داستاني از اورهان كمال
ترجمه مرتضي مجدفر
درباره نويسنده
اورهان كمال، در سال ۱۹۱۴ ميلادي در بخش جيحان آدانا در تركيه به دنيا آمد. دانش آموز سال آخر دبيرستان بود كه به دليل فعاليت هاي سياسي پدرش، به همراه خانواده مجبور به ترك ميهن و اقامت اجباري در سوريه و لبنان شد. پس از بازگشت به تركيه، مدتي در كارخانه اي كارگري كرد و بعد، كارمند حسابداري همان كارخانه شد. از همان دوران بود كه نخست به شاعري و سپس به نويسندگي پرداخت.
بعدها به استانبول آمد و كار نوشتن داستان كوتاه، رمان، فيلمنامه و نمايشنامه را ادامه داد. مشهورترين آثار او عبارتند از : خانه پدري، سال هاي دربدري، مرتضي، جميله، گناهكار، خاك خونين، شياد، راه بد، دنياي دروغين، سلول ۷۲، سه سال و نيم با ناظم حكمت، پرندگان غريب، دختر مردم و...
اورهان كمال، از تواناترين نويسندگان معاصر تركيه به شمار مي رود و نام او در كنار نام نويسندگاني چون ياشار كمال و كمال طاهر، بر تارك ادبيات واقع گراي تركيه مي درخشد. اورهان كمال، در بيشتر آثارش به زندگي و محيط اجتماعي طبقات فرودست اجتماع مي پردازد و تصويري گويا و بي پرده از محله هاي فقيرنشين، محيط هاي كارگري، مزارع جهنمي، سلول هاي زندان ها، بند زنان و ... ارائه مي دهد.
|
|
يكي از كتاب هاي او تحت عنوان «سهم برادر» در سال ۱۹۵۷ برنده جايزه ادبي سعيد فايق شد و يكي از مجموعه داستان هاي كوتاهش به نام «اول نان» در سال ۱۹۶۹ جايزه فرهنگستان زبان تركيه را برد. اكنون يكي از جوايز ادبي تركيه به نام اورهان كمال نامگذاري شده است. كمال، در سال ۱۹۷۰.م در صوفيه چشم از جهان فروبست. پيكرش را به تركيه انتقال دادند و در گورستان زنجيرلي كويو به خاك سپردند.رمان ها و داستان هاي كوتاه اورهان كمال، به بسياري از زبان هاي دنيا ترجمه شده و در كشورهاي گوناگون انتشار يافته است. در ايران هم، برخي از آثار كمال به فارسي ترجمه شده است كه از زيباترين آنها مي توان به رمان «سلول ۷۲» اشاره كرد كه با ترجمه بي عيب و سليس ارسلان فصيحي و توسط انتشارات ققنوس در مجموعه ادبيات جهان، به چاپ رسيده است.آن چه در پي مي آيد داستان بسيار كوتاهي از اورهان كمال است كه از مجموعه آثار منتخب وي گزينش و ترجمه شده است.
كشتي مسافرتي «اوسكودار» آماده حركت شده بود و «عمر» و پدرش هم سوار اين كشتي بزرگ شده بودند. اوسكودار، مسافران جزيره هاي همجوار را به يكديگر و نيز شهر بزرگ جابه جا مي كرد.
تا عمر و پدرش سوار كشتي شدند، عمر از پدر پرسيد:
- بابا! چرا همه ما هميشه اين قسمت كشتي مي نشينيم و اون قسمت هاي انتهايي نمي رويم؟ صندلي هاي اينجا، همه اش از تخته است، ولي مال آنجا از مخمل و نرم.
- پسرم! اينجا درجه دوست، آنجا درجه يك ...
- درجه چيه بابا؟
پدر فهميد كه براي فهماندن درجه به عمر، سختي خواهد كشيد. او گفت:
- ببين! يعني اينجا درجه دو و آنجا هم درجه يك پسرم ... يك و دو؛ خيلي راحت! درجه دو پولي نيست، ولي براي نشستن بر روي صندلي هاي قسمت درجه يك پول مي خواهند، زياد ... خيلي زياد. فهميدي يا نه؟!
عمر فهميده بود، ولي دلش مي خواست بر روي صندلي هاي نرم و مخملي درجه يك بنشيند و به خاطر همين هم بود كه از يك فرصت كوچك و غفلت پدر و نگهبان ورودي درجه يك استفاده كرد و در چشم به هم زدني وارد درجه يك شد.
عمر، در همان لحظه اول، تفاوت لباس مسافران آنجا را با درجه دو حس كرد. علاوه بر اين، وضعيت ظاهر و قيافه آدم هاي درجه يك هم، هيچ شباهتي به مسافران درجه دو نداشت.
بر روي يك صندلي نرم و مخملي نشست. پسر بچه اي در كنارش نشسته بود و فندق مي خورد. لباس هاي گل منگلي و پرزرق و برقي داشت. عمر، خيلي فندق دوست داشت. باباي «نيازي» هم بعضي وقت ها فندق تازه مي فروخت. يك روز صالح گدا، نيازي را گول زد و او بدون اين كه پدرش خبردار شود، از يك جعبه روباز، يك عالم فندق برداشت و دوتا دوتا سه تا سه تا بين بچه هاي محل پخش كرد. عمر، براي اولين بار، آن روز فندق خورده بود و مزه اش تاكنون زير زبانش مانده بود. از آن روز به بعد، يكي از خواسته هاي پنهاني عمر، خوردن يك شكم سير فندق بود.
براساس عادت محله خودشان، عمر دستش را به طرف پسر بچه پرزرق و برق دراز كرد و گفت:
- به من هم بده!
عمر اين كار را همچون يك گدا انجام نداده بود، بلكه حق خودش مي دانست. عمر و بچه هاي محل آنها، عادت داشتند از هر چيزي كه مي خورند، حتماً به همديگر بدهند - نه اين كه تعارف بكنند - و اگر يك وقت، كسي يادش مي رفت، باز عادت همه اين بود كه سهم خودشان را بخواهند.
پسربچه لباس گل منگلي زرق و برق دار، نگاهي به عمر كرد و گفت:
- چرا بدهم؟! خودت بخر ديگه!
بچه هاي محله عمر، عادت ديگري هم داشتند و آن، اين بود كه اگر چيزي مي خواستند و به آنها داده نمي شد، آن را مي قاپيدند و يا به زور از صاحبش مي گرفتند و از اين رو و بر اساس همين اصل محله، عمر به زور فندق هاي پسر بچه را گرفت.
پسربچه گل منگلي پوش، درست مثل صالح گدا ريزه ميزه بود، ولي اصلاً او اهل دعوا نبود.
- بابا ... بابا ... فندق هايم را قاپيد!
پدر پسربچه زرق و برق دار، از عمر خواست فندق ها را بدهد. عمر درجه يكي نبود و خودش را تابع مقررات درجه دو و از آن مهم تر محله خودشان مي دانست و به خاطر همين موضوع، فندق ها را كه در داخل كاغذي به شكل كله قند ريخته شده بود، محكم در دست گرفته بود و نمي خواست آنها را پس بدهد.
تمام مسافران آن قسمت، جذب درگيري مسافراني از درجه يك و دو شده بودند و هر كس به نوعي علاقمندي خود را نشان مي داد. بالاخره، چند نفر عمر را از پسربچه زرق و برق دار و پدرش دور كردند و به زور او را از درجه يك، به بيرون انداختند.
عمر، پيش پدر رفت و بي سروصدا، سر جاي خودش نشست. پدر از عمر پرسيد:
- چرا اين كار را كردي، پسرم؟!
عمر، چند تايي از فندق هاي داخل بسته كاغذي را به پدرش داد و هيچ نگفت.