۱۸ دي ۱۳۴۶. اتاق لعنتي هتل آتلا نتيك كه تختي در آنجا دنيا را وداع گفت. لا زم به توضيح نيست كه عكس رنگي نيز همان اتاق است كه چند روز پيش در فيلم عكاس ما ثبت شده. حالا همه چيز عادي است.
مهرداد مشايخي
اين روزها خبرنگاران و عكاسان به راحتي نمي توانند او را پيدا كنند. با آنها قرار نمي گذارد و حوصله ديدنشان را ندارد. ۳۶ سال از مرگ تختي و ۲۵ سال از انقلاب نگذاشته و او فكر مي كند حرفي را نگفته باقي گذاشته است.
از بعد از انقلاب هر سال دست كم ده خبرنگار از روزنامه ها و مجله هاي مختلف به سراغش مي آيند و او حساب مي كند دست كم ۲۵۰ بار در مورد تختي، با اين موجودات سمج صحبت كرده است. مي گويد ديگر فرقي نمي كند، اگر كسي چيزي بخواهد بداند تا حالا خوانده و دانسته و آن دسته هم كه چيزي جز آنچه خود فكر مي كنند نمي خواهند، به حرف هاي ما اهميتي نمي دهند؛ چه فرقي مي كند من دوباره حرفهايم را بزنم يا نه.
او مدير هتل اطلس (آتلانتيك سابق)، هتلي كه غلامرضا تختي ۱۷ دي ۱۳۴۶ در اتاق شماره ۲۳ آن در گذشت، است.
تماس مي گيريم پيدايش نمي كنيم. به هتل سر مي زنيم، نيست. مي گويند به خودتان زحمت ندهيد، مصاحبه نمي كند. دوباره به هتل مي رويم داخل اتاقش نشسته است اما راضي به گفت و گو نمي شود تا اينكه به او مي گوييم موضوع مصاحبه ديگرتختي نيست، خود شماييد، مي دانيم كه روزهاي سختي را پس از آن اتفاق گذرانديد. برايمان بگوييد به شما چه گذشت.
امير حسين ساعدي مكث كوتاهي مي كند و مي گويد: «من از مرگ تختي در اينجا، هم لطمه مادي خوردم و هم معنوي؛ لطمه اي كه هيچ گاه جبران نمي شود.
خيلي ها نمي دانند كه من و تختي از جواني با هم دوست بوديم، هم محله اي دوران بچگي بوديم و با هم نان و نمك خورديم. تختي بچه خاني آباد بود و من بچه قنات آباد. بارها با هم سفر رفتيم. از خارج ماشين آورديم و درتهران فروختيم و خلاصه دوستان قديمي بوديم.»
وقتي از رفاقت قديمي حرف مي زند حسي بالاتر از دوستي هايي كه مي شناسيم را منتقل مي كند. حس رفاقت ها و مردانگي هاي قديم، حس نان و نمك خوردن هايي كه انگار فقط پنجاه سال پيش ارزش قسم خوردن به نامش داشت. حس دوستي است كه حاضر است هر كاري براي رفيقش بكند، اما حالا مانده است كه با داستان مرگ اش چه كند. اگر او هم بگويد كه تختي را كشته اند و قرار است تصوير اسطوره اينگونه تكميل شود، رنج و بدنامي اش را بايد به جان بخريد و در سكوت با داستاني كاذب كنار بياييد. اگر هم با آشناياني كه مدعي اند تختي خودكشي كرده همصدا شود، در پيچيدن خبر خودكشي و بدنامي رفيق، شريك شده است.
مي گويد: «هر دو ما به نهضت ملي شدن صنعت نفت و دكتر مصدق گرايش داشتيم و در ۲۸ مرداد۳۲ يكي از اولين مغازه هايي كه شعبان بي مخ و دار و دسته اش آتش زدند، مغازه من بود. تختي به هتل من زياد رفت وآمد مي كرد. مثلا يكي دوبار از نروژ و دانمارك آمده بودند تهران تا به او پيشنهاد مربي گري تيم كشتي شان را بدهند. آنها در اينجا با تختي صحبت كردند و من هم مترجم شان بودم، اما واقعيت را طوري نشان مي دهند كه انگار او را كشته اند و به اينجا آورده اند يا اينكه به اينجا كشانده اند و شبانه كشته اند.
