چهارشنبه ۱۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۵
گفتگوبااميرحسين ساعد مدير هتل اطلس
كاش رفاقتش را تمام مي كرد
۱۸ دي ۱۳۴۶. اتاق لعنتي هتل آتلا نتيك كه تختي در آنجا دنيا را وداع گفت. لا زم به توضيح نيست كه عكس رنگي نيز همان اتاق است كه چند روز پيش در فيلم عكاس ما ثبت شده. حالا  همه چيز عادي است.
مهرداد مشايخي
001002.jpg

اين روزها خبرنگاران و عكاسان به راحتي نمي توانند او را پيدا كنند. با آنها قرار نمي گذارد و حوصله ديدنشان را ندارد. ۳۶ سال از مرگ تختي و ۲۵ سال از انقلاب نگذاشته و او فكر مي كند حرفي را نگفته باقي گذاشته است.
از بعد از انقلاب هر سال دست كم ده خبرنگار از روزنامه ها و مجله هاي مختلف به سراغش مي آيند و او حساب مي كند دست كم ۲۵۰ بار در مورد تختي، با اين موجودات سمج صحبت كرده است. مي گويد ديگر فرقي نمي كند، اگر كسي چيزي بخواهد بداند تا حالا خوانده و دانسته و آن دسته هم كه چيزي جز آنچه خود فكر مي كنند نمي  خواهند، به حرف هاي ما اهميتي نمي دهند؛ چه فرقي مي كند من دوباره حرفهايم را بزنم يا نه.
او مدير هتل اطلس (آتلانتيك سابق)، هتلي كه غلامرضا تختي ۱۷ دي ۱۳۴۶ در اتاق شماره ۲۳ آن در گذشت، است.
تماس مي گيريم پيدايش نمي كنيم. به هتل سر مي زنيم، نيست. مي گويند به خودتان زحمت ندهيد، مصاحبه نمي كند. دوباره به هتل مي رويم داخل اتاقش نشسته است اما راضي به گفت و گو نمي شود تا اينكه به او مي گوييم موضوع مصاحبه ديگرتختي نيست، خود شماييد، مي دانيم كه روزهاي سختي را پس از آن اتفاق گذرانديد. برايمان بگوييد به شما چه گذشت.
امير حسين ساعدي مكث كوتاهي مي كند و مي گويد: «من از مرگ تختي در اينجا، هم لطمه  مادي خوردم و هم معنوي؛ لطمه اي كه هيچ گاه جبران نمي شود.
خيلي ها نمي دانند كه من و تختي از جواني با هم دوست بوديم، هم محله اي دوران بچگي بوديم و با هم نان و نمك خورديم. تختي بچه خاني آباد بود و من بچه قنات آباد. بارها با هم سفر رفتيم. از خارج ماشين آورديم و درتهران فروختيم و خلاصه دوستان قديمي بوديم.»
وقتي از رفاقت قديمي حرف مي زند حسي بالاتر از دوستي هايي كه مي شناسيم را منتقل مي كند. حس رفاقت ها و مردانگي هاي قديم، حس نان و نمك خوردن هايي كه انگار فقط پنجاه سال پيش ارزش قسم خوردن به نامش داشت. حس دوستي است كه حاضر است هر كاري براي رفيقش بكند، اما حالا مانده است كه با داستان مرگ اش چه كند. اگر او هم بگويد كه تختي را كشته اند و قرار است تصوير اسطوره اينگونه تكميل شود، رنج و بدنامي اش را بايد به جان بخريد و در سكوت با داستاني كاذب كنار بياييد. اگر هم با آشناياني كه مدعي اند تختي خودكشي كرده همصدا شود، در پيچيدن خبر خودكشي و بدنامي رفيق، شريك شده است.
مي گويد: «هر دو ما به نهضت ملي شدن صنعت نفت و دكتر مصدق گرايش داشتيم و در ۲۸ مرداد۳۲ يكي از اولين مغازه هايي كه شعبان بي مخ و دار و دسته اش آتش زدند، مغازه من بود. تختي به هتل من زياد رفت وآمد مي كرد. مثلا يكي دوبار از نروژ و دانمارك آمده بودند تهران تا به او پيشنهاد مربي گري تيم كشتي شان را بدهند. آنها در اينجا با تختي صحبت كردند و من هم مترجم شان بودم، اما واقعيت را طوري نشان مي دهند كه انگار او را كشته اند و به اينجا آورده اند يا اينكه به اينجا كشانده اند و شبانه كشته اند.
مي پرسيم آن شب چه شد؟
« يك شب قبل از ۱۶ دي تختي به هتل آمد و گفت من تازه از شكار آمده ام و حالا دير وقت است، نمي خواهم به خانه بروم و خانواده ام را بيدار كنم، امشب در هتل مي خوابم. اتاقي به او دادم وقتي مي خواست تفنگ شكارش را با خودش ببرد به او گفتم اين كار غير قانوني است و مشكل برايمان درست مي كند. تفنگ را همان گوشه اتاق من كنار جايي كه شما الان نشسته ايد، گذاشت و رفت خوابيد. شب ديگري آمد اينجا استراحت كند. اتومبيل بنز ۱۸۰ را روبروي هتل پارك كرد و كليد اتاق ۲۳ را گرفت و رفت. نصفه شب كارگرمان، محمد دانش صداي آب شنيد و وقتي رفت بالا فهميد تختي حمام رفته است. بعد از آن هم غذا خواست. ما معمولا از ساعت معيني به بعد غذا نمي داديم اما او غريبه نبود و به هتل ما زياد رفت و آمد داشت. غذايش را كه خورد قلم و كاغذ خواست كه به او دادند ( همان كاغذي كه چند خط وصيت اش را روي آن نوشت). فرداي آن روز من بانك ملي بودم كه از هتل زنگ زدند (من كارمند بانك ملي بودم)، گفتند اتومبيل تختي پنچر شده و هرچه به اتاقش زنگ مي زنيم گوشي را بر نمي دارد. در هم مي زنيم جواب نمي دهد. گفتم چند دفعه در بزنيد اگر خبري نشد در اتاقش را باز كنيد. من هم خودم را رساندم به هتل. تا من برسم، ماموران كلانتري هم آمده بودند. در اتاق را باز كرده بودند. تختي روي تخت افتاده بود و كنارش يك كپسول مسكن، يادداشت هاي روزانه و وصيتنامه اش ديده مي شد.»
001005.jpg

شايعات از همان سال ها شروع مي شود، هر كس كينه اي دارد دست به كار مي شود و كيست كه باور نكند پهلوان شان را كشته اند، آن هم تنها در اتاقي در هتل آتلانتيك.
مي گويد: «بعد از مرگش كسي كه بيشتر از همه اين شايعه را سرزبان ها انداخت كاظم كاظميني بود. كاظميني رئيس باشگاه بانك ملي بود و بعد از او، من رئيس آنجا شدم. يك شب كاظميني به زورخانه اي رفت و شروع كرد به سخنراني كه چه نشسته ايد. هيچ مي دانيد قهرمانتان را چه كسي كشته؟ فلاني كه رئيس باشگاه است و صاحب فلان هتل، تختي را كشته.
آن شب آنجا گلريزان بوده و كشتي گيران زيادي جمع شده بودند، به من خبر دادند كه كاظميني چنين كاري كرده و قرار است بريزند آنجا. كاظميني خيلي عليه من شايعه ساخت. تا اينكه بالاخره من كه پرونده او را در باشگاه داشتم يك روز زنگ زدم و گفتم فلاني من از تو ۲۷۰ برگ سند دارم. يكي از آن سندها هم كه جلوي من است تلگرافي است كه از خارج فرستادي و گفتي كه با بچه هاي كنفدراسيوني چنان كرديم و آنها را با تخته شنا چنان زديم كه ديگر از اين غلط ها نكنند. الان هم با گيلان پور - سردبير كيهان ورزشي- قرار دارم و مي خواهم اين سند را به او بدهم. اين طور شد كه كاظميني هم دست از سر من برداشت.»
اما شايعه، كار خودش را كرده بود و همه چيز هم براي باور آن آماده بود. تختي قهرمان محبوبي بود كه هيچ كس نمي خواست باور كند به جز مرگ اسطوره اي مرگ ديگري نصيبش شده است. ساعدي مي گويد: «كشتي گيران شميران خيلي سراغ مرا مي گرفتند و خيلي اينجا مي آمدند. يك روز عده اي از آنها با آقاي دليريان به اينجا آمدند و از تختي پرسيدند. گفتم تختي رفيق من بود، با هم نان و نمك خورده بوديم اما خدا از تقصيراتش نگذرد. اين را كه گفتم احساس كردم صورت يكي از آنها سرخ شد، شد رنگ اين كاغذ، پرسيد چرا؟ گفتم جوانمرد نبايد براي رفيق اش دردسر درست كندنبايد كاري كند كه بعد از مرگش اينقدر به من لطمه بخورد و اينقدر مرا عذاب دهند. به خاطر رفاقتمان هم شده تختي نبايد اينجا را براي مرگ انتخاب مي كرد.»
اما بيشتر دردسرهاي اميرحسين ساعد از بعد از انقلاب شروع شد. اگر قبل از انقلاب مردم از ترس رژيم نمي توانستند انتقام مرگ قهرمانشان را بگيرند، بعد از انقلاب مي توانستند به سراغ ساعدي بروند و با زدن انگ ساواكي بر او بلايي سرش بياورند كه آرزو كند كاش او جاي تختي مي مرد.
ساعدي مي گويد: «همين شايعه كه ساواك تختي را در هتل آتلانتيك كشت كافي بود تا بعد از انقلاب هر روز عده اي جلوي هتل جمع شوند. روزي نبود كه بعد از مسابقه اي در امجديه (شيرودي) تماشاگران جلوي هتل جمع نشوند و عليه من شعار ندهند. خودتان را بگذاريد جاي من. چه حالي به شما دست مي دهد اگر ببينيد جمعيت كثيري جلوي محل كارتان جمع شده اند و شعارهاي انقلابي مي دهند و تهديدتان مي كنند؟ تنها يكي از دفعات يادم هست چنان از خودم بي خود شده بودم و چنان احساس ضعف كرده بودم كه ناخودآگاه نشستم روي صندلي، درست مثل يك جك هيدروليك كه روغن پس بدهد و پايين بيايد. هفته اي نبود كه يك بار بچه هاي كميته اينجا نريزند و نگردند. آن هم دنبال راهرو و يا زيرزميني كه به ساختمان ساواك برسد. گفتن اينها ساده است اما آن موقع درد بزرگي بود كه نمي دانستم به كه بگويم.»
بالاخره ساعدي به اين فكر مي افتد كه بايد كاري بكند و از اين عذاب روزمره خلاص شود. مي گويد: «آن موقع آيت الله طالقاني پيش نماز مسجد فخر در نزديكي ميدان فردوسي بود. رفتم آنجا و به ايشان گفتم اگر كسي هم تختي را كشته باشد يك بار بايد او را بكشند اما من با اين وضع هر روز مي ميرم و زنده مي شوم. ايشان گفتند پسرم نگران نباش ما هم مي دانيم كه واقعيت چيست، خيالت راحت باشد ديگر كسي مزاحم ات نمي شود رفتم و بعد از آن تجمعات كمتر شد.»
به نظر ساعدي «تختي شبي شكست كه پرچمداري تيم ملي را از او گرفتند . عطابهمنش مي گفت شبي كه اين اتفاق افتاد، در محوطه اردوگاه تيم ملي در دانشگاه افسري قدم مي زدم كه ديدم تختي گوشه اي نشسته است و گريه مي كند.» و باز مي گويد: «نمي شود همه حقايق را گفت به همين خاطر هم وقتي مي خواستند فيلم تختي را بسازند به حاتمي و بعد افخمي اجازه ندادم فيلم را در هتل من بسازند آنها هم رفتند و در هتل استقلال فيلم برداري كردند.»
او حتي نمي خواهد عكسي از او بگيريم. اول فكر مي كنيم شايد تصوير چهل سال پيش خودش را بيشتر مي پسنديد اما بعد متوجه مي شويم كه او از عواقب چاپ اين عكس حذر مي كند. تركش مي كنيم اما افسوس نگاهي كه بدرقه مان مي كند همچنان در خاطرمان مي ماند: «كاش تختي جاي ديگري را براي مرگ انتخاب مي كرد.»

داغ بلند بالايي
منصور ملكي 
سه بار او را ديده بودم و بارها و بارها به او فكر كرده بودم و اين بارها و بارها نه در عوالم «ورزش»- كه از آن بسيار به دور بوده ام - كه در شوق آشنايي با «اسطوره»هاي ملي و مذهبي ام، در لا به لاي شاهنامه و يا قصص قرآن، او هم آمده بود كنار اسطوره هاي پهلواني و جوانمردي و مروت و انسانيت و شرافت. در باور من او مظهر «اسطوره»اي امروزين بود. اگر «رستم» يا «سهراب» يا «اسفنديار» يا «آرش كمانگير» در خواب ها و روياها با من بودند او نزديك به من و در واقعيت هاي زندگي روزمره ام با من بود. شيريني اين همگامي و نزديكي، زندگي  ام را سرشار از غرور مي كرد. و از آن سه بار، يك بار با دوستم به سينماي تخت جمشيد (عصر جديد) رفته بوديم. (از ساختمان قديم اين سينما، هيچ نمانده است، جز خاطره اي) و خوب به ياد دارم كه در آن فيلم صداي «دوريس دي» را مي شنيديم كه خواننده محبوب دوستم بود و قرارمان آن بود كه چون از سينما درآمديم به دو خودمان را برسانيم به «جلاليه»، كه قرار بود جبهه ملي در آنجا ميتينگي داشته باشد. «اميني» نخست وزير شده بود و مي خواست اداي دموكرات ها را درآورد و اجازه داد بود تا ميتينگي برگزار شود. ما دويديم و خودمان را به آن ميتينگ رسانديم. از راهرويي كه آدم ها درست كرده بودند گذشتيم. «تختي» آنجا بود و بر بازويش پارچه اي بسته بود كه رويش نوشته شده بود: «انتظامات.» و بار ديگر او را در سر پل تجريش، كنار چاله اي ديدم كه قناتي از آن مي گذشت، كاسه اي را به زنجير بسته بودند. او روي دو پا نشست، كاسه را برداشت و در چاله فرو برد، آب زلالي كه در كاسه بود نوشيد و ديگر بار، هم در آن سر پل تجريش ديدمش، ميان جمعيتي و پيشاپيش جمعيتي كه براي زلزله زدگان «بويين زهرا» پول جمع مي كرد و حالا به ياد نمي آورم اين سه بار ديدن او، چه ترتيب تاريخي داشت. اول بار كي بود و دوم بار كي و سوم بار كي؟ و چه اهميتي دارد تاريخ؟ مهم آن بود كه در گذشته اي دور، در فاصله اي بين سيزده سالگي ام تا بيست و پنج سالگي ام سه بار، در واقعيت زندگي روزمره ام با «اسطوره» اي امروزين ديدار داشته ام. هجده دي ۱۳۴۶ كه جسد او را در هتلي يافتند، من بيست و پنج ساله بودم، از بيست و پنج سالگي تا به امروز، هيچ به هجده دي ۱۳۴۶ فكر نكرده ام كه چگونه اتفاق افتاد. كشتندش يا خود خواست كه كشته شود، ديگر نمي توانست مشغله فكري ام باشد، چرا كه من بيشتر به «زندگي» او دلبسته بودم و او از «زندگي اش» به «اسطوره» ها پيوست. ديگر چه فرق مي كند كه «شغاد»ي بر سر راه او چاهي كنده باشد كه به ديواره هايش «تيغ تيز» بود و در «بن چاه» پر از حربه و «برويال» پهلوان سترگ را بدريد، و يا پهلوي او را شكافتند و يا چشم او را نشانه گرفتند و يا خود جان خويش در «تير»گذاشت و رها كرد. او مرزهاي واقعيت روزمره را شكست، از كوچه، پس كوچه هاي «خاني آباد» آمد و در ابديت قصه ها، كنار ديگر «اسطوره»ها جاي گرفت. اعتراف مي كنم كه دانسته هايم از «حافظ»، فقط از خواندن غزل هاي او به بارها و بارها نبوده است. هميشه همين گونه بوده است كه تو بيتي را بارها خوانده اي و از آن گذشته اي، بي آنكه به قول «منوچهر آتشي» به تو لگدي بزند! من اين بيت زيباي «حافظ» را، نه در خواندن بارها و بارها كه در شعر شاعري معاصر يافتم.
«به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه مرده ايم به داغ بلند بالايي»
كلامي كه از قرن هشتم آمد و آمد تا به صورت فريادي از بغض و خشم از حنجره مردماني كه پس از هجده دي ۱۳۴۶ تابوت تختي را بر دوش مي بردند.

بازخواني تختي، سي و شش سال پس از مرگ
تازيانه بهرام
مازيار اسلامي 
۱- تختي مولود جامعه اي بود سركوب شده كه به قهرمان نياز مبرم داشت؛ جامعه اي كه براي برون رفتن از اين عرصه و گستره ذهني، حاجتش قدرت نمايي و افتخار بود. مگر ادبيات حماسي و پهلواني در هزاران سال پيش مبدايي غير از اين داشته است؟ در سنت حماسه سرايي كهن ما، همين قهرمان - پهلوان است كه به جامعه و قبيله شوق زيستن مي داده است.
سرزميني كه تاريخش - دست كم در هزار و اندي سال گذشته - دستخوش تهاجم و تجاوز بوده است؛ ناگزير، تنها تسلاي روحي اش را در قامت پهلوان - مبارز مي جسته است. تختي شايد واپسين حلقه اين رشته دراز بوده است؛ آخرين تجلي «نهاد پهلواني.» تختي صورت پيشرفته و امروزي شده فضايل كهن پهلواني بود؛ آنها كه در اشكال اسطوره اي اش به نبرد ديو و اهريمن مي رفتند، در صور متاخرتر، به كارزار نبرد بيگانه و در صورت مدرن اش، در قالب ورزش به هماورد رقيب.
تختي، به تمامي سوداها و آرزوهاي سركوب شده قهرمانانه دوره اش، تجسمي مادي بخشيد و به اين تجسم خودش - يا شايد هم دوست دارانش- رنگ و حالي اسطوره  اي و رازآميز بخشيد، تا افتخار را به آرمان تبديل كند؛ چيزي كه جامعه افسرده و سرخورده آن روزگار سخت نيازمندش بود. تختي به سبك پهلوانان حماسي كيفيات عالي تن و روان را يكجا داشت - يا دست كم به نمايش مي گذاشت - و در اين راه به جايي رسيد كه ستايش و آفرين همگان و حتي هم قطارانش را به دست آورد، اقبالي كه تنها به او رو كرد.
داستان حماسي تختي، يعني همان چيزي كه امروز دوست داريم به عنوان واقعيت زندگي تختي دريافت كنيم - و اين هم خود، ريشه در ناخودآگاه جمعي حماسه پرداز ما دارد - مملو از لحظات پهلوانانه است. بي اعتنايي به قدرت- داستان هايي در باب ناديده انگاشتن خاندان سلطنتي- اول پهلوان، سپس قهرمان - دست نزدن به پاي آسيب ديده رقيبش بر تشك كشتي - روحيه كلبي مسلكي - بي اعتنايي به ماديات و جمع كردن انبوهي پول براي زلزله زدگان بويين زهرا- و ده ها روايت ديگر بيش از آنكه ناظر بر تختي واقعي باشد، به «هستي» ديگري از تختي نظر دارد؛ «هستي»اي كه حضور و تداومش به دل و زبان ما وابسته است. اگر آوازه پهلواني و دلاوري تختي فروكش كند، آن «هستي» تسلي بخش كه از راه نقل و ياد تداوم مي يابد از بين مي رود. اگر پهلوان آوازه اش را از دست بدهد، آن وقت است كه مرده است؛ و تختي، مردي كه از شم بالايي برخوردار بود، خيلي زود اين نكته را دريافت. او ترجيح داد به «هستي» اي كه همگان برايش ساختند وفادار بماند، رازي باشد جاودان، همچون اسلاف تاريخي اش، تا اينكه به واقعيتي دست مالي شده تبديل شود، با عمري به اندازه نيروي تن.
۲- جهان پهلوان در مفهوم حماسي اش هم انگيزه هاي نيرومند زندگي را نمايندگي مي كند و هم حد و مرز قدرت انسان را باز مي تابد. هم آرزوي جمعي و قومي را نمايان مي سازد و هم منش، گرايش، مشخصات و خصلت فردي يك انسان را آشكار مي كند و اينها چيزهايي بودند كه تختي در مقام يك جهان پهلوان واقعي در اواخر عمر از حمل آن ناتوان شد. آنچه مردم در روابط، احساسات، انديشه ها، علايق، آرزوها و اعمال خود مي جسته اند و پنهان و آشكار در درون خود حس مي كرده اند، در تختي نقش زدند و همچنان نيز مي زنند. مردم، تختي را به صورت عامل ثبات معنوي خويش در نظامي كه خود پديد آورده  و بر خود حاكم كرده اند، مجسم ساخته اند. شايد تختي در آغاز از ايفاي اين نقش حظي هم مي برد، اما به قطع، مدتي بعد، با فروكش كردن نيروي تن - باخت ها و شكست ها يكي يكي از راهطمي رسيدند- از ايفاي آن احساس عذاب مي كرد. مساله اساسي ديگري كه بايد در حماسه تختي در نظر داشت - و اين نكته نيز، عجيب با صورت ادبي حماسه منطبق است - اين است كه باورها و كنش ها ورفتارها و زندگي پهلوانان حماسي، اگرچه داراي تجلي فردي است، اما حول روابط خانوادگي و زندگي صرفا خصوصي آنان دور نمي زند. در حماسه هيچ گره اي از زندگي خصوصي پهلوان گشوده نمي شود. زندگي خصوصي پهلوان تنها از بعد عمومي نگريسته مي شود. چرا كه براي پهلوان مساله خانواده يك تابع است نه يك موضوع و رويداد اصلي. اينگونه است كه زندگي خصوصي تختي با همين ساز و كار رازآميز در محاق فرو رفته است. همسرش - با وجود تمامي شايعات پيرامون زندگي شخصي اش با تختي - هيچ گاه حاضر نشده است درباره اين وجه زندگي تختي كلامي بر زبان آورد. سكوت او بيش از آنكه حاصل تصميمي فردي باشد، متاثر از ساز و كاري است كه ناخودآگاه حماسه پردازقومي ما به او تحميل كرده است. تختي به عنوان همسر و پدر بايد در پرده بماند. حباب شمايل حماسي تختي نبايد كوچكترين تركي بردارد، چراكه اين ترك به قيمت افول پهلوان است؛ چيزي كه ما همگي وفادارانه درسال هاي پس از مرگ تختي، چه در قالب فيلم، چه درقالب مقاله و گزارش رسمش را بجا آورديم: پرده برداري از تختي واقعي موقوف.
در ميان پهلوانان حماسي، سرنوشت تختي بيش ازهمه به بهرام شباهت دارد، بهرام گودرز كه «تازيانه »اش رادر شكست رزم از دست داده است. بهرام آدمي است گير كرده در بن بست هاي مقدر؛ و دردش نيز از آن رو بيشتر از ديگران است كه انديشه اي رژف دارد و دلش به اندوه خو كرده است. درونش به فرياد است و فغان. او هويت پهلواني اش را از دست داده است، در واقع خويش را از دست داده است. تازيانه اي كه بهرام در كار زار جنگ از دست مي دهد، «بودن» اوست. از همين رو، او مرگ را بر مي گزيند تا تازيانه را دوباره بازيابد. بهايي گزاف براي پهلوان ماندن. براي اسطوره ماندن. و چنين است كه فردوسي،  منش بهرام و سرزنش جهان را چنين مي سرايد:
عنان بزرگي هر آنكو بجست
نخستين ببايد به خون دست شست
اگر خود كشد، يا كشندش به درد
به گردجهان تاتواني مگرد

حرف ديگري نيست
وقتي تختي را شناختيم هنوز خودمان را نشناخته بوديم. مي خواستيم تختي باشيم. همان مردي كه مي گفتند عكس هايش روي ديوار خانه ها و مغازه ها نصب است، ما نديده شيفته اش شديم. ... روزها به جان سال ها افتادند. عمر گذشت و ما بزرگ شديم. تختي را ديديم. وقتي كه خواندن را آموختيم اول از او خوانديم. عاقبت تختي را شناختيم. از جوانمردي هايش، قهرماني هايش و پهلواني هايش خوانديم. رسيديم به جايي كه بايد خودمان از تختي مي نوشتيم. بايد چه مي نوشتيم؟ مشتي ترديد كه دوست نداشتيم در آنها به يقين برسيم يا تكرار خاطرات نسل هاي پيش از ما بارها و بارها روي كاغذ ريخته بودند؟ مي خواستيم از نانوشته ها بنويسيم اما نانوشته اي براي نوشتن نبود. خانه پدري اش جايش را به آپارتماني نوساز داده، باشگاهي كه در آن تمرين مي كبربد غحالا جاي ميزهاي بيليارد است و خانه اي ديگر هم سرنوشتي شوم داشت. اين تختي است. مردي كه ناديده شيفته اش شديم.

سياست
001008.jpg
سال ۱۳۴۱ بود كه روزنامه اي تيتر زد: «تختي به عضويت شوراي مركزي جبهه ملي درآمد.» روتيتر خبر هم اين بود: «با يكصد راي»فعاليت سياسي علني تختي چندان به نفع اونبود، حداقل به اين دليل كه بعدها ساواك گزارش هايي را از حضور او در برخي جلسات خفيه جبهه ملي، تهيه و به مراجع لازم ارسال كرده بود. عكس او در مراسم اختتاميه كنگره جبهه ملي در حالي كه به نظر در ميان آن جمع سياسي احساس غريبي مي كند، در كتاب «غلامرضا تختي» به چاپ رسيده است. تختي در سلوك شخصي پايبند به شعائر مذهبي بود و پس از ۱۵ خرداد گرايش او به سمت جريان هاي مذهبي - سياسي بيشتر شده بود. از همين زمان نيز مراودات او با آيت ا... طالقاني آغاز شد.

هشدار
001011.jpg
۱۸ جولاي ۱۹۶۲ . با پايان مسابقات جهاني در تهران، شايع شده غلامرضاتختي كه براي درمان مصدوميت به نيويورك رفته دعوت دانشجويان ايران مقيم آمريكا را براي شركت در جلسه اي كه قاعدتا ضدسلطنتي است قبول كرده و به ميان آنها مي رود.
تيمسار ايزدپناه رئيس سازمان تربيت بدني، نامه اي را براي مرد نقره اي ايران درمسابقات جهاني توليدوي آمريكا مي فرستد و به او خاطر نشان مي كند: «آقاي غلامرضا تختي، بهبودي خود را اطلاع دهيد (استپ). با مطالب ناصحيحي كه نسبت به شما در اذهان منتشر است سعي كنيد از تماس با دستجات و حضور در مجالس خودداري كنيد.»
نكته اين است كه اين مطلب به صورت پينگليش، تايپ و ارسال شده.

فيلم شناسي
روزي كه افخمي ساخت فيلم جهان پهلوان تختي را تمام كرد، چند سال بود كه خبر ساخت اين فيلم پيچيده بود. قرار بود مرحوم علي حاتمي اين فيلم را بسازد اما هر بار ساخت آن به دليلي عقب مي افتاد تا اينكه حاتمي بيمار فيلم برداري آن را شروع كرد. كار تمام شد و فيلم روي پرده رفت. افخمي فيلم را ساخته بود و نيكي كريمي و فريبرز عرب نيا بازي كرده بودند اما... . كسي از افخمي انتقاد زيادي نمي كرد اما داستان ساخته شدن فيلمي كه سال ها مردم منتظر ديدنش بودند، مثل زندگي اسطوره شان حسرت به دل همه گذاشت. حسرت ديدن آخرين فيلم كارگردان بزرگ ايران، حسرت ديدن زندگي جهان پهلوان تختي با ديالوگ هاي شاهكار حاتمي روي پرده با مرگ حاتمي به دل همه ماند.

گريه، گريه
اين روايتي است از مجلس ختم تختي: «ديده بودم هزاران نفر دست بزنند، هزاران نفر با هم سرود بخوانند، هزاران نفر با هم هورا بكشند و هلهله كنند، اما نديده بودم هزاران نفر با هم گريه كنند.»
يقينا كف زدن ها، فريادهاي شادي، سرودهاي ظفرآميز و هيجان آور به گوشتان آشناست، ولي نمي دانيد گريه انبوه جمعيت، آن هم وقتي در سوگ پهلواني مي گريند، چه برگردان پراندوه و عميقي دارد. «بايد آن روز در مسجد فخرالدوله بوديد تا اين غم، اين اندوه جمعي، چكه چكه در گوش جانتان مي چكيد و به صورت اشك از ديدگانتان سرازير مي شد... و آن وقت شما هم مثل من در خيل هزاران نفري مي بوديد كه از مرگ جهان پهلوان در ناباوري عميقي مي گريستند.»

صداي ماندگار
غير ممكن است كه صداي او در خاطرتان مانده باشد. اصلا به اين موضوع فكر كرده بوديد كه چرا از غلامرضا تختي هيچ صدايي باقي نمانده؟
عطاءالله بهمنش مفسر بزرگ كشتي، تنها كسي است كه به تكه اي ماندگار از صداي تختي اشاره مي كند.
او اين يادگاري را از مسابقات جهاني يوكوهاماي ژاپن بهمراه دارد وآن مصاحبه اي است كه غلامرضا تختي در جواب سوال بهمنش كه چه پيامي براي مردم ايران داري؟مي گويد: «من به مردم ايران تعظيم مي كنم» راديو و تلويزيون وقت، اين سند تاريخي را پخش نكرد اما عطاءالله بهمنش بعد ازبازگشت، اين نوار را از آرشيو خارج كرد تا از بين نرود.

جهانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |