چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۴۲
گفت وگو با امين الله رشيدي
دامنگير در خاك سواد اعظم
آن زمان خريدن دستگاه گيرنده مي بايست با اجازه شهرباني ب-اش-د و م-ن بعد ازمدتي توانستم يك دستگاه راديو برق و باطري آندريا كه باطري آن به اندازه باطري اتومبيل هاي فعلي بود، بخرم و خانواده را از دربدري و پيمودن راهي طولاني تا منزل خويشاوندان براي گوش كردن به صداي خودم نجات دهم
عكس ها: هادي مختاريان
000888.jpg

امين الله از اسم هايي است كه پسوند «خان» به آن مي چسبد...
... معمولا خان به كسي مي گويند كه داراي حشم و خدم و املاك و مستغلات فراوان باشد نه مانند مخلص، داراي يك سرپناه كوچك و حقوق بخور و نمير. البته ما به همين لفظ خشك و خالي (خان) هم دلخوشيم و قناعت مي كنيم.
مي دانيد چرا اين اسم را روي شما گذاشتند؟
البته در ميان فاميل ما اعم از مادري و پدري چند خان و نخبه و اديب وجود داشتند. به همين جهت اين «خان» بي مسما به ما هم رسيد. مادر من خيلي باامانت و درستكاري سمپاتي داشت و من وقتي بزرگ شدم و با امانت و درستكاري زندگي را ادامه مي دادم مادرم هميشه مي گفت كه حدس من درست بود و تو مصداق كامل اسم خودت هستي.
اين كه در كاشان متولد شديد را مي دانم. چه سالي بود؟
سال و روز و ماه تولد من به درستي معلوم نيست. بدين توضيح زماني كه به دنيا آمدم امكانات كم بود. در آن زمان زايشگاه و بيمارستان وجود نداشت كه خانم ها در آنجا وضع حمل كنند و مثل امروز ساعت و روز تولد به درستي معلوم باشد. نسل امروز بايد بداند كه در آن زمان زني كه درد زايمان مي گرفت، به وسيله يك ماماي تجربي محلي وضع حمل مي كرد. هنوز اداره سجل احوال در همه شهرهاي ايران نبود و بعد از چند سال كه اين اداره تاسيس شد پدر يا مادري كه مي رفت شناسنامه براي فرزندش بگيرد اصلا به ياد نمي آورد كه فرزندش كي متولد شده. به هر صورت من دهه هفتاد را دارم مي گذرانم. يعني چندين وچند سال دارم.
از اين چندين وچند سال، چند سالش را در تهران بوديد؟
تقريبا نيم قرن.
اولين باري كه به تهران آمديد را به يادداريد؟
بله سال ۱۳۱۹ بود.
براي چه كاري آمده بوديد؟
براي ديدن اقوام و ديدن فاميل مادري. «بيضايي»ها همه درتهران بودند و من براي ديدن آنها به تهران آمدم.
«بيضايي»ها هم در اصل كاشاني هستند؟
بله. البته يك فاميل بيضايي هم داريم كه از بيضا فارس هستند كه با فاميل بيضايي ما نسبت ندارند اما بيضايي هاي معروف همه كاشاني هستند. پدربزرگ من اديب بيضايي كاشاني بود. دايي من مرحوم پرتو بيضايي كاشاني و عموي مادرم هم ذكايي بيضايي كه همه محقق و اديب و شاعر بودند. بهرام بيضايي نويسنده و سينماگر معروف هم پسر ذكايي بيضايي است.
آنها كي به تهران آمده بودند؟
شايد بيست سي سال قبل از آن.
آن موقع كه آمده بوديد، خانه فاميل هاي شما كجا بود؟
خانه دايي من پرتو بيضايي، محله سنگلج، كوچه طباطبايي بود. وجه تسميه اين كوچه هم به خاطر خانه اي بود كه رئيس مجلس شوراي ملي آن زمان، آقاي محمدصادق طباطبايي در آن كوچه داشت. ما هم وقتي مي آمديم بيشتر منزل دايي مي مانديم. يك منزل مختصر و كوچكي بود كه در همين خانه هم شب هاي جمعه انجمن ادبي برپا مي شد و اعضاي شركت كننده در انجمن، شاعران مشهور رهي معيري، گلچين معاني، صابر همداني، هادي رنجي و ... بودند. من و مرحوم مهدي سهيلي، تورج نگهبان و هاشم محجوب جزو جوجه شاعراني بوديم كه در اين جلسه شركت مي كرديم و چه بسيار بهره ها كه از اين جلسات پرفيض برديم. البته تا يادم نرفته عباس فرات يزدي كه در طنزسرايي واقعا يگانه بود هم در آن شركت مي كرد.
يعني رهي معيري را اولين بار آنجا ديديد؟
اولين بار آنجا و متعاقب آن در جلسات راديو.
قبل از اينكه به تهران بياييد چه تصوري از آن داشتيد؟
تصور يك شهر بزرگ. قديم ها مي گفتند سواداعظم و البته آزادي هاي بيشتري كه در كاشان نبود و از همه مهمتر دسترسي به مجامع ادبي و موسسات و كلاس هاي موسيقي. يكي از مجامع ادبي در دارالفنون تشكيل مي شد به مديريت و كارگرداني عادل خلعت بري كه در آن شاعران بزرگي مثل ملك الشعراي بهار، شاهزاده افسر، اديب السلطنه سميعي، عباس فرات يزدي و خيلي از نام آوران آن زمان شركت مي كردند.
از كاشان با چه وسيله اي آمده بوديد؟
با اتوبوس؛ آن موقع هنوز جاده ها آسفالت نشده بود و گذشته از گرد و خاكي كه مي خورديم، تقريبا يك شبانه روز طول كشيد تا به تهران رسيديم. اتوبوس در گاراژ شمس العماره، خيابان ناصرخسرو درست مقابل ساختمان كاخ  شمس العماره نگه داشت. آن گاراژ هنوز هم هست. البته ديگر اتوبوس به آنجا نمي آيد(مي خندد)
هيچ كجا آسفالت نبود؟
نه خير؛ از كاشان تا تهران كه آسفالت نبود، خود خيابان هاي تهران تازه سنگفرش بود. وقتي پياده شديم آن قدر گرد و خاكي بوديم كه حتما بايد حمام مي گرفتيم، البته با تعويض لباس.
به همراه چه كساني آمده بوديد؟
به همراه مادرم به منزل دايي مان وارد شديم كه همانجا صحبت خريد خانه پيش آمد.
مرحوم پرتو بيضايي با يك واسطه اي آشنا بود و ايشان خانه اي براي ما در نظر گرفت در خيابان قزوين، يكي از كوچه هاي چهارراه عباسي، كوچه سالار. البته براي ما آن موقع افت داشت اگر خانه اجاره اي مي نشستيم. به همين علت به وسيله همان واسطه، يك خانه دو طبقه ۶۰متري به مبلغ سه هزار و ۶۰۰تومان خريديم.
يعني همان بار اول كه آمديد تصميم گرفتيد بمانيد؟
نه؛ بار اول كه آمدم، مي آمديم منزل دايي و مدتي مي مانديم و مي رفتيم. اين مال زماني است كه تصميم گرفتيم به تهران منتقل شويم.
شما فرزند بزرگ خانواده بوديد؟
بله، ۶ فرزند بوديم كه يك خواهر و دو برادر من در كودكي به علت نبودن دوا و دكتر فوت كردند و سه برادر مانديم.
از چه سالي به صورت تمام وقت «بچه تهران» شديد؟
(مي خندد) از اواسط سال ۱۳۲۵ كه گفتم در همان خانه كوچه سالار ساكن شديم. اين خانه بعدا با مبلغ ۷۵۰۰ تومان تبديل به خانه اي بزرگتر در همان محل شد به مساحت صدمتر. آن موقع آب لوله كشي هم نبود. هفته اي يك روز آب جاري را از قنات هاي تهران باز مي كردند و به جوي هاي كوچه ما مي آمد و ما آب انبارها را با همين آب پر و تا يك هفته از آن استفاده مي كرديم. آب خوردن را گاري هاي اسبي مي آوردند كه به آن «قنات آب شاه» مي گفتند و درخانه ها هر سطلي يك ريال مي فروختند. برق اين خانه ها هم از كارخانه هاي برق خصوصي هر محل تامين مي شد.
محلي كه شما بوديد اعيان نشين كه نبود؟
000890.jpg

نه خير؛ از محلات متوسط شهر بود. آن موقع محدوده تهران، شمال تهران خيابان شاهرضا و بلوار كشاورز بود كه به آن «آب كرج» مي گفتند و از آن به بعد پارك لاله كه آن موقع ميدان اسب دواني جلاليه بود و مسابقات اسب دواني در آنجا صورت مي گرفت.
محدوده غربي هم خياباني سي متري بود، محدوده شرق هم ميدان ژاله بود. خيابان شهناز سابق و خيابان تهران نو، محدوده جنوب هم ايستگاه  را ه آهن بود.
اعيان نشين، آن موقع كه ما آمده بوديم شاهرضا بود. سنگلج و اميريه و چهاراه حسن آباد و منيريه مركز شهر و نسبتا از محلات آبرومند محسوب مي شد و آرزوي  نهايي ما آن موقع داشتن يك خانه كوچك، اطراف ميدان حسن آباد بود. نوكيسه هاي ثروتمند آن موقع در خيابان شاهرضا و كاخ سكونت داشتند. آن موقع خيابان شاهرضا را شمال شهر مي گفتند.
بعد لابد هي  محلات مركز شهر بالاتر آمد و ثروتمندان بالاتر رفتند...
بله؛ حالا ديگر رسيده است به كوه هاي شميران! با اين روندي كه بساز  و بفروش ها در پيش گرفته اند، فكر مي كنم تا چند سال ديگر ما كوهي در تهران نخواهيم ديد.
پدرتان آن موقع چه كاره بودند؟
پدر من اول در راوند كاشان كشاورز بود بعد به عنوان مفتش در اداره دارايي كاشان و بعد در نيروي پليس شهرباني مشغول به كار شد و آن زمان در هر شهر و دهكده، پليس و ژاندارم براي خود خدايي مي كردند؛ به فراخور قدرتي كه منبعث از قدرت رضاشاه بود. رئيس پليس آن موقع هم سرتيپ ركن الدين مختاري وموسيقيدان، معروف به ركن الدين خان مختار بود كه نامش لرزه بر اندام ها مي افكند.
پدرم با همين سمت به تهران منتقل شد. شايد حدود هفت هشت سال تا بازنشستگي شان مانده بود. من هم كه به عنوان دفتريار در يكي از محضرهاي كاشان استخدام شده بودم با همين سمت به تهران منتقل شدم و بعدا به درجه سردفتري رسيدم.
در چه مرحله اي از كار هنري بوديد؟
در كاشان در نمايش هايي كه در دبيرستان پهلوي ترتيب داده مي شد، رلي توام با خواندن به من مي دادند چون از بچگي صدا داشتم. مثلا درنمايش زندگي عمرخيام  من رباعيات ايشان را با آواز مي خواندم. به مجرد ورود به تهران در يكي از كلاس هاي موسيقي واقع در سه راه بوذرجمهري، نزديك همان كوچه طباطبايي كه آقاي مسعود معارفي، ويولن نواز زبردست، مدير آنجا بود ثبت نام كردم و دو سه ماه در آنجا، به نواختن تار مشغول شدم. البته من قبلا در كاشان چند ماهي نزد استادنقاش خودم، مرحوم حسن  خان نقش پور اراكي مقدمات نواختن تار را فرا گرفته بودم. جالب است اولين درسي كه از مرحوم حسن خان فرا گرفتم مقام افشاري بود و اولين ترانه اي هم كه در راديو ايران خواندم تضعيف «رنج جدايي» ساخته استادم مرحوم موسي  خان معروفي در مايه افشاري بود. بعد از كلاس مسعود معارفي يك آگهي در روزنامه اطلاعات خواندم كه هنرستان موسيقي تهران (ساختمان قبلي تالار رودكي) براي كلاس هاي شبانه و رايگان خود هنرجو مي پذيرد. محل اين هنرستان هم آن زمان اسمش خيابان ارفع بود كه الان اسمش خيابان شهريار است. من هر طور بود نشاني آنجا را پيدا كردم و همزمان دركلاس هاي ساز و آواز آنجا كه زيرنظر استادان موسي  خاني معروفي و دكتر مهدي فروغ، اداره مي شد ثبت نام كردم و در حدود يك سال و نيم فراگيري موسيقي در اين كلاس ها ادامه داشت.
تا آنجا با چه وسيله اي مي رفتيد؟
آن موقع راهها نزديك بود. بيشتر جاها را مي شد پياده رفت. ما هم پياده مي رفتيم و بعضي وقت ها با اتوبوس.
بليط اتوبوس چقدر بود؟
ده شاهي.
شهريه كلاس چقدر بود؟
گفتم كه رايگان بود. آن هنرستان دولتي و رايگان بود. در تمام اين كلاس ها تعداد شاگردان از تعداد انگشتان دودست بيشتر نبود.
از هم كلاسي هاي آن موقع يادتان هست چه كساني بودند؟
نام تعدادي از آنها را به خاطر دارم. آقايان حسن گل نراقي، معنوي، مشروطه ويك جوان سيه چرده به نام نصرت الله خان، اين نصرت الله خان هميشه يك تسبيح شاه مقصود داشت كه در سر كلاس هم ازخود جدا نمي كرد و در دستان خودش مي گرداند. نكته جالب اينكه در كلاس دكتر مهدي فروغ، آواز به صورت سنتي و دستگاهي تدريس نمي شد و نحوه تدريس آواز، تئوري هايي بود كه صورت مدرن ومترقي داشت و نظر استاد بر اين بود كه حتما بايد در موسيقي سنتي ايران تحولي بوجود آيد كه جوابگوي خواسته هاي مردم زمان باشد و اين توصيه ايشان واقعا آن اثري را كه بايد در ما گذاشت.
و اما آن همشاگردي ما به نام نصرت الله خان كه نامشان در بالا آمد سنتي كار خالص بود.
من وحسن گل نراقي و ديگران وقتي از كلاس بيرون مي آمديم، تقريبا ۵/۸ يا ۹ شب بود و تهران خلوت خلوت، گاهي شايد اتومبيلي رد مي شد. ما براي خودمان آواز را تمرين مي كرديم. گل نراقي يك طبع شوخ و طنازي داشت، تصنيف هاي رايج زمان را مثل،«من بيدل ، ساقي مستم، تو به يك جامي ديگر، ببري از دستم»كه شاعران طنزگو(مثال مرحوم ابوالقاسم حالت) اشعاري فكاهي روي آن مي گذاشتند، به سبك داش مشتي ها ولوطي هاي تهران مي خواند كه كلي باعث تفريح و انبساط خاطر ما مي شد. اما نصرت الله خان با تصنيف باملودي هاي ضربي مخالف بود و ما وقتي از ايشان مي خواستيم ترانه اي بخواند شانه تهي مي كردو با آن لحن جاهلي وداش مشتي گري مي گفت: «مرد اگه تصنيف بخونه، افت مي كونه- اصل موسيقي ايروني آوازه داشم، والله تصنيف روهرننه قمري مي تونه بخونه» (مي خندد)... .
آن شعر فكاهي كه مرحوم ابوالقاسم حالت روي آن تصنيف گذاشته بود يادتان هست؟
بله. شعر اصلي تصنيف مال مرحوم رهي معيري بود. شعري كه «حالت» گذاشته بود يك سوژه داستاني داشت آن هم بگو مگو و محاجه بين عاشق به نام «حسن جيگر» ومعشوق به نام«اختر» بود. شعرش يادم نيست. ولي آخرش با اين بيت تمام از طرف حسن جيگر خطاب به اختر اينطور تمام مي شد: «توروگر مي گن اختر، منو مي گن حسن جيگر، حسن جيگر...»كه وقتي اين تصنيف را گل نراقي با لحن جاهل مابانه داش مشتي هاي تهران مي خواند، ما از خنده روده بر مي شديم. ياد همه بخير و روحشان شاد.
خانه گل نراقي آن موقع كجا بود؟
درمحلات مركزي شهر، خودش در تيمچه حاجب الدوله بازار، مغازه چيني وبلور فروشي داشت.
بعد هم از آنجا به راديو راه پيدا كرديد...؟
بله مرحوم معروفي استاد تار و نت خواني من كه مي دانست من دركلاس دكتر مهدي فروغ هم شركت مي كنم چندتا از تصنيف هاي خودشان را به من آموختند و مرا به رئيس يكي از اركسترهاي راديو، مرحوم علي محمدخادم ميثاق معرفي كردند و بقيه قضايا كه بارها گفته ام و در كتاب من، خاطره ها ونغمه ها كه اخيرا به وسيله انتشارات عطايي تهران چاپ و منتشر شده است، به طور مفصل نوشته ام.
كاشان كه بوديد راديو داشتيد؟
نه خير.در تمام كاشان دو نفر راديو داشتند كه ما به طور دزدكي پشت ديوارهاي خانه هاي ايشان مي رفتيم و از وراي ديوارهاي بلند كاهگلي خانه ها، نواهاي برخاسته از راديو را مي شنيديم. يك راديو ديگر هم دركاشان بود كه متعلق به شهرداري بود و شهرداري در خيابان اصلي يك بلندگو گذاشته بود كه راديو به اين بلندگو وصل مي شد و ما بعدازظهرها كه از مدرسه يا كار نقاشي فارغ مي شديم خود را با عجله به ساختمان شهرداري كه هنوز هم آن ساختمان درجاي خود مستقر هست مي رسانديم و كنار خيابان نشسته و به آواز خوانندگان آن زمان مثل، تاج اصفهاني، اديب خوانساري وبعدا بنان و خانم ها قمرالملوك وزيري، روح انگيز و روح بخش گوش مي داديم وچه حظ ها كه نمي برديم.
حتي پس از چند سال كه در راديو مي خواندم، خودمان راديو نداشتيم. مادر من كه مشوق اصلي من در كار آوازخواني بود غروب ها به خانه يكي از خويشاوندان متنعم كه يك دستگاه راديو داشت مي رفت و خانه را آب و جارو مي كردند و فرشي گسترده و بساط قليان وچايي را براه مي انداختند و دسته جمعي در حال كشيدن قليان و نوشيدن چايي به آواز خوانندگان راديو كه يكي از آنان هم من بودم گوش فرا مي دادند.
آن زمان خريدن دستگاه گيرنده مي بايست با اجازه شهرباني باشد و من بعد ازمدتي توانستم يك دستگاه راديو برق و باطري آندريا كه باطري آن به اندازه باطري اتومبيل هاي فعلي بود، بخرم و خانواده را از دربدري و پيمودن راهي طولاني تا منزل خويشاوندان براي گوش كردن به صداي خودم نجات دهم (مي خندد).
بعد از آن هم بچه تهران شديد؟
بله ديگر... ما هم پايتخت نشين شديم و در سواد اعظم جاي گرفتيم. در خاك دامنگير تهران.

سپيد
000892.jpg
هر وقت به ياد آقاي رشيدي مي افتم ياد سفيدي مي افتم. نمي دانم علتش چيست. شايد سفيدي خيلي سفيد موهايش باشد و يا چهره هميشه خندانش. اصلا شايد هم ياد موسيقي سفيد دوره اي مي افتم كه او نماينده اي از آن نسل است اما به هر حال او سفيد است و مهربان، مي خواهد هر دليلي داشته باشد.
راستي شايد به همين علت بود كه يك روز براي مصاحبه اش تيتر زده بوديم: «مردي از سال هاي سپيد» اما امروز دليل ديگري هم دارد. اولين برف زمستاني امسال دارد مي بارد و اين طرف پنجره بر موهايش نشسته است.
آرش نصيري 
۳۰۰  ؛yahoo.com2arash-nasiri

شايد قسمت نبود
وقتي صحبت از خاطرات مي شود، كمي فكر مي كند و من يادم مي آيد كه او اكثر خاطراتش را نوشته و در كتابي به نام «خاطره ها و نغمه  ها» يا «عطرگيسو» چاپ كرده است.
بعد به اين فكر مي كنم كه مگر مي شود خاطرات شصت سال فعاليت هنري را در يك كتاب خلاصه كرد و به اين نتيجه مي رسم كه درا ين كتاب لابد بامزه هايش را نوشته است.
او لابلاي حرفهايمان به ياد خاطره اي مي افتد و خودش هم تعجب مي كند كه چرا هنوز آن را جايي ننوشته است. مي گويد: بعد از سقوط و تبعيد رضاشاه يكي از علما و مجتهدين به نام آيت الله شيخ محمد خالصي يا خالصي زاده كه در زمان رضاشاه به عراق تبعيد شده بود، به ايران رجعت  كرده و در كاشان ساكن مي شود و در گذر باباولي حوزه درسي تشكيل مي دهد كه در اين مدرسه مكتبي بود كه من در آنجا سال اول و دوم را خواندم. آيت الله خالصي سخنراني هايي مي كرد كه با علوم امروز سازگاري داشت. مثلا فاصله زمين تا ماه و خورشيد و بي نهايت بودن فضا و زمان و مكان و از اين چيزها كه براي ما كه اين چيزها را نشنيده بوديم، خيلي جالب بود و به اين ترتيب ما جذب  ايشان شديم.
گاهي هم در آن مسجد، جلسات قرائت قرآن برگزار مي شد كه من هم شركت مي كردم و قرآن قرائت مي كردم. يك روز ايشان به وسيله يكي از شاگردان معمم خودشان براي من پيغام فرستادند كه بروم در همين حوزه ايشان درس بخوانم.
گفتند كه چون تو صداي خوشي داري براي وعظ و خطابه مناسب هستي و مورد استقبال قرار مي گيري... نمي دانم چطور شد نرفتم و بعدا سر از دبيرستان كاشان در آوردم. شايد قسمت نبود.
مي دانم محال است 
«اووه...! خيلي ها هستند...» نمي گذارد سوال به طور كامل در دهانم بچرخد كه «آيا كسي هست كه گمش كرده باشي و الان دلت بخواهد ببينيش؟» مي گويد: «اگر الان بخواهم نام ببرم خيلي مي شود اما كساني هستند كه اسمشان درست به خاطرم نيست.
دو سه نفر بودند، از خوانندگان كاشان، موقع شنيدن صداي آوازشان واقعا تار و پود قلب آدم به لرزه در مي آمد. دلم مي خواهد هم خودشان را ببينم و هم صداي شصت هفتاد سال پيش آنها را بشنوم.»
يادم نمي آيد ما در اين ستون قول داده باشيم كه «معجزه مي كنيم.»
البته خودش وقتي تعجبم را مي بيند مي گويد: «خودم هم مي دانم محال است.»

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |