شنبه ۲۰ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۸
خواهر نيمايوشيج در آسايشگاه سالمندان كهريزك
و اين منم زني تنها...
بهجت الزمان، همان ثريا خواهر كوچك و دردانه نيما يوشيج، تنها و غريب در آسايشگاه كهريزك، در آستانه فصلي سرد قراردارد. او هنوز هم... «فرياد مي زنم يك دست، بي صدا»،
عكس: ساتيار
نيما دوستاني داشت كه از ديدگاه خواهر كوچكتر اصلا در خور و شايسته نيما نبودند. «مي داني... نيما آدم شناس خوبي نبود»
001134.jpg

سعيده امين 
«دنياي من و نيما از هم فاصله داشت.»
اين را پيرزن چروكيده و ريزنقشي مي گويد كه به قول خودش دو سال است در ميان ديوارهاي بدون نقش و نگار آسايشگاه سالمندان كهريزك اسير شده است.
روسري را به رسم زنان شاليكار دور سرش بسته و با دستهاي گره كرده در پشت كمر خميده اش هر روز راهروهاي آسايشگاه را گز مي كند.
بهجت الزمان اسفندياري ۸۸ ساله خواهر كوچك علي اسفندياري ملقب به «نيمايوشيج» پدر شعر نوي ايران، با تمام افتخار خانوادگيش در جايي روزهاي زمستاني عمرش را سپري مي كند كه زنان گمنام آنجا رها شده اند.
پنجره را كمي باز مي كند تا كمي هواي تازه بيايد. سپيد موي نحيفي لميده بر تخت فنري سر از زير لحاف بيرون آورده و فرياد مي زند: «پنجره را ببند سرده هوا.»
چشمهايش خيس شده. «آدم اينجا دلش، آدم مي خواهد» و «اي بسا آن ترك و چيني همزباني بايدش» او حتي نمي تواند ساده ترين حرفها را به سه هم اتاقي فرتوتش بفهماند. «بايد سكوت كرد.»
وقتي جوان بود ثريا صدايش مي كردند. دو سال قبل توسط يك مرد غريبه نه از تبار اسفندياري ها، به جايي سپرده شد كه آنجا را در قامت شان انساني خود نمي بيند.
بهجت در دوره كودكي و نوجواني به همراه خواهرانش، توران و شمسي و برادرانش رضا و علي در روستاي يوش تنها سالهاي بودن در كنار هم را تجربه كرد. بعدها هر كدام به گوشه اي از دنيا كشيده شدند.
او فرزند مردي انقلابي بود كه سالها عليه قزاق ها مبارزه مي كرد.
براي كسي كه مبارزه را از پدر به ميراث برده است، سالها انزواي برادر شهيرش چندان درخشان نبود.
«آي يكتاي پدر! پهلواني كز تو مانده اينگونه پسر گوشه گيري كه بشد خانه ات ويرانه نشد اما پسرت عاجز بيگانه نشد از راه بدر به فريب دانه!»
بانوي مرد وشي هر دم به محاسني مي نازيد كه او را از زنان خانه نشين هم جنسش جدا مي كرد. «از وقتي ريش درآوردم مثل مردها! صورتم را اصلاح نكردم» روزي به شوخي به او گفته اند كه فرزند شب جمعه است و فرشتگاني كه سخت مشغول شمردن اعمال او بوده اند به اشتباه مارك دختر به او زده اند.
از اين كنايه، شيرين مي خندد.
بهجت الزمان پس از جدا شدن از شوهرش با تنها فرزندش طغرل (افشار) زندگي مي كرد. اما مدتي بعد «رفت دريا و ديگر...» به نقطه اي دوردست خيره مي شود. «ديگر نيامد»و سرنوشت مادر به تنهايي گره خورد.
وقتي كوچك بود پدرش ابراهيم و برادرش «رضا» به همراه ميرزاكوچك خان در رشت عليه قزاق هاي روس مبارزه مي كردند اما برادر بزرگتر «نيما» در هيچ ماجرايي شركت نداشت... روزها هم يا در جنگل و يا در كنار حيوانات خانگي با خودش خلوت مي كرد و شب ها چشم به در مي دوخت تا پدر بيايد، خانه.
«من مسلح مردي ديدم 
سبلت آويخته، بر دست عصا
نقش بر لب هر دم 
كه مي آمد تن خسته سوي ما»
مادر، زن خانه بود و فقط خانه داري مي كرد و توران و شمسي نيز به انتظار «شوهر» خانه داري را از مادر مي آموختند، اما بهجت روحيه مردانه تري داشت و به قول خودش اصلا با خواهرانش دم خور نبود.
در زندگي كشاورزي آنها هر كس براي خود بود و به راه خود مي رفت.
خود نيما مي گفت:
جهان تا گردشي دارد
رود هركس به راه خود
001143.jpg
وقتي جوان بود ثريا صدايش مي كردند. دو سال قبل توسط يك مرد غريبه نه از تبار اسفندياري ها، به جايي سپرده شد كه آنجا را در قامت شان انساني خود نمي بيند.

«يكي عقب شعر رفت و ديگري عقب مبارزه، زورگويي در خانه ما معمول نبود و هركس آزاد بود راه خودش را انتخاب كند.» بهجت با افتخار، آزادمنشي خانواده خود را مي ستايد.
«نيما از همان كودكي، بيشتر مايه هاي فكري خود را از پدر گرفته بود. تفنگ داشت و گاهي به شكار مي رفت. نسبت به اداره امور كشاورزي خانه بي اهميت و نسبت به مسائل مالي بي توجه بود.»
نيما دوستاني داشت كه از ديدگاه خواهر كوچكتر اصلا در خور و شايسته نيما نبودند. «مي داني... نيما آدم شناس خوبي نبود.»
به اصرار پدر، نيما در مدرسه فرانسوي ها در تهران ثبت نام كرد. «چند سال بعد آرام تر شده بود و به انزواي بيشتري رفت. با مردم قاطي نمي شد و از حكومت ديكتاتور وقت رنج مي برد.»
بهجت الزمان به خطوطي كه هر دم بر روي كاغذ نقش مي بست خيره شد، مي گويد كه در حكومت ديكتاتوري حتي اعضاي يك خانواده نيز به يكديگر اعتماد ندارند.
«خيلي ها دوام نياوردند و رفتند اما نيما ماند.»
پدر كه مرد، عظمت خانواده نيز فروپاشيد. زمين و اراضي بين خانواده تقسيم شد «نيما هر چه در چنته داشت، فروخت و خرج كرد».
مانده اسم از عمارت پدرم 
تن بي جانش، چون مرا پيكر
پدر كه رفت نيما هم آرام تر شد. ديگر از آن مزاج آتشين خبري نبود، «فقط شعر مي گفت»؛
آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!
يك نفر در آب مي سپارد جان 
يك نفر دارد كه دست و پاي دائم مي زند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين كه مي دانيد
و گاهي هم آرام صدا مي زد: فرياد من گرفته از گلو
اگر فرياد من رساست 
از براي نجات خود شماست فرياد مي زنم 
يك دست بي صداست 
«در تهران خانه اي داشتيم كه دائم به آنجا رفت و آمد مي كرديم» و حالا براي بهجت از تمام آن دارايي، فقط يك تختخواب، از اتاق هاي آسايشگاه كهريزك، مانده است.
«خواهرانم بي سروصدا و بدون جشن به خانه شوهر رفتند» نيما عاليه را گرفت و پس از مدتي «هر دو از ما جدا شدند» مي گويد عاليه را دوست داشت و «با هم خيلي صميمي بودند».
نيما پسري داشت كه پس از مرگ پدر ديوان شعرش را جمع آوري كرد. پسري بي خبر از عمه پير خود.
مي خواهيم از زندگي نيما از كودكي اش بيشتر بدانيم. «هر شخصي را بايد از آثارش شناخت.» باز هم مي پرسيم كه در مورد نيما چه فكر مي كند «نيما مركز ثقل فكر من نبود و من در مورد او كنجكاوي نمي كردم» خواهر كوچكتر را عصباني كرده ايم. انگار از نيما دل خوشي ندارد يا اينكه چرا بايد ما اينقدر از نيما بگوييم.
«زندگي من پيچيده تر از نيما است. از من بپرسيد كه چگونه با روحيه حقيقت جو در يك محيط فاسد استبدادي در ايران ماندگار شدم.»
خودش مي گويد عرفان ايران باعث شد كه در اينجا بماند.
«من در شعرهاي نيما عرفان پيدا نكردم»
اگرچه حتي شعرهاي برادر نيز نتوانسته ۲۰ سال فاصله سني، را پر كند. اما خواهر، ديوان برادر را ورق مي زند و جمله به جمله آن را برايمان مي خواند.
«آيا كسان كه زنده ولي زندگانشان 
از بهر زندگي راهي نداده اند
وين زندگان به ديده آنان چه مرده اند
در خلوت شبان مشوش 
بازماندگان ديگرشان هست زندگي.»
ميل به انزواي برادر، خواهر را با دنياي برادرانه بيگانه كرده بود.
وقتي حرف مي زند، انگار يك انقلابي است، بهجت تمام زندگي را در مبارزه با استبداد خلاصه مي كند، زندگي ظاهرا آرام برادر را خالي از فراز و نشيب و تلاطم زندگي مي داند.
مي گويد «هيچگاه با نيما درد دل نكردم.»
و... بيشتر از اين نمي خواهد از نيما بگويد، مي خواهد از خود بگويد.
«ميراث من از پدر تفكر و تعقل بود. زندگي من برخلاف برادرم بسيار پيچيده بود.»
اين زن عمري درد و رنج كشيده و سرانجام اگرچه در ميان ديوارهاي سرد آسايشگاه اسير است اما مي ايستد و با مشت فرياد مي زند: «تا زمان حيات ساواك، مرگ بر ساواك، مرگ برساواك.»
باز هم مي خواهد بگويد، اما سكوت مي كند و به نقطه اي خيره مي شود.
«ماندم تنها»

عزيز من!
عزيز من! آيا آن صفا و پاكيزگي را كه لازم است در خلوت خود مي يابي يا نه؟ عزيز من! جواب اين را از خودت بپرس. هيچكس نمي داند توچه مي كني وترا نمي بيند.
آيا چيزهايي را كه ديده نمي شوند، تو مي بيني؟ آيا كساني را كه مي خواهي، در پيش تو حاضر مي شوند ، يا نه؟ آيا گوشه  اتاق تو به منظره دريايي مبدل مي شود؟ آيا مي شنوي هر صدايي را كه مي  خواهي؟
مي بيني هنگامي را كه تو سال هاست مرده اي و جواني كه هنوز نطفه اش بسته نشده، سال ها بعد در گوشه اي نشسته، از تو مي نويسد؟
هر وقت همه اينها هستي داشت و در اتاق محقر تودنيايي جا گرفت، در صفا وپاكيزگي خلوت خود شك نكن.
اگر جز اين است، بدان كه خلوت تو يك خلوت ظاهري  است، مثل اين است كه تاجري براي شمردن پول هاي خود در به روي خود بسته است. دل تو با تو نيست و تو از خود، جدا هستي. آن تويي كه بايد با تن باشد، از تو گريخته است. شروع كن به صفا دادن شخص خودت، شروع كن به پاكيزه ساختن خودت... آن خلوت كه ما از آن حرف مي زنيم عصاره اي از صفا و پاكيزگي ماست، نه چيز ديگر.
عزيز من! بايد بتواني بجاي سنگي نشسته، دوار گذشته را كه توفان زمين با تو گذرانيده، به تن حس كني... بايد بتواني يك جام شراب بشوي كه وقتي افتاد و شكست، لرزش شكستن را به تن حس كني.
بايد اين كشش تو را به گذشته انسان ببرد و تو در آن بكاوي.
به مزار مردگان فرو بروي، به خرابه هاي خلوت و بيابان هاي دور بروي و در آن فرياد برآوري و نيز ساعات دراز، خاموش بنشيني... به تو بگويم تا اينها نباشد، هيچ چيز نيست...
دانستن سنگي يك سنگ كافي نيست. مثل دانستن معني يك شعر است. گاه بايد در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بيرون نگاه كرد و با آنچه در بيرون ديده شده است به آن نظر انداخت. بايد بارها اين مبادله انجام بگيرد تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشي كه در تو هست، چيزي فرا گرفته باشي.
ديدن در جواني فرق دارد تا در سن زيادتر. ديدن در حال ايمان فرق دارد با عدم ايمان. ديدن براي اينكه حتما در آن بماني يا ديدن براي اينكه از آن بگذري. ديدن در حال غرور، ديدن به حال انصاف، ديدن در حال وقعه، ديدن در حال سير، در حال سلامتي وغير سلامتي، از روي علاقه يا غير آن.
دنباله حرف را دراز نمي كنم. تو بايد عصاره بينايي باشي.
بينايي اي فوق دانش، بينايي اي فوق بينايي ها... اگر چنين بتواني بود مانند جواناني نخواهي بود كه تاب دانستن ندارند و چون چيزي را دانستند جار مي زنند. شبيه بوته هاي خشك آتش گرفته اند يا مثل ظرف كه گنجايش نداشته، تركيده اند. آنها اصلاح شدني نيستند و دانش براي آنها به منزله تيغ در كف زنگي مست كه مي گويند: زيرا با اين دانش بينايي اي جفت نيست.
تو بايد بتواني بداني چنان بينايي اي هست و به زور خلوت، بتواني روزي داراي آن بينايي باشي.
نيما يوشيج - كتاب همسايه ها

رابطه ازدواج و طول عمر
ازدواج به ويژه براي مردان از لحاظ سلامتي بسيار مفيد است و طول عمر مردان را افزايش مي دهد.
تحقيقات يك گروه پزشكي نشان مي دهد كه ازدواج موجب طول عمر و كاهش ميزان مرگ در مردان مي شود و از نظر روان شناسي، مردان متاهل روحيه بهتري نسبت به مردان مجرد دارند.
نتيجه تحقيق بر روي ۱۰ هزارنفر از مردان بالغ در فاصله سال هاي ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۰ نشان مي دهد.
گفتني است اقدام براي تشكيل زندگي از سوي مردان در سلامت رواني آنان تاثير بسزايي دارد.

قاچاق مواد مخدر در بم
تامين برق، تماس تلفني و بسياري از خدمات در شهر زلزله زده بم مختل شده است ولي در انتقال مواد مخدر به اين شهر خللي وارد نشده است.
شهر زلزله زده بم، شهري مهم در مسير انتقال موادمخدر در بين افغانستان و اروپا است و تعداد معتادان در ايران طبق آمار رسمي دولت دو ميليون نفر است.
با وجود تخريبي كه زلزله در شهر بم ايجاد كرده است، مردم شهر اظهار مي دارند كه با اين حال در جهت پيدا كردن موادمخدر ارزان قيمت هيچ مشكلي وجود ندارد.

اشتراك در سرنگ
اعتادو اشتراك در سرنگ و سوزن ، علت ابتلاي ۸/۶۲ درصد از ۵هزار و ۸۰۰ مبتلا به ايدز در كشور عنوان شده است.
ابراهيم يگانه رئيس انجمن مبارزه با آسيب هاي رفتاري درمورد آمار بقيه مبتلايان، به ۷/۳ درصد از طريق آميزش جنسي و ۲۲درصد نيز به علل نامشخص اشاره كرده است.
وي همچنين عنوان كرد كه حدود بيش از ۵۰ درصد علت آلودگي به ايدز در ۲۵ كشور جهان از جمله ايران، اعتياد و سرنگ مشترك آلوده است كه سهم اين علت در ساير كشورها، تنها ۱۲ درصد است.

در شهر
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
درمانگاه
سفر و طبيعت
طهرانشهر
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |