تاختن به يك رسم غلط
نگاهي به نويسندگان زن در دهه ۶۰
(«كنيزو» نوشته منيرو رواني پور) - بخش پاياني
داستان دوم مجموعه يعني «شب بلند» اما حكايت ديگري است. داستاني محكم با ساختي قابل قبول. فضاهاي ساخته شده در اين داستان آنچنان با موضوع در هم گره خورده اند كه رقت انگيزي شخصيت «گلپر» به عنوان عروس كم سن و سال در حد شخصيتي پذيرفتني پيش رفته است، گلپر قرباني يك رسم غلط است و جان دادن او موضوعي است كه هنوز هم در جاهايي خبرش به گوش مي رسد. «شب بلند» گويي داستاني ازلي ابدي است كه ريشه در بي اختياري دور و دراز زن ها دارد. شخصيت حيوان گونه «ابراهيم» را هم كه به جان گلپر افتاده، مي توان ادامه همان نگاهي دانست كه قبلاً به آن اشاره شد. ابراهيم شخصيتي است كه هيچ كس حق برخورد با او را ندارد، حتي اگر گلپر را بكشد و «جفره» زيرناله هاي او گم شود.
مردگان مهربان
در مجموعه كنيزو جمعاً نگاهي مثبت به شخصيت مرد وجود ندارد و اگر دارد، درباره مردهايي است كه غايب اند و زن ها انتظارشان را مي كشند و يا مرده اند و حالا تبديل به اسطوره ذهني زن هاي راوي شده اند. در داستان«مشنگ»، حتي مرده يك زن هم از دست مردها در امان نيست و او در سردخانه هم از دست اين قشر مي نالد. در داستان «آبي ها»، همان حس انتظار زن هاست كه شخصيت هاي مردي را اندكي انسان نشان داده است. داستان «مانا ، ماناي مهربان» حكايت دلدادگي افسانه مانند راوي است و آن ماناي ياد شده از آن جهت ماناست كه ديگر سربه نيست شده است. راوي اين داستان براي قبول يك مرد، او را در حد عالم قدسي بالا مي برد تا بتواند او را بپذيرد. شخصيتي كه راوي به او دل داده يك ابرانسان است وگرنه هرگز موفق به تسخير قلب زن راوي نمي شد و معلوم نيست اگر اين مانا هنوز هم بود به يكي از همان مردهاي داستان كنيزو تبديل نمي شد. در اين داستان مردي پذيرفتني است كه وراي انديشه و خيال باشد و مانند يك پري دريايي، آن وقت دلپذير و ماناست كه لاغر شده باشد و اشعه لايزرتن آبي اش را تكه پاره كرده باشد. در داستان «پرشنگ» هم زني مجهول از ترس هدر رفتن فرصت هايش به همه چيز و همه كس از جمله مادرش پشت پا زده است و راهي دياري مجهول تر شده است. در آنجا پرشنگ يعني يك زن هميشه مدنظر كرده را كشف مي كند كه در بيمارستاني روزگار مي گذراند. نويسنده در اين داستان سعي كرده كه نگاهي از بالا به وضعيت همه زن ها داشته باشد و تمام دغدغه او اين است كه بگويد پرشنگ در چهارده سالگي به عقد يك مرد بالا بلند و خوش بنيه درآمده كه هيچ حس مسئوليتي نسبت به او ندارد و حدود سي و چند سال از خودش بزرگتر است و با انبوه ريش سفيد بعد از مدت ها به سراغ زنش آمده است.
در آخر به گوشه اي از داستان «جمعه خاكستري» توجه كنيد: «دهان مرد مي جنبيد، كت كهنه و رنگ و رورفته اش زير باران خيس شده بود. بي حوصله راه افتاد، باران تندتر مي باريد، باد دانه هاي ريز باران را به صورتش مي زد، چشمانش مي سوخت، گلويش انگار ورم كرده بود، به ميدان پاستور كه رسيد ايستاد، سگ زخمي همانطور زوزه مي كشيد، تنش را به زمين مي ماليد، بي اختيار به طرف سگ كشيده شد. پاهايش مي لرزيد، ماشين ها بوق زنان مي گذشتند و او بي توجه به ترمز ها و فحش هايي كه نثارش مي شد به چمن رسيد، به طرف سگ رفت و روي زانو خم شد، دست هايش را به طرف چشمان اشك آلود سگ برد، سگ وحشت زده نگاهش كرد، دست از زوزه كشيد و ناگهان پا به فرار گذاشت، زن همانطور ماند، ميدان دور سرش مي چرخيد...»
|