پنج شنبه ۶ آذر ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۳۶- Nov. 27, 2003
محمدعلي علومي
هزار و دوشب
001798.jpg
در «من نوكر صدامم» آخرين رمان محمدعلي علومي، داستان نويس و طنز پرداز؛ كه مدتي پيش هم به چاپ دوم رسيد، همه شخصيت هاي داستان وقتي عمله و اكره هاي صدام را مي بينند، زبان بازي مي كنند كه: من نوكر صدامم، اما دايي معمور ابتكار به خرج مي دهد و مي گويد: «قربان، جسارتاً من نوكر صدامم» و با همين عبارت ظاهراً ساده وزير دولت حزب بعث از او خوشش مي آيد و پست و مقام به وي مي دهد.تيمسار ضاحك الضحاك هم رئيس «امن العام» عراق است، ولي با اين وجود او هم خود رالو مي دهد و از چشم نوكران صدام مي افتد و گوشه زندان، روزهايش را سپري مي كند.فضاي رمان «من نوكر صدامم» خودماني، بدون شلوغي و هياهو و همراه با طنز است. با خالق اين كتاب كه قبلاً هم شاه و رژيم طاغوت را در زمان «شاهنشاه در كوچه دلگشا» به طنز كشيده بود،صحبت كرديم.
سامان شايان
من در آخرين صفحه رمان،صفحه سفيد، چيزي ننوشتم. نويسنده چي نوشته است؟
-نوشتم كه، همان... من نوكر صدامم!
چرا براي فضاي رمان، كشور عراق، حزب بعث و صدام را انتخاب كردي؟
- بنا به دلايل متعدد، در هم تنيده و مرتبط. اول اينكه صدام يكي از ده ها جنايتكار سياسي در اواخر قرن است كه از جمله، در ويراني ايران نيز بسيار كوشيد و مثل ديوهاي قصه ها، انبوه ويراني و مردم بي خانمان و آسيب هاي عميق اجتماعي، رواني و اقتصادي برجا گذاشت. همچنين صدام در زمينه اجتماعي و فرهنگي پيش از مدرن، يعني در بافت عشايري و روستايي، ديكتاتوري سنتي و كليشه اي است كه تازيانه به دست، كوس و انا ربكم الاعلي مي زد. همچنين در كشورهايي مشهور به جهان سوم، حكام، بر رفتارهاي جمعي و تعيين سرنوشت جماعت، تأثير وسيع دارند. زيرا جماعت هنوز «رعيت» هستند بي هيچ حق و حقوقي و به همين جهت براي گذران زندگي- يك زندگي نباتي احمقانه و غريزي و بسيار ابتدايي- يا به دامان ديكتاتوري مي خزند و يا كناري مي ايستند كه پي  درپي و لحظه به لحظه، له شوند و يا بي پروا كشته شوند. به همين جهت است كه در رمان مي بينيم كه همه اشخاص يا به دارالمجانين مي افتند و يا كشته مي شوند و البته همه شان هم معتادند... .
* به همين دلايل است كه اشخاص رمان به مردن و كشته شدن مي گويند «راحت شدن» اگر هنوز صدام بر سر قدرت بود، نمي ترسيدي؟
- چرا، خيلي! آن وقت مي نوشتم كه «من نوكر هيتلرم». راه هاي فرار فراوان است.
* توصيف هاي رمان، رئال است و خواننده به رغم طنز به تلخي ماجرا پي مي برد! و در عين حال در خيلي جاها هم مي ترسد و هم مي خندد! مي خواهم بدانم از كجا و چه گونه به چنين توصيف هاي چندلايه رسيده اي؟
- ممنون! اجازه بدهيد كه من هم يك پپسي براي شما باز كنم و بگويم كه: خودت به سبب هوشمندي فراوان، موضوع را بهتر از من مي داني... گفته اند كه بر اساس عينيت(عين) است كه ذهنيت(ذهن) شكل مي گيرد. با تعدادي از عراقي ها صحبت كردم و ديدم كه خيلي ترسناك است، شب  داري در حياط خانه راه مي روي و غرق افكار شاعرانه اي و يكهو ببيني از زير هر بته، از پشت هر ديوار بريزند و ببرند آدم را به جاهايي مبهم. با دوستان عراقي صحبت كردم و ديدم كه خيلي مضحك است. طنزي تلخ است وقتي كه در روابط اجتماعي، هيچ آدمي در جايگاه واقعي خود قرار نداشت. همه اش هم به خاطر استبداد حزب بعث بود كه وفاداران ابله، دزد، جنايتكار، دغل پيشه، بي شرف را برمي كشيد و جماعت شريف و نجيب را حتي شيميايي مي كرد «امشي؟» و همه اين ها رئاليسم بود در حكومت حزب بعث. در هم آميختگي طنز و ترس، مي شد واقع گرايي زندگي مفلوك عراق.
* ابومخمور، استاد اخراجي دانشگاه بغداد و به قول خودت «له شده» را بيشتر دوست داري يا تيمسار ضاحك الضحاك، رئيس امن العام را؟
- زندگي در حكومت بعث، مسخ شدن است. اين بحث مسخ شدگي انسان بحث جالبي است، از خودبيگانگي... يعني آدم به جاي توجه به مسائل در عهد اساطير و دوران هاي مه آلود تاريخ، مثلاً نمرود مي گفت كه به نام بعل- خداي خدايان- بزنيد، ببنديد و بكشيد اين اقوام سعادت نيافته را كه به جاي بعل، رفته اند مردوك را خداي خدايان مي دانند، كاهن ها هم با نمرود همراهي مي كردند، مي رفتند اسير مي گرفتند به گله و رمه ها و زمين ها و برده ها دست مي يافتند و انبوه كنيزهاي جوان كه همه اش تقسيم مي شد ميان نمرود، كاهن ها و سران لشكر، رعيت  هم خوشحال بود كه بعل را راضي كرده است!
