تختي مثل يك ققنوس است. مدام از خودش زاده مي شود.
هرچه هم تلقي ما از او تفاوت بكند و نگاهمان به دنيا عوض شود، تصوير تختي هم با ما تغيير مي كند.
واقعيت اين است كه من هيچ سندي نديده ام كه ثابت كند تختي را كشته اند. البته هيچ سندي هم ندارم كه خودكشي كرده است، اين را هم با قاطعيت نمي شود گفت .
مجسمه سازي داشت مجسمه اي از تختي مي ساخت و خيلي هم اصرار داشت كه اين مجسمه رئال باشد دوستان تختي مي گويند من از او دو سانت بلندترم . من اين نكته را به آن مجسمه ساز گفتم... نمي دانيد چقدر به او برخورد!
مقبره در حد يك ورزشكار و يك قهرمان معمولي هم كه مدال طلا آورده است، نيست. چند سال است كه وعده داده اند آنجا را درست كنند و چيزي مثل يك فرهنگسرا يا خانه فرهنگ بسازند. چند سال پيش ما كلنگ آن را هم زديم. ولي گويا اين طرح متوقف شده است و من هم نمي دانم
عكس از كتاب غلا مرضا تختي
پژمان راهبر - اميد پارسانژاد
دستانش بايد شبيه دستان پدر باشد. وقتي از پشت پيشخوان كوچك كتابفروشي نشر قصه، دستش را به نشانه سلام دراز كرد اين را فهميدم. روزي كه براي اولين بار مي ديدمش، چند سال پيش بود، حول و حوش ۱۷ دي. همان روزهايي كه رگ «تختي دوستي» ما مي زند بيرون. همان حوالي لامصب روزهاي سردي كه جهان پهلوان يله داد به خاك سرد ابن بابويه.
از آن چند سال پيش كه بابك گفت مصاحبه نمي كند، مرتب رفته ام سراغش. بالاخره مطمئن بودم روزي مقاومتش مي شكند. روزي مثل ۱۴ دي ۱۳۸۲ كه در همان كتابفروشي، سه ساعتي روبه روي هم نشستيم. سه ساعت براي كشف چيزي تازه. سه ساعت براي تماشاي بابكي كه بايد شبيه پدرش باشد. آيا هست؟
پژمان: آقاي بابك خان! در اين چند سال مصاحبه نمي كردي؟ چه شد امسال رضايت دادي؟
براي اينكه بعد از هر مصاحبه اي پشيمان مي شدم. فكر مي كردم مي بايست حرف هاي بهتري مي زدم. هيچ از مصاحبه كردن خوشم نمي آيد! (خنده) راست مي گويم! در واقع دليلش اين بود كه مصاحبه كردن را دوست ندارم اش. در تمام مواردي هم كه تن مي دادم - كه يك نمونه اش هم همين حالاست!- به اين علت تن مي دادم كه فكر مي كردم مجبور هستم... اگر كناره بگيرم، تعبيرهاي مختلفي مي شود. براي جلوگيري از اين تعبيرهاست كه به مصاحبه كردن تن مي دهم.
پژمان: من در چهار پنج سال اخير، هر سال همين موقع ها مي آمدم اينجا و هر بار در گرفتن مصاحبه موفق نمي شدم. اين بار هم راستش خيلي اميدوار نبوديم كه گفت وگو سر بگيرد... گفتيم مي آييم اينجا... تو مي گويي مصاحبه نمي كنم... بعد با تو حرف مي زنيم و اصرار مي كنيم و تو هم چيزهايي مي گويي و ما همين ماجرا را به عنوان گزارش يك مصاحبه انجام نشده چاپ مي كنيم!
يكي از دلايلش زلزله است. فدراسيون كشتي مرا دعوت كرد و آنجا خبرنگاري بود و چيزهايي از گفته هاي من را منتشر كرد... يعني گپي زديم و بعد هم گفت كه ضبطش روشن بوده است... در واقع در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم.
پژمان: به هر حال من هميشه تصورم اين بود كه تو به اين دليل مصاحبه نمي كني كه در اين مصاحبه ها، خواه ناخواه از پدر سوال مي شود. آيا اين تصور درست است؟
نه!
پژمان: يعني علتش اين نيست كه از قرار گرفتن زير سايه پدر خسته شده اي... از اينكه همه در مورد او از تو مي پرسند؟
اين مساله به شكلي وجود دارد... البته نه با اين تعبيري كه تو گفتي... علت اينكه من كمتر مصاحبه مي كنم همان است كه اول گفتم... ولي اينكه زندگي كردن زير سايه تختي مشكل است، حرف درستي است... يك بار مرا در لندن به يك مراسم زورخانه دعوت كرده بودند. آنجا يك نفر كه تختي را خيلي خيلي دوست داشت و بيش از سايرين هم به من محبت مي كرد، به من گفت: كار تو در زندگي خيلي راحت است! كافي است هر كاري كه پدرت مي كرد، بكني!... خب! اين حرف يعني اينكه خودت نباش. يعني وجود خودت را نفي كني!... اين ربطي به ارزشمند بودن كردار و منش تختي ندارد... تلخي ماجرا اين است كه از من انتظار دارند خودم را نفي كنم... ببين! من هميشه با تختي زندگي مي كنم... از همان بچگي، روزگاري كه اسمش خيلي نمي آمد... اگر به خاطر داشته باشيد، در نشريات زمان شاه، اين اواخر به جز يك مورد، اسمي از تختي نبود... آن مورد هم به مناسبت يك دوره اي از مسابقات المپيك، چيزي از تختي در مجله فردوسي نوشته بودند. در همان دوران هم من با تختي زندگي مي كردم... در مدرسه، در خيابان يا در بقالي، هر كس مرا مي شناخت، خاطرات تختي برايش زنده مي شد. هنوز هم مردم چنين واكنشي دارند، بودن با تختي يك وجه زندگي من است... اما اگر دقت كني مي بيني كه بچه بيشتر آدم هاي بزرگ، به بزرگي نرسيده است... من خودم فرزندان بعضي روشنفكرها را مي شناسم كه هيچ دوست ندارند راه پدر يا مادر را بروند... اين كه از پيش به تو مدام تكليف كنند كه چكار بايد بكني، سخت است... زندگي كه فقط تكليف نيست... البته رابطه من و تختي قدري متفاوت است، چون من او را دوست دارم و راهش را هم دوست دارم... اما راه او را كشتي نمي دانم.
پژمان: هيچ تلاشي براي كشتي گير شدن نكردي؟ شنيده ام دوره اي كشتي مي گرفتي.
بله! يك دوره اي رفتم و كشتي گرفتم. در دانشگاه هم كشتي مي گرفتم و در مسابقات هم شركت كردم، اما به چند دليل ادامه ندادم. دلايلش را قبلا هم گفته ام، اما آنچه امروز مي توانم اضافه كنم اين است كه ديدم برايم ارزشش را ندارد... هر كاري دشوار است، اگر بخواهي ورزشكار خوبي باشي، بايد زندگي ات را وقف آن كني... يعني بايد عشق و علاقه داشته باشي... من ديدم باوجود اينكه كشتي را خيلي دوست دارم ولي هدف من نيست كه زندگي ام را روي آن بگذارم...
اميد: كه تازه در بهترين حالتش بشوي تختي.
... اگر تازه بتوانم بشوم... در واقع حداكثرش آن است كه خود آن هم حداكثر زندگي تختي نبود... برفرض كه مي توانستم كشتي گيرخوبي هم بشوم اما كشتي گير شدن اساسا ربطي به تختي شدن نداشت... تا به حال حتي يك نفر نيامده به من بگويد پدرت را به اين دليل دوست داشتم كه كشتي گير بود... مردم تختي را دوست داشتند، چون آدم خوبي بود و اگر براي من جالب بود كه راه تختي را بروم، اين ربطي به كشتي گير بودن او نداشت... دست كم تلقي من اين است.
پژمان: البته من فكر مي كنم در نظر مردم، آن قهرماني هم خيلي اهميت داشت.
بدون ترديد! به قول خودش، كشتي دريچه اي بود كه تختي از آن بده بستان عاشقانه اش را با مردم داشت. رابطه تختي با مردم با كشتي شروع شد ولي تمام ماجرا اين نبود و چنين رابطه اي الزاما با كشتي نبايد شروع شود... براي اينكه آدم خوبي باشي و مردم تو را دوست بدارند،« مي تواني كارهاي ديگري هم بكني».
پژمان: درست است، ولي اين وجه رابطه كه مردم گاهي نبودن خودشان را در بودن تختي معني مي كردند هم وجه مهمي است هر كس ديگري هم ممكن است امروز آدم خوبي باشد ولي تختي نمي شود...
ببين! به جز اين موضوع، زمانه هم زمانه متفاوتي است زمانه اي نيست كه در آن تختي به وجود بيايد...
اميد: تختي خيلي خوش شانس بود! يعني در واقع اسطوره او با كنار هم قرار گرفتن عواملي شكل گرفت كه دركنترل هيچ كس نبود. اگر زندگي تختي را مرور كني و بخواهي از آن يك درام خطي ساده و جذاب در بياوري، خيلي نبايد آن را دستكاري كني، يا وقايع را جابجا كني... اين زندگي گويي براساس يك درام قوي شكل گرفته است... شروع جذاب، نقطه عطف هاي خوب، موانع جدي وبزرگ، شكست ها و پيروزي هاي غير قابل پيش بيني و يك مرگ راز آلود... شايد علت اينكه كمتر كسي مايل است بپذيرد كه ممكن است تختي در آخر خودكشي كرده باشد، همين است.... مردم دلشان مي خواهد پايان زندگي اسطوره شان طوري باشد كه بيشتر مي پسندند.
بله! شرايطي كه تختي در آن زندگي مي كرد. بي ترديد در ظهور پديده تختي نقش مهمي داشت... كودتاي ۲۸ مرداد اتفاق افتاده بود.
نماينده پهلوان ها كسي مثل شعبان جعفري (شعبون بي مخ) بود.جامعه مايوس بود و ... همه اين ها دست به دست هم داد تا پديده تختي به وجود بيايد و خود او هم ازميان اين همه آدم، فقط خود اواين ظرفيت را داشت كه اين جايگاه را بگيرد... البته كه اگر زمانه ديگري بود، ممكن بود تختي به اين جايگاه نرسد...
پژمان: و اگر زنده مي ماند؟
بابك: نمي دانم، سوال خيلي سختي است!
پژمان: ما عادت داريم آدم ها را بزرگ كنيم و بعد به زمين بزنيم! البته اين اتفاق در مورد تختي نيفتاده است ، هر چند تلاش هايي شده است كه اين اتفاق بيافتد...
در خارج از كشور اين كار را زياد مي كنند... من خيلي ديده ام كه در خارج از كشور به تختي حمله مي كنند. البته اشكالي ندارد چون تغييري كه در تلقي ما از تختي به وجود مي آيد، در واقع تغييري است كه در خود ما اتفاق افتاده است. تختي يك انسان واقعي بوده مثل رستم يا سياووش افسانه نبوده است... حقايقي در زندگي او وجود داشت كه قابل كتمان نيست... او چند ويژگي دارد كه براي من خيلي جالب است... مثلا در اوج قدرتش اجازه نداد كسي از او سوء استفاده كند. خودش را به حكومت شاه نفروخت... اين كاري بود كه خيلي ها كردند و امن و آسايش هم در آن راه بود.او اين كار را نكرد و تاوانش را هم داد... اين يك واقعيت است و ربطي به افسانه هايي كه گرد شخصيتش ساخته شد، ندارد...
پژمان: اما موضوع، غلبه اين وجه افسانه اي بر وجه واقعي است. مردم در برابر پذيرفتن مسائل واقعي زندگي تختي يك جور مقاومت نشان مي دهند.هر آدمي در زندگي اش مسائلي دارد... مشكلات، اختلاف ها وضعف هايي دارد... ولي همه در مقابل پذيرفتن اين مسائل در مورد زندگي تختي مقاومت مي كنند و گويي مي خواهند او را سوپرمن جلوه بدهند...
