همان شب اول حادثه ما حدود ۳۰ مصدوم را در بخش چشم و اورژانس بستري كرديم و بعد از آن آنها را به همه بخشها منتقل كرديم. بيماراني را هم كه به هر دليلي بستري و قابل ترخيص بودند مرخص كرده و همچنين همه عملهاي قبلي را كنسل كرديم و همه اتاق عملها و تخت ها را به اين بيماران اختصاص داديم
وقتي سلام كردم سرش را به علامت تأييد تكان داد و لبخندي زد. اسمش را از تابلوي بالاي تختش ديده بودم.
- : «ابوالفضل مي شه يه كم برامون حرف بزني؟» معصومانه نگاهم كرد و آهسته گفت: «نمي تونم حرف بزنم.»
- : «خانواده ات كجا هستند؟» چشم هايش را روي هم گذاشت و گفت: «همه مردن».
ابروهاي پرپشت و مشكي كه مثل دو خط كماني بالاي چشم هاي درشت و قهوه اي اش قرار داشت صورتش را معصوم تر مي كرد. پانسمان سرش تا روي ابروها را پوشانده بود. مچ دست چپ و پاهايش را تا بالاي زانو گچ گرفته بودند. ۲۰ ساله به نظر مي رسيد. مي دانستم كه همين چند كلمه را هم در معذوريت من گفته است وگرنه توان حرف زدن نداشت.
تب و تاب دانشجويي
از چند روز قبل يعني درست زماني كه صداي آمبولانسها توي چند خيابان اصلي شهر پيچيد، بچه ها تصميم گرفتند به عيادت مصدومين بروند. از بين بيمارستانهاي تهران، بيمارستان حضرت رسول از همه نزديك تر بود.
چند بار تلفن به دفتر رئيس بيمارستان، تنظيم نامه، فكس، هماهنگي با مسئول دفتر رئيس، نوشتن يك متن راجع به زلزله، تهيه پوستر داخلي مركز، گذاشتن صندوق روي ميز وسط هال، جمع كردن پول براي كمك به زلزله زده ها (توسط خود بچه ها) بعد زنگ زدن به دانشجوهايي كه با مركز در ارتباط بودند، فصل امتحانات هم كه بود، اما بالاخره ۱۵ نفري جمع شديم تا روز چهارشنبه براي ملاقات به بيمارستان برويم. ۵ تا پسر و ۱۰ تا دختر. از دانشگاه هاي مختلف. دو جعبه موز هم خريديم. بيمارستان گفته بود كه موز براي اين نوع بيماران خوب است. «مركز كفا» (كانون هاي فرهنگ و انديشه دانشگاه ها) يك مركز فرهنگي است. كساني در آنجا جمع مي شوند كه دغدغه كار فرهنگي دارند. خوب، عيادت از مصدومين زلزله هم يك كار فرهنگي بود.
زلزله بيداد كرد...
- : «روز جمعه بود. اكثر مردم با خيال راحت خوابيده بودند. حدود ساعت پنج و نيم صبح بود كه يكدفعه زمين و زمان به هم ريخت. اصلاً فرصت هيچ عكس العملي نداشتيم. فقط يادم هست خودم را روي دخترم سپر كردم. آوار سقف ريخت روي كمرم. كمي بعداز زلزله برادر و مادر همسرم با موتور به آنجا آمدند. اول دخترم زهرا را نجات دادند. او فقط ۹ سال دارد. اگر اتفاقي برايش مي افتاد من هم زنده نمي ماندم. دخترم ناراحتي قلبي مادرزادي دارد. همين يك دختر را دارم.»
مرد سرش را به بالش تكيه داد و گفت: «الان همسرم و زهرا در بم همراه پدر و مادرم هستند. آنها در چادر زندگي مي كنند. امروز عصر يكي از آشنايان آمد و گفت كه حالشان خوب است. خودم نيز از ناحيه لگن آسيب ديده ام.»
در اتاق كوچكي كه كنار سالن قرار داشت دو تخت بود. مريم قرباني با لهجه شيرين كرماني روي يكي از تخت ها نشسته بود. وقتي به او سلام كردم و حالش را پرسيدم گفت: «شما را كه مي بينيم بهتر مي شويم.»
كنارش نشستم و از او خواستم كه برايم حرف بزند: «صبح خيلي زود بود و همه خواب بودند كه زلزله شديدي آمد. يكدفعه خانه ها آمدند پايين. نه برق بود و نه آب. حدود ۶۰ نفر از افراد فاميل من مردند. شهر و روستا هر دو تلفات سنگيني دادند. ما از محله «كوزرون» بم هستيم. فرزندان يدالله قرباني؛ حميد قرباني، مينا ابراهيم آباد، بچه هاي عمه ام، دخترخاله ام، همه رفته اند. نزديك بود امروز صبح خفه بشوم. يك غده عصبي در گلو راه تنفس ام را بسته بود. دو تا پسر و يك دخترم را پيش مادرم در بم گذاشتم.
روز اول تا ساعت ۳ بعدازظهر هيچ كمكي نيامد. اگر من نبودم، طاهره، سپهر و حسين مي مردند. حسين و سپهر الان هم پيش خودم هستند.»
حسين كه اول كنار تخت آن طرف اتاق نشسته بود، حالا جلو آمده و به حرفهاي من و مريم گوش مي داد. وقتي نگاهش كردم، خنديد.
- : «حسين چرا اينجا اومدي؟» به عروسك كوچكي كه در دستش بود نگاه كرد و گفت: «دستم شكسته» و ادامه داد: «ده سال دارم. الان مرخصي هستم ولي به خاطر مادر و خاله ام مانده ام. پدرم به بم رفته است تا خواهر و عمه ام را بياورد. مادرم از ناحيه كمر و لگن شكسته است. خواهر هفت ساله ام زير آوارها مرد.»
- : «پنج تا بچه داشتم كه الان كرمان هستند. حميده دخترم سينه اش ضربه ديده است. ۱۸ سالش است. پشت كنكوري، اصلاً نمي دانم چطوري شد. يك شب جلوتر مانور ارتش بود. عصر پنج شنبه رفته بودم خانه خواهرم. ساعت ۷ شب زمين تكان خورد. شوهرم گفت زلزله است. من باورم نشد. ۱۲ شب هم دوباره زلزله آمد. من گفتم مال مانور ارتشه. شوهرم ساعت ۵/۳ نيمه شب از شيفت به خانه آمد. تلويزيون هم شب جمعه بود و برنامه داشت. وقتي كه خوابيديم، يك باره ساعت ۵/۵ زمين تكان خورد. حامد، پسر ۱۳ ساله ام كنار من خوابيده بود. يك دفعه ديديم آوار رويمان ريخته است. پسر بزرگترم كه اتاق ديگري خوابيده بود از زير آوار آمده بود بيرون و ما را هم بيرون كشيد. به او گفتم حامد زير آوارهاست. او گفت: «مامان هرچه گشتم كسي را پيدا نكردم. حتماً ديشب خانه خاله مانده است.» اما من يادم بود كه به خانه آمده بود. گفتيم جسدش را پيدا كرديم. حامد مرده بود. پسر ۱۳ ساله ام مرده بود. آخر اگر بيدار مي شديم كه فرار مي كرديم.»
مهم ترين مشكل بي خبريست
طبقه چهارم بيمارستان چند اتاق بود كه كودكان را در آنجا بستري كرده بودند. ازدحام جمعيت اجازه نمي داد كه وارد اتاق شويم شايد بيشتر از اتاق ها و طبقات ديگر.
در هر اتاق ۴ تخت بود كه روي هر كدامشان يك كودك مصدوم زلزله بم را در سنين مختلف بستري كرده بودند. روي تخت ها هم پر بود از شيريني و بيسكويت، آب ميوه، موز، سيب، پرتقال، قطار اسباب بازي، هواپيما، ماشين بازي، عروسك، ميكرو، لگو و خيلي چيزهاي ديگر. درست است كه مردم شهر بم مردمي متمول هستند اما شايد بچه ها خيلي از اين اسباب بازيها را با چشم خود نديده بودند.
اما بچه ها به هيچ كدامشان دست نمي زدند. اگر زني يا مردي به زور اسباب بازي را به دستشان مي داد، كمي آن را گرفته و بعد دوباره روي زمين مي گذاشتند. هر كس با جعبه شيريني اش داخل مي شد، كنار هر تخت چند نوع شيريني گذاشته و به آنها لبخند مي زد. بچه ها هم لبخند مي زدند، اما اصلاً شيريني ها را نمي ديدند.
مينا ۱۲ ساله كه ظاهراً سالم تر از بقيه بچه ها بود، به بالش اش تكيه داده بود و كمي با مردم صحبت مي كرد: «لگنم شكسته. خانواده ام خوب هستند ولي همه آسيب ديده اند. بيمارستان هاي تهران بستري شده اند.» اين چند جمله را براي همه مي گفت.
در اتاق ديگر روي تابلو نوشته بود زينب جزيني. وقتي روي تخت را نگاه كردم، كودكي ۱۵ ماهه را ديدم كه داشت گريه مي كرد. درست مثل پسرها موهايش را از ته تراشيده بودند.
چند كودك ديگر هم در اتاق بستري بودند. دختر نوجواني كه روي صندلي چرخ دار نشسته بود، با دو دست سرش را گرفت و گفت: «مهم ترين مشكل ما بي خبريست. من از خانواده ام خبري ندارم.»
به مددكاري بيمارستان رفتم. يكي از مددكاران بيمارستان كه انگار عادت داشت براي همه اين گونه حرف بزند و توضيح بدهد گفت: «همان شب اول حادثه ما حدود ۳۰ مصدوم را در بخش چشم و اورژانس بستري كرديم و بعد از آن آنها را به همه بخشها منتقل كرديم. بيماراني را هم كه به هر دليلي بستري و قابل ترخيص بودند مرخص كرده و همچنين همه عملهاي قبلي را كنسل كرديم و همه اتاق عملها و تخت ها را به اين بيماران اختصاص داديم. هم اكنون تقريباً در همه بخشها مصدوم داريم.
تا الان حدود ۲۵۰ نفر مصدوم داريم كه روزانه ۵ يا ۶ نفر مرخص مي شوند.»
او در جواب اين سؤال كه تكليف آسيب ديدگاني كه از بيمارستان مرخص مي شوند چيست، گفت: «آنهايي كه مرخص مي شوند، اگر بخواهند در تهران بمانند و ادامه درمان داشته باشند به استاديوم شهيد كشوري مي روند و در آنجا اسكان موقت حتي چند ماهه مي كنند. آن افراد نيز كه خواهان برگشت به بم هستند، فرمهايي براي تهيه بليط از ترمينال جنوب است كه پر مي كنند و مبلغ ۱۰ هزار تومان هم پول نقد به آنها مي دهيم تا به بم بروند. آناني كه توانايي برگشت از راه زميني را ندارند را به ورزشگاه شهيد كشوري منتقل كرده تا از آنجا با هواپيما انتقال يابند.»
وي وضع روحي بيماران را مناسب ارزيابي كرد و يكي از دلايل آن را، عيادت مردم و آوردن هداياي نقدي و غيرنقدي براي آنها دانست كه يا خودشان و يا از طريق مددكاري به آنان مي دهند. من ديدم كه بعد از چند روز بيماران در بخش ارتوپدي با هم صحبت مي كردند و كم كم به وضعيت عادي رسيده اند ولي باز هم معدود افرادي هستند كه يا در اثر شوك صحبت نمي كنند و يا پانسمان هاي درد دار دارند.
تهيه و تنظيم: الهام گودرزي