چهارشنبه ۱۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۵
گفت  وگو با بابك تختي
شرحي از مظلمه «مرگ» سياوش
تختي مثل يك ققنوس است. مدام از خودش زاده مي شود.
هرچه هم تلقي ما از او تفاوت بكند و نگاهمان به دنيا عوض شود، تصوير تختي هم با ما تغيير مي كند.
واقعيت اين است كه من هيچ سندي نديده ام كه ثابت كند تختي را كشته اند. البته هيچ سندي هم ندارم كه خودكشي كرده است، اين را هم با قاطعيت نمي شود گفت .
مجسمه سازي داشت مجسمه اي از تختي مي ساخت و خيلي هم اصرار داشت كه اين مجسمه رئال باشد دوستان تختي مي گويند من از او دو سانت بلندترم . من اين نكته را به آن مجسمه  ساز گفتم... نمي دانيد چقدر به او برخورد!
مقبره در حد يك ورزشكار و يك قهرمان معمولي هم كه مدال طلا آورده است، نيست. چند سال است كه وعده داده اند آنجا را درست كنند و چيزي مثل يك فرهنگسرا يا خانه فرهنگ بسازند. چند سال پيش ما كلنگ آن را هم زديم. ولي گويا اين طرح متوقف شده است و من هم نمي دانم

عكس از كتاب غلا مرضا تختي
000972.jpg
۳۰ بهمن ۱۳۴۵ - روز ازدواج با شهلا  توكلي. آخرين عكس مراسمي كه از آخرين دلخوشي هاي تختي بود. خداحافظ داداشي

پژمان راهبر - اميد پارسانژاد
دستانش بايد شبيه دستان پدر باشد. وقتي از پشت پيشخوان كوچك كتابفروشي نشر قصه، دستش را به نشانه سلام دراز كرد اين را فهميدم. روزي كه براي اولين بار مي ديدمش، چند سال پيش بود، حول و حوش ۱۷ دي. همان روزهايي كه رگ «تختي دوستي» ما مي زند بيرون. همان حوالي لامصب روزهاي سردي كه جهان پهلوان يله داد به خاك سرد ابن بابويه.
از آن چند سال پيش كه بابك گفت مصاحبه نمي كند، مرتب رفته ام سراغش. بالاخره مطمئن بودم روزي مقاومتش مي شكند. روزي مثل ۱۴ دي ۱۳۸۲ كه در همان كتابفروشي، سه ساعتي روبه روي هم نشستيم. سه ساعت براي كشف چيزي تازه. سه ساعت براي تماشاي بابكي كه بايد شبيه پدرش باشد. آيا هست؟
پژمان: آقاي بابك خان! در اين چند سال مصاحبه نمي كردي؟ چه شد امسال رضايت دادي؟
براي اينكه بعد از هر مصاحبه اي پشيمان مي شدم. فكر مي كردم مي بايست حرف هاي بهتري مي زدم. هيچ از مصاحبه كردن خوشم نمي آيد! (خنده) راست مي گويم! در واقع دليلش اين بود كه مصاحبه كردن را دوست ندارم اش. در تمام مواردي هم كه تن مي دادم - كه يك نمونه اش هم همين حالاست!- به اين علت تن مي دادم كه فكر مي كردم مجبور هستم... اگر كناره بگيرم، تعبيرهاي مختلفي مي شود. براي جلوگيري از اين تعبيرهاست كه به مصاحبه كردن تن مي دهم.
پژمان: من در چهار پنج سال اخير، هر سال همين موقع ها مي آمدم اينجا و هر بار در گرفتن مصاحبه موفق نمي شدم. اين بار هم راستش خيلي اميدوار نبوديم كه گفت وگو سر بگيرد... گفتيم مي آييم اينجا... تو مي گويي مصاحبه نمي كنم... بعد با تو حرف مي زنيم و اصرار مي كنيم و تو هم چيزهايي مي گويي و ما همين ماجرا را به عنوان گزارش يك مصاحبه انجام نشده چاپ مي كنيم!
يكي از دلايلش زلزله است. فدراسيون كشتي مرا دعوت كرد و آنجا خبرنگاري بود و چيزهايي از گفته هاي من را منتشر كرد... يعني گپي زديم و بعد هم گفت كه ضبطش روشن بوده است... در واقع در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم.
پژمان: به هر حال من هميشه تصورم اين بود كه تو به اين دليل مصاحبه نمي كني كه در اين مصاحبه ها، خواه ناخواه از پدر سوال مي شود. آيا اين تصور درست است؟
نه!
پژمان: يعني علتش اين نيست كه از قرار گرفتن زير سايه پدر خسته شده اي... از اينكه همه در مورد او از تو مي پرسند؟
اين مساله به شكلي وجود دارد... البته نه با اين تعبيري كه تو گفتي... علت اينكه من كمتر مصاحبه مي كنم همان است كه اول گفتم... ولي اينكه زندگي كردن زير سايه تختي مشكل است، حرف درستي است... يك بار مرا در لندن به يك مراسم زورخانه دعوت كرده بودند. آنجا يك نفر كه تختي را خيلي خيلي دوست داشت و بيش از سايرين هم به من محبت مي كرد، به من گفت: كار تو در زندگي خيلي راحت است! كافي است هر كاري كه پدرت مي كرد، بكني!... خب! اين حرف يعني اينكه خودت نباش. يعني وجود خودت را نفي كني!... اين ربطي به ارزشمند بودن كردار و منش تختي ندارد... تلخي ماجرا اين است كه از من انتظار دارند خودم را نفي كنم... ببين! من هميشه با تختي زندگي مي كنم... از همان بچگي، روزگاري كه اسمش خيلي نمي آمد... اگر به خاطر داشته باشيد، در نشريات زمان شاه، اين اواخر به جز يك مورد، اسمي از تختي نبود... آن مورد هم به مناسبت يك دوره اي از مسابقات المپيك، چيزي از تختي در مجله فردوسي نوشته بودند. در همان دوران هم من با تختي زندگي مي كردم... در مدرسه، در خيابان يا در بقالي، هر كس مرا مي شناخت، خاطرات تختي برايش زنده مي شد. هنوز هم مردم چنين واكنشي دارند، بودن با تختي يك وجه زندگي من است... اما اگر دقت كني مي بيني كه بچه بيشتر آدم هاي بزرگ، به بزرگي نرسيده است... من خودم فرزندان بعضي روشنفكرها را مي شناسم كه هيچ دوست ندارند راه پدر يا مادر را بروند... اين كه از پيش به تو مدام تكليف كنند كه چكار بايد بكني، سخت است... زندگي كه فقط تكليف نيست... البته رابطه من و تختي قدري متفاوت است، چون من او را دوست دارم و راهش را هم دوست دارم... اما راه او را كشتي نمي دانم.
پژمان: هيچ تلاشي براي كشتي گير شدن نكردي؟ شنيده ام دوره  اي كشتي مي گرفتي.
بله! يك دوره اي رفتم و كشتي گرفتم. در دانشگاه هم كشتي مي گرفتم و در مسابقات هم شركت كردم، اما به چند دليل ادامه ندادم. دلايلش را قبلا هم گفته ام، اما آنچه امروز مي توانم اضافه كنم اين است كه ديدم برايم ارزشش را ندارد... هر كاري دشوار است، اگر بخواهي ورزشكار خوبي باشي، بايد زندگي ات را وقف آن كني... يعني بايد عشق و علاقه داشته باشي... من ديدم باوجود اينكه كشتي را خيلي دوست دارم ولي هدف من نيست كه زندگي ام را روي آن بگذارم...
اميد: كه تازه در بهترين حالتش بشوي تختي.
... اگر تازه بتوانم بشوم... در واقع حداكثرش آن است كه خود آن هم حداكثر زندگي تختي نبود... برفرض كه مي توانستم كشتي گيرخوبي هم بشوم اما كشتي گير شدن اساسا ربطي به تختي شدن نداشت... تا به حال حتي يك نفر نيامده به من بگويد پدرت را به اين دليل دوست داشتم كه كشتي گير بود... مردم تختي را دوست داشتند، چون آدم خوبي بود و اگر براي من جالب بود كه راه تختي را بروم، اين ربطي به كشتي گير بودن او نداشت... دست كم تلقي من اين است.
پژمان: البته من فكر مي كنم در نظر مردم، آن قهرماني هم خيلي اهميت داشت.
بدون ترديد! به قول خودش، كشتي دريچه اي بود كه تختي از آن بده بستان عاشقانه اش را با مردم داشت. رابطه تختي با مردم با كشتي شروع شد ولي تمام ماجرا اين نبود و چنين رابطه اي الزاما با كشتي نبايد شروع شود... براي اينكه آدم خوبي باشي و مردم تو را دوست بدارند،« مي تواني كارهاي ديگري هم بكني».
پژمان: درست است، ولي اين وجه رابطه كه مردم گاهي نبودن خودشان را در بودن تختي معني مي كردند هم وجه مهمي است هر كس ديگري هم ممكن است امروز آدم خوبي باشد ولي تختي نمي شود...
ببين! به جز اين موضوع، زمانه هم زمانه متفاوتي است زمانه اي نيست كه در آن تختي به وجود بيايد...
اميد: تختي خيلي خوش شانس بود! يعني در واقع اسطوره او با كنار هم قرار گرفتن عواملي شكل گرفت كه دركنترل هيچ كس نبود. اگر زندگي تختي را مرور كني و بخواهي از آن يك درام خطي ساده و جذاب در بياوري، خيلي نبايد آن را دستكاري كني، يا وقايع را جابجا كني... اين زندگي گويي براساس يك درام قوي شكل گرفته است... شروع جذاب، نقطه عطف هاي خوب، موانع جدي وبزرگ، شكست ها و پيروزي هاي غير قابل پيش بيني و يك مرگ راز آلود... شايد علت اينكه كمتر كسي مايل است بپذيرد كه ممكن است تختي در آخر خودكشي كرده باشد، همين است.... مردم دلشان مي خواهد پايان زندگي اسطوره شان طوري باشد كه بيشتر مي پسندند.
بله! شرايطي كه تختي در آن زندگي مي كرد. بي ترديد در ظهور پديده تختي نقش مهمي داشت... كودتاي ۲۸ مرداد اتفاق افتاده بود.
نماينده پهلوان ها كسي مثل شعبان جعفري (شعبون بي مخ) بود.جامعه مايوس بود و ... همه اين ها دست به دست هم داد تا پديده تختي به وجود بيايد و خود او هم ازميان اين همه آدم، فقط خود اواين ظرفيت را داشت كه اين جايگاه را بگيرد... البته كه اگر زمانه ديگري بود، ممكن بود تختي به اين جايگاه نرسد...
پژمان: و اگر زنده مي ماند؟
بابك: نمي دانم، سوال خيلي سختي است!
پژمان: ما عادت داريم آدم ها را بزرگ كنيم و بعد به زمين بزنيم! البته اين اتفاق در مورد تختي نيفتاده است ، هر چند تلاش هايي شده است كه اين اتفاق بيافتد...
در خارج از كشور اين كار را زياد مي كنند... من خيلي ديده ام كه در خارج از كشور به تختي حمله مي كنند. البته اشكالي ندارد چون تغييري كه در تلقي ما از تختي به وجود مي آيد، در واقع تغييري است كه در خود ما اتفاق افتاده است. تختي يك انسان واقعي بوده مثل رستم يا سياووش افسانه نبوده است... حقايقي در زندگي او وجود داشت كه قابل كتمان نيست... او چند ويژگي دارد كه براي من خيلي جالب است... مثلا در اوج قدرتش اجازه نداد كسي از او سوء استفاده كند. خودش را به حكومت شاه نفروخت... اين كاري بود كه خيلي ها كردند و امن و آسايش هم در آن راه بود.او اين كار را نكرد و تاوانش را هم داد... اين يك واقعيت است و ربطي به افسانه هايي كه گرد شخصيتش ساخته شد، ندارد...
پژمان: اما موضوع، غلبه اين وجه افسانه اي بر وجه واقعي است. مردم در برابر پذيرفتن مسائل واقعي زندگي تختي يك جور مقاومت نشان مي دهند.هر آدمي در زندگي اش مسائلي دارد... مشكلات، اختلاف ها وضعف هايي دارد... ولي همه در مقابل پذيرفتن اين مسائل در مورد زندگي تختي مقاومت مي كنند و گويي مي خواهند او را سوپرمن جلوه بدهند...
در زمان حيات تختي، در مورد او افسانه سازي نبود. اما بعد از مرگش وضع فرق كرد. تختي هم مثل همه آدم ها ضعف هايي داشت. ولي با وجود اين ضعف ها و با همان گوشت و پوستي كه من و تو داريم و با همان توانايي هاي ما توانست در زمان حياتش خودش را به آن جايگاه برساند و توانست پشتوانه مردمش بشود. اين اهميت دارد... بعدا البته تصوير او مدام تغيير كرد و تغيير مي كند كه اين تغييرها به ما مربوط مي شود، نه به او... اگر بخواهيم خودمان را بشناسيم، مي توانيم مثلا تغييراتي كه اين تصوير در طول زمان در ذهن ما كرده است را بررسي كنيم....
يك ماجرايي برايتان بگويم... يك مجسمه سازي داشت مجسمه اي از تختي مي ساخت و خيلي هم اصرار داشت كه اين مجسمه رئال باشد و مو به مو به تختي شباهت داشته باشد... آمد از من عكس انداخت كه بتواند از روي عكس من آن را بسازد. دوستان تختي مي گويند كه من اندكي از او بلندقامت تر هستم... . دوستانش مي گويند! من كه او را به خاطر ندارم، تقصيري هم ندارم!... من اين نكته را به آن مجسمه  ساز گفتم... نمي دانيد چقدر به او برخورد! مي گفت چنين چيزي اصلا امكان ندارد! تختي حتما از تو خيلي بلندتر بوده است! ...به همين دليل است كه من دوست ندارم تختي اسطوره شود... تختي آدمي است كه تو مي تواني سرت را بر شانه اش بگذاري و گريه كني يا از او كمك بخواهي... تختي بيشتر به سياووش شبيه است تا رستم. درست است كه زور بازوي رستم را دارد، ولي مثل سياووش زندگي كرده است، مثل سياووش از بين رفته است. او سرچشمه مهر و گذشت است. او خودش را به خاطر ديگران از بين برده است. اينها اصلا احتياجي به اسطوره سازي ندارد... . يعني به نظرم وقتي اسطوره اش مي كني، او را دست نيافتني و دور مي كني... .
اميد: به نظر تو چرا به چنين اسطوره اي نياز داريم؟ چرا اصرار داريم كه چنين اسطوره اي داشته باشيم؟
تختي يك ويژگي هايي دارد كه براي ما خيلي مهم و خواستني است. شايد به اين دليل كه خودمان اين ويژگي ها را نداريم، خيلي برايمان اهميت دارد. ما گذشتي را كه تختي داشت، نداريم... و دلمان مي خواهد يك اسطوره اي داشته باشيم، كه مثل رستم جاي ضعف هاي ما را پر كند!
000990.jpg

پژمان: ولي نكته اينجاست كه حتي در مورد يك اسطوره اي مانند رستم، فردوسي داستاني مثل رستم و سهراب را در شاهنامه روايت كرده است كه چهره اي انساني از رستم به دست مي دهد. آنجا رستم كلك مي زند، شكست مي خورد و حتي پسر خودش را به اشتباه مي كشد!
... البته اينطوري نيست، يعني به نظر مي رسد كه رستم اشتباه نمي كند. من روي اين مساله قدري كار كرده ام و اهل فن هم نظر داده اند. به نظر مي رسد اينطور نيست كه رستم نداند سهراب پسر اوست، مي داند و آگاهانه او را مي كشد. هر چند وجه قصه گويي اين روايت و وجه دراماتيك آن رعايت شده است، ولي گويي رستم آگاه بوده است كه سهراب پسر اوست و او را مي كشد، چون سهراب مي خواست نظم آسمان و زمين را به هم بريزد. سهراب آمده بود كه شاه شود. به رستم هم مي گويد ما كه زورمان زياد است چرا خودمان شاه نشويم! در اول قصه رستم و سهراب، از «آز» سخن رفته است. يعني پهلواني كه به تخت شاهي طمع كرده است. در حالي كه پهلوان در نظام فردوسي، دست شاه است و نبايد چنين طمعي داشته باشد.
اميد: در واقع در انديشه سياسي ايران باستان، دو نوع فر ايزدي قائل بوده اند، يك فر پادشاهي و يك فر پهلواني. هر آدم زورمندي هم نمي توانسته است پهلوان بشود، مگر اينكه فر پهلواني داشته باشد... اين بحث رستم و سهراب مدخل خوبي است براي پيش كشيدن يك بحث ديگر.حتما شنيده ايد كه از نظر روانشناسي و جامعه شناسي، اسطوره هاي رستم و سهراب ايراني و اوديپ شهريار غربي را با هم مقايسه مي كنند و از اين مقايسه رفتارهاي متفاوتي را كه در اين دو جامعه وجود دارد تحليل مي كنند. در يكي پدر، پسر را مي كشد و در ديگري پسر، پدر را مي كشد و حتي همسرش را تصاحب مي كند... البته در زندگي معمولي، كسي، كسي را نمي كشد ولي...
چرا! مي كشند! اين كشتن، كشتن فيزيكي نيست، اما اين كه به من مي گويند مثل پدرت باش، يعني پسركشي... يعني كتمان خودم... نه اينكه من چيزي هستم، اما آزادي آن را ندارم كاري را كه دلم مي خواهد بكنم... همه به من مي گويند چرا كشتي گير نشدي!...
اميد: بابك جان! يك چيزي مي پرسم، اگر نخواستي جواب نده، سوال را هم حذف مي كنيم...! ببين! من ده سالم بود كه پدرم فوت كرد. او بعد از يك غيبت بيست وچند روزه به شهر كوچكي كه ما زندگي مي كرديم بازگشت ولي قبل از اينكه من از مدرسه برگردم و او را زنده ببينم، سكته كرد و فوت كرد. سنش زياد بود و بيماري قلبي داشت بنابراين مرگش طبيعي بود. من با مادرم تنها زندگي مي كرديم. پدرم در مقياس خودش و شهر كوچك ما مرد بسيار محترمي بود، بنابراين هميشه، سايه او روي زندگي من سنگيني مي كرد. همه از من انتظار داشتند در شان پسر او رفتار كنم... بسياري از شيطنت ها و جواني هايي كه دوستانم مي كردند را من جرات نمي كردم بكنم، چون شان و آبروي او به خطر مي افتاد. هميشه او را بسيار بسيار دوست داشتم و برايم مقدس بود... اما يكي دو سال پيش يك روانكاو به من نشان داد كه چطور نسبت به پدرم پر از خشم هستم! مثل هر بچه - به ويژه پسربچه - كه پدرش را از دست مي دهد، من هم در عالم بچگي نمي توانسته ام درك كنم كه مرگ او دست خودش نبوده است... با مرگش نوعي احساس ناخودآگاه طردشدگي پيدا كرده بودم... احساس مي كردم كه او را مرا ترك كرده و تنها گذاشته است و اين مرا خشمگين مي كرده، خشمي كه از شدت ترس و احترامي كه براي او قائل بودم، تا همين اواخر حتي از خودم مخفي نگه مي داشتم، در ناخودآگاه.
وقتي چنين الگويي را بر زندگي تو تطبيق بدهيم، همه چيز در مقياس هاي بسيار بسيار بزرگتر جلوه مي كند... به ويژه اين كه مرگ پدرت هم طبيعي نبوده است... آيا چنين خشمي نسبت به پدر درون تو هم وجود دارد؟
بالاخره من و پدرم يك روابط خصوصي هم داريم! گاهي از دستش عصباني مي شوم و خيلي وقت ها هم روابط ما محبت آميز مي شود... اين سركوبي كه توصيف مي كني... آره! گاهي خيلي سركوب گر مي شود، يعني اجتماع نقش سركوبگري به آن مي دهد... اما از طرف ديگر من با قيد و بندهاي زندگي موافقم.معتقدم كه اين قيد و بندهاست كه ما را كنترل مي كند. داشتن چيزي به نام آبرو چيز مفيدي است و اگر همه ما مراعات اين آبرو و شان را بكنيم زندگي خيلي بهتر مي شود، حتي اگر اين مراعات تحت نوعي اجبار باشد. اين چيزي نيست كه مرا زياد آزرده يا خشمگين كند. البته همانطور كه گفتم، من هم مثل هر آدم ديگري گاهي از دست پدرم، دلخور مي شوم...
پژمان: مثلا چه مواقعي؟...
... مثلا... وقتي كه احساس ناكامي مي كنم... يا... در بعضي شرايط ديگر...
پژمان: وچه زماني احساس غرور مي كني كه فرزند او هستي؟
خب! خيلي وقت ها!... نمي دانم! اينها چيزي نيست كه بتوانم بگويم، اينها را بايد بنويسم... به همين دليل است كه مصاحبه را دوست ندارم (خنده)... چون اين حرف ها را نمي شود گفت... بايد سرفرصت نوشت...، ببين! تختي مثل يك ققنوس است. مدام از خودش زاده مي شود. هرچه هم تلقي ما از او تفاوت بكند و نگاهمان به دنيا عوض شود، تصوير تختي هم با ما تغيير مي كند و اين فارغ از نگاه هاي سياسي روز اتفاق مي افتد.
اميد: قدري از زندگي سياسي او برايمان بگو... .
اين تغيير نگاه بيشتر به دليل مصداق هاست در حالي كه به نظر من آن جريان سياسي كه تختي به آن گرايش داشت خيلي مهم نيست... من نمي خواهم داوري بكنم، نه درمورد جبهه ملي و نه در مورد هيچ جريان ديگري... آن جريان سياسي، وقتي در مخالفت با شاه بود، معني پيدا مي كرد. يعني وقتي گرايش او اينطور تعبير شد كه تختي، در مقابل حكومتي كه مردم آن را از خودشان نمي دانستند، طرف مردم را گرفته است، اين گرايش اهميت پيدا كرد. تختي عضو كنگره جبهه ملي و نماينده ورزشكاران در  آن بود.
پژمان: آيا اين گرايش سياسي بر اساس يك جهان بيني بود، يا بر اساس توصيه كسي بود؟...
جهان بيني داشت. او خودش تعلق هايي داشت، احساسات ناسيوناليستي هم داشت ولي بيش از همه تمايلات انسان دوستانه داشت كه خيلي هم در شخصيتش بارز بود... تحت تاثير كسي نبود... در مورد شيوه فعاليت سياسي او نمي خواهم داوري كنم، ولي آنچه براي من خيلي اهميت دارد اين بود كه با شاه مخالفت كرد، اين اواخر حتي از ديدن شاه هم اجتناب مي كرد. در دوسه سال آخر، هر وقت ديدار شاه پيش مي آمد، تمارض مي كرد... اينهاست كه براي من مهم است.
اما تختي وقتي فعاليت سياسي را آغاز كرد كه در اوج قدرت بود. هنگامي كه او از مسابقات جهاني يوكوهاما در سال ۱۹۶۱ با مدال طلا بازگشته بود، كيهان تيتر زد كه تختي به عضويت جبهه ملي درآمد.
پژمان: نكته ديگر هم اين است كه وقتي تختي از مسابقات توليدو برگشت، در دوران شكستش، بيشترين و باشكوه ترين استقبال از او شد و به قول آقاي بهمنش، آنجا تازه فهميد مردم به خاطر كشتي نيست كه او را دوست دارند.
بله! بنابراين به نظر نمي رسد در فعاليت سياسي او شهرت طلبي نقشي داشته است. اين كه انگيزه فعاليت او، شهرت طلبي بوده است، تمي است كه در خارج از كشور زياد مطرح مي شود.
اميد: البته اين كه كسي براي پيدا كردن معني تازه اي براي زندگي اش در دوراني تازه از عمرش ، فعاليت تازه اي بكند چيز بدي نيست، از اين جنبه هم اساسا اشكالي نداشت اگر تختي حتي پس از پايان دوران ورزشي اش فعاليت سياسي را آغاز كرد.
بايد ببينيم تلقي تختي حتي از ورزش چه بوده؟ او به جز اينكه كشتي را دوست داشت و از طريق آن براي خودش افتخاري به دست مي آورد، مي خواست كاري براي مملكت و مردم انجام دهد. به همين دليل هم مي گفت من با پول آن پيرزن بيچاره از كشور بيرون مي روم و نبايد ببازم. آقاي صنعتكاران تعريف مي كرد يكبار آنقدر به خودش فشار آورد كه بعد از پايان مسابقه بيهوش شد واو را به بيمارستان بردند... او از سر غيرت كشتي مي گرفت و مي خواست براي مردم كاري بكند.... بنابراين وقتي تشخيص داد كه منشاء اين بيداد از كجاست، باوجو اينكه راه امن و آسايش چيز ديگري بود، به آن پشت كرد و به مخالفت با حكومت پرداخت.
پژمان: گويا صداي تختي جايي نمانده است، به جز در يك جا. آقاي بهمنش مي گفت نواري از او وجود دارد كه در يك مصاحبه كوتاه آن جمله معروفش را مي گويد كه «من به مردم تعظيم مي كنم.» ايشان مي گفت اين مصاحبه براي راديو انجام شده ولي در آن دوره، راديو از پخش آن خودداري كرده است. اين نشان مي دهد كه دستگاه هم با تختي مخالف بوده است.
مخالفت دستگاه با تختي كه خيلي روشن بود. حقوق هايش را قطع كرده بودند، او را در ورزشگاه راه نمي دادند و از هر جنبه اي به او فشار مي آوردند. فشاري كه سرانجام به مرگش انجاميد.
پژمان: مثل اينكه به سوال بي پاسخ هميشگي در مورد مرگ تختي رسيديم، اين كه سرانجام تختي خودكشي كرد يا او را كشتند؟
اين براي همه سوال است. واقعيت اين است كه من هيچ سندي نديده ام كه ثابت كند تختي را كشته اند. البته هيچ سندي هم ندارم كه خودكشي كرده است، اين را هم با قاطعيت نمي شود گفت. شواهدي هست كه هر كدام از اين دو احتمال را ممكن جلوه مي دهد. اما اصل داستان اين است كه كشتن يك آدم فقط اين نيست كه با گلوله به مغزش شليك كني، يا او را تيرباران كني... همين كه چنين آدمي را در يك فشار خردكننده قرار دهي، اين عين قتل است... تمام حقوق هاي فرعي او را قطع كرده بودند... كسي را كه تمام عمرش در سالن كشتي گذشته بود، آنجا راه نمي دادند...
پژمان: اين «راه ندادن» مصداق مشخصي دارد؟ يعني يك بار جايي رفته و او ر ا راه نداده اند؟
همان داستان معروف تختي و شاپور غلامرضا كه همه مي دانند... در زندگي تختي دو ماجرا هست كه از همه مشهورتر است، يكي جمع آوري كمك براي زلزله زدگان بويين زهرا و يكي هم همين ماجراي شاپور غلامرضا... آن روز شاپور غلامرضا در سالن بوده است و در را روي تختي بسته بودند... او با كمك دربان در پشتي سالن - كه بعد هم مواخذه شده بود - به سالن آمده بود... مردم خيلي تشويق مي كنند و بعد هم به او گفته اند كه از سالن بيرون برو!... يعني دوستانش آمده اند و گفته اند اگر نروي براي ما خيلي بد مي شود...
پژمان: و سوالي كه مطرح كردنش دشوار است و بابت آن بايد معذرت بخواهم! در مورد حرف ها و شايعاتي كه در مورد زندگي خصوصي و خانوادگي اش مطرح شد برايمان بگو.
خودت را جاي شاه بگذار، در يك حكومتي كه اصلا پشتوانه مردمي ندارد و ديكتاتور است، براي چنين پهلواني چنين حادثه اي پيش مي آيد (حتي اگر حكومت او را به قتل نرسانده بود) خب! حكومت بايد اين حادثه را يك جوري توجيه مي كرد. اين حرف و شايعه ها توجيه از دست رفتن پهلوان كشور بود. يك جور دليل تراشي بود.
اميد: دليل تراشي اي كه بعد از آن تشييع جنازه عجيب و غريب و با شكوه، براي حكومت ضروري تر هم شد. مي خواستند ماجرا را هر طور شده لوث كنند. در مورد اين تشييع جنازه حرف هاي جالبي زده مي شود. كساني كه آن روز بوده اند و مثلا متوليان گورستان ابن بابويه كه هنوز هم هستند، تعريف هاي جالبي از آن روز دارند.
پژمان:صحبت گورستان شد! دو هفته پيش، يك صبح پنج شنبه به مقبره تختي رفتم و راستش از وضع آنجا هيچ خوشم نيامد!
فكر نمي كنم هيچ كس خوشش بيايد! براي اينكه آنجا در حد يك ورزشكار و يك قهرمان معمولي هم كه مدال طلا آورده است، نيست. بگذريم از محبوبيتي كه تختي در ميان مردم دارد. چند سال است كه وعده داده اند آنجا را درست كنند و چيزي مثل يك فرهنگسرا يا خانه فرهنگ بسازند. چند سال پيش ما كلنگ آن را هم زديم. ولي گويا اين طرح متوقف شده است و من هم نمي دانم چرا... فقط مي دانم كه وضعيت فعلي خيلي بد است... شما فكرش را بكنيد يك نفر از خارج بيايد و بخواهد مزار تختي را ببيند، آن وقت با آن وضع روبرو مي شود... خيلي بد است... گل هاي خشكيده، تكه هاي مقوا كه روي آن اثر اشك شمع مانده، شيشه هاي شكسته و كثيف... اين وضع، مناسب مزار جهان پهلوان ايران نيست.
پژمان: آيا هيچ وقت براي تختي گريه كرده اي؟حالا مي خواهم بدانم بابك كه هيچ تصويري از پدرش به ياد ندارد، آيا سر مزار او گريه مي كند؟
بله! گريه هم مي كنم!
پژمان: پس گريه «هم» مي كني!
اميد: ببين مي تواني اشكش را در بياوري؟! (خنده)
پژمان: و سوال آخر، فكر مي كني الان غلامرضا تختي اينجاست... دارد ما را مي بيند؟
مرا كه هميشه مي بيند، شماها را نمي دانم! (خنده)
آنها كه مي خواستند اسطوره تختي، همچنان به شكل واقعي حضور داشته باشد، آنها كه نمي توانستند بريده شدن رشته اسطوره تختي را تاب بياورند، آنها كه همچنان به ارزش هاي جامعه پدرسالار كه «فرزند بايد رهرو راه پدر باشد» وفادار بودند، بابك را يك كشتي گير مي خواستند. در اوهام شان او را ادامه دهنده راه پدر، اسطوره بعدي - اما همچنان با نام تختي - مي خواستند. اما تاريخ گاه بسيار بي رحم است. بابك در مسيري متفاوت حركت كرد. زندگي خصوصي اش، بر مباني كاملا متفاوتي بنا شد. جاه طلبي هاي ذهني اش به قلمروهاي ديگري تعلق داشت و در يك كلام آن نشد، كه قبيله مي خواست. بابك پس از سالها سكوت درباره پدر، در تصميمي به جا، كه خلاف قراردادهاي كهن الگويي قبيله است از پدر مي گويد، از تختي واقعي، نه «تختي»اي كه براي ما ساختند، تا پاسخي باشد به همه نيازها و آرمانهاي فرو خورده. «پرونده» تختي، پرونده يك ملت است؛ پرونده روحي كه در كالبد ملت جريان دارد، با همه ضعف ها و قوت هايش. پس در افقي گسترده تر، پرونده تختي در سي و ششمين سال مرگش، پرونده يك تاريخ است؛ با بررسي همه ابعادش.
عكس ها: ساتيار

با خسرو نظافت دوست، كه بارها پاي نقش ناكام ماند
ديگه تختي نمي شم 
من كه قرار بود نقش تختي را بازي كنم، شدم مصاحبه شونده كه تختي را ديدي يا نه و از اين حرف ها. يك صحنه هم نشستيم داخل بنز ۱۸۰ آقا تختي و از ما فيلم گرفتند. همين 
000984.jpg
اولين باركي قرار شد تختي بشيد؟
سال۴۶ در همان ابن بابويه بود. خيلي ها مي گفتند «خسرو تو شبيه آقا تختي هستي» من آقا تختي را خيلي دوست داشتم، مي رفتم پيش او تا ببينمش، راه رفتنش، حرف زدنش، برايم جالب بود. از سال ۵۰ كه يواش يواش مطرح شدم و تا سال ۵۷ كه در تيم  ملي بودم، اين همه گير شد.
واقعا شبيهيد؟
البته ما هم سعي مي كرديم آن روش و منش را پيشه كنيم.
ماجراي فيلم از كي آغاز شد؟
سال ۶۲ بود، ديدم روزنامه ها و جرايد مي نويسند كه آقاي حاتمي مي خواهند زندگي تختي را به تصوير بكشند. يك روز دوستان نزديك آقاي حاتمي آمدند باشگاه دخانيات، گفتند هر جا رفتيم نشاني شما را داده اند. ما بعد از تمرين با آنها رفتيم خيابان زرتشت، دفتر آقاي حاتمي. او تا مرا ديد، بغلم كرد و بوسيد. بعدديدم آقاي عبدالله اسكندري آمد و ما را نشاند پشت ميز گريم. بعد از ۲ساعت كار، خيلي شبيه تختي شدم.
خود آقاي حاتمي هر دو دقيقه، يك بار مي آمد نگاه مي كرد و مي رفت ودر همان بين هم آقاي عزيز ساعتي عكس مي گرفت. يكي از عكس ها خيلي خوب شده بود. آدم فكر مي كرد خود تختي است. خلاصه، ما تست گريم را رد كرديم و قرارمان را گذاشتيم اما بعد از خداحافظي مدت ها خبري نشد.
چرا؟
عرض مي كنم . بنياد مستضعفان كه تهيه كنندگي فيلم را تقبل كرده بود، به دليل هزينه زياد از زير اين كار شانه خالي كرد.
شما سراغي از آقاي حاتمي نگرفتيد؟
نه. سال ۶۹ بود كه ما در اردوي تيم ملي بوديم و بچه هاي تيم جوانان را براي مسابقات فرنگي جهاني آماده مي كرديم. يكدفعه خبر رسيد كه «با اين شماره زنگ بزن آقاي حاتمي كارت دارد.» زنگ زدم خود علي آقا گوشي رابرداشت. آدرس خانه اش را داد و من بلافاصله رفتم.
حاتمي زنگ زد به آقاي شفيع، مجري «ورزش و مردم» و گفت: بهرام خان، خسرو آمده و الان براي اين نقش خيلي هم آماده تر هست.
شما نترسيديد از اينكه اتفاق قبلي تكرار شود؟
نه، خب علاقه داشتم. قرار شده بود باشگاه پرسپوليس و سازمان تربيت بدني اين فيلم را تهيه كنند. اما بعد كه ما برگشتيم اردو، دوباره هيچ خبري نشد.
چرا؟
دوباره همان آش وهمان كاسه. آقاي حاتمي گفت هزينه فيلم زياد است، قبول نكردند. آن روز من پيش خودم فكر كردم روح مرحوم تختي راضي نيست اين فيلم ساخته بشود.
اما دوباره ماجرا تكرار شد.
بله، ۵ سال بعد. در باشگاه دخانيات مشغول تمرين بودم كه پاي تلفن مرا خواستند. اين دفعه از دفتر هدايت فيلم. گفتند فردا بيا.
و قبول كرديد؟
گفتم اين سومين بار است صورتمان را مي دهيم دست شما و پماد مالي مي  كنيد و بعد هيچ. اما گفتند نه اين بار مصمم هستيم. البته خانواده تختي مخالف بودند، اما خود آقاي حاتمي آنها را قانع كرد.
مخالفت براي چي؟
آنها از شايعات مي ترسيدند. اما حاتمي به خانم توكلي گفت: من آنقدر به شما و شادروان تختي علاقه دارم كه قرار است دخترم، نقش شما (همسر تختي) را بازي كند. خلاصه، من سه ماه ماموريت ورزشي از دخانيات گرفتم تا كار را شروع كنم.
باي بسم الله شروع كار چه بود؟
ما سه نفر بوديم، يك نوجوان بود به نام غلامرضا فكري كه كودكي هاي تختي را بازي مي كرد جواني بود به نام سهراب رستمي كه جواني تختي را اجرا مي كرد و من كه از ۲۴ سالگي به بعدش را بازي مي كردم.
آن دو نفر شبيه بودند؟
البته... بله، مي خوردند به نقش.
خب؟
ما به اتفاق اين سه نفر تمرينات كشتي و باستاني را شروع كرديم.
شما آقا تختي را از نزديك ديده بودي؟
اتفاقا علي حاتمي هم همين را پرسيد. من هم گفتم بله، ۶ ماه تمام وقتم راگذاشته بودم تا او را از نزديك ببينم. حتي وقتي از ماشينش پياده مي شد پايم را جاي پاهايش مي گذاشتم حتي مي خواستم مثل او راه بروم.
حاتمي كه اين را شنيد خيلي خوشحال شد و گفت ۵۰ درصد كارها حل است.
به سبك كشتي تختي وارد بوديد؟
بله، او ساده كشتي مي گرفت و روبه جلو. رقص پا مي كرد و دستهايش را مدام تكان مي داد. آقايي بود به نام... (فكر مي كند)
آقاي مهرآموز، او مربي قديم آقا تختي بود. او مي آمد سر تمرين و من از او ياد مي گرفتم.
چند سالتان بود آن موقع۴۵ ساله بودم؟
جالب نيست كه آن موقع مي خواستند به شما كشتي ياد بدهند؟
(مي خندد)... ورزش باستاني هم كار مي كرديم. زير نظر ۳ مرشد.
در كنار اينها تمرين بازيگري هم داشتيد؟
هنوز به آنجا نرسيده ايم. بعد يك روز ديديم كه آقاي حاتمي دفتر كارش نيامد. گفتند مريض حال است. گفتيم چه شده؟ گفتند كمرش درد مي كند. به او توصيه كردند برود آبگرم. ايشان رفت آبگرم. به من گفت: «ماساژور خوب سراغ داري؟» من يكي از بچه ها را معرفي كردم، اما روز به روز درد به ايشان غلبه مي كرد. حتي يك روز كه قرار بود برود زورخانه هژبر، زير بغلش را گرفتند و بردنش.
بعد هم كه آن ماجرا پيش آمد.
بله. در بيمارستان دي تشخيص دادند كه ايشان سرطان معده دارد. آقاي حاتمي رفت انگليس و شيمي درماني كرد. وقتي بعد از ۶ ماه برگشت تهران، ديديم او حاتمي قبلي نيست. انگار ۸۰ سالش شده بود. اما بنده خدا باز اميدوار بود. مي گفت: «خدا كند اگر رفتني هستم بعد از اين فيلم بميرم.»
كار دوباره كي آغاز شد؟
شهريور ۱۳۷۵ كار دوباره شروع شد. خياطي و دكور و اين چيزها. او هم يكي دو ساعتي مي آمد و سري مي زد و بعد مي رفت استراحت. دوباره ما را گريم كردند. جالب است بدانيد روي من ۵ گريمور عوض شد.
چه كساني بودند؟
اولي آقاي اسكندري، بعد آقاي ولدبيگي، بعد آقاي ميركياني، همينطور آقاي معيريان. يكي ديگر هم هست، آقاي... يادم نيست.
آخرين گريمور كي بود؟
در فيلم آقاي حاتمي، آقاي ولدبيگي. خدمتتان عرض كنم ايشان درست ۱۰ آبان ۷۵ با يك پلاكارد بسم الله الرحمن الرحيم با فيلمبرداري آقاي تورج منصوري كار را كليد زد. فيلمبرداري از قهوه خانه اي شروع شد مربوط به سال ۱۳۳۵ كه آقاي بهمنش كشتي اي را گزارش مي كرد و مردم گوش به راديو بالا و پايين مي پريدند. بعد هم صحنه به دنيا آمدن تختي و مصادره زمين هاي پدر آقا تختي و دق كردن او. در همين روزها بود كه تختي درس را رها مي كند و مي رود سراغ نجاري. تختي اين روزها آقاي فكري بود.
به آقاي رستمي هم نقش رسيد؟
بله.
چند سكانس؟
خيلي كم. سكانسي بود كه از سر كار بر مي گردد و نان مي گيرد و مي دهد دست مادر.
و شما منتظر بوديد؟
بله. اما يكشب درد وحشتناكي آقاي حاتمي را گرفت.۱۱ آذر بود. ايشان را فرستادند بيمارستان و بعد از دو روز فوت كردند و فيلم ناتمام ماند.
آن ديالوگ معروف آقاي انتظامي و آقاي حاتمي را سر صحنه بوديد؟
بله. صحنه اي بود كه غلامرضا مريض مي شود و پدر او مي آيد دم سقاخانه و آنجا از آقا امام رضا طلب سلامتي غلامرضا را مي كند. آقاي انتظامي در آن صحنه به جاي غلامرضا گفت «علي» و ما همه گريه كرديم. خدا آقاي حاتمي را رحمت كند.
و طلسم شكسته نشد؟
نشد. نمي دانم. گفتم كه شايد روحش اجازه نداد. گرچه آقاي حاتمي خيلي دوست داشت. خواست خدا بود.
شما به اين نتيجه نرسيديد كه اصلا امكان ندارد؟
چرا. ولي آقايان شايسته به ما محبت داشتند و گفتند شما در حالت «استندباي» بمان، ما مي خواهيم فيلم را بدهيم دست كارگرداني كه شبيه آقاي حاتمي است. ما ۵-۶ ماهي بيكار بوديم. اسم هاي زيادي هم مطرح شد. از آقاي تقوايي گرفته تا آقاي كيميايي. تا اينكه قرعه به نام آقاي افخمي درآمد كه به نظرم براي ايشان سنگين بود.
چرا؟
همان سوالي را كه آقاي حاتمي از من كرد، از ايشان پرسيدم. گفتم: تختي را ديده بودي؟ گفت: نه. آن روز به خودم گفتم اين فيلم، فيلم نمي شود.
كار از كي شروع شد؟
آبان يا آذر ۷۶كه از خانه آقاي حاتمي فيلم را شروع كردند، اما به نظرم با عجله كار را شروع كردند، چون مي خواستند به جشنواره برسد.
مي دانستيد قرار نيست بازي كنيد؟
از او پرسيدم و گفت: هست. اما شما در صحنه اي مي آييد داخل روياي كارگردان.
فيلمنامه را ديديد؟
نه. نشان نمي داد. ولي فهميدم اين فيلم، آن فيلم نيست. من هم ديگر نرفتم سر صحنه. خلاصه زنگ زدند و گفتند بيا. ما رفتيم و به آقاي افخمي گفتيم اين فيلم شما در شان جهان پهلوان نيست.
چرا مثل آقاي حاتمي نمي سازي؟ ايشان هم گفت سرمايه بدهند تا بسازيم. مشكل فقط سرمايه بود؟
ايشان اينطور مي گفت: البته ناگفته نماند كه سيما فيلم، بعد از فوت آقاي حاتمي خودش را كنار كشيد و سنگيني بار فيلم افتاد روي دوش هدايت فيلم.
و نقش شما؟
من كه قرار بود نقش تختي را بازي كنم، شدم مصاحبه شونده اي كه از او مي پرسند كه تختي را ديدي يا نه و از اين حرف ها. يك صحنه هم نشستيم داخل بنز ۱۸۰ آقا تختي و از ما فيلم گرفتند. همين.
ناراحت شديد؟
بله.
چرا؟
براي اينكه يك زمان در اين فيلم نقش اول را داشتم، اما نقشم شد اين. دلخوشكنك! يك صحنه بود كه من سوار ماشينم بودم و يك آقاي اصفهاني آمد به من گفت قيافه ات به تختي نمي خورد... خلاصه متاسفانه اينجوري شد. كاش به من مي گفتند براي اين فيلم جديد نمي خواهيمت... مثل بقيه.
چقدر دستمزد مي گرفتيد؟
من ۳۰ ماه در اختيار، آقايان شايسته ها بودم. ۵/۱ ميليون پول گرفتم. جاي اضافه كار اداره ام. در واقع پول نگرفتم.
از حاصل كار راضي نبوديد.
اصلا، به اين نتيجه رسيدم كه آقاي حاتمي كه خدا رحمتش كند، مي خواست ما را به عرش برساند ولي آقاي افخمي... خلاصه اينكه ما را كشيد به فرش.
استعدادش را داشتيد؟
راستش من ورزشكارم. تيپم هم سينمايي نيست، اما به خاطر آقا تختي خيلي دوست داشتم اين نقش را بازي كنم. دوست داشتم جوان ها تختي را ببينند و از او الگو بگيرند.
البته نمي خواهيد كتمان كنيد كه نقش اول شدن در يك فيلم بزرگ هم بسيار جذاب بود.
شايد ولي خود من هم آدمي بودم كه دو نفر مي شناختندم. البته به گرد پاي آقا تختي هم نمي رسم ولي قهرمان آسيا بودم و چند سال عضوتيم ملي.
... و بعد از فيلم تختي؟
زده شدم. الان اگر جايي ببينم فيلمبرداري است رويم را مي كنم اين ور. با من خوب تا نكردند، رفاقت نكردند.
آقاي نظافت دوست، بچه كجا هستيد؟
نازي آباد، هزار دستگاه.
چند تا بچه داريد؟
دو دختر و يك پسر.
فيلم جهان پهلوان را ديدند؟
بله. اما وقتي برگشتند خوششان نيامد. به جز بچه ها ، رفقا هم خيلي انتقاد كردند.
از شما؟
نه از آقاي افخمي، البته اين را هم مي گويند كه تو چرا قبول كردي.
و چه جواب مي دهيد؟
مي گويم اگر مي دانستم اينطوري مي شود، قبول نمي كردم. اتفاقا هفته پيش يكي از كشتي گيرها ويدئوي اين فيلم را ديده بود و آمد گفت: آقا فيلم را ديدم. من هم قبل از آنكه او بگويد گفتم خوشت نيامد؟
خلاصه...
اين فيلم اول و آخري بود. به آقاي افخمي گفته بودم سنگيني ما را حفظ كند. مگرمن مي خواستم فردين بشوم... به هر حال سليقه اش اين بود.
به هر حال سلايق فرق مي كرد. حاتمي اهل به تصوير كشيدن تهران قديم و فضاهاي نوشتالژيك بود و افخمي پليسي ساز.
احسنت. حرف دل ما را زدي. خوشمزه اين كه تابستان گذشته فيلمسازان ورزشي را دعوت كردند من هم رفتم آنجا و مرا دعوت كردند روي سن. داشتند تشويق مي كردند و من دولا راست مي شدم كه اسم آقاي افخمي را صدا كردند و جايزه اي نقدي به او دادند... (مي خندد) سهم ما هم همان تعظيم كردن بود (مي خندد)
الان چه كار مي كنيد؟
مربيگري. بيشتر، باشگاه دخانيات هستم. اينجا عشق ماست و با برادرم هم يك باشگاه بدنسازي داير كرده ايم تا اموراتمان بگذرد.
الان اگر يك بار ديگر فيلم تختي را بسازند.
(بدون مكث) ديگر نمي روم.
مطمئنيد؟
بله، چون... صورتم و سنم به من اجازه نمي دهد. البته با گريم شايد بشود كاري كرد، اما چون سختي ها ديده ام، ديگر نمي شود. يكي از مشدي ها رك مي گفت: بعضي ها كريم شيره اي را كريم تركه مي كنند و بعضي ها برعكس. «تو كريم شيره اي شدي!»

طوق نفريني ابدي برگردن
000999.jpg
بابك تختي 
هفتادو يك سال پيش، در پنجم شهريور ۱۳۰۹ در خاني آباد تهران، پسري چشم به جهان گشود كه آخرين فرزند خانواده اي بود كه پيش از او دو دختر و دو پسر را در دامان خويش داشت. كسي نمي دانست همين پسر دردانه پدر، ارباب رجب، و عزيز كرده مادر، خانم جون، كه از همان آغاز، خانواده را از پس ضبط و غصب زمين بزرگ يخچال براي احداث راه آهن سراسري و گروگذاري خانه مسكوني، ورشكسته خواهد ديد، با حركات دلنشين كودكانه اش حلقه اي خواهد بود براي اتصال اين جمع پريشان شده. غلامرضا خود كوچكتر از آن بود كه بداند مصادره اين زمين، سلامت روحي ارباب را خواهد گرفت و در تمام طول زندگي ترجيع بند كلامش «پيش شاه كه مي ري بگو پول زمين را بده» خواهد بود، و پيرمرد تا آخر هم شايد ندانست كه غلامرضاي كوچكش هيچ وقت از هيچ مسوولي براي خودش كمك نخواست. شصت سال پيش وقتي «پهلوان مروي» صاحب زورخانه گردان خاني آباد، با آن قد بلند و شانه هاي پهن، و با آن چشمان ريز خشمگين، غلامرضاي كوچك را با عتاب از در بيرون مي راند، نمي دانست كه او به زماني كمتر از سي سال نياز دارد تا آبرويي به پهلوانان بدهد كه شعبان جعفري با زخمهايي كه بر پيكر دكتر فاطمي مي نشاند سعي در برباد دادنش داشت. پنجاه سال پيش، چيزي كم يا زياد، استاد نجار خاني آباد وقتي با اره دست غلامرضاي جوان را پاره پاره مي كرد، نمي دانست غلامرضا جلوي پسرعمويش تمام قد مي ايستد تا ماجرا به گوش عمويش ارباب تقي نرسد كه همه خاني آباد، حتي دورتر از خاني آباد هم، از برق تيز قمه اش خوف داشتند و همين استاد نجار نمي دانست، ده پانزده سال بعد در قهوه خانه، بالاتر از مسجد قندي، همانند بقيه اهل محل، گوش به صداي راديو مي سپارد و زير لب براي همان شاگردي كه استخوانهايش را زير مشت و لگد مي گرفت، دعا مي كند. شايد هيچ كس در باشگاه پولاد نمي دانست اين غلامرضاي نوزده بيست ساله كه از زخم زبان اين و آن مي گريزد تا به سفارش قوم و خويشش، «مهندس حسيني» كه بعدها مشاور دكتر مصدق شد، به مسجد سليمان برود و در خلوت دور، تكليفش را با كشتي روشن كند، شش ماه بعد به بهانه دلتنگي مادرش باز مي گردد و در مسابقات قهرمان كشوري حريف قدري مي شود براي «علي غفاري» كه مشهور بود به «علي بالا» و از همان مسابقه بود كه يقينا، همه اهل فن دانستند اين جوان ديگر حضور دائمي خواهد داشت در عرصه كشتي.
از آن پس، حدود يكسال بعد، در كنار اعضاي تيم ملي قرار گرفت و تا پانزده سال دغدغه اي نداشت جز جبران محبت مردم كه خود اداي دينش مي دانست. قبول كه از همان آغاز يعني «جهاني هلسينكي» مدال طلا از كفش گريخت و نصيبش جز نقره نبود و تا دو دور پس از آن، در المپيك هلسينكي و در مسابقات فستيوال ورشو، همان نقره بود كه به پاس تلاش جانفرسا گريبانش را مي گرفت اما برق درخشان پيروزي را در گامهايي مي ديد كه با پس زدن دوران جواني استوار مي شد و طلاي المپيك ملبورن ثمره آن بود و همين طلاي المپيك بود كه بلند آوازه اش كرد و عرق شرم بر پيشاني اش نهاد وقتي در راه دفتر كيهان ورزشي ميان حلقه مردم قرار گرفت و از ترس آنكه چهره محبوبش سرخ تر نشود به مغازه اي پناه برد. و اين طلاها گرچه بلاانقطاع جز يكبار در مسابقه جهاني صوفيه كه رنگ به نقره باخت، در مسابقات آسيايي توكيو و چند بازي دوستانه ديگر تا مسابقه جهاني تهران ادامه داشت، ولي آنچه او را در تختي شدنش يار بود، همان خوني بود كه عياران بدان متصف اند. در همان «جهاني» تهران بود كه تمام حريفان صاحب نام و قدرش را در عين جوانمردي، قدرتمندانه شكست داد و همين دستمايه جانانه اي شد براي مردم تا «جهان پهلوانش» بنامند و در او عيار دير گم كرده خود را باز يابند. او با بخشش حقوق بازوبند پهلوانيش به جواني كه درس افسري مي خواند يا آن جمع آوري چند روزه اعانه براي زلزله زده هاي بوئين زهرا كه چند سال بعد روي داد، به افسانه سازي هايي كه پيرامونش از چندي قبل آغاز شده بود شتاب مي داد. ترديدي نيست او كه گفته بود، وقتي اول شدم ديدم فقط بايد گردنم را بيشتر خم كنم، تا مدال طلا را به گردنم بياندازند، از روي احساس مسووليتي كه نسبت به مردم داشت دل به مدال طلا بسته بود و شكست ناباورانه المپيك رم برايش در حكم خيره سري سرنوشت بود كه بازي ديگري در سر داشت و او همين را مانعي مي ديد ميان آن گيرش و دهش عاشقانه اش با مردم. او در شرايطي نتيجه مسابقه را در پس يك لغزش به حريف واگذاشت كه خود تا پاي فينال به سبك و سياق آن روز،بي نمره منفي (برد تمامي حريفان با ضربه فني)، بالا آمده بود و رقيب تركش، زير فشار مربي كه مي گفت: «تختي كه خدا نيست، شايد تو برنده شدي»، روي تشك حاضر شده بود و چنان اين باخت هم به كام او و هم به كام علاقه مندانش تلخ آمد كه حتي مدال طلاي مسابقات جهاني يوكوهاما كه تيم ايران در آن براي اولين بار به مقام قهرماني جهان رسيد نيز نتوانست دست كم براي او تسلايي باشد. چون او از همان اوج كه نهايت آميختگي زور تن بود با مهارت اجراي فن، ديد كه پيچ هاي ديگر در سراشيبي، منزل دارد و اولين نشانه اش «جهاني توليدو» بود. هر چند كه پس از ده پانزده دقيقه كلنجار رفتن با جوان رعناي تازه نفس روس «آلكساندر مدويد»، كه امروز هنوز آقاي كشتي دنيا است، نتيجه مساوي به دست آمد و كار به شاهين ترازو كشيد و او، به خاطر دويست گرم اضافه وزن بازنده ميدان شد و آخرين مدالش كه همان مدال نقره بود را هديه داد به مردمي كه فكر مي كرد هر چه دارد از آنان است. او دوبار ديگر هم، پس از غيبت يكساله كه به قصد خداحافظي تشك را ترك كرده بود كه شايد آن هم از روي طعن و توهين هايي بود كه از دوستانش در اردو و گوشه و كنار مي ديد، در المپيك توكيو و جهاني توليدو، شركت كرد كه در اولي، هم به خاطر خستگي و هم  به خاطر بد اقبالي روي سكو نرفت و مقام چهارم را به دست آورد و همين جا بود كه شب عرق كرده از خواب مي پريد و فرياد مي زد: «جواب مردم را چي بدم؟» و آن دوست سنگين وزن هم اتاقي داد مي كشيد «گور باباي مردم، بگذار بخوابيم...» و در مسابقه دومي، پس از دو سه نبرد از دور خارج شد. همين دو مسابقه است كه عده اي را به اين عقيده رساند كه او نبايد به ميدان مي رفت و آن را معلول توطئه مطبوعات مي دانند و عده اي ديگر كه شايد خود نيز در زمره آنان شد، آن را حاصل گردن نهادنش به خواست مردم دانسته اند. به هر صورت اين آخرين حضور او بود روي تشك كشتي و پس از آن براي هميشه اين دوران را با ركورد سه مدال المپيك (يك طلا و دو نقره) پشت سر گذاشت كه هنوز در كشورمان شكسته نشده است. پس از اين به ياد ازدواج افتاد كه پرغوغاترين حادثه را در زندگي اش و زندگي ديگري آفريد. چنان كه مرگش را كه يك سال و دو ماه پس از همين عروسي بود به همين مربوط كردند كه تمام خاطره هاي تلخ ديگر زندگيش را از يادها زدود و هيچكس، ديگر به ياد نياورد يا نخواست به ياد آورد كه او را به سالن مسابقات راه نمي دادند و هيچكس انگار صدايش را در جمع دانشجويان سرگرم تماشاي مسابقه، پينگ پنگ احتشام زاده با آن حريف ژاپني نشنيده بود كه «من سخنران نيستم، ولي اميدم به شما دانشجويان است» و هيچكس انگار آن شماره كيهان را نديده بود كه پس از پيروزي يوكوهاما نوشت «تختي نماينده، ورزشكاران در كنگره، جبهه ملي ايران شد» و همه يكدست فراموش كردند كه برگزاري شب چهلش ممنوع شد و همين علت يا علتها بود كه يكي پس از چهارده ماه زندگي مشترك با او ضد قهرماني شد با دستاني آلوده به خون سياووش كه از ميان جاي تاريخ آمده بود با طوق نفريني ابدي به گردن. جسد او در هجدهم دي ماه سال ۱۳۴۶ در هتل آتلانتيك يافته شد.
برگرفته از كتاب پرتره هاي بهزادشيشه گران از غلا مرضا تختي - ۱۳۷۷

تشريفات ممنوع
يك روز خدا بيامرز حاتمي گفت: دنبال يك خاطره جالب مي گردم. گفتم مر شد مهدي كره اي كه ۱۵-۲۰ روز پيش فوت كرد، چيزهايي برايم تعريف كرده. مرحوم حاتمي گفت بگو.
«شادروان تختي اصلا تشريفات دوست نداشت. يك روز ما تصميم گرفتيم آقا تختي را دعوت كنيم زورخانه هژبر. رفتيم سراغش در سالن و گفتيم منت بگذار و بيا زورخانه. ايشان هم گفت چشم، منتها به اين شرط كه تشريفاتي نباشد. گاوي، گوسفندي، پلاكاردي، چراغي باشد، نمي آيم. خلاصه قرار شد آقا تختي بيايد. من هم رفتم به رئيس باشگاه گفتم كه پس فردا ايشان مي آيد، اما گفته تشريفات نباشد. اما رئيس زورخانه جواب داد: مگر مي شود؟ رفت ريسه گرفت و گوسفند خريد و بلندگو گذاشت و ... اين خبر به گوش آقا تختي رسيد و او آن شب نيامد. اما دو شب بعد يكهو به ما خبر دادند كه آقا تختي بي خبر آمد. وقتي ريسه ها را جمع كرده بوديم و خبري از تشريفات نبود. آقا تختي گفت: آقاي مرشد كره اي، مگر نگفته بودم تشريفاتي نيستم؟»

نتوانست
مثل خيلي از ديگر نوجوان هاي كوچه پس كوچه هاي جنوب شهر، او نيز روزي آرزو داشته است «تختي» بشود. تختي براي آنها البته بسيار فراتر از يك ورزشكار محبوب و مشهور بود. در آن كوچه ها براي هر مرد، بزرگترين فضيلت و اصلا شايد آنچه كه آدمي را زيبنده عنوان «مرد» مي كرد، رفاقت و جوانمردي و معرفت بود. واژه هايي كه البته در آن جغرافياي خاص، معنايي بسيط تر داشتند و مي توان گفت آميزه اي بودند از همه آن صفت هاي نيك اخلاقي كه آدمي آرزويش را دارد. روح جمعي آن كوچه ها، تختي را تبلور مجسم اين واژه ها مي ديد. خسرو نظافت دوست هم به همين خاطر مثل همه آن بچه ها، آرزو داشت روزي مثل «تختي» بشود. اينكه چقدر توانست به اين  آرزويش برسد، موضوع گفت وگوي ما است با او.
پژمان

آخرين كشتي
000987.jpg
يك روز انتخابي تيم ملي بود. سالن هفتم تير. قيامت بود. مردم به خاطر قهرمانها ريخته بودند براي تماشا. خيابان هم پر از جمعيت بود. آخرين كشتي آقا تختي با اميري بود. با فورد كنسول كرم رنگي آمد خيابان سپهسالار. يادم هست فرمانش دست راست بود. از ماشين كه پياده شد تا از در تمرين برود داخل، مردم دورش را گرفتند تا اگر بشود با او بروند داخل. آقا تختي در زد. علي دلال باشي از پشت در گفت كيه؟ جواب شنيد: «منم تختي.» آقا، كليد كه انداخت مردم هجوم بردند سمت در. آقا تختي ۳-۴ متر با آنهادويد. خدا بيامرز سروان ماهتاباني كه مي خواست مردم را متفرق كند، تختي او را بغل كرد و گفت: مسعود جان فقط در را ببند. ماهتاباني هم مردم را فرستاد داخل و از خير تنبيهشان گذشت. يادش به خير. اين آخرين دوره اي بود كه مرحوم تختي در مسابقات انتخابي شركت مي كرد.

چه غم آلود شبي بود...
از مجله فردس 
در عزاي جهان پهلوان سوگوارم. هر چند كه بر مرگش بسيار گريستم، يك بار در خلوتي خالص، با عباس پهلوان كه مرثيه اش را مي خواند، يك بار هنگامي كه غره از همت خود وارد حياط مسجد فخرالدوله شدم ولي دمي بعد قطره اي بي مقدار عظمت اندوه اين سرور مردان بودم و بارهاي ديگر- اما هنوز بغض نگشوده، گلويم را بسته است و اين هذيان جز هق هق عاجزانه اي در انتظار آن گشايش نيست. مددي!
«چه بگويم سخني نيست...» جهان پهلوان من به فضيلت و به شجاعت برتر از سقراط بود.
«جهان پهلوان رستگار شد، آرش قلمرو حيات خود شد، از مهلكه جست و از مردن نهراسيد، حتي در جايي كه مزد گوركن از بسياري چيزها افزونتر است.»
بر مرگ او مرثيه نمي توانم نوشت، آن را با خود مي خوانم و مي گويم، زيرا كه بر ديگران غمين ترم. تصويري در برابر دارم از تابوت وي بر دوش مردان و چه بسيارند از اين مردان كه حتي به هنگام انجام اين مهم، گردن را جلوي دوربين عكاسي، افراخته كرده و در چشم سرد آن، به سنتي ديرين، آن لبخند خنك معهود را بر شكاف زشت لب ها آورده اند و اين تصوير چه گوياي فضاي دريايي است كه آن ماهي آب شيريني، در آن سي و اندي سال دست و پا زد. جهان پهلوان از ما گريخت و به جهاني ديگر شتافت، اما نامردان هستند و پيوسته خواهند بود. در دريغ عظيمي كه رحلت جهان پهلوان است، ياراي اينم نيست كه دست به نوشتن چيزي ديگر ببرم. مصيبت، كشنده تر از آن است كه مجال انديشه اي ديگر برايم بگذارد.
در فروبند كه ديگر با من 
رغبتي نيست به ديدار كسي 
(نقل از كتاب «اشعار و مقالات برگزيده درباره تختي»)
جمشيد ارجمند

سووشون
000993.jpg
بابك درست مي گويد: تختي به سياووش شبيه تر است تا رستم. آزمايش هايي كه تختي در طول زندگي از آنها عبور مي كند، بيشتر به سرنوشت سياووش مي ماند تا هفت خوان رستم. به قول بابك: رستم كمتر اهل گذشت است، او پسر خود را مي كشد در حالي كه تختي، چون سياووش مظلوم است.
امان از ما ملت مظلوم پرست. از ميان پهلوان هاي شاهنامه هم، آن كه در آئين هاي كهن ما سوگواره دارد، سياووش است. مظلوم ها را دوست داريم و تختي چهره اي مظلوم است. به قول بابك «جواب هيچ ظلمي را نداد» (اين را با اندكي حرص مي گويد) آوار ظلم هايي كه به تختي و همسر و فرزندش شد، پس از مرگ او هم ادامه يافت.
شاه تركان سخن مدعيان مي شنود
شرمي از مظلمه خون سياووشش باد

غلامرضا
در مورد «غلامرضا تختي» كوچك از او پرسيديم. گفتيم در اين دوره و زمانه كمتر كسي اسم پسرش را غلامرضا مي گذارد، اين اسمي است كه از دوره اش گذشته است؛ بعد هم آيا «غلامرضا تختي» بودن زيادي دشوار نيست؟
اين بي رحمي نيست كه پسر كوچولويت را به جاي اينكه مثلا آرمان تختي، اميد تختي يا پژمان تختي بنامي، «غلامرضا تختي» ناميده اي! مي گويد: نه! من با اين مخالف نيستم كه يك تعهدهايي را بر گردن پسرم بگذارم. كاري كنم كه هميشه به ياد داشته باشد نوه كيست. اين نام تعهدآور است، اما اين تعهد لزوما چيز بدي نيست. براي خودش هم مفيد است.

رفقاي پدر
000996.jpg
از او در مورد رفقاي پدرش مي پرسيم و اينكه آيا از آنها سختي و آزاري هم به او رسيده است يا نه! مي گويد: اين چه سوالي است كه مي كنيد! من از دوستان پدرم به جز محبت و لطف هيچ نديده ام. هر كدام از آنها هر محبتي كه مي توانسته اند به من كرده اند. هنوز بعضي از آنها گاهي به من سر مي زنند و محبت دارند.
هرچه اصرار مي كنيم كه يكي را كه بيش از همه مهرباني دارد نام ببر، پرهيز مي كند. مي گويد همه مهربانند ودوستشان دارم. هميشه فكر مي كنم كه آنها دوره اي را با پدرم گذرانده اند و رفاقتي باهم داشته اند و اين در من نسبت به آنها حسي از احترام ايجاد مي كند.

خانه شميران
از اينكه خانه قديمي تختي در شميران (خيابان فرشته) تخريب و به جاي آن ساختمان جديد ساخته شده، دلخور است. مي گويد چند سال پيش شهرداري (در زمان كرباسچي) بنا داشت آنجا را خريداري و به موزه دائمي كشتي ايران تبديل كند. اما در اثر يك بدشانسي، اين طرح به تعويق افتاد تا اينكه خانه خراب شد و به جاي آن ساختمان هاي جديد ساخته شد. حيف!

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |