چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۴۲
لوطي بازار
زير گذر لوطي صالح
000906.jpg
حتما تاكنون اسم «لوطي صالح» را شنيده ايد و از زيرگذر معروف او هم چيزهايي مي دانيد. هر وقت كه از لوطي هاي تهران حرفي به ميان مي آيد نام لوطي صالح خود به خود درخشش بيشتري دارد. نام و آوازه صالح كه همه تهراني هاي قديم او را متعلق به محله و منطقه خود مي دانند تا حدي بوده كه از اقصي نقاط ايران گاه به گاه مريداني براي ديدن او مي آمده اند. از خصلت هاي اين لوطي و خوي پهلواني اش تاكنون مطالب فراواني نوشته شده وآنگونه كه مي گويند سنت زيباي «علامت كشي» در روز وفات يا شهادت ائمه از ابتكارات اوست. ابراز ارادت ديگر لوطي ها به صالح بيشتر به خاطر نوع دوستي، كمك به فقرا و ديگر خصلت هاي انساني او به ويژه، علاقه قلبي اش به پيشوايان دين است. مرحوم «هادي اسلامي» بازيگر و كارگردان قدر سينما و تئاتر ايران كار خود را با نمايشي تحت عنوان «زير گذر لوطي صالح» در اوايل دهه چهل آغاز كرد. اين نمايش كه بر اساس زندگي و خصلت هاي جوانمردانه لوطي صالح بود قرار بود كه مجددا به روي صحنه برود اما متاسفانه كارگردان علاقه مند به سنت پهلواني و لوطي گري در حين تمرين دچار عارضه قلبي شد و درگذشت. به همين دليل نام هادي اسلامي در ميان بر و بچه هاي تئاتري با نام لوطي صالح گره خورده است. يكي از ساكنين كهن سال تهران كه در هواي پاييزي روي نيمكتي در پارك شهر نشسته است مي گويد: «خيلي ها متاسفانه كلمه لوطي را با بزه كاري و خلاف اشتباه گرفته اند و من ديده ام كه اين كلمه قداست خود را از دست داده و بعضي جوان هاي امروز براي صدا زدن همديگر از لفظ «لوطي» استفاده مي كنند در حالي كه بايد حرمت اين كلمه حفظ شود. از طرف ديگر خيلي ها فكر مي كنند كه لوطي ها از دنيايي ديگر هستند و كساني بوده اند كه با همان خصلت ها به دنيا آمده اند. به گمان من هر كس كه حس نوع دوستي و كمك به ديگران را داشته باشد گوشه اي از دنياي لوطي هاي قديم را تجربه كرده. البته مهر و صفايي كه در قديم بوده حالا نيست، قبلا همه به همديگر با ديدي مهربان نگاه مي كردند و اين حس در لوطي ها بارزتر از ديگران بوده.» او هم درباره لوطي صالح چيزهاي زيادي شنيده، به همين خاطر وقتي نام او را مي شنود با احساسات تمام مي گويد: «صالح سرآمد لوطيا و پهلوونا بوده، خيلي مرد بوده، خيلي.» وقتي از او مي پرسم كه لوطي صالح دقيقا در كدام محل مي زيسته، مي گويد: «چه فرقي مي كند، تهروني بوده ديگه، تهرون اون موقع مثل حالا نبوده كه تو هر كوچه اش پنجاه هزار نفر زندگي كنن، كوچيك بوده، همه همديگر رو مي شناختن، دو سه تا زورخونه بوده كه لوطي و غيرلوطي با هم  مي رفتن ورزش مي كردن، لوطيا خودشونو تافته جدابافته نمي دونستن. به همين خاطره كه اسمشون مونده. مطمئن باش اگر حقيقتي در چيزي يا كسي وجود نداشته باشه نمي مونه. حقيقت دروني همين لوطي صالح باعث شده كه تو بعد از اين همه سال مي خواي درباره اش چيز بنويسي...» مي خندد و ...

ديروز - امروز
چرا ميدان بهارستان؟
حتما بارها از خود پرسيده ايد كه عنوان ميدان بهارستان از كجا آمده، اين ميدان مظلوم كه همواره نامش با خون و خونريزي و ترور و اعتصاب و صداي توپ و تفنگ گره خورده نام خود را از باغي گرفته كه در قسمت شرقي آن قرار داشت، يعني ساختمان مجلس شوراي ملي سابق. جالب است بدانيم كه باغ بهارستان در سال ۱۲۷۱ به مبلغ هشت هزار تومان توسط حاج علي خان اعتمادالسلطنه از معيرالممالك خريداري شد و از همان زمان بهارستان ناميده شد. درباره اين كه اين باغ چند سال عمر دارد و به قول معروف بنچاقش به نام كيست سندي وجود ندارد و ظاهرا قبل از حاج علي خان نام ديگري داشته. شهرت و اعتبار اين باغ تا آنجا گسترده بود كه اكثر كاسبين محل اعم از خرده پا و درشت بساط خود را به نام آن مزين مي كرده اند و طبعا ميدان بهارستان هم از پرتو شهرت همين باغ است. البته باغ ياد شده ديگر آن رونق و شهرت قبلي را ندارد و سردر معروف مجلس شوراي ملي و ساختمان زمخت آن رنگ و رويي برايش باقي نگذاشته و صداهاي مهيب انفجار بمب و رگبارهاي حك شده بر قامت اطراف ميدان و باغ ريشه درختان كهنسال را خشكانده و يا ضعيف كرده است. به هر حال باغ بهارستان گرچه ديگر آنگونه كه بايد و شايد ديگر وجود ندارد اما آيندگان بايد با شأن نزول نامگذاري ميادين و ديگر جاها آشنا شوند.
آيندگان بايد نگين هاي درخشان شهرشان را علي رغم حلقه محاصره برج هاي بدقواره، شناسايي كنند و پاس بدارند.

«هردمبيل» دلقك!
اين تهران بزرگ علاوه بر بد و خوب هايي كه در طول تاريخ خود داشته، آدم هاي خوب و بد زيادي را هم بر پهنه خود ديده و تجربه كرده است. از آدم هاي خوشمزه و دلقك گرفته تا افرادي مثل اصغرقاتل و خفاش شب و ديگر آدم هاي نيك و زشت.
نقل است كه در دربار جناب ناصرالدين شاه علاوه بر چيزهايي كه همه ما مي دانيم گروهي دلقك هم حضور داشته اند كه گاه به گاه با حركات شيرين و خنده دار باعث خنديدن شاه و ديگر چاكران مي شده اند.
يكي از اين دلقك ها آدمي حاضر جواب بوده كه نامش حالا ديگر وارد ادبيات كوچه و بازار شده. حتما تاكنون اصطلاح «هردمبيل» را شنيده ايد. تعجب نكنيد اين كلمه جالب نام يكي از همان دلقك هاي عهد ناصري است. چيزهايي كه درمورد جناب هردمبيل كه دوستانش گاه به گاه او را «هر دم كلنگ» هم مي ناميده اند گفته شده بسيار جالب است.
آنگونه كه مي گويند او گاه به گاه در نقد دولت حاكم چيزهايي را در دربار و كوچه و بازار به زبان مي آورده و گاهي موجب ناراحتي اهل دارالخلافه مي شده.
نقل است كه او اكثر متون قديم را حفظ بوده به خصوص آثار طنز را و از اين قدرت خداداد خود به گونه اي استفاده مي كرده كه «دمبش» گير نيفتد. چيز ديگري كه درباره او گفته اند همان قدرت بداهه گويي پيچيده در طنز «بحر طويل» است.
آنگونه كه گفته اند او قادر بوده به عنوان مثال از كاه، كوه بسازد و درباره يك مساله كوچك ساعت ها جملات طولاني به شيوه بحر طويل بگويد و آن را به ريشخند بگيرد.

طهرانشخص
كربلايي صادق  دوغ كشكي
000908.jpg


در عهد ناصري، دوغ كشكي ها كه از دوره گردان شهر بودند، كشك خشك را در كوزه هاي سفالين دهان گشاد يا لاوك هاي سفالي و گاه چوبين خيسانده، سپس با كشك ساب مي ساييدند و با افزودن آب به آن، دوغ كشك مي ساختند كه مصرف هايي در طبخ غذاهاي سنتي داشت و به صورت نوشابه اي مستقل نيز صرف مي شد.

اي آب روون...
مادر بزرگ داشت از گذشته تعريف مي كرد. روايتي كه نام خاطره دارد. مادر بزرگ داشت خاطره مي گفت و براي ما نوه هايش، هر حركت چشم، هر كلمه، هر لرزش خفيف عضلات چهره او، حرف ها داشت. مادربزرگ هفتاد را شيرين عمر كرده بود اما از آن زن هايي بود كه بهشان مي گوييم دل زنده. پر از تجربه بود؛ يك تاريخ شفاهي حي و حاضر ومجسم و حالا كه داشت خاطره مي گفت هر كداممان حال بخصوصي داشتيم. نمي دانم چرا من حواسم مي رفت به صداي خش دار و دورگه يك خواننده خارجي كه توي ترانه هايش هميشه از رفتن، تمام شدن و غربت مي گويد. مريم داشت ريشه هاي سفيد قالي را مي بافت و باز مي كرد و نگاهش خيره بود. به گمان من دل توي دلش نبود، اصلا ديگر اينجا نبود.مادربزرگ داشت از سال هاي خيلي دور مي گفت. وقتي كه بايد صد جور رو مي گرفت از در و همسايه، تا با اخم پدرش رو به رو نشود كه اين يكي خودش سنگين ترين گوشه و كنايه ها بود، از روزگاري كه زنان با روبند از بام چندين خانه همسايه مي رفتند تا مثلا به خانه سر كوچه، جايي كه كاري دارند برسند.
مادربزرگ آن وقت ها پانزده سال بيشتر نداشته است. تا شش كلاس درس خوانده بود و پدر اجازه بيشتر از آن را نداده بود. مادربزرگ بايد به خانه بخت مي رفته و اين بايد برايش خيلي مهم و اساسي بوده باشد. اين را مي شود همين حالا از ني ني چشم هاي پيرش، از آهنگ صدايش و از لب پر زدن چاي در استكان دستش فهميد.
مادربزرگ مي گويد: سال تحويل گذشته بود. بايد سيزده را به در مي كرديم. آن موقع مثل حالا نبود كه سه ساعت بنشيني توي ماشين و بكوبي و بكوبي تا برسي لب رودخانه باريك و كنار چار تا درخت و يك زمين خشك. چار قدم آن ورتر دار و درخت و سبزي بهار بود و آب خنكي رد مي شد كه نمي توانستي پنج تا ريگ از توش برداري، اين قدر كه سرد بود و مثل اشك چشم زلال.
بعد ساكت مي شود. نگاه به شومينه گازسوز مي كند. هميشه مي گويد: هيمه اين اجاق قلابي است. هيمه نيست اين كه.و ما مي خنديم. اما حالا ساكت است و از بدلي بودن طرح آتشي كه توي سينه ديوار مي لرزد چيزي نمي گويد. مريم دارد نگاهش مي كند، مثل كسي كه منتظر شنيدني ترين حرف هاي يك قصه گوي پير است پاي آتش تا نذري كه با خودش دارد را ادا كند. من هم به فكر همان قصه گو و آتش و شب هستم.مادربزرگ ادامه مي دهد: از دختر خاله ام شنيده بودم. پايش را توي آب گذاشته بود و زير لب چيزي مي خواند.
دختر خاله مادربزرگ حالا خيلي سالخورده است. پيري، خميده اش كرده، مثل كمان، اما از آن پيرهاي زبر و زرنگ است. مادربزرگ مي گويد: آن موقع دو سال بود كه با آقا بزرگ ازدواج كرده بوديم. مثل همه زندگي ها بگو مگو هم بود. خوب پيش مي آمد. بچه ها داشتند توپ بازي مي كردند. از همين دختر خاله پرسيدم: چي مي گي زير لبي؟
خنده خنده گفت: يك جور دعاست. يك جور خواستن از خداست.
همان روز من هم كنار آب نشستم و دست و رو شستم. شلپ و شلوپ كردم به تقليد از دختر خاله و خطاب به آب گفتم: اي آب روون، شوورم بهم باشه مهربون - روز سيزدهم فروردين، آنطور كه شنيدم آب روان حاجت مي داد. براي همين هر دو، دست و پايمان را توي آب تكان مي داديم و زير لب اين جمله را تكرار مي كرديم.
حكايت كه تمام شد، مريم مادربزرگ را بوسيد. من توي فكر بودم كه خطاب به آب جوي هم مي شود اين جمله را گفت يا نه؟ در فكر بودم كه اصلا حاجت آدم با اين چيزها روا مي شود؟نه. حاجت فقط دست خداست.

پرواز را به خاطر بسپار
آن روزهايي كه طهران هر روز با پديده اي جديد، وارده از جهان غرب روبه رو مي شد، آن روزهايي كه طهران هنوز خيابان هاي خاكي و اندكي داشت، آن روزهايي كه مردم در خيابان هاي طهران جمع مي شدند و منتظر يك اتفاق مهم مي شدند، در ميدان مشق، اتفاقي جنجالي و پرجاذبه اي افتاد.
ميدان مشق كه دليل نامگذاري اش، حضور سربازاني بود كه بسياري اوقات در آن ميدان تمرين نظامي مي كردند- در اوايل سال هاي بيست- در ضلع شرقي خيابان فردوسي و شمال خيابان سپه (امام خميني) محلي مناسب براي بازي هاي جوانان آن روزگار محسوب مي شد. اما چيزي كه باعث شهرت و اهميت اين ميدان شد، اتفاقي بي نهايت عجيب بود.
در همان سال هاي بيست، فرانسويان، روزي تصميم گرفتند تا آخرين دستاورد خود را در همين ميدان به تماشاي مردم طهران بگذارند. در روز موعود، اهالي طهران از خانه هايشان درآمده و به ميدان مشق مي آيند. در آنجا به چشم حيرت مشاهده مي كنند، يك جسم پارچه اي به مدد دود آتشي كه از كاه فراهم شده بود، به هيات يك قول عظيم الجثه كم كم از زمين سر بر آورده و به سمت آسمان بلند شد.
مردم قبلا شنيده بودند كه قرار است اين غربيان بيگانه در ميدان مشق، پرواز كنند و به مانند كيكاوس كه از دهان نقالان بارها تكرار شده، سر از كار خدا در آورده و به زمين قناعت نكرده و سري به آسمان بزنند.آنها مشاهده كردند، اين غول از زمين بلند شده و در حالي كه يك سبد به آن آويزان است، يك نفر را به آسمان برده و در هواي طهران چرخ مي زند. مردم متحير به اين اتفاق مي نگريستند كه ناگهان اين غول تركيده و با سرنشين اش، نقش زمين مي شود. مردم هم از اينكه غربيان گوشمالي مفصلي شده اند، با خيالي آسوده راهي منازلشان شدند.
هنوز چندان نگذشته بود و اين خاطره دهان به دهان نقل مي شد كه ناگهان دوباره همان غربيان از حادثه گذشته درس نگرفتندو گفتند كه در يكي از روزهاي آينده در ميدان مشق، طياره به هوا خواهند فرستاد.
دوباره همگي در ميدان جمع شدند. طياره در ميدان مشق به زمين نشست و دوباره با صدايي مهيب به آسمان پرواز كرد. مردم متعجب و حيران به اين وسيله كه به رسم پرندگان دوبال در دو طرفش داشت مي نگريستند.
طياره چرخي زد و دوباره بر زمين نشست. قرار بر اين شد كه اگر هر كس سه تومان بدهد مي تواند يك بار سوار اين پرنده شود و اينگونه بود كه دست ها در جيب ها رفت و سكه ها و اسكناس ها دست به دست شد و سر از جيب غربيان درآورد.
برخي از طهراني ها كه نمي توانستند اين اتفاق را مشاهده كنند، سعي نمودند، گوي سبقت را از غربيان بربايند. آنها با الهام گرفتن از طياره و مهندسي خاص آن، وسايلي ساختند تا به آسمان پرواز كند، البته نه با سر و صداي زياد، بلكه، آرام و راحت و تنها با جريان باد. اما تفاوتي بين اين وسيله و طياره وجود داشت. اين وسيله كوچك بود و هيچ موجود زنده يا غير زنده اي را به آسمان پرواز نمي داد. نام اين وسيله «بادبادك» بود.
از آن روز ميدان مشق، محلي شد براي پرواز دادن بادبادك ها و اين يادآور روزهاي پروازهاي موفق و ناموفق بود، پروازهاي مختلف غربيان در ميدان مشق، تا سال ها ادامه داشت.

اولين  آگهي بازرگاني طهران
هر جاي شهر كه چشم مي گرداني، تابلوها و پوسترهاي تبليغاتي به چشم مي آيد. شهر پر است از آگهي هاي بازرگاني و تجاري. حتي اتوبوس هاي سيار كه مسافران خسته از كار روزانه را به خانه هايشان مي برند، نقش و نگاري يافته و كم مانده كه آدم ها هم به هيات همين اتوبوس، رنگ و رويي از اين آگهي ها بيابند.
اولين بار كه پاي آگهي هاي تجاري در ايران باز شد، زماني بود كه روزنامه «وقايع اتفاقيه» تازه منتشر مي شد. امير كبير به منظور انعكاس اخبار بلديه، اقدام به چاپ اين روزنامه كرده بود و از اتفاقات و وقايع شهر در آن مي نوشت. در همين زمان بود كه اولين آگهي تجاري در اين روزنامه به چاپ رسيد.
در سال ۱۲۶۷ هجري قمري و در زمان صدارت امير كبير، شخصي به نام «ميسوروجياري» اولين آگهي تجاري را در اين روزنامه به چاپ رساند. البته تا بدان روز، چنين مساله اي بي سابقه بود و جالب است كه يك اروپايي اين جريان را به راه انداخت. تا مدت ها بعد از چاپ اين آگهي، تنها غربيان ساكن طهران مشتريان چاپ آگهي بودند. جريده «وقايع اتفاقيه» براي چاپ آگهي ها هم تعرفه خاصي داشت. هر آگهي كه در اين نشريه به چاپ مي رسيد، اگر چهار سطر بود يا كمتر از آن، يك هزار دينار قيمت داشت و چنانچه بيشتر از چهار سطر  بود، براي هر سطر آن پنج شاهي، اضافه پرداخت مي شد.
بعد از اينكه «موسيو روجياري» اولين آگهي تجاري را به چاپ رساند، تا مدت ها اين آگهي ها در انحصار خارجيان بود. بعدها تجار ايراني متوجه تاثير اين گونه جديد تبليغاتي شده و از آن استفاده نمودند.
جالب است كه بدانيد اولين آگهي تجاري طهران، به تبليغ غذاهاي اروپايي اختصاص يافته بود كه در طهران آن روز فراوان يافت مي شد. اگر اين خارجي امروز سر و كله اش در شهر تهران پيدا مي شد، حتما به خودش لعن و نفرين مي كرد. حالا در هر خيابان تهران كه حركت مي كنيم، نمي توانيم ديواري ببينيم. همه جا پر است از تصاوير رنگي و كوچك و بزرگ. تهران امروز، يك شهر پر از تصاوير رنگارنگ است، بي نشاني از روزهاي گذشته.

ازقاطر و اسب تا كاميون
وسائل نقليه آبكش
000904.jpg
«ورود كاميون ممنوع»! اين جمله، معمولا زير تصويري ازكاميون كه خطي قرمز بر آن كشيده شده نوشته مي شود. حتما همه ما وقتي كه در خيابان هاي تهران پرسه مي زنيم، اين تابلو را ديده ايم و مثل تمامي علائم راهنمايي و رانندگي به آرامي از كنارش گذشته ايم،  بي آنكه حتي لحظه اي به آن بيانديشيم. اما اگر روزي اتفاقي سوار يك كاميون شويد و در شهر به رانندگي بپردازيد، حتما متوجه نگاه متعجب  مردم مي شويد يا بدتر از آن، نگاه غضب آلود افسران محترم راهنمايي رانندگي آن وقت است كه ديگر از كنار اين تابلو به راحتي نمي گذريد.
