندرا هم با يد ديد كه او به كدام گروه از انديشمندان تعلق دارد؟
اين مسئله از آن جهت اهميت دارد كه او ژانر رمان را ژانري متكثر، چندبعدي وبه عبارتي مختص روباه ها مي داند.»
بني جمالي در ادامه افزود: «كوندرا در آثار متفاوت و متعددي كه نوشته، موضوعات مختلفي را هم از حيث سطح و هم از حيث مضامين طرح مي كند. از حيث سطح حداقل دو سطح اصلي در كارهايش وجود دارد: يك سطح سياسي و يك سطح هستي شناختي يا انسان شناختي قضيه. در سطح سياسي قضيه كه ناشي از شرايط كشور كوندرا يعني جامعه چك اسلواكي تحت اشغال رژيم كمونيستي بوده، تاثيراتي را بر وي گذاشتند و باعث شده تا زمينه آثار او به ويژه تا پيش از رمان «بار هستي» و «جاودانگي»، در فضايي سياسي و در نقد توتاليتاريسم و آ ثار آن بر شخصيت و روابط انساني زمان استالين مطرح شود. البته خودش معتقد است كه مسئله او، مسئله سياسي نيست. به اعتقاد كوندرا، آثار و رمانهايش، هركدام كنكاشي است در معماي هستي و آشكارساختن زواياي گوناگوني از حيات انساني در موقعيت هاي مختلف. او خود مي گويد كه موقعيت هاي سياسي و تاريخي همچون شعاع نوري است كه بر وجود انساني تابانده مي شود و در ذيل آن بخشي از ظرفيت ها و نقصان هاي وجودي آدمي آشكار مي شود.»
بني جمالي نيز از «سبكي» و «سنگيني» به عنوان دو ايده اصلي و محوري انديشه هاي كوندرا ياد كرد و اظهارداشت: «درابتداي رمان «بار هستي» يا همان «سبكي تحمل ناپذير هستي»، كوندرا با اشاره به انديشه بازگشت ابدي نيچه كه آن را به معناي تكرار بي پايان همه چيز مي داند، مي نويسد: «اگر هر لحظه از زندگيمان بايد دفعات بي شماري تكرار شود و ما همچون مسيح به صليب و به ابديت ميخكوب شويم، در اين دنياي بازگشت ابدي هركاري بار مسئوليت تحمل ناپذيري را به همراه دارد و به همين دليل نيچه، انديشه بازگشت ابدي را سنگين ترين بار مي دانست.» كوندرا در مقابل اين سنگيني كه حاكي از سيطره قواعد در زندگي بشري است، مفهوم سبكي را طرح مي كند و مي نويسد: «در مقابل، فقدان كامل بار موجب مي شود كه انسان از هوا هم سبك تر شود، به پرواز درآيد و از زمين و انسان زميني دور شود و حركاتش آزاد و بي معنا شود.» شخصيت هاي آثار كوندرا يا درگير مسئله سنگيني و قرارگرفتن در حلقه اعتقادات و مراجع متعدد هستند و لذا از فرديت و خلوت خود دور افتاده اند يا با تعين بخشيدن تام به فرديت خود و رهايي از تمام حلقه هاي اعتقاد و مراجع، عملا به «سبكي» گرفتار آمده، خلأ و بي معنايي زندگي را تجربه مي كنند. اين معنا مضمون كانوني و محوري در تمامي آثار كوندرا، مواجهه نافرجام و كلا تراژيك شخصيت ها با اين دو وجه انساني يعني سبكي و سنگيني است.»
|
|
بني جمالي در ادامه به بررسي نسبت دو مفهوم سبكي و سنگيني با انديشه تجدد و مدرنيته پرداخت و گفت: «در اينجا بايد پرسيد كه آيا كوندرا قصد دارد بحث سبكي و سنگيني را به طور مجرد مطرح بكند و يا نگاهي هم به وضعيت تجدد و مدرنيته داشته؟ البته خودش معتقد است نگاهي كه به شخصيت ها و موقعيت ها داشته، بيش از آن كه سياسي باشد يا حتي فلسفي به معناي دوره خاصي، در آنها بيشتر مسئله انساني به طور عام مطرح بوده؛ يعني مسئله امكانات، محدوديت ها و نقصان هاي انساني. خودش مي گويد كه جنايات و شر،امري انساني است و اختصاص به يك دوره خاص ندارد. ولي به عقيده من فضاي مباحث كوندرا به ويژه دو مفهوم سبكي و سنگيني در نسبت با مسائل اصلي دوره مدرن قرار دارد. زيرا به هرحال همان موقعيت هاي تاريخي كه كوندرا آن را برملا كننده هويت انساني مي داند حاكي از خصلت تاريخمندي انسان است. حتي اگر كوندرا در جاي ديگري به كلي زير اين بزند و بگويد كه من به تاريخي بودن انسان معتقد نيستم ولي ظاهرا آثار شخصيت هايش چيز ديگري را نشان مي دهد.
كوندرا، سنگيني را وجود قاعده و نظم در هستي و چيرگي مراجع بر سلوك و رفتار انسان مي داند؛ قواعدي كه تنظيم كننده مناسبات و اخلاق فردي و اجتماعي است و خودش آن را تعبير مي كند به درون حلقه بودن و البته از آن طرف سبكي را تعبير مي كند به فارغ بودن از مراجع و تعلقات، حياتي كه فرديت را تا انتهاي امكانات وجوديش تعقيب مي كند و محقق مي سازد. به نظر مي آيد كه او در اينجا نگاه به اتفاق مهمي كه در دوره مدرن افتاده يا به عبارتي دو جريان اصلي تجدد دارد. براي توجيه موضوع به آنچه كه آن را بحران مرجعيت در انديشه مدرن مي نامم، اشاره مي كنم.
بحث بحران مرجعيت از مهمترين بحث هاي دوران مدرن است. در طول تاريخ از دوره يونان باستان تابه حال هميشه براي تنظيم رفتار فردي و اجتماعي انسان مراجعي وجود داشتند. اگر در دوره يونان باستان، آن مرجع قوانين دولت شهر بود كه نظم و ترتيب و معنا را به زندگي انساني مي داد اما در دوره امپراطوري مسيحي كتاب مقدس اين كار برعهده داشت. در دوره رنسانس هم كه مجموعه اي از تحولات منجر به رفرم، رنسانس، ليبراليسم و... شد، انسان جديد به اين ايده مي رسدكه بايد مراجع بيروني را نفي كند و مرجع را درون خودش قرار بدهد. از اين پس انسان به عنوان غايت در خود، به عنوان موجودي كه هدفش در خودش نهاده شده و مي تواند اين را تعريف بكند، شناخته شده است اين تعريف و روايتي است كه تجدد از خودش داشت. اما به دلايلي اين روايت نتوانست در طي چند قرن گذشته، روايت غالب بشود. يعني روايتي كه بنابر آن انسان به عنوان غايتي در خود و فارغ از هر مرجعي خود راه و مسير زندگيش را در آزادي كامل بپيمايد. اين نكته متناظر با همان مفهوم سبكي در انديشه كوندرا است. درواقع اگر فردگرايي ليبرال در حد اعلايش پيموده شود و انسان ها اين آزادي را داشته باشند كه فارغ از تمام قواعد، قيود و مراجع بيروني عمل بكنند، آن وقت بايد به كجا برسند؟»
بني جمالي در پاسخ به اين پرسش گفت: «آنها به جايي مي رسند كه سابينا و توما در رمان «بار هستي» رسيدند، يعني علي رغم خواست و اراده براي تحقق تام فرديتشان يا مثل توما محكوم شدند به يكسري اتفاقات خارج از اراده و خواستشان تن دردهند يا مثل سابينا سرآخر به يك بحران معناي تمام عيار رسيدند.
از اين رو به نظر كوندرا اين فردگرايي ليبرالي يا سبكي فارغ از مراجع بيروني نتوانست به عنوان روايت غالب قرار بگيرد. البته اين مسئله در طي پنج قرن گذشته، شايد بخشي از آن به همين شكل يعني محدوديت هاي وجود انساني و محدوديت هاي زندگي انساني برگردد. وقتي قرار باشد فردگرايي ليبرالي هم در وجه فلسفي و هم در وجه سياسي و هم در وجه معرفت شناختي اش تحقق پيدا كند، سئوال اين است كه آن وقت تنظيم كننده اين ميدان عمل ميان انسان ها چه خواهد بود؟ به عقيده من ليبراليسم يا ليبراليسم فردگرايانه در طول قرون گذشته، نتوانسته تمام ظرفيت هايش را محقق سازد و اين حاكي از آن است كه ساخت هاي زندگي انساني با آن تقابل داشتند و مانع از اين مي شدند.»