مي پرسيم آن شب چه شد؟
« يك شب قبل از ۱۶ دي تختي به هتل آمد و گفت من تازه از شكار آمده ام و حالا دير وقت است، نمي خواهم به خانه بروم و خانواده ام را بيدار كنم، امشب در هتل مي خوابم. اتاقي به او دادم وقتي مي خواست تفنگ شكارش را با خودش ببرد به او گفتم اين كار غير قانوني است و مشكل برايمان درست مي كند. تفنگ را همان گوشه اتاق من كنار جايي كه شما الان نشسته ايد، گذاشت و رفت خوابيد. شب ديگري آمد اينجا استراحت كند. اتومبيل بنز ۱۸۰ را روبروي هتل پارك كرد و كليد اتاق ۲۳ را گرفت و رفت. نصفه شب كارگرمان، محمد دانش صداي آب شنيد و وقتي رفت بالا فهميد تختي حمام رفته است. بعد از آن هم غذا خواست. ما معمولا از ساعت معيني به بعد غذا نمي داديم اما او غريبه نبود و به هتل ما زياد رفت و آمد داشت. غذايش را كه خورد قلم و كاغذ خواست كه به او دادند ( همان كاغذي كه چند خط وصيت اش را روي آن نوشت). فرداي آن روز من بانك ملي بودم كه از هتل زنگ زدند (من كارمند بانك ملي بودم)، گفتند اتومبيل تختي پنچر شده و هرچه به اتاقش زنگ مي زنيم گوشي را بر نمي دارد. در هم مي زنيم جواب نمي دهد. گفتم چند دفعه در بزنيد اگر خبري نشد در اتاقش را باز كنيد. من هم خودم را رساندم به هتل. تا من برسم، ماموران كلانتري هم آمده بودند. در اتاق را باز كرده بودند. تختي روي تخت افتاده بود و كنارش يك كپسول مسكن، يادداشت هاي روزانه و وصيتنامه اش ديده مي شد.»
|
|
شايعات از همان سال ها شروع مي شود، هر كس كينه اي دارد دست به كار مي شود و كيست كه باور نكند پهلوان شان را كشته اند، آن هم تنها در اتاقي در هتل آتلانتيك.
مي گويد: «بعد از مرگش كسي كه بيشتر از همه اين شايعه را سرزبان ها انداخت كاظم كاظميني بود. كاظميني رئيس باشگاه بانك ملي بود و بعد از او، من رئيس آنجا شدم. يك شب كاظميني به زورخانه اي رفت و شروع كرد به سخنراني كه چه نشسته ايد. هيچ مي دانيد قهرمانتان را چه كسي كشته؟ فلاني كه رئيس باشگاه است و صاحب فلان هتل، تختي را كشته.
آن شب آنجا گلريزان بوده و كشتي گيران زيادي جمع شده بودند، به من خبر دادند كه كاظميني چنين كاري كرده و قرار است بريزند آنجا. كاظميني خيلي عليه من شايعه ساخت. تا اينكه بالاخره من كه پرونده او را در باشگاه داشتم يك روز زنگ زدم و گفتم فلاني من از تو ۲۷۰ برگ سند دارم. يكي از آن سندها هم كه جلوي من است تلگرافي است كه از خارج فرستادي و گفتي كه با بچه هاي كنفدراسيوني چنان كرديم و آنها را با تخته شنا چنان زديم كه ديگر از اين غلط ها نكنند. الان هم با گيلان پور - سردبير كيهان ورزشي- قرار دارم و مي خواهم اين سند را به او بدهم. اين طور شد كه كاظميني هم دست از سر من برداشت.»
اما شايعه، كار خودش را كرده بود و همه چيز هم براي باور آن آماده بود. تختي قهرمان محبوبي بود كه هيچ كس نمي خواست باور كند به جز مرگ اسطوره اي مرگ ديگري نصيبش شده است. ساعدي مي گويد: «كشتي گيران شميران خيلي سراغ مرا مي گرفتند و خيلي اينجا مي آمدند. يك روز عده اي از آنها با آقاي دليريان به اينجا آمدند و از تختي پرسيدند. گفتم تختي رفيق من بود، با هم نان و نمك خورده بوديم اما خدا از تقصيراتش نگذرد. اين را كه گفتم احساس كردم صورت يكي از آنها سرخ شد، شد رنگ اين كاغذ، پرسيد چرا؟ گفتم جوانمرد نبايد براي رفيق اش دردسر درست كندنبايد كاري كند كه بعد از مرگش اينقدر به من لطمه بخورد و اينقدر مرا عذاب دهند. به خاطر رفاقتمان هم شده تختي نبايد اينجا را براي مرگ انتخاب مي كرد.»
اما بيشتر دردسرهاي اميرحسين ساعد از بعد از انقلاب شروع شد. اگر قبل از انقلاب مردم از ترس رژيم نمي توانستند انتقام مرگ قهرمانشان را بگيرند، بعد از انقلاب مي توانستند به سراغ ساعدي بروند و با زدن انگ ساواكي بر او بلايي سرش بياورند كه آرزو كند كاش او جاي تختي مي مرد.
ساعدي مي گويد: «همين شايعه كه ساواك تختي را در هتل آتلانتيك كشت كافي بود تا بعد از انقلاب هر روز عده اي جلوي هتل جمع شوند. روزي نبود كه بعد از مسابقه اي در امجديه (شيرودي) تماشاگران جلوي هتل جمع نشوند و عليه من شعار ندهند. خودتان را بگذاريد جاي من. چه حالي به شما دست مي دهد اگر ببينيد جمعيت كثيري جلوي محل كارتان جمع شده اند و شعارهاي انقلابي مي دهند و تهديدتان مي كنند؟ تنها يكي از دفعات يادم هست چنان از خودم بي خود شده بودم و چنان احساس ضعف كرده بودم كه ناخودآگاه نشستم روي صندلي، درست مثل يك جك هيدروليك كه روغن پس بدهد و پايين بيايد. هفته اي نبود كه يك بار بچه هاي كميته اينجا نريزند و نگردند. آن هم دنبال راهرو و يا زيرزميني كه به ساختمان ساواك برسد. گفتن اينها ساده است اما آن موقع درد بزرگي بود كه نمي دانستم به كه بگويم.»
بالاخره ساعدي به اين فكر مي افتد كه بايد كاري بكند و از اين عذاب روزمره خلاص شود. مي گويد: «آن موقع آيت الله طالقاني پيش نماز مسجد فخر در نزديكي ميدان فردوسي بود. رفتم آنجا و به ايشان گفتم اگر كسي هم تختي را كشته باشد يك بار بايد او را بكشند اما من با اين وضع هر روز مي ميرم و زنده مي شوم. ايشان گفتند پسرم نگران نباش ما هم مي دانيم كه واقعيت چيست، خيالت راحت باشد ديگر كسي مزاحم ات نمي شود رفتم و بعد از آن تجمعات كمتر شد.»
به نظر ساعدي «تختي شبي شكست كه پرچمداري تيم ملي را از او گرفتند . عطابهمنش مي گفت شبي كه اين اتفاق افتاد، در محوطه اردوگاه تيم ملي در دانشگاه افسري قدم مي زدم كه ديدم تختي گوشه اي نشسته است و گريه مي كند.» و باز مي گويد: «نمي شود همه حقايق را گفت به همين خاطر هم وقتي مي خواستند فيلم تختي را بسازند به حاتمي و بعد افخمي اجازه ندادم فيلم را در هتل من بسازند آنها هم رفتند و در هتل استقلال فيلم برداري كردند.»
او حتي نمي خواهد عكسي از او بگيريم. اول فكر مي كنيم شايد تصوير چهل سال پيش خودش را بيشتر مي پسنديد اما بعد متوجه مي شويم كه او از عواقب چاپ اين عكس حذر مي كند. تركش مي كنيم اما افسوس نگاهي كه بدرقه مان مي كند همچنان در خاطرمان مي ماند: «كاش تختي جاي ديگري را براي مرگ انتخاب مي كرد.»