در يكي از روزهاي آذرماه ۱۳۲۴، ماموران شهرداري طهران، در خيابان هاي شهر، پرسه مي زدند و بر اساس دستوري كه از شهرداري صادر شده بود، تمام وسايل كندرويي را كه در سطح شهر تردد مي كردند، توقيف و مانع حركت آنها مي شدند. اين اقدام در پي بروز ترافيك شديد در شهر كه ناشي از حركت اين وسايل نقليه بود، صورت گرفت. مسوولان شهرداري وقت، اعلام كرده بودند تا وقتي كه اين وسايل در شهر تردد مي نمايند، كار عبور ومرور در شهر فلج است و به مانند تمامي ممالك غربي، اين وسايل بايد از سيستم حمل ونقل شهر خارج شده و وسائل مدرن جايگزين آنها شوند.
مهمترين وسائل نقليه آن روزهاي طهران، بشكه هاي آبكش بودند كه وقت و بي وقت در شهر حركت كرده و به كار آبرساني به منازل مختلف مي پرداختند، از آنجا كه هنوز تمام قسمت  هاي طهران از شبكه  سراسري لوله كشي آب شهر بهره مند نبود و بيشتر شمال شهر، داراي اين شبكه آبرساني بود، بشكه هاي آبكش بيشتر در جنوب و مركز شهر تردد مي كردند. در پي بروز ترافيك شديد، شهرداري طي يك اعلان نسبت به جمع آوري اين بشكه ها هشدار داده بود، اما از آنجا كه صاحبان اين وسائل نقليه توجه اي به اين اعلاميه نكرده بودند، بنابراين شهرداري طهران، طي يك اقدام بي سابقه به جمع آوري آنها پرداخت.
از سوي ديگر صاحبان اين بشكه هاي آبكش، كه اكثرشان از اقشار ضعيف بودند، معتقد بودند كه شهرداري حق ندارد، جلوي كار آنها را بگيرد. آنها به دليل نداشتن امكانات مالي، نمي توانستند اتومبيل هاي جديد الورود، خريده و وظيفه شان را انجام دهند. آنها پس از مجادله فراوان با شهرداري طهران بالاخره، شرطي براي تعويض نوع وسيله خود گذاشتند. بشكه داران، حاضر شدند تا وسايل نقليه كندرو آنها كه عبارت بود از يك بشكه روي دو تاچرخ و يك اسب را با اتومبيل  تعويض نمايند، مشروط به اينكه شهرداري تعهد كند تا آن بخش از شهر (كه عمدتا جنوب و مركز شهر بود) كه از شبكه لوله كشي آب تصفيه شده بهره مند نيست را حداقل تا ده سال، لوله كشي نكند، تا اين بشكه داران،  بتوانند از درآمد حاصل از آبرساني، بهاي اتومبيل خريده را پرداخت نمايند. اما شهرداري طهران به اين انتظار آنها توجهي نكرد.
از سوي ديگر شهرداري به منظور نوسازي و جلوگيري از ترافيك شهري از شركت ها يا كمپاني هايي كه مي توانند كار آبرساني به مناطق جنوب شهر را انجام دهند، دعوت كرد تا اين مساله را بپذيرند وبراي مدتي امتياز حمل آب در داخل شهر را به آنها واگذار نمايد. البته براي جلوگيري از كمبود آب و امكان آبرساني به نقاطي كه فاقد سيستم لوله كشي اند، موقتا در زمان هاي خاص به اين بشكه ها، امكان تردد داده شد.
اين شايد اولين باري  باشد كه در طهران منع عبور براي وسائل نقليه كندرو بوجود آمد. امروزه، كاميون ها حتي جرات نزديك شدن به تهران را هم ندارند، چه رسد به پرسه زدن در خيابان  هان آن. البته كاميون  ها مانند بشكه هاي آبكش، شريان حياتي شهر نيستند. اما عدم حضورشان را با نگاهي به تابلوهاي پي در پي منع عبور ومرور وسائل نقليه مي توان حس كرد.

طهرانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |