و اين منم زني تنها...
بهجت الزمان، همان ثريا خواهر كوچك و دردانه نيما يوشيج، تنها و غريب در آسايشگاه كهريزك، در آستانه فصلي سرد قراردارد. او هنوز هم... «فرياد مي زنم يك دست، بي صدا»،
عكس: ساتيار
نيما دوستاني داشت كه از ديدگاه خواهر كوچكتر اصلا در خور و شايسته نيما نبودند. «مي داني... نيما آدم شناس خوبي نبود»
سعيده امين
«دنياي من و نيما از هم فاصله داشت.»
اين را پيرزن چروكيده و ريزنقشي مي گويد كه به قول خودش دو سال است در ميان ديوارهاي بدون نقش و نگار آسايشگاه سالمندان كهريزك اسير شده است.
روسري را به رسم زنان شاليكار دور سرش بسته و با دستهاي گره كرده در پشت كمر خميده اش هر روز راهروهاي آسايشگاه را گز مي كند.
بهجت الزمان اسفندياري ۸۸ ساله خواهر كوچك علي اسفندياري ملقب به «نيمايوشيج» پدر شعر نوي ايران، با تمام افتخار خانوادگيش در جايي روزهاي زمستاني عمرش را سپري مي كند كه زنان گمنام آنجا رها شده اند.
پنجره را كمي باز مي كند تا كمي هواي تازه بيايد. سپيد موي نحيفي لميده بر تخت فنري سر از زير لحاف بيرون آورده و فرياد مي زند: «پنجره را ببند سرده هوا.»
چشمهايش خيس شده. «آدم اينجا دلش، آدم مي خواهد» و «اي بسا آن ترك و چيني همزباني بايدش» او حتي نمي تواند ساده ترين حرفها را به سه هم اتاقي فرتوتش بفهماند. «بايد سكوت كرد.»
وقتي جوان بود ثريا صدايش مي كردند. دو سال قبل توسط يك مرد غريبه نه از تبار اسفندياري ها، به جايي سپرده شد كه آنجا را در قامت شان انساني خود نمي بيند.
بهجت در دوره كودكي و نوجواني به همراه خواهرانش، توران و شمسي و برادرانش رضا و علي در روستاي يوش تنها سالهاي بودن در كنار هم را تجربه كرد. بعدها هر كدام به گوشه اي از دنيا كشيده شدند.
او فرزند مردي انقلابي بود كه سالها عليه قزاق ها مبارزه مي كرد.
براي كسي كه مبارزه را از پدر به ميراث برده است، سالها انزواي برادر شهيرش چندان درخشان نبود.
«آي يكتاي پدر! پهلواني كز تو مانده اينگونه پسر گوشه گيري كه بشد خانه ات ويرانه نشد اما پسرت عاجز بيگانه نشد از راه بدر به فريب دانه!»
بانوي مرد وشي هر دم به محاسني مي نازيد كه او را از زنان خانه نشين هم جنسش جدا مي كرد. «از وقتي ريش درآوردم مثل مردها! صورتم را اصلاح نكردم» روزي به شوخي به او گفته اند كه فرزند شب جمعه است و فرشتگاني كه سخت مشغول شمردن اعمال او بوده اند به اشتباه مارك دختر به او زده اند.
از اين كنايه، شيرين مي خندد.
بهجت الزمان پس از جدا شدن از شوهرش با تنها فرزندش طغرل (افشار) زندگي مي كرد. اما مدتي بعد «رفت دريا و ديگر...» به نقطه اي دوردست خيره مي شود. «ديگر نيامد»و سرنوشت مادر به تنهايي گره خورد.
وقتي كوچك بود پدرش ابراهيم و برادرش «رضا» به همراه ميرزاكوچك خان در رشت عليه قزاق هاي روس مبارزه مي كردند اما برادر بزرگتر «نيما» در هيچ ماجرايي شركت نداشت... روزها هم يا در جنگل و يا در كنار حيوانات خانگي با خودش خلوت مي كرد و شب ها چشم به در مي دوخت تا پدر بيايد، خانه.
«من مسلح مردي ديدم
سبلت آويخته، بر دست عصا
نقش بر لب هر دم
كه مي آمد تن خسته سوي ما»
مادر، زن خانه بود و فقط خانه داري مي كرد و توران و شمسي نيز به انتظار «شوهر» خانه داري را از مادر مي آموختند، اما بهجت روحيه مردانه تري داشت و به قول خودش اصلا با خواهرانش دم خور نبود.
در زندگي كشاورزي آنها هر كس براي خود بود و به راه خود مي رفت.
خود نيما مي گفت:
جهان تا گردشي دارد
رود هركس به راه خود
«يكي عقب شعر رفت و ديگري عقب مبارزه، زورگويي در خانه ما معمول نبود و هركس آزاد بود راه خودش را انتخاب كند.» بهجت با افتخار، آزادمنشي خانواده خود را مي ستايد.
«نيما از همان كودكي، بيشتر مايه هاي فكري خود را از پدر گرفته بود. تفنگ داشت و گاهي به شكار مي رفت. نسبت به اداره امور كشاورزي خانه بي اهميت و نسبت به مسائل مالي بي توجه بود.»
نيما دوستاني داشت كه از ديدگاه خواهر كوچكتر اصلا در خور و شايسته نيما نبودند. «مي داني... نيما آدم شناس خوبي نبود.»
به اصرار پدر، نيما در مدرسه فرانسوي ها در تهران ثبت نام كرد. «چند سال بعد آرام تر شده بود و به انزواي بيشتري رفت. با مردم قاطي نمي شد و از حكومت ديكتاتور وقت رنج مي برد.»
بهجت الزمان به خطوطي كه هر دم بر روي كاغذ نقش مي بست خيره شد، مي گويد كه در حكومت ديكتاتوري حتي اعضاي يك خانواده نيز به يكديگر اعتماد ندارند.
«خيلي ها دوام نياوردند و رفتند اما نيما ماند.»
پدر كه مرد، عظمت خانواده نيز فروپاشيد. زمين و اراضي بين خانواده تقسيم شد «نيما هر چه در چنته داشت، فروخت و خرج كرد».
مانده اسم از عمارت پدرم
تن بي جانش، چون مرا پيكر
پدر كه رفت نيما هم آرام تر شد. ديگر از آن مزاج آتشين خبري نبود، «فقط شعر مي گفت»؛
آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!
يك نفر در آب مي سپارد جان
يك نفر دارد كه دست و پاي دائم مي زند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين كه مي دانيد
و گاهي هم آرام صدا مي زد: فرياد من گرفته از گلو
اگر فرياد من رساست
از براي نجات خود شماست فرياد مي زنم
يك دست بي صداست
«در تهران خانه اي داشتيم كه دائم به آنجا رفت و آمد مي كرديم» و حالا براي بهجت از تمام آن دارايي، فقط يك تختخواب، از اتاق هاي آسايشگاه كهريزك، مانده است.
«خواهرانم بي سروصدا و بدون جشن به خانه شوهر رفتند» نيما عاليه را گرفت و پس از مدتي «هر دو از ما جدا شدند» مي گويد عاليه را دوست داشت و «با هم خيلي صميمي بودند».
نيما پسري داشت كه پس از مرگ پدر ديوان شعرش را جمع آوري كرد. پسري بي خبر از عمه پير خود.
مي خواهيم از زندگي نيما از كودكي اش بيشتر بدانيم. «هر شخصي را بايد از آثارش شناخت.» باز هم مي پرسيم كه در مورد نيما چه فكر مي كند «نيما مركز ثقل فكر من نبود و من در مورد او كنجكاوي نمي كردم» خواهر كوچكتر را عصباني كرده ايم. انگار از نيما دل خوشي ندارد يا اينكه چرا بايد ما اينقدر از نيما بگوييم.
«زندگي من پيچيده تر از نيما است. از من بپرسيد كه چگونه با روحيه حقيقت جو در يك محيط فاسد استبدادي در ايران ماندگار شدم.»
خودش مي گويد عرفان ايران باعث شد كه در اينجا بماند.
«من در شعرهاي نيما عرفان پيدا نكردم»
اگرچه حتي شعرهاي برادر نيز نتوانسته ۲۰ سال فاصله سني، را پر كند. اما خواهر، ديوان برادر را ورق مي زند و جمله به جمله آن را برايمان مي خواند.
«آيا كسان كه زنده ولي زندگانشان
از بهر زندگي راهي نداده اند
وين زندگان به ديده آنان چه مرده اند
در خلوت شبان مشوش
بازماندگان ديگرشان هست زندگي.»
ميل به انزواي برادر، خواهر را با دنياي برادرانه بيگانه كرده بود.
وقتي حرف مي زند، انگار يك انقلابي است، بهجت تمام زندگي را در مبارزه با استبداد خلاصه مي كند، زندگي ظاهرا آرام برادر را خالي از فراز و نشيب و تلاطم زندگي مي داند.
مي گويد «هيچگاه با نيما درد دل نكردم.»
و... بيشتر از اين نمي خواهد از نيما بگويد، مي خواهد از خود بگويد.
«ميراث من از پدر تفكر و تعقل بود. زندگي من برخلاف برادرم بسيار پيچيده بود.»
اين زن عمري درد و رنج كشيده و سرانجام اگرچه در ميان ديوارهاي سرد آسايشگاه اسير است اما مي ايستد و با مشت فرياد مي زند: «تا زمان حيات ساواك، مرگ بر ساواك، مرگ برساواك.»
باز هم مي خواهد بگويد، اما سكوت مي كند و به نقطه اي خيره مي شود.
«ماندم تنها»