در زمان حيات تختي، در مورد او افسانه سازي نبود. اما بعد از مرگش وضع فرق كرد. تختي هم مثل همه آدم ها ضعف هايي داشت. ولي با وجود اين ضعف ها و با همان گوشت و پوستي كه من و تو داريم و با همان توانايي هاي ما توانست در زمان حياتش خودش را به آن جايگاه برساند و توانست پشتوانه مردمش بشود. اين اهميت دارد... بعدا البته تصوير او مدام تغيير كرد و تغيير مي كند كه اين تغييرها به ما مربوط مي شود، نه به او... اگر بخواهيم خودمان را بشناسيم، مي توانيم مثلا تغييراتي كه اين تصوير در طول زمان در ذهن ما كرده است را بررسي كنيم....
يك ماجرايي برايتان بگويم... يك مجسمه سازي داشت مجسمه اي از تختي مي ساخت و خيلي هم اصرار داشت كه اين مجسمه رئال باشد و مو به مو به تختي شباهت داشته باشد... آمد از من عكس انداخت كه بتواند از روي عكس من آن را بسازد. دوستان تختي مي گويند كه من اندكي از او بلندقامت تر هستم... . دوستانش مي گويند! من كه او را به خاطر ندارم، تقصيري هم ندارم!... من اين نكته را به آن مجسمه ساز گفتم... نمي دانيد چقدر به او برخورد! مي گفت چنين چيزي اصلا امكان ندارد! تختي حتما از تو خيلي بلندتر بوده است! ...به همين دليل است كه من دوست ندارم تختي اسطوره شود... تختي آدمي است كه تو مي تواني سرت را بر شانه اش بگذاري و گريه كني يا از او كمك بخواهي... تختي بيشتر به سياووش شبيه است تا رستم. درست است كه زور بازوي رستم را دارد، ولي مثل سياووش زندگي كرده است، مثل سياووش از بين رفته است. او سرچشمه مهر و گذشت است. او خودش را به خاطر ديگران از بين برده است. اينها اصلا احتياجي به اسطوره سازي ندارد... . يعني به نظرم وقتي اسطوره اش مي كني، او را دست نيافتني و دور مي كني... .
اميد: به نظر تو چرا به چنين اسطوره اي نياز داريم؟ چرا اصرار داريم كه چنين اسطوره اي داشته باشيم؟
تختي يك ويژگي هايي دارد كه براي ما خيلي مهم و خواستني است. شايد به اين دليل كه خودمان اين ويژگي ها را نداريم، خيلي برايمان اهميت دارد. ما گذشتي را كه تختي داشت، نداريم... و دلمان مي خواهد يك اسطوره اي داشته باشيم، كه مثل رستم جاي ضعف هاي ما را پر كند!
پژمان: ولي نكته اينجاست كه حتي در مورد يك اسطوره اي مانند رستم، فردوسي داستاني مثل رستم و سهراب را در شاهنامه روايت كرده است كه چهره اي انساني از رستم به دست مي دهد. آنجا رستم كلك مي زند، شكست مي خورد و حتي پسر خودش را به اشتباه مي كشد!
... البته اينطوري نيست، يعني به نظر مي رسد كه رستم اشتباه نمي كند. من روي اين مساله قدري كار كرده ام و اهل فن هم نظر داده اند. به نظر مي رسد اينطور نيست كه رستم نداند سهراب پسر اوست، مي داند و آگاهانه او را مي كشد. هر چند وجه قصه گويي اين روايت و وجه دراماتيك آن رعايت شده است، ولي گويي رستم آگاه بوده است كه سهراب پسر اوست و او را مي كشد، چون سهراب مي خواست نظم آسمان و زمين را به هم بريزد. سهراب آمده بود كه شاه شود. به رستم هم مي گويد ما كه زورمان زياد است چرا خودمان شاه نشويم! در اول قصه رستم و سهراب، از «آز» سخن رفته است. يعني پهلواني كه به تخت شاهي طمع كرده است. در حالي كه پهلوان در نظام فردوسي، دست شاه است و نبايد چنين طمعي داشته باشد.
اميد: در واقع در انديشه سياسي ايران باستان، دو نوع فر ايزدي قائل بوده اند، يك فر پادشاهي و يك فر پهلواني. هر آدم زورمندي هم نمي توانسته است پهلوان بشود، مگر اينكه فر پهلواني داشته باشد... اين بحث رستم و سهراب مدخل خوبي است براي پيش كشيدن يك بحث ديگر.حتما شنيده ايد كه از نظر روانشناسي و جامعه شناسي، اسطوره هاي رستم و سهراب ايراني و اوديپ شهريار غربي را با هم مقايسه مي كنند و از اين مقايسه رفتارهاي متفاوتي را كه در اين دو جامعه وجود دارد تحليل مي كنند. در يكي پدر، پسر را مي كشد و در ديگري پسر، پدر را مي كشد و حتي همسرش را تصاحب مي كند... البته در زندگي معمولي، كسي، كسي را نمي كشد ولي...
چرا! مي كشند! اين كشتن، كشتن فيزيكي نيست، اما اين كه به من مي گويند مثل پدرت باش، يعني پسركشي... يعني كتمان خودم... نه اينكه من چيزي هستم، اما آزادي آن را ندارم كاري را كه دلم مي خواهد بكنم... همه به من مي گويند چرا كشتي گير نشدي!...
اميد: بابك جان! يك چيزي مي پرسم، اگر نخواستي جواب نده، سوال را هم حذف مي كنيم...! ببين! من ده سالم بود كه پدرم فوت كرد. او بعد از يك غيبت بيست وچند روزه به شهر كوچكي كه ما زندگي مي كرديم بازگشت ولي قبل از اينكه من از مدرسه برگردم و او را زنده ببينم، سكته كرد و فوت كرد. سنش زياد بود و بيماري قلبي داشت بنابراين مرگش طبيعي بود. من با مادرم تنها زندگي مي كرديم. پدرم در مقياس خودش و شهر كوچك ما مرد بسيار محترمي بود، بنابراين هميشه، سايه او روي زندگي من سنگيني مي كرد. همه از من انتظار داشتند در شان پسر او رفتار كنم... بسياري از شيطنت ها و جواني هايي كه دوستانم مي كردند را من جرات نمي كردم بكنم، چون شان و آبروي او به خطر مي افتاد. هميشه او را بسيار بسيار دوست داشتم و برايم مقدس بود... اما يكي دو سال پيش يك روانكاو به من نشان داد كه چطور نسبت به پدرم پر از خشم هستم! مثل هر بچه - به ويژه پسربچه - كه پدرش را از دست مي دهد، من هم در عالم بچگي نمي توانسته ام درك كنم كه مرگ او دست خودش نبوده است... با مرگش نوعي احساس ناخودآگاه طردشدگي پيدا كرده بودم... احساس مي كردم كه او را مرا ترك كرده و تنها گذاشته است و اين مرا خشمگين مي كرده، خشمي كه از شدت ترس و احترامي كه براي او قائل بودم، تا همين اواخر حتي از خودم مخفي نگه مي داشتم، در ناخودآگاه.
وقتي چنين الگويي را بر زندگي تو تطبيق بدهيم، همه چيز در مقياس هاي بسيار بسيار بزرگتر جلوه مي كند... به ويژه اين كه مرگ پدرت هم طبيعي نبوده است... آيا چنين خشمي نسبت به پدر درون تو هم وجود دارد؟
بالاخره من و پدرم يك روابط خصوصي هم داريم! گاهي از دستش عصباني مي شوم و خيلي وقت ها هم روابط ما محبت آميز مي شود... اين سركوبي كه توصيف مي كني... آره! گاهي خيلي سركوب گر مي شود، يعني اجتماع نقش سركوبگري به آن مي دهد... اما از طرف ديگر من با قيد و بندهاي زندگي موافقم.معتقدم كه اين قيد و بندهاست كه ما را كنترل مي كند. داشتن چيزي به نام آبرو چيز مفيدي است و اگر همه ما مراعات اين آبرو و شان را بكنيم زندگي خيلي بهتر مي شود، حتي اگر اين مراعات تحت نوعي اجبار باشد. اين چيزي نيست كه مرا زياد آزرده يا خشمگين كند. البته همانطور كه گفتم، من هم مثل هر آدم ديگري گاهي از دست پدرم، دلخور مي شوم...
پژمان: مثلا چه مواقعي؟...
... مثلا... وقتي كه احساس ناكامي مي كنم... يا... در بعضي شرايط ديگر...
پژمان: وچه زماني احساس غرور مي كني كه فرزند او هستي؟
خب! خيلي وقت ها!... نمي دانم! اينها چيزي نيست كه بتوانم بگويم، اينها را بايد بنويسم... به همين دليل است كه مصاحبه را دوست ندارم (خنده)... چون اين حرف ها را نمي شود گفت... بايد سرفرصت نوشت...، ببين! تختي مثل يك ققنوس است. مدام از خودش زاده مي شود. هرچه هم تلقي ما از او تفاوت بكند و نگاهمان به دنيا عوض شود، تصوير تختي هم با ما تغيير مي كند و اين فارغ از نگاه هاي سياسي روز اتفاق مي افتد.
اميد: قدري از زندگي سياسي او برايمان بگو... .
اين تغيير نگاه بيشتر به دليل مصداق هاست در حالي كه به نظر من آن جريان سياسي كه تختي به آن گرايش داشت خيلي مهم نيست... من نمي خواهم داوري بكنم، نه درمورد جبهه ملي و نه در مورد هيچ جريان ديگري... آن جريان سياسي، وقتي در مخالفت با شاه بود، معني پيدا مي كرد. يعني وقتي گرايش او اينطور تعبير شد كه تختي، در مقابل حكومتي كه مردم آن را از خودشان نمي دانستند، طرف مردم را گرفته است، اين گرايش اهميت پيدا كرد. تختي عضو كنگره جبهه ملي و نماينده ورزشكاران در آن بود.
پژمان: آيا اين گرايش سياسي بر اساس يك جهان بيني بود، يا بر اساس توصيه كسي بود؟...
جهان بيني داشت. او خودش تعلق هايي داشت، احساسات ناسيوناليستي هم داشت ولي بيش از همه تمايلات انسان دوستانه داشت كه خيلي هم در شخصيتش بارز بود... تحت تاثير كسي نبود... در مورد شيوه فعاليت سياسي او نمي خواهم داوري كنم، ولي آنچه براي من خيلي اهميت دارد اين بود كه با شاه مخالفت كرد، اين اواخر حتي از ديدن شاه هم اجتناب مي كرد. در دوسه سال آخر، هر وقت ديدار شاه پيش مي آمد، تمارض مي كرد... اينهاست كه براي من مهم است.
اما تختي وقتي فعاليت سياسي را آغاز كرد كه در اوج قدرت بود. هنگامي كه او از مسابقات جهاني يوكوهاما در سال ۱۹۶۱ با مدال طلا بازگشته بود، كيهان تيتر زد كه تختي به عضويت جبهه ملي درآمد.
پژمان: نكته ديگر هم اين است كه وقتي تختي از مسابقات توليدو برگشت، در دوران شكستش، بيشترين و باشكوه ترين استقبال از او شد و به قول آقاي بهمنش، آنجا تازه فهميد مردم به خاطر كشتي نيست كه او را دوست دارند.
بله! بنابراين به نظر نمي رسد در فعاليت سياسي او شهرت طلبي نقشي داشته است. اين كه انگيزه فعاليت او، شهرت طلبي بوده است، تمي است كه در خارج از كشور زياد مطرح مي شود.
اميد: البته اين كه كسي براي پيدا كردن معني تازه اي براي زندگي اش در دوراني تازه از عمرش ، فعاليت تازه اي بكند چيز بدي نيست، از اين جنبه هم اساسا اشكالي نداشت اگر تختي حتي پس از پايان دوران ورزشي اش فعاليت سياسي را آغاز كرد.
بايد ببينيم تلقي تختي حتي از ورزش چه بوده؟ او به جز اينكه كشتي را دوست داشت و از طريق آن براي خودش افتخاري به دست مي آورد، مي خواست كاري براي مملكت و مردم انجام دهد. به همين دليل هم مي گفت من با پول آن پيرزن بيچاره از كشور بيرون مي روم و نبايد ببازم. آقاي صنعتكاران تعريف مي كرد يكبار آنقدر به خودش فشار آورد كه بعد از پايان مسابقه بيهوش شد واو را به بيمارستان بردند... او از سر غيرت كشتي مي گرفت و مي خواست براي مردم كاري بكند.... بنابراين وقتي تشخيص داد كه منشاء اين بيداد از كجاست، باوجو اينكه راه امن و آسايش چيز ديگري بود، به آن پشت كرد و به مخالفت با حكومت پرداخت.
پژمان: گويا صداي تختي جايي نمانده است، به جز در يك جا. آقاي بهمنش مي گفت نواري از او وجود دارد كه در يك مصاحبه كوتاه آن جمله معروفش را مي گويد كه «من به مردم تعظيم مي كنم.» ايشان مي گفت اين مصاحبه براي راديو انجام شده ولي در آن دوره، راديو از پخش آن خودداري كرده است. اين نشان مي دهد كه دستگاه هم با تختي مخالف بوده است.
مخالفت دستگاه با تختي كه خيلي روشن بود. حقوق هايش را قطع كرده بودند، او را در ورزشگاه راه نمي دادند و از هر جنبه اي به او فشار مي آوردند. فشاري كه سرانجام به مرگش انجاميد.
پژمان: مثل اينكه به سوال بي پاسخ هميشگي در مورد مرگ تختي رسيديم، اين كه سرانجام تختي خودكشي كرد يا او را كشتند؟
اين براي همه سوال است. واقعيت اين است كه من هيچ سندي نديده ام كه ثابت كند تختي را كشته اند. البته هيچ سندي هم ندارم كه خودكشي كرده است، اين را هم با قاطعيت نمي شود گفت. شواهدي هست كه هر كدام از اين دو احتمال را ممكن جلوه مي دهد. اما اصل داستان اين است كه كشتن يك آدم فقط اين نيست كه با گلوله به مغزش شليك كني، يا او را تيرباران كني... همين كه چنين آدمي را در يك فشار خردكننده قرار دهي، اين عين قتل است... تمام حقوق هاي فرعي او را قطع كرده بودند... كسي را كه تمام عمرش در سالن كشتي گذشته بود، آنجا راه نمي دادند...
پژمان: اين «راه ندادن» مصداق مشخصي دارد؟ يعني يك بار جايي رفته و او ر ا راه نداده اند؟
همان داستان معروف تختي و شاپور غلامرضا كه همه مي دانند... در زندگي تختي دو ماجرا هست كه از همه مشهورتر است، يكي جمع آوري كمك براي زلزله زدگان بويين زهرا و يكي هم همين ماجراي شاپور غلامرضا... آن روز شاپور غلامرضا در سالن بوده است و در را روي تختي بسته بودند... او با كمك دربان در پشتي سالن - كه بعد هم مواخذه شده بود - به سالن آمده بود... مردم خيلي تشويق مي كنند و بعد هم به او گفته اند كه از سالن بيرون برو!... يعني دوستانش آمده اند و گفته اند اگر نروي براي ما خيلي بد مي شود...
پژمان: و سوالي كه مطرح كردنش دشوار است و بابت آن بايد معذرت بخواهم! در مورد حرف ها و شايعاتي كه در مورد زندگي خصوصي و خانوادگي اش مطرح شد برايمان بگو.
خودت را جاي شاه بگذار، در يك حكومتي كه اصلا پشتوانه مردمي ندارد و ديكتاتور است، براي چنين پهلواني چنين حادثه اي پيش مي آيد (حتي اگر حكومت او را به قتل نرسانده بود) خب! حكومت بايد اين حادثه را يك جوري توجيه مي كرد. اين حرف و شايعه ها توجيه از دست رفتن پهلوان كشور بود. يك جور دليل تراشي بود.
اميد: دليل تراشي اي كه بعد از آن تشييع جنازه عجيب و غريب و با شكوه، براي حكومت ضروري تر هم شد. مي خواستند ماجرا را هر طور شده لوث كنند. در مورد اين تشييع جنازه حرف هاي جالبي زده مي شود. كساني كه آن روز بوده اند و مثلا متوليان گورستان ابن بابويه كه هنوز هم هستند، تعريف هاي جالبي از آن روز دارند.
پژمان:صحبت گورستان شد! دو هفته پيش، يك صبح پنج شنبه به مقبره تختي رفتم و راستش از وضع آنجا هيچ خوشم نيامد!
فكر نمي كنم هيچ كس خوشش بيايد! براي اينكه آنجا در حد يك ورزشكار و يك قهرمان معمولي هم كه مدال طلا آورده است، نيست. بگذريم از محبوبيتي كه تختي در ميان مردم دارد. چند سال است كه وعده داده اند آنجا را درست كنند و چيزي مثل يك فرهنگسرا يا خانه فرهنگ بسازند. چند سال پيش ما كلنگ آن را هم زديم. ولي گويا اين طرح متوقف شده است و من هم نمي دانم چرا... فقط مي دانم كه وضعيت فعلي خيلي بد است... شما فكرش را بكنيد يك نفر از خارج بيايد و بخواهد مزار تختي را ببيند، آن وقت با آن وضع روبرو مي شود... خيلي بد است... گل هاي خشكيده، تكه هاي مقوا كه روي آن اثر اشك شمع مانده، شيشه هاي شكسته و كثيف... اين وضع، مناسب مزار جهان پهلوان ايران نيست.
پژمان: آيا هيچ وقت براي تختي گريه كرده اي؟حالا مي خواهم بدانم بابك كه هيچ تصويري از پدرش به ياد ندارد، آيا سر مزار او گريه مي كند؟
بله! گريه هم مي كنم!
پژمان: پس گريه «هم» مي كني!
اميد: ببين مي تواني اشكش را در بياوري؟! (خنده)
پژمان: و سوال آخر، فكر مي كني الان غلامرضا تختي اينجاست... دارد ما را مي بيند؟
مرا كه هميشه مي بيند، شماها را نمي دانم! (خنده)
آنها كه مي خواستند اسطوره تختي، همچنان به شكل واقعي حضور داشته باشد، آنها كه نمي توانستند بريده شدن رشته اسطوره تختي را تاب بياورند، آنها كه همچنان به ارزش هاي جامعه پدرسالار كه «فرزند بايد رهرو راه پدر باشد» وفادار بودند، بابك را يك كشتي گير مي خواستند. در اوهام شان او را ادامه دهنده راه پدر، اسطوره بعدي - اما همچنان با نام تختي - مي خواستند. اما تاريخ گاه بسيار بي رحم است. بابك در مسيري متفاوت حركت كرد. زندگي خصوصي اش، بر مباني كاملا متفاوتي بنا شد. جاه طلبي هاي ذهني اش به قلمروهاي ديگري تعلق داشت و در يك كلام آن نشد، كه قبيله مي خواست. بابك پس از سالها سكوت درباره پدر، در تصميمي به جا، كه خلاف قراردادهاي كهن الگويي قبيله است از پدر مي گويد، از تختي واقعي، نه «تختي»اي كه براي ما ساختند، تا پاسخي باشد به همه نيازها و آرمانهاي فرو خورده. «پرونده» تختي، پرونده يك ملت است؛ پرونده روحي كه در كالبد ملت جريان دارد، با همه ضعف ها و قوت هايش. پس در افقي گسترده تر، پرونده تختي در سي و ششمين سال مرگش، پرونده يك تاريخ است؛ با بررسي همه ابعادش.
عكس ها: ساتيار