بعدها هم اين مسخ شدگي  بود. به قول جواهر لعل نهرو در كتاب تاريخ جهان، بشر در طي تاريخ به نام دين كشتار كرده، مثلاً پاپ و كنتها و دوكها به نام مسيح جنگ هاي صليبي راه مي انداختند، مخالفان افكار خود را مي سوزاندند تا سلاطين و خوانين مسيحي و پاپ و كشيش ها خوب بخورند و عيش ببرند! بعدها هم، ماشين و ابزار و تكنولوژي، انسان را انداخت در دايره توليد و مصرف، تكرار مسخ شدگي و بي هويتي انسان. جامعه ما قبل مدرن عراق، ديكتاتورپرور و قهرمان پرور بود. عراق به سبب بافت عيني و ذهني جمعي، مستعد بود كه هم انساني ترين و پيشروترين افكار را بپروراند و هم مستعد افكار شبه فاشيستي بود. با توتاليتاريسم شرقي كه حتي در خواب ها هم نفوذ مي كند! يعني بر خلاف استبداد مدرن، اين نوع بعثي از استبداد، آگاهي و ناخودآگاه آدم ها را مسخ مي كرد.
* بخشي از رمان شيوه داستانگويي بورخس را به ياد مي آورد. در پرداخت به اشخاص و فضاهاي ذهني مثلاً در «سرگرد گرگ زاده» و يا در «حكايت صدر اعظم» علت چيست؟
- يك پپسي ديگر باز كنم يا باشد براي بعد؟ خودت هم خوب مي داني كه هم بورخس و هم هرمان هسه از حكايت هاي هزار و يك شب، در حد وسيع تأثير گرفته بودند. قالب داستان سرايي در جوامع بسته پيش از مدرن، قالب «حكايت» است. زيرا جوامع بي تحرك بودند و مثلاً اگر محمود مي رفت، نادر مي آمد، با همان شيوه هاي رفتار، به اين جهت چند عامل شكل مي گرفت: تيپ سازي، تقدير گرايي، فردگرايي و در مقابله با آن همه، البته تحليل خلاق خيلي وسعت مي يافت. شايد راهي بود به رهايي. شايد خيلي وقت ها بازي هاي ذهن و زبان بود در زمينه اي از باورهاي اساطيري. در رمان و در اين بخش ها سعي كرده ام كه شيوه بيان حكايت را با توجه به همين زمينه و پس زمينه ها رعايت كنم.
* اگر در عراق كسي مي خواست به صدام نزديك شود بايد از كدام موانع مي گذشت؟ به خصوص كه صدام غير قابل پيش بيني بود و مثلاً وزير بهداشت عراق را كشت و در رمان مي بينيم كه جميل آوازخوان، مأمور كشتار، به دست حزب كشته مي شود و يا تيمسار ضاحك الضحاك رئيس امن العام سرانجام به تيمارستان مي افتد كه اينها بيان داستاني از آن وقايع سياسي اجتماعي است...
- آري جلوتر هم گفتم كه داستان از نظر من عقب افتاده، جدا از وقايع عيني نيست و صدام مثل همه جنايتكاران، رسماً ديوانه شده بود و اين موضوع كم كم و به تدريج اتفاق افتاد بنا به اين دليل كه: جوامع شرق مي خواهند عقب ماندگي خود را جبران كنند، به خصوص كه سابقه تمدن و فرهنگ درخشان دارند مي خواهند كه حتي راهنما باشند، مثل صدام كه خود را قائد ملل عرب مي دانست و يا مثلاً بن لادن و چون كه مردم اين جوامع به عنوان زمينه سازي هاي اصلي و در مواردي سربازان ذخيره، هنوز در «رعيت» هستند و «ملت» نشده اند. تمام تصورات و رؤياهاي زندگي بهتر را به قهرماني منتقل مي كنند كه كم كم تبديل مي شود به صدام، مستبدي ديوانه و آن وقت در چنان جامعه اي كه كاستي هاي طبقاتي كما بيش حاكم هستند و تحركات اجتماعي و طبقاتي يا نيست و يا اندك است، عده اي مي شوند نوكر صدام، عده اي مي شوند مداح او، مثل دايي معمور و اين ها هم كم كم رنگ مستبد صدام را به خود مي گيرند و همان يك ذره وجدان را از دست مي دهند. به تدريج مفاهيم ارزشي انساني كم رنگ  و محو مي شوند و بعد، حتي مضحك جلوه مي كنند. مثل ايرادهايي كه در رمان به ابومخمور مي گيرند، حتي همسرش، رضوانه كه فحشش مي دهد كه چرا دغلباز و پست فطرت نيستي!
* به نظرت، چرا در ايران، نويسنده اي مي آيد و صدام و كشور عراق را به طنز مي كشد و چرا مثلاً نويسنده هاي كشور تركيه، سوريه و لبنان و... به اين مقوله نپرداخته اند؟
- باورت مي شود خودم هم حيران مانده ام كه چرا؟ شايد به اين علت كه صدام و حزب بعث چنان زخم هاي عميق بر پيكر ميهن و مردم ما وارد كرده است كه تا دهه هاي بعد، هنوز، آثار و عواقب زخم هاي آن موجود خبيث نفرت انگيز ضد هر چيز انساني، در جان و رفتار ما باقي بماند. شايد دلايل ناخودآگاه و آگاهانه ديگر هم باشد، نمي دانم... شايد. ولي به هر حال صدام چنان قدرتمند بود كه هم در عراق و هم در ايران، توانست كابوس و طنز سياه و ترسناك ايجاد كند، پس بي خود نيست كه گفته ام «من نوكر صدامم!» .
* از نويسنده هاي طنز در ايران، كدام كارها را مي پسندي؟
- اين بحث ها تا حدي سليقه اي است. بي شك همه خوب هستند و استاد و اغلب شان، انسان هايي بسيار باهوش هستند كه به تلخي، مي خندند و باز، بيشترشان هم آدم هايي شريف اند كه احترام قلم را نگه داشته اند و روز مزد كار نكرده اند. اما هنوز استاد علي اكبر دهخدا، پيشرو طنزنويسان ايران و حتي منطقه فرهنگي خاورميانه است كه آزاده و سرافراز بود و زيست، اسطوره وار... بهرام صادقي كه رند تمام عيار بود، ايرج پزشكزاد كه در همين رمان، بسيار مديون ايشانم. منوچهر احترامي، عمران صلاحي، منوچهر بديع زاده، پرويز دوايي ارجمند، تنكابني(آيا هنوز هم مي نويسد؟) و شادروان، انسان عزيز، خسرو شاهاني. اين ها به قول كفتربازها «عشق منند!» و همچنين بايد از زحمات استادان، دكتر بهزادي و هجري و دكتر علي اصغر حلبي قدرداني كرد كه بي ادعا و به دور از هياهوي بازاري پسند و حتي عوام فريبانه رايج، گوشه اي گرفته اند و در معرفي طنز به جهان مي كوشند و از هيچ كس توقع هم ندارند. همچنين بعضي از نويسنده هاي گرانقدر هستند كه گاهي طنزي مي نويسند، مثل آقايان جواد مجابي و علي اصغر شيرزادي و... كه چه از جهت بينش و چه از منظر بيان و چه در ساختار داستان، خيلي قدرتمند كاركرده اند. «غريبه و اقاقيا» از آقاي شيرزادي و «در خلوت جازموريان» از آقاي مجابي، در طنز نويسي ايران ماندگار شده اند.
* كار تازه چه داري؟
- دو، سه تا كار هست. به توصيه استاد عمران صلاحي «طنز ايران از مشروطه به بعد» را كار كرده ام و يك رمان و مجموعه  نقد.
* وضع نشر و ناشر چه طور است؟
- يك سؤال مي خواهم بپرسم. به نظر شما چه ضربه اي به سر شيخ بزرگ سعدي خورده بود كه فرمود: هنرمند قدر ببيند و بر صدر نشيند؟! هنوز هم هنرمند قدر مي بيند و بر صدر مي نشيند و به قول بابا شمل «حق التعليفش» را مي آورند، همان چهار قران را، بي منت و بي آن كه پول دورمي ريزند، تقديم مي كنند كه هنرمند برود خوش باشد و يا حداقل نميرد! وضع از عالي هم كمي آن طرف تر است!
* چه آرزويي براي خودت و طنز ايران داري؟
- از ميان انبوه آرزوها، از زندگي نسبتاً راحت هم گذشتم، كدام عارف واصل از قدما حتي مي تواند ده دقيقه شرايط زندگي خيلي از ماها را در تنگدستي و اهانت ها تحمل كند؟ فقط اي كاش بهانه تحمل رنج زيستن بود. ناچار به قول سارتر بايد خانه در نوميدي بنا كرد. و اي كاش طنز ايران از شر طنز عوامگرا و عوام فريب ژورناليستي و تلويزيوني راحت مي شد و يا حداقل، طنزنويسان هم كه خود را از مراكز رسمي قدرت دور گرفته اند، مجالي ناچيز مي يافتند و...
ده ها اي كاش! و گفته اند: اي كاش را كاشتيم و چغندر هم درنيامد!

همه مردگان من
نگاهي كوتاه به مفهوم بيروني مرگ در جهان داستاني جعفر مدرس صادقي
001796.jpg
مهدي يزداني خرم
وقتي از جعفر مدرس صادقي حرف مي زنيم، به ياد نويسنده اي مي افتيم كه با حفظ و تداوم روندي به نام، مرگ و يا گمگشتگي بدنبال خلق آدمهايي تاريخي و حافظه مند بوده است . مدرس صادقي از نخستين آثار خود يعني نمايش، گاوخوني، قسمت و.... تا نوشته هاي دهه هفتادش مانند، شاه كليد، آن طرف خيابان و يا شريك جرم، همواره به دنبال موقعيت هايي بوده تا در بافت آن، سرگشتگي آدم ها و ذهن جستجوگر ايشان را به نمايش بگذارد.
مدرس صادقي تا به امروز، قصه هاي فراواني را منتشر كرده است، آثاري كه بعضي از آنها مانند كله اسب، سفركرا و شريك جرم، پيوستگي شخصيتي و زماني دارند، بنابراين، وي همواره كوشيده تا با تأكيد بر يك و يا چند دغدغه و مولفه شناخته شده، ابتدا، خواننده خود را دچار يك بينش و شناخت كلي كرده و بعد، چهره هاي مختلف و متفاوتي از اين مولفه ها را تصوير كند. مدرس صادقي چه در داستانهاي كوتاهش و چه در رمان هايش، يك نويسنده روايت دوست است، يعني وي، آن چنان و آن قدر قصه در روايت خود پنهان كرده است كه، بافت متن، تمايلي به ستون و تعليق مفهومي ندارد. از طرفي ديگر، اين نويسنده با تلفيق رئاليسم خود با انگاره هايي جادويي، انتزاعي، سمبوليستي و... فضاهايي چندسويه ساخته و به واسطه لحن زبان خود آن را متفاوت مي نماياند.
در تمامي نوشته هاي مدرس صادقي ما با محور و مفهومي با نام مرگ و يا گم شدن روبرو هستيم، مفاهيمي كه در شكل هاي مختلف خود، موتيف اصلي متن را تشكيل مي دهند. اين نويسنده با توجه به زمان آدم هاي متن خود، ترس از نيستي، جستجو براي يافتن هويت و يا تلاش براي كشتن را به تصوير مي كشد. در اين گفتار كوتاه سه محور اصلي را براي گزارش اين دغدغه پيشنهاد مي كنيم:
۱- جعفر مدرس صادقي، تاريخ را خوب مي شناسد، به اين معني كه وي با توجه به بافت تاريخي آدم هاي پيرامونش مي كوشد تا با حضوري تاريخي و زمانمند، آنها را دچار حافظه بيروني و دروني كند. در كتاب زيباي «گاوخوني» مدرس صادقي، وضعيتي را مي آفريندكه از اين لحاظ در ادبيات داستاني كم نظير است. او با محور قراردادن مكان و زمان، راوي خود را دچار دوگانگي كرده و وي را به دنبال يافتن مولفه هايي  مي فرستد كه گويا در دل زمان ناپديد شده اند. راوي او در مواجهه با مرگ پدر، يك نوستالوژي مدرن را مي آفريند كه وجود آن مستلزم عينيت يافتن مكان ها و زمان هايي است كه وي با پدر در آن جا وجود داشته است، بنابراين مدرس صادقي در گاوخوني، مرگ و يا نبودن را از چهره خاطره زاي، نمادين و يا استعاري خارج كرده يك پديده تاريخي فردي مي داند. مرگ انسان او در اين سبك و سياق مترادف با گم شدن و فراموشي، مكان زمان و باورهاي پيرامون آن انسان است. زاينده رود، داستان بلند گاوخوني، به دليل هم تصوير شدنش با مرگ پدر، مي ميرد و راوي در ذهن خود، مي كوشد تا آن برهه را بازسازي كند. اين تلاش قصه را به سوي عينيت بخشيدن به اين ديالكتيك برده و در پايان، زاينده رود وارد مكان اين راوي (تهران) شده و حالت خاطره محورش را از دست مي دهد. زاينده رود به درون كافه اي در خيابان لاله زار رفته و راوي، موفق به خلق مكان تاريخي خودش و باورهاي گمشده ذهنش مي شود. مدرس صادقي در آثار بعدي خود نيز اين مولفه را حفظ مي كند. بعد از گاوخوني كه در ميان نوشته هاي اين نويسنده يك نمونه يگانه و تكرار نشدني است (از لحاظ سبك)، آثار وي را با محوريت اين دغدغه مي توان به چند گروه خاص تقسيم كرد. مدرس صادقي، در آثار خود كه در سال هاي دهه ۶۰ منتشر كرده، به دنبال بيان يك تاريخ جمعي و درعين حال ناشناخته است. او در اين آثار، انسان خود را در يك برهه تاريخي و شانه به شانه گمشدن و مرگ قرارداده و آن گاه وي را روايت مي كند.
در مجموعه داستان «قسمت ديگران» وي از پيامدهاي روزمره مردن، مي نويسد، در واقع آدم هاي غايب وي يا مرده اند و يا گمشده اند. اين مفهوم در چند شكل خاص به نمايش گذاشته شده است. در اين مجموعه عموم فضاها، مرتبط با اجتماع در هم ريخته سالهاي اوليه انقلاب و يا سالهاي پاياني حكومت شاه است. انسان وي در راه كشف و يا بيان خود، از زمان فيزيكي پيرامون، غافل شده و به ناگاه مرگ هويت و يا بودن خودش را درك مي كند. اين جريان به غير از داستان نخست مجموعه، در تمامي قصه با استفاده از يك اتفاق ساده رخ مي دهد. مدرس صادقي در نوشته هاي دهه ۶۰، فرم و ساختاري كم وبيش رئاليستي دارد، اما اين رئاليسم چون در سايه، نا به هنجاريهاي جامعه خود قرار گرفته، مرموز و گنگ شده و آدم هايش را در هول نبودن و بي تكليفي فرو مي برد. به طور مثال در رمان عجيب «ناكجاآباد» نويسنده، مرزهاي بين  فضاهاي ذهني و باورهاي عيني را برداشته و بين اين دو يك پل روايتي ايجاد مي كند. انسان ناكجاآباد، ناخودآگاه و به شكلي باورپذير مرده است. او در مسيري قدم برمي دارد كه سال هاي پاياني دهه ۶۰ دليل آن هستند و وي به ناچار، اين نوع بودن را مي پذيرد و مي كوشد به تاريخ خودپناه ببرد. مدرس صادقي در اعم آثارش يك مؤلفه مهم را دنبال مي كند: جستجو و حركت در راستاي يافتن و يا تثبيت عنصري خاص كه، وجود آن، بودن آدمش را توجيه مي كند. اين نگاه، در آثاري مانند «شاه كليد» و «سه گانه كرا» به اوج مي رسد. نويسنده با وسواسي كه نسبت به بودن ميزاني به نام اجتماع دارد، مي كوشد استعاره اي جديد را خلق كرده و ذات مردن و فراموش شدن را تصوير كند. بنابراين، قصه هاي وي فاقد شخصيت هاي تيپيك و يا محوري هستند، آنها خواسته و يا ناخواسته در يك موقعيت قرار گرفته اند و بنابراين ناچار به عينيت بخشيدن به اين فضاها هستند، پس، قصه ذهني، آن چنان نقشي در نوشته هاي صادقي (به غير از گاوخوني) ندارد و «مرگ» به عنوان امري ناشناخته و از سويي هراس انگيز، باعث حركت و تكاپوي آدم هاي مدرس صادقي مي گردد. نوع مردن به شدت اگزوتيك است، يعني اين كه، فضاي قصه به دليل اجتماع خاص دوره خود و علايق تاريخي نويسنده درگير با فاصله بين بودن و نبودن است. مدرس صادقي براي تلفيق اين حركت با آن مرگ مذكور، از برهه ها و فضاهايي كه با مرگ وابستگي دارند، سود مي جويد، به طور مثال، در رمان «عرض حال» وي زيركانه و آرام، مصاديق مرگ را در كنار ذهن شخصيت هايش قرارداده و سپس، حس آن مصاديق را به اين ذهن تسري مي دهد.
۲- مدرس صادقي، نويسنده اي است كه از باورهاي قصه پليسي - كارآگاهي استفاده فراواني مي برد.او در اعم رمانها و برخي از داستانهاي كوتاهش، پس از خلق يك روزمرگي ساده كه معمولاً قهرمان اصلي وي در آن نفس مي كشد، شخصيت و يا شخصيت هايي فرعي مي آفريند كه جوهر وجودي ايشان مرموز، ناپيدا و در عين حال پرجاذبه است. اين آدم هاي فرعي، همگي دغدغه هايي از مردن و گمشدن را با خود همراه دارند. اين تلفيق موجب مي شود تا  آدم هاي فرعي نويسنده، علاوه بر حفظ انسان بودن خود، حال و هوايي استعاري و محو پيدا كنند، نويسنده شريك جرم، اعتقاد فراواني بر انسان بودن و طبيعي جلوه دادن آدم هايش دارد و همين باعث مي شود كه راوي اثر، در مقابل شخصيت هاي فرعي، تمايل به كشف و همراهي پيدا كند. اين جريان به نوعي موجب پيدايش روايتي پليسي و پوياشده و مخاطب اثر به دنبال يافتن تصويري دقيق از آدم هاي به ظاهر فرعي اثر شود.
اهميت كار مدرس صادقي در اين حوزه، نوع تصاويرش از نيستي و عناصر گم شده است. صادقي، آدم هايش را به دنبال مظاهر مردن مي فرستد و اين انگاره ذهني و ناشناخته، چهره و بعدي فيزيكي و انساني دارد. به اين معني كه، او با تصوير عيني از هويت گمشده كسرا، در رمان كله اسب آدم فرعي اثر را مي آفريند و يا در ناكجاآباد، او زمان گذشته را به شكل آدم هايي نيمه شهري به تصوير درمي آورد. اين كنش به خودي خود و در ذات خود نمادين است، اما استفاده از يك فرم روايي پليسي قصه را از ورطه سمبوليسم نجات داده و فضايي را مي آفريند كه در عين ذهني بودن كاملاً ملموس و رئاليستي به نظر مي رسد. آدم هاي اين نويسنده، به هيچ عنوان دغدغه هاي روشنفكري ندارند. آنها با توجه به نوع رفتار و خواسته هاي دروني خود، موجوداتي عادي و معمولي هستند، پس نيستي و يا تفكر در باب آن، در ايشان ديده نمي شود، حركت دروني اين آدمها به سمت لمس و باور اين دغدغه، به واسطه جريان هاي اجتماعي خاصي است كه اين زندگي عادي را تحت سيطره و تأثير قرار داده و راوي وي را ناچار به مرگ، گمشدن و يا لمس و همذات  پنداري با اين مولفه مي نمايد. انسان مدرس صادقي در سال هاي اوليه دهه ۶۰ موجودي فاقد توان ذهني، نمايي و روايتي آبستره است. او ذاتي پيكاررو دارد و به نوعي يك شخصيت «رمانس وار» محسوب مي شود.
اين انسان برعكس، آدم هاي گلشيري، گلستان و هدايت، اشراف و شناختي از موقعيتش نداشته و بنابراين نيازمند، مصاديقي عيني براي ساختن روايت است. از سويي ديگر، وي به همين دليل، نمي تواند از مفاهيم كاملاً انتزاعي مانند مرگ، عشق و يا فراموشي، بنويسد و بگويد. پس نيازمند تجسم بخشيدن به اين مفاهيم است در ضمن، موقعيت هاي نابسامان اجتماع، اجازه روايت و گزارشي قطعي و هدفمند را نمي دهد، بنابراين، وي نياز به تصوير و جسم پيدا كرده و روايتي جزيي نگر و پرتحرك را آغاز مي كند. از لحاظ رفتارشناسي، اين آدم  به شدت عمل عملگرا است، او در مقابل مردن مي ايستد و با وي ديالوگ مي كند. در اين فضا، هر اتفاق غيرمترقبه و يا شبهه سوررئاليستي، امكان باور پيدا كرده و خللي به رئاليسم مفرط و كلي داستانها وارد نمي شود. اين انسان با اين تعاريف، وقتي نبودن و يا نابودي را در ك مي كند، دچار فروريختن و زوالي رفتاري و دروني شده و اين اتفاق را به تصوير مي كشد. او وابسته به سنتي به نام تاريخ باوري است. (عنصري كه در بين نويسندگان دهه ۶۰ به شكل هاي مختلف وجود دارد) بنابراين از باورهاي پايدار تاريخ، مانند اجسام، اشياء و يا ساختمانها مدد گرفته و خود را به يك ذهنيت تاريخي متصل مي كند. اين اتفاق ظريف، آن انسان روزمره و كاملاً طبيعي و پويا را دگرگون نموده و از وي چهره اي جديد را به وجود مي آورد. مدرس صادقي، تاريخ را مساوي زماني مرده و از دست رفته مي انگارد. زماني كه اگر باورپذير شود و بر ذهن و وجود انسانش سايه اندازد وي را دچار فنا و گمگشتگي مي نمايد. اين اتفاق مي افتد و اين انسان ترس خورده كه نمي تواند فاعل متن و روايت خودش باشد، به تاريخ پناه برده و در عين پويايي و تحرك، دفن مي شود.
۳- جعفر مدرس صادقي در سال هاي دهه هفتاد، آرام آرام از ديد تاريخ محور خود دور شده و مرگ را در فرم و شكلي جديد تصوير مي كند. در اين دوره انسان مدرس صادقي، كشتن و يا ناظر مرگ ديگري بودن را مي آموزد و وجود و حق بودنش را وابسته اين امر مي داند. او ديگر بيمار شده و سلامت و صلابت و در عين حال «آزادبودنش» را از دست رفته مي يابد، بنابراين به يك ماليخولياي مدرن دچار مي گردد. «جنايت» چيزي كه در آثار قبلي جايي نداشت، حالا در تار و پود ذهن وي مي تند و اوكه ديگر سنت تاريخ دوستي را هم از دست داده، مي كوشد تا عليرغم تمامي تغزل و شاعرانه گي درونش، به نوعي خشونت دست پيدا كند. در مجموعه داستان  «كنار دريا، مرخصي و آزادي» ما با انساني روبرو مي شويم كه از مرگ هاي اطرافش بهت زده شده و آن معصوميت را از دست رفته مي بيند، پس مرگ را باور كرده و با آن نفس مي كشد، او توانايي و باور به «حذف» ديگري را در خود پرورش داده و نبودن ديگران آرامش خشني براي وي به همراه مي آورد. انسان اين دوره، روزمرگي را نيز از دست داده و به سراغ مسائلي چون، عرفان، متافيزيك و يا خاطرات مي رود و تناقض بين خود و زمان گذشته را به تصوير مي كشد. اين انسان، گم مي شود و در عين حال به دنبال گمشده هايش مي گردد نوعي بيماري كه روايت را آزار داده و از آشوب دروني آدم ها خبر مي دهد. اعم آدم هاي اين دوره نويسنده، مرگ را لمس كرده اند و به نوعي آن را پذيرفته اند. پس به هجو خود، ديگران، زمان و گذشته پرداخته و مدام در حال دور شدن از سلامت ذهني هستند. در داستانهاي اين دوره مدرس صادقي با حفظ همان نوع ساختار عيني گرا و تصويري، براي نمايش خستگي و بيماري مزمن، آدم هايش سود برده است. در اين بين انسان وي كه در لايه هاي سال هاي دهه ۶۰ فراموش و يا گم شده است، پديدار شده و به نوعي خودكشي و يا ديگركشي دست مي زند. او در روايتش از خود و ديگران عنصر مردن را به طور ثابت و موتيف وار تكرار مي كند. عكس ها و تصاوير بي جان وي را به فكر فرو مي برند و در اعماقش از زمان سپري شده سخن مي گويند.
اين انسان پرحرف، كم كم، به تك گويي دروني روي مي آورد و فاجعه اي را روايت مي نمايد. نسلي كه با مردن آغاز كرد و با مردن همسر شده است. در آخرين نوشته مدرس صادقي يعني «آن طرف خيابان» شكل و شمايل جديد از نيستي خلق شده است. او در اين مجموعه كوشيده تا با روايتي ساكن تر، خونسردتر و هم چنين دروني تر از بازماندگان و نسل نوپا بنويسد. تقابل اين دو جالب است، يكي همواره از مرگ مي گويد و يكي به دنبال حركت و پويايي است. در اين بين، آدم هاي جديد ناخواسته درگير ذهن نسل قبلي شده و رخوت و خستگي آنها را به ارث مي برند. بايد منتظر ماند و ديد كه اين نويسنده، اين مفهوم را در آثار بعدي خود چگونه ادامه خواهد داد.
در پايان اين نوشته كه گزارشي كوتاه از مفهوم بيروني نيستي و مرگ در جهان داستاني مدرس صادقي بود، و نتوانستم به انگاره هاي شكل و ساختاري چنين مفهومي بپردازم، جعفر مدرس صادقي به سال ۱۳۳۳ متولد شده است و به نوعي جزو مهم ترين نويسندگان بيست سال اخير است. با وجود انتقادهاي فراواني كه به نوشته آخر او وارد است، او را از مهم ترين نويسندگاني مي دانند كه توانايي روايت يك پروسه مهم اجتماعي، تاريخي را در شكل هايي مختلف و متداوم داشته اند. مدرس صادقي در آستانه پنجاه سالگي، به دنبال زوالي است كه انسان وي را در دست گرفته است.

يك نويسنده ، يك داستان
درجه ۲
داستاني از اورهان كمال
001800.jpg
كمال(وسط) ، ناظم حكمت (چپ)

ترجمه مرتضي مجدفر
درباره نويسنده
اورهان كمال، در سال ۱۹۱۴ ميلادي در بخش جيحان آدانا در تركيه به دنيا آمد. دانش آموز سال آخر دبيرستان بود كه به دليل فعاليت هاي سياسي پدرش، به همراه خانواده مجبور به ترك ميهن و اقامت اجباري در سوريه و لبنان شد. پس از بازگشت به تركيه، مدتي در كارخانه اي كارگري كرد و بعد، كارمند حسابداري همان كارخانه شد. از همان دوران بود كه نخست به شاعري و سپس به نويسندگي پرداخت.
بعدها به استانبول آمد و كار نوشتن داستان كوتاه، رمان،  فيلمنامه و نمايشنامه را ادامه داد. مشهورترين آثار او عبارتند از : خانه پدري، سال هاي دربدري، مرتضي، جميله، گناهكار، خاك خونين، شياد، راه بد، دنياي دروغين، سلول ۷۲، سه سال و نيم با ناظم حكمت، پرندگان غريب، دختر مردم و...
اورهان كمال، از تواناترين نويسندگان معاصر تركيه به شمار مي رود و نام او در كنار نام نويسندگاني چون ياشار كمال و كمال طاهر، بر تارك ادبيات واقع گراي تركيه مي درخشد. اورهان كمال، در بيشتر آثارش به زندگي و محيط اجتماعي طبقات فرودست اجتماع مي پردازد و تصويري گويا و بي پرده از محله هاي فقيرنشين، محيط هاي كارگري، مزارع جهنمي، سلول هاي زندان ها، بند زنان و ... ارائه مي دهد.
001802.jpg

يكي از كتاب هاي او تحت عنوان «سهم برادر» در سال ۱۹۵۷ برنده جايزه ادبي سعيد فايق شد و يكي از مجموعه داستان هاي كوتاهش به نام «اول نان» در سال ۱۹۶۹ جايزه فرهنگستان زبان تركيه را برد. اكنون يكي از جوايز ادبي تركيه به نام اورهان كمال نامگذاري شده است. كمال، در سال ۱۹۷۰.م در صوفيه چشم از جهان فروبست. پيكرش را به تركيه انتقال دادند و در گورستان زنجيرلي كويو به خاك سپردند.رمان ها و داستان هاي كوتاه اورهان كمال، به بسياري از زبان هاي دنيا ترجمه شده و در كشورهاي گوناگون انتشار يافته است. در ايران هم، برخي از آثار كمال به فارسي ترجمه شده است كه از زيباترين آنها مي توان به رمان «سلول ۷۲» اشاره كرد كه با ترجمه بي عيب و سليس ارسلان فصيحي و توسط انتشارات ققنوس در مجموعه ادبيات جهان، به چاپ رسيده است.آن چه در پي مي آيد داستان بسيار كوتاهي از اورهان كمال است كه از مجموعه آثار منتخب وي گزينش و ترجمه شده است.
كشتي مسافرتي «اوسكودار» آماده حركت شده بود و «عمر» و پدرش هم سوار اين كشتي بزرگ شده بودند. اوسكودار، مسافران جزيره هاي همجوار را به يكديگر و نيز شهر بزرگ جابه جا مي كرد.
تا عمر و پدرش سوار كشتي شدند، عمر از پدر پرسيد:
- بابا! چرا همه ما هميشه اين قسمت كشتي مي نشينيم و اون قسمت هاي انتهايي نمي رويم؟  صندلي هاي اينجا، همه اش از تخته است،  ولي مال آنجا از مخمل و نرم.
- پسرم! اينجا درجه دوست، آنجا درجه يك ...
- درجه چيه بابا؟
پدر فهميد كه براي فهماندن درجه به عمر، سختي خواهد كشيد. او گفت:
- ببين! يعني اينجا درجه دو و آنجا هم درجه يك پسرم ... يك و دو؛ خيلي راحت! درجه دو پولي نيست، ولي براي نشستن بر روي صندلي هاي قسمت درجه يك پول مي خواهند، زياد ... خيلي زياد. فهميدي يا نه؟!
عمر فهميده بود، ولي دلش مي خواست بر روي صندلي هاي نرم و مخملي درجه يك بنشيند و به خاطر همين هم بود كه از يك فرصت كوچك و غفلت پدر و نگهبان ورودي درجه يك استفاده كرد و در چشم به هم زدني وارد درجه يك شد.
عمر، در همان لحظه اول، تفاوت لباس مسافران آنجا را با درجه دو حس كرد. علاوه بر اين، وضعيت ظاهر و قيافه آدم هاي درجه يك هم، هيچ شباهتي به مسافران درجه دو نداشت.
بر روي يك صندلي نرم و مخملي نشست. پسر بچه اي در كنارش نشسته بود و فندق مي خورد. لباس هاي گل منگلي و پرزرق و برقي داشت. عمر،  خيلي فندق دوست داشت. باباي «نيازي» هم بعضي وقت ها فندق تازه مي فروخت. يك روز صالح گدا، نيازي را گول زد و او بدون اين كه پدرش خبردار شود، از يك جعبه روباز، يك عالم فندق برداشت و دوتا دوتا سه تا سه تا بين بچه هاي محل پخش كرد. عمر، براي اولين بار، آن روز فندق خورده بود و مزه اش تاكنون زير زبانش مانده بود. از آن روز به بعد، يكي از خواسته هاي پنهاني عمر، خوردن يك شكم سير فندق بود.
براساس عادت محله خودشان،  عمر دستش را به طرف پسر بچه پرزرق و برق دراز كرد و گفت:
- به من هم بده!
عمر اين كار را همچون يك گدا انجام نداده بود،  بلكه حق خودش مي دانست. عمر و بچه هاي محل آنها، عادت داشتند از هر چيزي كه مي خورند، حتماً به همديگر بدهند - نه اين كه تعارف بكنند - و اگر يك وقت، كسي يادش مي رفت، باز عادت همه اين بود كه سهم خودشان را بخواهند.
پسربچه لباس گل منگلي زرق و برق دار، نگاهي به عمر كرد و گفت:
- چرا بدهم؟! خودت بخر ديگه!
بچه هاي محله عمر، عادت ديگري هم داشتند و آن، اين بود كه اگر چيزي مي خواستند و به آنها داده نمي شد، آن را مي قاپيدند و يا به زور از صاحبش مي گرفتند و از اين رو و بر اساس همين اصل محله، عمر به زور فندق هاي پسر بچه را گرفت.
پسربچه گل منگلي پوش، درست مثل صالح گدا ريزه ميزه بود، ولي اصلاً او اهل دعوا نبود.
- بابا ... بابا ... فندق هايم را قاپيد!
پدر پسربچه زرق و برق دار، از عمر خواست فندق ها را بدهد. عمر درجه يكي نبود و خودش را تابع مقررات درجه دو و از آن مهم تر محله خودشان مي دانست و به خاطر همين موضوع، فندق ها را كه در داخل كاغذي به شكل كله قند ريخته شده بود، محكم در دست گرفته بود و نمي خواست آنها را پس بدهد.
تمام مسافران آن قسمت،  جذب درگيري مسافراني از درجه يك و دو شده بودند و هر كس به نوعي علاقمندي خود را نشان مي داد. بالاخره، چند نفر عمر را از پسربچه زرق و برق دار و پدرش دور كردند و به زور او را از درجه يك، به بيرون انداختند.
عمر، پيش پدر رفت و بي سروصدا، سر جاي خودش نشست. پدر از عمر پرسيد:
- چرا اين كار را كردي، پسرم؟!
عمر، چند تايي از فندق هاي داخل بسته كاغذي را به پدرش داد و هيچ نگفت.

سايه روشن ادبيات
باباچاهي: رفته بودم به صيد نهنگ
«رفته بودم به صيد نهنگ»، عنوان مجموعه شعر جديدي از علي بابا چاهي است كه به زودي منتشر مي شود. علي باباچاهي شاعر، منتقد و پژوهشگر شعر معاصر با بيان اين خبر درباره محتواي اثر جديد خود گفت: اين مجموعه در برگيرنده مجموعه شعرهاي من از سال ۱۳۸۰ تا ۸۲ است كه موخره نيز در پايان اين مجموعه آمده است.باباچاهي در ادامه گفت: اين مجموعه در ۳۵۰ صفحه و به وسيله انتشارات «پاندا» ي مشهد به زودي چاپ و منتشر مي شود.
فرهاد حسن زاده: برخي از نويسندگان، اهل ژستند
ارتباط با مخاطبان، آشنائي با نوع كتاب هاي مورد علاقه خوانندگان و آگاهي از گونه ادبي مورد علاقه آنان و همچنين آگاهي از دغدغه هاي ذهني آنان را موجب خواهد شد.
فرهاد حسن زاده- نويسنده و روزنامه نگار كودكان و نوجوانان- با بيان اين مطلب گفت: در جاهايي مثل نشريات كه امكان ارتباط با مخاطب وجود دارد، بچه ها از طريق نامه ها و تماس هاي خود، نيازهايشان را بيان مي كنند و مثلاً مي گويند كه چه موضوع ها و چه مطالبي را مي پسندند.اين نويسنده تصريح كرد: اما در حوزه نويسندگان كه به شكل انفرادي كار مي كنند، هيچ وقت چنين ارتباطي ميسر نيست و جايي براي شناسايي نياز مخاطبان وجود ندارد. بنابراين نويسندگان نمي توانند به خوبي خود را با خوانندگانشان نزديك كنند.
اين روزنامه نگار تأكيد كرد: البته معتقدم كه هميشه نمي شود و نبايد به سليقه مخاطبان بسنده كرد، چرا كه ممكن است آنان به كتاب هاي بازاري و عامه پسند ميل كرده باشند. طبيعي است كه نويسندگان به عنوان روشنفكران كه پيشرو هستند و جريان سازي مي كنند، تلاش مي كنند سطح سليقه مخاطبان خود را بالا برند.
عضو هيأت مؤسس انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، با بيان اينكه ارتباط با مخاطب، هم براي نويسنده و هم براي مخاطب سودمند است، گفت: اين ارتباط براي بچه ها اين حسن را دارد كه بدانند كساني كه براي آنان كار مي كنند و مي نويسند، چه سختي هايي را تحمل مي كنند، چگونه فكر مي كنند، چگونه زندگي مي كنند و از نزديك با آنان آشنا شوند.
وي افزود: بچه ها آناني را كه روي صحنه تلويزيون مي بينند- مثل بازيگران و ورزشكاران- خوب مي شناسند و با زير و بم زندگي آنان آشنايند؛ اما نسبت به زندگي نويسندگان كه اغلب اوقات خود را در خفا مي گذرانند، هيچ اشرافي ندارند و اين زيبا نيست.
حسن زاده با تأكيد بر اينكه در بخشي از اين نبود شناخت، نويسندگان نيز سهيمند، گفت: برخي نويسندگان اهل ژست گرفتنند، بنابراين حاضر به رويارويي با مخاطبانشان نيستند و اگر باشند، صميمي نيستند و آنچنان سخت و قلمبه با مخاطب حرف مي زنند كه بچه ها با آنان احساس صميميت و نزديكي نمي كنند. برخي از نويسندگان هم كه اساساً اعتقادي به اين كار ندارند و حاضر نيستند وقتي را براي رويارويي با بچه ها بگذارند.
وي تأكيد كرد: مراكزي مثل كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، مدرسه ها، انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، صدا و سيما و مجلات كودك و نوجوان، مي توانند اين ارتباط را به خوبي برقرار كنند.
قصه هاي خرس كوچولو و خرس بزرگ
رضي هيرمندي را كه با ترجمه مجموعه آثار شل سيلور استاين مي شناسيم؛ اين بار نويسنده جديدي را به جامعه مان معرفي خواهد كرد. او به تازگي سه اثر آخر «مارتين وادل» از مجموعه «قصه هاي خرس كوچولو و خرس بزرگ» را به فارسي برگردانده است. اين كتاب ها عبارتند از: «خوابت نمي برد خرس كوچولو»، «من و تو خرس كوچولو» و «آفرين خرس كوچولو».
مارتين وادال نام مستعار مارگات سمفون است كه بيش از ۱۵۰ كتاب براي كودكان و نوجوانان نوشته است و همگي با استقبال چشم گيري رو به رو شده اند.
قصه هاي خرس كوچولو و خرس بزرگ كه براي كودكان پيش دبستاني نوشته شده است نيز، مورد توجه خوانندگان قرار گرفت و جوايز افتخارات بسياري كسب كرد. براي تكيه بر اين دست جوايز مي توان بر «ديپلم افتخار كتاب هاي پدران و مادران»، «مهر طلايي اوپنهام توي پورتفوليو» و... اشاره داشت.
جالب اينجاست كه داستان هاي مجموعه را تصاوير رنگي از باربارا فرت همراهي مي كند. مجموعه قصه هاي خرس كوچولو و خرس بزرگ به زودي از سوي كتاب هاي فندق (واحد كتاب هاي كودك و نوجوان نشر افق) منتشر خواهد شد.
سي و سومين گام شعر
سي و سومين شماره از نشريه تخصصي «شعر» منتشر شد. در اين شماره علاوه بر گفت وگوئي مفصل با دكتر سيدعلي موسوي گرمارودي مقالات، اشعار و اظهارنظرهائي از دكتر احمد ابومحبوب، حميدرضا نكاسيري، سيدمحمود سجادي، مرتضي اميري اسفندقه و... به چاپ رسيده است. منطق پل والري و قاليچه هاي جادوئي به قلم قنبرعلي تابش، وضعيت شعر در انگلستان نوشته هادي محمدزاده و... اشعاري تازه از سيدعلي اكبر ميرافضلي، ابوالفضل نظري، مهدي قربانزاده، حسين قاسمي، شكيبا فدائي، بيژن ارژن و... از ديگر آثار چاپ شده در اين شماره هستند.
آغاز سال ششم بخارا
اولين شماره از سال ششم مجله بخارا با سردبيري علي دهباشي منتشر شد. در اين شماره مقالاتي در زمينه: تاريخ، ايرانشناسي، مطبوعات، هنر و نقد كتاب منتشر شده است. همكاران سي  و يكمين شماره مجله بخارا نويسندگاني همچون: هوشنگ دولت آبادي، محمدعلي موحد، عزت الله فولادوند، عبدالحسين آذرنگ، ايرج افشار، مينو مشيري، مظفر بختيار، هاشم رجب زاده، صفدر تقي زاده، محمدرضا شفيعي كدكني، سيمين بهبهاني، علي بهزادي، فريدون تنكابني، همايون صنعتي، فاطمه ولياني، بزرگ نادرزاد، محمدحسن سمسار، هرمز همايون پور، محمد گلبن، فريد قاسمي، منصور اوجي و احمد وثوق  احمدي هستند. همچنين سه نامه چاپ نشده از دكتر محمد مصدق، دو نامه چاپ نشده از ايرج ميرزا و مقالاتي به ياد دكتر علي فاضل در اين شماره آمده است.

ادبيات
اقتصاد
انديشه
زندگي
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |