چهارشنبه ۱۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۵
ساعتي با سيد جلا ل قبربان تختي
كليد دار مغرور
من ۶۰ سال است اينجا هستم، تا به حال ۴ تشييع جنازه ديده ام كه جمعيت بي اندازه زياد بوده است. يكي از آن تشييع پهلوان پايتخت، آقا سيدحسن رزاز بود كه آنجا دفن است 
اميد پارسانژاد
000975.jpg
واقعا آزاردهنده است اين تصاوير. آيا شأن جهان پهلوان ما اين است؟
درست قابل در شرقي ابن بابويه. البته خاك سردي مي آورد اما نه آنقدر كه مقبره جهان پهلوان از ياد برود.
نه! آن را خراب نمي كنند! مقبره شمشيري را دست نمي زنند! نه»!
پيرمرد داشت تعريف مي كرد كه دارند مقبره ها را خراب مي كنند تا گورستان ابن بابويه ديگر مقبره نداشته باشد و يكدست شود. بر خرابه هاي مقبره اي درنزديكي قطعه شهداي سي تير ايستاده  ايم و با سه پيرمردي سخن مي گوييم كه كارشان نظافت بخش هايي از گورستان قديمي شهر است. پس اين خرابي، عمدي است ، نه آنطور كه اول به نظر مي رسد بر اثر بارندگي و فرسودگي بنا. روي گورها را مي خوانم. اينجا مقبره فرزندان وثوق الدوله بوده است. چند قدم آن سو تر مزار دكتر غلامحسين صديقي است. گامي آن طرف تر ميرزاده عشقي خفته است و دريادار بايندر و ...
ه قصد گفتگو با «سيد جلال» به گورستان رفته ايم. پيرمردي كه چهل سال است متولي بخشي از محوطه است. بخشي كه مقبره خاندان شمشيري در آن قرار دارد. اين مقبره بيشتر به سبب ميهمانش مشهور است تا صاحبان خانه. كليد داري مقبره جهان پهلوان تختي، درشغلي كه اين پيرمردها دارند، احتمالا بالاترين افتخاري است كه مي توان داشت. «سيد جلال» هم غروري در خور همين افتخار دارد. مي گويد چندي پيش تصادف كرده است و توان سخن گفتن با ما را ندارد. با اندكي تندي ما را به برادرش «سيد داوود» حواله مي دهد.
«سيد داوود» هم ۴۰ سال است در اين گورستان عمر گذرانده. هفت فرزند دارد و از زندگي اش راضي نيست. تعجبي ندارد... اصلا!
برايمان از زماني تعريف مي كند كه ابن بابويه صحن كوچكي بود در محاصره زمين هاي كشاورزي و بعد- لابد همزمان با بزرگ شدن پايتخت - شخصي شروع مي كند به خريدن زمين هاي اطراف، قطعه بندي و فروش آنها به عنوان گورستان . از او با احترام بسيار ياد مي كند و با تاكيد حالي ما مي كند كه او را پس از مرگ، درون صحن دفن كرده اند، يعني آدم محترم و مهمي بوده است.
از روزي مي پرسيم كه تختي را براي دفن به آنجا آوردند. از شلوغي مي گويد و ازدحام كم سابقه. دقايقي بعد، آن سوي گورستان ، سه پيرمرد ديگر - از همكاران سيد جلال و سيد داوود- ماجراي آن روز را برايمان تعريف مي كنند:
- روي تمام پشت بام هاي اطراف ، نگهبان و مامورگذاشته بودند. مردم به دستگاده شاه فحش مي دادند، اما كسي قادر نبود چيزي به آنها بگويد. در شب هفت او هم همينطور بود. تمام اطراف ابن بابويه را محاصره كرده بودند، اما جمعيت خيلي زياد بود و حريف نمي شدند. من ۶۰ سال است اينجا هستم، تا به حال ۴ تشييع جنازه ديده ام كه جمعيت بي اندازه زياد بوده است. يكي تشييع پهلوان پايتخت، آقا سيدحسن رزاز بود كه آنجا دفن است (به گوشه اي اشاره مي كند)، يكي مهوش بود، يكي ناصر فرهاد بود (از بزن بهادرهاي معروف) و آخري هم تختي بود كه تمام محوطه ابن بابويه پر از جمعيت شد.
از پيرمرد ديگر كه لهجه غليظ آذري دارد مي پرسم: شما از روز دفن تختي چه به ياد مي آوريد؟ مي گويد: هيچي ديگر! تختي رفت خارج، شاپور غلامرضا را تحويل نگرفتند، تختي را تحويل گرفتند. او هم به شاه گفت اينجوري است، او شاه است! تو چي؟ ما را به حساب نمي آورند، او را استقبال كردند در آمريكا و آنطوري شد... بعدش هم كه هيچي... همينطوري تختي را كشتند.
مي پرسم: آن كسي كه گور تختي را كند و او را دفن كرد، حالا زنده است؟ مي گويد: نه! مرده است. حاجي برجعلي بود و سيد. قبرشان آنجاست.
به ياد مي آورم كه ۳۶ سال از آن روز مي گذرد. مردم باورهاي خودشان را دارند. ماجرا را آنطور كه مي فهمند، ساده مي كنند و به خاطر مي سپارند. درست مثل فايل هاي كامپيوتري كه وقتي مدت ها از آن استفاده نمي كني، سيستم عامل، خودش آنها را فشرده مي كند و گوشه اي مي گذارد. وقتي پس از مدت ها روي آن فايل دوبار كليك مي كني، دوباره باز مي شود و محتوايش را به تو نشان مي دهد: «بعدش هم هيچي... همينطوري تختي را كشتند.»
«ساتيار» دوربينش را مدام كج و كوله مي كند، بلكه از اين ملقمه خاكستري ها، چيز به درد بخوري بيرون بياورد. اما فايده اي ندارد. اينجا همه چيز مرده است. رنگي در كار نيست. آن دسته گل هميشه بهاري هم كه بر مزار نخستين شهيد سي ام تير گذاشته اند، چنان خاك گرفته و خشكيده است كه آن هم تقريبا خاكستري است، رنگي شبيه رنگ گورها. ساتيار قبلا هم يك بار زورش را زده است. اما من خودم عكاس بوده ام، آب پاكي را روي دستش مي ريزم: ول كن! از اين، عكس صفحه اول در نمي آيد.
خودتان را جاي ساتيار بگذاريد. شما را براي بار دوم سراغ يك مقبره خاك گرفته مي فرستند كه از ميان شيشه هاي شكسته اش در ميان سنگ گورهاي مختلف، روي يكي به زور خوانده مي شود «غلامرضا تختي». بعد هم انتظار دارند «عكس خوبي» از آن بگيريد كه «خرابي اوضاع» را به خوبي نشان دهد. خداوكيلي كار سختي نيست؟ وقتي گورستان را ترك مي كنيم، فكر آن دسته گل هميشه بهار رهايم نمي كند. بيش از پنجاه و يك سال از مرگ كسي كه زير آن سنگ دفن شده، مي گذرد. شايد خوشبخت است كه از پس بيش از نيم قرن خاموشي، هنوز از دل نرفته است و آن ديگري كه دسته گل را آورده، چه سرنوشت تلخي داشته است.

مشتي خاك از باشگاهي به نام پولاد
000981.jpg
آزاده بهشتي 
دو سال پيش آقا رضي پسر بزرگ شادروان حسين رضي زاده تشك كشتي را جمع كرده و گود زورخانه را برچيده و ميزهاي بيليارد را جايگزين ورزش پهلواني كرده است 
پل حافظ را كه رد مي كنيم، كمي پايين تر، نرسيده به ميدان شاپور، ابتداي كوچه طبرستان، پلاك... ساختمان كهنه قديمي، يك طبقه با آجرهايي كهنه كه رنگ سبز روشن، سعي دارد فرسودگي را از چهره اش كنار بزند، همان جايي است كه روزي تختي، غلامرضا تختي، پهلوان نامدار ايران به همراه زندي و رضي زاده تمرين كشتي مي كرده است، شايد هم تمرين جوانمردي. اما حالا...
زورخانه ها كه با همت و سرمايه گذاري مردم ورزش دوست ساخته مي شد، مورد استقبال گرم جوانان علاقه مند به ورزش باستاني و كشتي پهلواني قرار مي گرفت. اكثر جوانان پس از اجراي برنامه هاي ورزش باستاني در گود زورخانه، در همان محل - گود - با حريفان سر شاخ مي شدند و زورآزمايي مي كردند. مبارزه كشتي گيران باستاني در گود مقررات خاصي داشت. بعد هم مراسم گلريزان بود و دست گيري از نيازمندان، اينها را هم ياد مي گرفتند.
گود زورخانه اي كه نيست 
ابتداي كوچه طبرستان كه مي ايستم، نه از شور و هيجان چند روز قبل استاديوم كهنه تهران خبري است و نه از كيسه هايي كه براي زلزله زدگان بم پر شده است، اينجا كوچه طبرستان است، باشگاه پولاد. جايي كه روزي غلامرضا تختي به همراه دوستانش تمرين جوانمردي مي كرد.
با خودم مي گويم «براي شادي روح جهان پهلوان تختي صلوات» و ياد چند روز قبل استاديوم شيرودي مي افتم كه سالن از صداي صلوات تركيد. ورود بابك تختي، انگار ۴۱ سال بود كه منتظر تختي باشند، هر كس كه به او نزديك مي شد، او را مي بوسيد، اينجا اما از شلوغي و شادي حضور بابك تختي خبري نيست.
حكايت تلخ باشگاه پولاد در سال ۱۳۴۲ شكل گرفت، همان زماني كه سازمان تربيت بدني خانه مسكوني بزرگي را كه مقابل باشگاه پولاد قرار داشت و ۱۸۴۰ متر مربع بود خريداري كرد و در اختيار مدير باشگاه پولاد گذاشت.
زنده ياد حاج حسين رضي زاده با صرف مبلغي ديوارهاي اضافي را برداشت و به يك سالن با قابليت قرار گرفتن دو تخته تشك قانوني تبديل كرد، ولي در سال ۱۳۶۱ زماني كه تربيت بدني اين محل را از مدير باشگاه گرفت، حاج حسين حق را لبيك گفت. خيلي ها بر اين باورند كه حاج حسين وقتي آن باشگاه را از دست داد، دق كرد.
از درب چوبي و قديمي ساختمان كه داخل مي شويم، فضا مي شكند، نه از گود و زورخانه خبري است نه از ميل و كباده. چهار ميز در وسط سالن چيده شده است.
نه اشتباه نيامده ايم، اينجا سالن بيليارد پولاد است. حكايت تلخ باشگاه پولاد هنوز هم ادامه دارد. از همان زمان كه ملك با ارقام بالايي بين سازمان تربيت بدني و شركت ها پاس داده مي شد، يك نمونه از خدمات ارزنده به ورزش شكل گرفت.
پهلوانان نمي ميرند
«حاج حسين آقا رضي زاده، غلامرضا تختي و مرحوم عباس زندي، پهلوان وفا و بقيه پهلوانان اينجا تمرين كشتي مي كردند، علاوه بر اين، اينجا زورخانه هم بود» اينها را مردي كه حالا مسووليت باشگاه پولاد را دارد مي گويد. زماني كه سراغ پسر حاج رضي زاده را از او مي گيريم، مي گويد كه نيست، اما مگر مي شود اينجا باشگاه پولاد است، همان جايي كه بعد از نماز مغرب و عشا در آنجا تختي تمرين مي كرد و گاهي هم گلريزان. اما حالا تنها چهار ميز بيليارد و افرادي كه يا مي دانند و يا نمي دانند در اينجا بيليارد بازي مي كنند.
حدود دو سال پيش شنيدم كه آقا رضي پسر بزرگ شادروان حسين رضي زاده تشك كشتي را جمع كرده و گود زورخانه را برچيده و ميزهاي بيليارد را جايگزين ورزش پهلواني كرده است.
اين تنها باشگاه پولاد نيست كه به ورزش هاي پولساز روي آورده و از كشتي دل بريده است، اغلب باشگاه هايي كه تشك كشتي داشتند و در اين ورزش فعال بودند، اكنون پشت به كشتي كرده اند!
چرا متوليان فدراسيون كشتي مهر سكوت بر لب زده اند و از برچيده شدن بساط كشتي در پايگاه هاي معروف و با سابقه، حرفي نمي زنند؟
ياد آخرين دقيقه هاي استاديوم شيرودي افتادم، زماني كه طالقاني كيسه هاي پول را مي گرداند و در سرماي غروب زمستان عرق مي ريخت.
الان هم اذان مغرب را گفته اند، اما از پهلوانان محل خبري نيست. زماني كه از مسوول باشگاه بيليارد در مورد سابقه اين باشگاه سوال مي كنم، از همه چيز مي گويد مگر گود زورخانه.
«اينجا خيلي وقت پيش به باشگاه ورزشي بانوان تبديل شد. ژيمناستيك، بدنسازي و همينطور باشگاه كودكان. از وقتي هم كه بيليارد آزاد شد، غروب ها بيليارد بازي مي كنند.»
ديوارهاي باشگاه بلند است و فراخ، به فراخي روح بزرگ تختي و ديگر پهلوانان، ديوار رنگ و رو رفته است انگار كه بگويد تختي در اينجا در نزديكي ميدان راه آهن ۴۱ سال پيش مرد، بدون اينكه كسي تلاش براي زنده نگه داشتنش بكند، همان زمان كه پورياي ولي مرد و بعد از تختي حاج آقا رضي زاده هم رفت، اوايل انقلاب و بعد هم يكي يكي پهلوانان مردند و با آنها همه چيز رفت زير مشت مشت خاكي كه بر گور آنها پاشيديم.
حالا هم خاك گور تختي بر ديوارهاي باشگاه نشسته است، رنگ سبز مغز پسته اي و توپ هاي رنگ و وارنگي هم كه روي ميز بيليارد قل مي خورند و با چوب هاي بلندو قهوه اي به سمت سوراخ هدايت مي شوند، تلاششان براي زندگي بخشيدن بيهوده است، اين را تمثال بزرگ امام علي(ع) كه رو به قبله آويزان است مي گويد.
قاب عكس هاي تختي هم حرفي براي گفتن ندارند، فوج فوج غصه در چشمان مات و خيره غلامرضا تختي به همراه رضي زاده و زندي بر كف و در و ديوار باشگاه بيليارد پولاد ول شده است.
باشگاه پولاد هم رفت 
«كافيست مرا روز جزا مهر حسين» پايين عكس مرحوم حسين رضي زاده نوشته شده است. هنوز هم از پسرش خبري نيست و متصدي باشگاه مي گويد كه اينجا به همراه ساختمان ديگر باشگاه كه روبه روي هم قرار گرفته اند، در سال هاي ۱۳۰۰ و ۱۳۴۲ ساخته شده اند. اما بعد از انقلاب ۵۷ به بهانه هاي مختلف ساختمان روبه رو را مصادره كرده و بعد هم خرابش كردند، «خراب شد، باشگاه پولاد باشگاهي كه تختي جوانمرد در آن تمرين مي كرد.»
مشهدي حسين ۸۳ ،ساله خاطرات زيادي از باشگاه پولاد و پهلوانانش به ياد دارد. خصوصيات اخلاقي، رفتاري و كردار هر يك از قهرمانان بزرگ ديروز را مي توان از زبان مشدي حسين شنيد.
زماني كه تربيت بدني، ساختمان بزرگ را كه پشت مغازه مشدي حسين است - همان ساختماني كه حالا تخريب شده است - به حاج حسين آقا واگذار كرد، با توافق او و حاج رضي زاده، در ورودي آن از همين مغازه در نظر گرفته شد و پهلوانان بزرگ از اين مغازه وارد باشگاه دوم پولاد مي شدند و از همين راه نيز بيرون مي رفتند.
اما الان در غروب سرد زمستاني، مشدي حسين، نجار محل نيست. ساختمان قديمي هم خراب شده، پهلوانان هم نيستند.
زماني كه از كسبه محل در مورد باشگاه سوال مي كنيم، تاسف و دلخوري از فراموشي اين محل در چشمانشان موج مي زند. از بي وفايي و حق ناشناسي چسبيده هاي ورزش و مقامات مسوول تربيت بدني، دل پر دردي دارند. يكي از آنها مي گويد: «اينجا زورخانه بود، پسر حاج آقا رضي زاده هم خيلي تلاش كرد تا اينجا را حفظ كند اما زندگي خرج دارد، توي اين دور و زمانه هم كسي نمي رود زورخانه پول بدهد اما مردم براي بيليارد، ژيمناستيك و اسنوكر پول مي دهند. دولت بايد فكري به حال اينجا بكند.» پيرمرد است و گرد و خاك آن سال ها را يدك مي كشد، آرزوهاي جواني اش تختي بود. اما او نيز مي داند كه در حال حاضر جوان ها كمتر به اين سمت مي روند. پس به پسر حاج آقا رضي زاده حق مي دهد تا زورخانه اي را كه يادگار غلامرضا تختي است و وصيت كرده تا هميشه زورخانه باشد، تبديل به باشگاه بيليارد كند.
بن بست قهرماني 
از باشگاه كه بيرون مي آيم، صداي زنگ مرشد در فضا طنين مي افكند، هيچ چيز عايدمان نشده است. ياد گزارش روزنامه شرق از مراسم گلريزان براي زلزله بم مي افتم: «انگار تختي سر كوچه ايستاده بود و نگاه مي كرد به كتاب هايي كه عكس خسته و در هم او را روي جلدش انداخته بودند. نه ميدان راه آهن بود و نه سال ۴۱، استاديوم شيرودي است.»
اينجا تختي نه تنها سر كوچه كه در باشگاه خودش هم جايي ندارد. هيچ كس اهميت نمي دهد بر سر باشگاه پولاد چه مي آيد. تكرار تجربه تختي هم با همين چيزها قوت مي گيرد.
چند خيابان بالاتر از بين نور در هم و برهم مغازه ها كه مي گذرم، تابلوي «بن بست قهرماني» به عكسي از تختي كه پشت شيشه مغازه اي نشسته است، دهن كجي مي كند.

استقبال عجيب
سال ۱۹۶۶ بود كه از مسابقات جهاني توليدو با شكست برگشت. از هواپيما كه پياده مي شد باور نمي كرد، اما شهر به خاطرش تعطيل شده بود. به اين دليل كه بفهمد اين مردم قهرمانشان را، تختي شان را، براي مدال نمي خواهند.
محبت عجيب مردم به تختي بي مدال، معناي عجيبي داشت. اميد باز مي گشت و در چشم رگ ها و نگاه رگ ها و خود رگ ها ديده مي شد و سياهي يخ بسته نفس دور مي شد از در، آهسته آهسته پشيمان و نادم.
روز عجيبي بود. تختي از عمق جان نفس مي كشيدو مردم شانه هاي پهن قهرمان را وجب مي كردند. حيف!

افتخارات
۱۹۵۱: مسابقات جهاني هلسينكي (فنلاند) مدال نقره، ۱۹۵۲: مسابقات المپيك هلسينكي (فنلاند) مدال نقره۱۹۵۳،: شركت در جشنواره ورشو (لهستان) مدال نقره۱۹۵۴،: مسابقات جهاني توكيو (ژاپن) كسب عنوان چهارمي۱۹۵۶،: مسابقات المپيك ملبورن (استراليا) مدال طلا و كسب عنوان ستاره مسابقات۱۹۵۸،: مسابقات جهاني صوفيه (بلغارستان) مدال نقره كسب عنوان ستاره مسابقات۱۹۵۸، : مسابقات آسيايي توكيو (ژاپن) مدال طلا۱۹۵۹،: مسابقات جهاني تهران مدال طلا۱۹۶۰، : مسابقات المپيك رم (ايتاليا) مدال نقره۱۹۶۱،: مسابقات جهاني يوكوهاما (ژاپن) مدال طلا۱۹۶۲،: مسابقات جهاني توليدو (آمريكا) مدال نقره.

زلزله بوئين زهرا
شهريور ۱۳۴۱، بعداز زلزله بوئين زهرا. پهلوان با كيسه اي براي كمك به زلزله زده ها در مسير خيابان ولي عصر گام بر مي دارد كه اتفاق عجيبي مي افتد: پيرزني ۷۰ ساله مقابل تختي مي ايستد و مي گويد: «اين چادر تنها دارايي من است بپذير.» تختي امتناع مي كند. پيرزن دوباره مي گويد: «پهلوان باور كن چيز ديگري ندارم.» بغض راه نفس را مي بندد. سرازير شدن اشك بر صورت پهن تختي، همراهان رانيز به گريه مي اندازد. چه گريه اي. چشم ها وچشم ها و اشك ها و اشك ها. كسي هست كه ديده باشد و فراموش كند؟
«او تختي بود. ديگران را به نام و با حضور او بسنجيد.»

رستم از شاهنومه رفت!
000978.jpg
باقر عالي خاني 
آخرين بار كه ديدمش، در اتاق مهندس توفيق بود كه با قرار قبلي آمده بود تا همديگر را ببينيم، داشتم با توفيق خوش وبش مي كردم كه آمد. با همان قيافه نجيب و خنده دوست داشتني و آرامي كه هميشه روي لبش بود.
سلام و احوالپرسي كرديم و گرم صحبت شديم.
نزديك هاي ظهر كه حرف هايمان ته كشيد، داشتيم راهي مي شديم كه من بي اختيار بياد بيتي از شعر معروف «پرياي» شاملو افتادم. حالا در آن وقت چرا،  نمي دانم . جلوي رويم روزنامه اي افتاده بود با مداد گوشه اش نوشتم:
رستم از شاهنومه رفت
بركت از كومه رفت
با كنجاوي سرش را جلو آورد وپرسيد:
چي نوشتي؟ رستم چي؟
گفتم:
- اين شعريست از احمدا شاملو، مربوط به شعر بلند پرياست و نوشتم: «رستم از شاهنومه رفت...».
تختي زد زير خنده و روكرد به توفيق و گفت:
-مگه مي شه رستم از شاهنامه بره بيرون، خب آن وقت ديگه تو شاهنامه چي مي مونه؟
گفتم:
- تو اين روزگار اگر هم بره عجيب نيست.
فكري كرد و گفت:
- راستي آدمو به فكر مي اندازه، جدا اگر رستم تو شاهنامه نباشه بركت شاهنامه هم از بين مي ره...
و بعد زير چشم نگاهي به نوشته من انداخت و آهسته شعر را خواند:
رستم از شاهنومه رفت.
بركت از كومه رفت.
و بعد ناگهان سرش را بالا آورد و تند و محكم به من و توفيق گفت:
-نه، نمي شه...
دوشنبه ظهر بود كه خبر مرگش را شنيدم. نمي توانستم باور كنم، اگرچه حقيقت داشت. بغض گلويم را مي فشرد و بياد همه خاطرات كوتاهي بودم كه با او داشتم.
ذهنم به تمام روزهاي گذشته كشيده مي شد كه ناگهان بياد آن روز افتادم. احساس كردم كه در كنارم ايستاده است و همه چيز را به همان روشني ديدم، كه در اتاق توفيق ايستاده بوديم.
اشك از چشمانم سرازير شده بود كه آرام گفتم:
-ديدي كه مي شود رستم از شاهنامه برود.
و آن وقت اين حقيقت را بروشني شناختم و دوباره تكرار كردم:
رستم از شاهنومه رفت.
بركت از كومه رفت.
... و ديگر تختي نبود!
وصيتنامه
درغروب روز ۱۶ ديماه ۱۳۴۶ تختي دراتاق ۲۳ هتل آتلانتيك بود، تلفن داخلي هتل را مي گيرد و ازمسوول شيفت هتل درخواست قلم و كاغذ مي كند كه براي او كاغذ آرم دار هتل آتلانتيك را مي فرستند و تختي وصيت نامه خود را در آن تنظيم مي كند:
خانه شميران به دوخواهرهايم واگذاردم تا موقعي كه زنده هستند از آن استفاده نموده در صورتي  كه پسرم باقي بود بعد از مرگشان به بابكم واگذار نمايند. مدال هايم را البته اگر بابك عزيزم بزرگ بود مال ايشان بود ولي چون چهارماه بيشتر ندارد باسم فرزند دلبندم بگذاريد درموزه حضرت رضا. ديگر عرضي ندارم صورت بدهي هايم اين است.
بانك ها- آنها رهني است.
اشخاص
شركت مريخ ۵ بنز ۵۰۰۰۰ ريال
نيكو سليمي ۴۰۰۰۰ ريال
اميرخان ۲۰۰۰ ريال
پرويز خان بيضايي ۲۰۰۰ ريال 
روح الله سليمي ۵۰۰۰ ريال 
حاج حسين خاله ۵۰۰۰ ريال
طلب از خسرو صابطي ۲۰۰۰۰ ريال
غلامرضا تختي
۱۶/۱۰/۴۶

شماره شناسنامه ۵۰۰
روز ۵ شهريور ۱۳۰۹ در يكي از خانه هاي محله خاني آباد پسري به دنيا آمد كه بعدها نامش با ورزش ايران و كشتي پهلواني عجين شد. پدرش آقا رجب يخچال دار نام او را به احترام امام هشتم غلامرضا گذاشت و روز بعدش يعني ۶ شهريور وقتي شناسنامه او از حوزه ۵ تهران صادر شد
در صفحه مشخصات اينطور شناسانده مي شد، غلامرضا تختي، نام پدر: رجب، نام مادر: صغري، شماره شناسنامه: ۵۰۰، صادره از: حوزه ۵ تهران. آقا رجب به شكرانه تولد اين پسر گوسفندي را قرباني كرد و در ميان اهالي محل و افراد بي بضاعت و فقير تقسيم كرد.

غير از كشتي
از كودكي تختي جز چند عكس مربوط به يك يا دو سالگي اش و عكسي با برادر و خواهران كوچكش در ۶ يا ۷ سالگي اش چيزي در دست نيست. الا اينكه در سال ۱۳۱۵ تحصيلات خود را در دبستان حكيم نظامي تهران شروع كرده و در سال ۱۳۲۴ با ترك تحصيل در دوره اول متوسطه دبيرستان منوچهري تهران، به پايان رسانده و از همان سال به كار در نجاري و آموختن اين فن نزد استاد ابراهيم نجار مشغول شده و دو سه سالي با كار نجاري سرگرم بوده و در كنار آن به ورزش كشتي نيز علاقه مند شده و تمرينات در اين ورزش را شروع مي كند. بعدها در ۱۳۲۷ تختي به خدمت سربازي فرا خوانده مي شود و بعد از پايان خدمت، در اداره راه آهن دولتي استخدام مي شود ولي دوباره به كشتي برمي گردد.

ازدواج
غلامرضا تختي- شهلا توكلي. كارت عروسي شهلا و غلامرضا در دست نبود تاببينيم باكدام واژه ها ميهمانان را به حضور و شام و شربت و شيريني دعوت كرده اند. اما هرچه بود، مردم بي صبرانه روزنامه هاي اول اسفند ۱۳۴۵ را ورق مي زدند تا عكس و اخبار مربوط به ازدواج جهان پهلوان را با ولع بخوانند.
اين ازدواج به دليل فاصله طبقاتي ميان خانواده تختي و خانواده توكلي بعدها دستمايه مقالات و گزارش هاي بسياري شد...
به هر حال، در اين باره سعي كرديم با همسر جهان پهلوان گفت وگويي داشته باشيم، اما فقط دريغش براي ما ماند. شهلا توكلي مدتهاست سكوت اختيار كرده. مدتها يعني بعد ازمرگ همسر.

در شهر
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |