يكشنبه ۲۱ دي ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۷۹
ادبيات
Front Page

گفت وگو با فرشته ساري
نوشتن، زندان است
سامان شايان
000879.jpg

نمي دانم فرشته ساري در كجا و چه سالي متولد شده است. زياد هم مهم نيست. به گمانم اهميت موضوع مي تواند اين باشد كه ساري، جزو آن دسته از اهالي قلم است كه هم در زمينه شعر فعال بوده و هم داستان.
در حوزه شعر امروز مجموعه هاي «پژواك سكوت»، «قالب هاي بي تمثال»، «شكلي در باد»، «جمهوري زمستان، تربت عشق» و «روزها و نامه ها» بر كارنامه ادبي اش به چشم مي خورد. اسم داستان ها و رمان هايش هم همين است: «مرواريد خاتون»، «جزيره  نيلي»، «آرامگه عاشقان» و «ميترا»، «عطر رازيانه» و «چهره نگاري دنيا» كه پاي اين آخري، بيشتر در اين مصاحبه به وسط كشيده شده است. نمي دانم، به هر حال شايد اين طور باشد كه روحيه شاعري ساري بيشتر از زبان داستان سرايي اش قدرت دارد.
* در مجموعه «چهره نگاري دنيا»، جهان داستان هايتان غريب است و نامألوف. حتي در جاهايي كه با مكان و زمان بيروني پيوند خورده اند، غرابت خود را از دست نداده اند.
- مي شود تك تك و مشخص بگوييد، البته به طور كلي قبول دارم، منتهي فكر مي كنم مثلاً داستان «نشاني» مشخصاً زمان جنگ و تورم است و فضا محلي است يا مثلاً داستان «سرباز غايب»...
* در اين داستان ها كه نام برديد غرابت در نتيجه اي است كه در انتهاي داستان مي خواهيم بگيريم.
- بله درست است، آن به جاي خودش، ولي به طور مشخص فضاي بومي و جنگ، دوران تورم و كوچه هاست.
* اين فضاي جنگ نمي تواند متعلق به كشورهاي ديگري باشد؟
- بله، نمي دانم چرا اين جوري شده است. داستان «زمان گمشده» هم مي تواند هر جايي اتفاق بيفتد. مي تواند يك لحظه تعليق زماني باشد. مي تواند گم شدن زمان، گم شدن مكان باشد. قبول دارم كه غرابت خيلي زيادي در اين داستان است، به خصوص كه به خيام و حافظ گريز زده مي شود و برمي گردد. خيلي ها از اين داستان برداشتي عرفاني داشتند كه خيلي دور از ذهن من بود. اصلاً مسئله، مسئله عرفان نبوده است. دست من هم نيست، اگر خواننده بخواهد چنين برداشتي كند. كل حس اش براي من گم شدن بود چه در زمان چه در مكان، فكر مي كنم اين حس براي خيلي از آدم ها مأنوس باشد. شايد يك به اصطلاح آن از ثانيه بوده، آن قدر كوچك كه حتي در حافظه شان هم نمانده است.
* با اين وجود موقعيت داستاني هم جزيي بوده است.
- بعيد مي دانم جزيي تر از موقعيتي كه در «زمان گمشده» است، وجود داشته باشد. يعني اين كه آدمي از جمله دقيقاً خود من كه هفت سال مي رفتم به اداره و اداره ام در خيابان ايرانشهر بود، خانه پدري ام هم در خيابان شكوفه بود و از آنجا خيلي سخت مي بردند فردوسي، مخصوصاً صبح هاي زود، ولي من مي ايستادم و مي گفتم فردوسي، گاهي آن قدر مي گفتم فردوسي كه مفهوم اين كلمه برايم عوض مي شد، ديگر نمي فهميدم اين واژه معني دارد يا نه! حس خاصي به من دست مي داد، وقتي هم سوار ماشين مي شدم، در واقع باز نمي فهميدم الان كجا هستم و مي خواهم كجا بروم. يعني كاملاً اين حس جزيي كه منتظر تاكسي بايستي و آن قدر يك اسمي را بگويي تا بعد وقفه اي در ذهنت بيفتد. در واقع من همين وقفه را تصوير كردم، منتهي وقتي مي آيم داستانش را بنويسم؛ مي بينم خوب، در اين داستان  با فردوسي خيلي نمي توانم كاري بكنم. ويرايش اول كه در مجله و جنگ هاي داستان هم چاپ شده، اسم خيابان را حافظ نوشته بودم، بعد كه آمدم دوباره كار كردم، ديدم به خيام نياز دارم، در واقع با حافظ هم كاري دارم، ولي در آخر. اين موقعيت خيلي جزيي بود، اگر مي خواهي سوار تاكسي بشوي، آن قدر اسم جايي را مي گويي كه يك وقفه مي افتد در ذهنت و گم مي شوي. من در واقع آن گم شدن را تصوير كردم.
* از نظر خودتان كدام داستان غريب تر است؟
- از نظر خودم غريب ترين داستان در اين مجموعه «گياه رنگ به رنگ شونده» است كه با داستان پشت سر آن يعني «سپهر» يك داستان بود و من حس كردم كه اين مي تواند دو داستان مستقل باشد و پشت سر هم بيايد، ولي در واقع يك داستان است. زماني از من داستان مي خواستند و واقعيت اش تعداد داستان هاي كوتاه من كم است، حالا به عللي از جاهاي عجيب و غريبي از درونم بيرون آمده كه تكرار نشده است. هشت داستان ديگر مجموعه «چهره نگاري دنيا» را به مطبوعات دادم. ولي هرگز اين داستان را ندادم، فكر مي كردم اين داستان مناسب فضاي مجله نيست و بايد در كتابم باشد.
* در نوشتن داستان «زنداني» چقدر از كافكا تأثير پذيرفتيد؟
- داستان «زنداني» حالت مانيفست دارد، مانيفستي كه من به آن پا يبند نماندم. اين داستان را زنده ياد گلشيري در كارنامه چاپ كرد و دوستي كه زندان ديده بود، اين داستان را خواند و به من گفت: «زندان اين شكلي نيست». راستش خنده ام گرفت. چون آن زندان، زندان درون بود، نه زندان بيرون. در آن داستان بدون اين كه متوجه باشم و بعدها، خودم به عنوان خواننده فهميدم فضاي كافكا خيلي بر من غالب بوده است. همواره مي گويند نوشتن  رهايي است، شعر رهايي است. ولي من در اين داستان مي گويم نوشتن زندان است. آن زنداني را كه نوشتن براي آدم ايجاد مي كند، با يك فضايي كه شايد كمي كافكايي باشد، در آنجا آوردم. ولي فكر مي كنم مي تواند ملموس باشد، حداقل براي كساني كه با نوشتن سرو كار دارند. براي خواننده نه! ممكن است دنياي نويسنده به نظرش هميشه دنياي جذابي بيايد و فكر كند نويسنده از نوشتن ارضا مي شود. ولي در اين حسي كه من داشتم، شايد خيلي از نويسنده هاي ديگر مشترك بودند. هيچ وقت راضي نمي شوي، آن چيزي كه مي خواهي بنويسي، كامل نوشته نمي شود و زماني نوشته مي شود كه با مرگ روبه رو مي شوي و مانيفستي كه در آنجا داشتم، اين است كه در نهايت مصرف كننده بودن بهتر از آفريننده بودن است. چون وقتي در موضع مصرف كننده هستي كه مصرف كننده هنر مي تواند خواننده، تماشاگر يا شنونده باشد با هر سطحي از شعور، درك، خلاقيت مي  تواند با اثر ارتباط بگيرد يا نگيرد و از بيرون عيب ها و حس هاي اثر را بگويد. فرض كنيد مثلاً عمارت باستاني تخت جمشيد كه خراب شده است و باد در آن مي پيچد. از آن عبور مي كني، روي يكي از آن سنگ هاي خرابه اش مي نشيني، بلند مي شوي، بدون اين كه حواست باشد، آن سنگ كه آن جا هست و خراب شده است، چه رنجي پشتش بوده. تصور كنيد آن كسي كه در دوران هخامنشي سنگ را از معدن آورده و تراشيده و آنجا گذاشته شد، ولي الان ويرانه است. اين حسي كه مي نويسي، در واقع زنداني نوشتن خودت مي شود. كنارش هم اين است كه وقتي شما نوشتي، به هر حال بايد يك ذره حواست باشد كه كتاب با غلط چاپي، چاپ نشود. حواست باشد، نمي دانم، اگر ناشر نخواست كتاب را پخش كند به هر حال درگيري، حال درگيري من در اين حد است، ولي كساني هستند كه حالا نمي خواهم طعنه بزنم، ولي دنبال كتابشان مي دوند. يعني آن بخش بيروني هم نويسنده را اسير و وابسته نوشته اش مي كند. مي شود گفت داستان استعاري است، مي شود گفت با يك فضاي كافكايي نوشته شده است. ضمن اين كه قبول دارم داستان غريبي است، ولي ملموس است.
* نوشتن را تشبيه كرديد، به زندان، فكر نمي كنيد به واقع شما همين زندان را براي خواننده هم ايجاد مي كنيد؟
- به چه معني؟ 
* وقتي داستان را مي خوانم، احساس رهايي نمي كنم. البته بايد بگويم تا حدودي درگيرش مي شوم.
000882.jpg

- ببينيد درگير كردن دو جور است. اگر من باعث سنگيني و آزار خواننده باشم، همين جا عذرخواهي مي كنم، خودم هم ناراحت مي شوم، دلم نمي خواهد خواننده با يك من بيايد طرف كتاب و صد من برگردد، اين حس را نمي پسندم، ولي اين حس كه با كار درگير شوي، حس بدي نيست. مثلاً من از رمان هايي كه خواندم شايد بيست جلد از آنها هنوز در ذهنم است، هنوز با آنها درگيرم. درگيري به اين مفهوم بد نيست ولي آزار و اذيت خواننده بد است. من در كارهاي اوليه ام از اين نظر حرفه اي نبودم، مثلاً در كتاب «مرواريد خاتون» كه يك رمان كاملاً اجتماعي است، بعضي از دوستان مي گفتند كشت و كشتار و مرگ خيلي اتفاق مي افتد(با اين كه استقبال از آن خيلي زياد بود و خيلي ها خوششان آمده بود و يك شبه آن را خوانده بودند) من آنجا حس كردم كه خواننده را آزار دادم و اين برايم تجربه اي شد و متوجه شدم كه خودم هم در حين خواندن بعضي رمان ها آزار مي بينم. اين نوع درگير شدن را بد مي دانم و كاملاً آگاهانه آن را كنار گذاشتم. اما شما: به نظرم به عنوان خواننده از آن زندان مي آييد بيرون و مي رويد به زندان يك نفر ديگر، يعني اين زندان كار من آن قدر قفل و بندش محكم نيست كه بتواند شما را تا ابد اسير نگه دارد.
* محل وقوع داستان هايتان مي تواند هر جا باشد. اين طور نيست؟
- در اين مجموعه بله! جز يكي يا دو تا از داستانها، اين حرف درست است. شايد با مسائلي كه در آن داستان ها سر و كار داشتم، مسائل خيلي بشري بودند. به همين دليل، حالتي كه شما مي گوييد اتفاق افتاده است. با اين كه ساختن جغرافيا و مكان خيلي برايم مهم است و فكر مي كنم آن را ساختم، ولي با اين حال اين بومي اش نكرده است. حتي ممكن است زندگي سنتي باشد مثل «متهم»، البته اينجا قهرمانش مرد است. شايد من براي فاصله گيري و حالت دفاعي اين كار را كردم، ولي در واقع يك زن است كه در جامعه تحت فشار است. او را آن قدر در آپارتمانش آزار مي دهند كه وقتي خبر فرار قاتلي پخش مي شود، به هر حال خودش را قاتل مي پندارد و معرفي مي كند. يعني اين فشار را من با پوست و گوشتم اينجا حس كردم. نمي دانم! اين هم مي تواند در كشور ديگري باشد. مثلاً مي تواند براي يك مهاجر درفرانسه باشد كه فرانسوي ها او را تحت فشار بگذارند.
به اين معنا درست است مي تواند جهاني باشد، ولي من تعمدي نداشتم كه فرامرزي بنويسم.
*  در داستان «تابوت ساز» هم راوي مرد است ولي حس زنانه ديده مي شود. ولي در «متهم» از اين فضا فاصله گرفتيد.
- بيشتر از آن كه بگوييم حس آن زنانه است، بايد به آن فضاي اسطوره اي كه در آن است، توجه كرد و گفت شاعرانه است و كاملاً با زبان شاعرانه و تصويرهاي شعري نوشته شده است. اتفاقاً در نقدي خواندم كه آن را به فضاي گوتيك تشبيه كرده بود، ولي از نظر خود من(كه البته مي تواند يك تعبير باشد) فضا اسطوره اي است. وقتي آن را مي نوشتم، يادم است داشتم يك سري اساطير و در آن زمان خاص، اساطير بين النهرين را مي خواندم و به گيل گميش رسيده بودم. حس دروني خودم اين بود كه ما آدم ها وقت پيدا نمي كنيم به آرزوهايي كه مي خواهيم برسيم، همين يك تصوير را داشتم، به اضافه اين فضاي اسطوره اي كه در ذهنم بود. نفس قضيه اين است كه بالاخره آرزوهايمان را با تابوتمان برآورده مي كنيم. در اين داستان نيازي نداشتم پنهان بشوم و از خودم به عنوان يك زن فاصله بگيريم. اما زن نمي توانست تابوت ساز بشود. من آن كارگاه تابوت سازي را مي ديدم،  با اين كه در فرهنگمان نيست. ولي در متهم چرا، مي خواستم فاصله بگيرم كه خواننده خيلي به اين توجه نكند كه يك زن اگر تنها باشد، تحت فشار است. مي خواستم بگويم به قول شما اين عام است و براي هر كس مي تواند اتفاق بيفتد. حتي براي يك مرد، مهم آن حساسيت هاي آدميزاد است، كما اين كه در كتاب هاي كافكا هم هست؛ طرف مرد است، ولي اين دخالت ها، قصر و محاكمه را بوجود مي آورد.
* داستان «تابوت ساز» همانطور كه خودتان گفتيد با زبان شاعرانه و تصويرهاي شعري است، چرا در قالب شعر آن را ننوشتيد؟
- اتفاقاً  يكي از دوستانم هم همين را مي گفت. ولي روند شكل گيري شعر در ذهن من جور ديگري است. به همان شكل شعر است و نه داستان. كار بيشتر تصويري است و ديده مي شود. آن كارگاه و تابوت ساز را همواره مي بينم. اين داستان تخيل محض است، مگر مفهوم آن كه جهاني است. آن درخت هاي «دل سياه» و بلند كه دهكده را آن طور تيره كرده است، اينها تصوير است. شايد بخشي از وجود من يك فيلمساز ناكام باشد. اگر فيلمسازي بلد بودم يا يك خرده جوانتر بودم و حوصله داشتم بروم ياد بگيرم،  يك مستند از اين كار براي خودم مي ساختم و نگه مي داشتم. جايي را پيدا مي كردم كه همان درخت ها به ابديت پيوسته و براي هميشه سايه انداخته است. آن دختري را پيدا مي كردم كه زير اين درختان بلند دانه ها را جمع مي كند، آن رود يشم نام كه دارد از كنارش رد مي شود، آن ارواحي كه دارند شنا مي كنند. اين را مي ساختم. ولي بيشتر از يك شعر، يك فيلم است. يك فيلم مستند خيالي، حالا نمي دانم مستند خيالي وجود دارد يا من از خودم در مي آورم.
* در داستانهايتان بيشتر فضاها حاكم هستند. مثل «تابوت ساز» كه خودتان مي گوييد فضاي اسطوره اي دارد و داستانهاي ديگر كه فضاي وهمي يا شگفت  دارند. آنچه در ذهن مي ماند و ذهن را درگير مي كند همين فضاست نه مثلاً شخصيت.
- بدون اين كه بخواهم جدلي كنم، اگر يك داستان از اين كتاب يادتان مانده باشد، پس مطمئن باشيد كه شخصيتي ساخته شده است. مگر «تابوت ساز» كه اصولاً  همان فضا است. ولي يك چيزي را مي توانم اعتراف كنم من عاشق ساختن مكان و زمان و جغرافيا هستم و اصولاً  از رمان ها و داستانهايي لذت مي برم كه مكان در آنها ساخته شده باشد. شايد گاهي اينها آن قدر ساخته شده است كه به نظر شما مي آيد شخصيتي نيست، ولي شخصيت هست.
*با توجه به همين فضاسازي مفهوم داستانهايتان فراتر از يك مضمون ساده داستاني است. البته به نظر من فلسفه و انديشه پشت كار باعث اين امر شده است.
- بدون تعارف از اين حرفي كه شما زديد خوشحال مي شوم. خودم اگر بخواهم راجع به كارهايم داوري كنم، يك چيز را خيلي راحت و بي تعارف مي گويم من به دليل ذهنيت شعري ام موجز مي نويسم و در داستان شايد برعكس اين قضيه به نظر برسد. اگر كسي خيلي سطحي بيايد مثلاً بگويد اين مطول است، راستش بهم برمي خورد، خيلي هم برمي خورد، چون فكر مي كنم خواننده شايد دقيق نخوانده باشد (حداقل كلمه اي كه مي توانم به كار ببرم). شايد گاهي اين ايجاز مخل باشد. يعني جا داشته باشد كه تبديل به يك داستان بلند شود، ولي من فشرده اش كردم. اين مجموعه داستان، عصاره ده سال از زندگي من در سالهاي مختلف است و هر كدامش،  خيلي سخت نوشته شده و از جاي خيلي خيلي پنهاني از وجودم بيرون آمده است. مسلماً  عصاره آن فكر، انديشه، حس و برخورداري است كه من نسبت به دنيا دارم و فكر مي كنم همه اينها خيلي عاطفي بوده، ضمن اين كه به شدت از احساساتي گري و سانتي مانتاليسم پرهيز مي كنم. ولي عبور عاطفه را در اين داستانها مي بينم و به نظرم نمي آيد كه اين انديشه خشك باشد. در واقع باز هم بستگي به خواننده دارد. فرض كنيد در «گياه رنگ به رنگ شونده» كه به نظرم غريب ترين داستان اين مجموعه مي آيد، در روزنامه اي يك سطر يا دو سطر راجع به يكي از كشورهاي آمريكاي لاتين خوانده بودم كه در يك فاصله زماني كوتاه نمي دانم عدد خيلي اغراق آميز بود- مثلاً  هشتاد بار كودتا شده است. به اضافه از كتابهايي كه از فضاي آمريكاي لاتين خوانده بودم، يك تصوير در ذهنم آمده بود از آدم هايي كه حرفه اي چريك هستند و خيلي دلم مي خواست يكي از اين چريك هاي حرفه اي را ببينم، ديدن، از طريق نوشتن از آنها. مي خواستم بدانم يكي از اين كشورهايي كه در عرض سالهاي كوتاهي، هشتاد بار در آن كودتا مي شود، آرمانشان چيست؟ كي هستند؟ چه هستند؟ اين گونه نوشتن واقعاً  تخيلي است. شايد كساني رنگ و بوي عرفان در آن ببينند، شايد هم در آن باشد. نمي دانم!  تخيل و تصوير اين آدم ها هميشه خيلي جاذبه داشتند. مثل يك طلبه كه تو حجره زندگي مي كند يا راهبه ها كه در دير زندگي مي كنند، چه زن و چه مرد. يكي از آرزوهايم اين بود كه بتوانم يكي از اينها را ببينم و آن ساعات ديرپاي آنها را تصوير كنم. وقتي كتاب «نام گل سرخ» امبرتواكو را خواندم، تا حدود خيلي زيادي راضي ام كرد و خيلي نيازي به نوشتن پيدا نكردم. در داستان «گياه رنگ به رنگ شونده» با تخيل محض و با داشتن آن تصوير از كشورهاي آمريكاي لاتين، مي خواستم زندگي يك چريك را ببينم. چريكي كه گروهشان هفتاد بار منطقه اي را تصرف مي كنند و هفتاد بار قواي دولتي اين منطقه را پس مي گيرد. شايد يك جور حالت مكاشفه در آن بوده است.
* فضاي كارتان به بورخس نزديك نيست؟
- بيشتر حس مي كنم فضاي كافكا روي چند تا از كارهايم سايه انداخته است. مثل «متهم» و «زنداني» ولي بورخس شايد در داستان «رنگ به رنگ شونده» خيلي پشت ذهنم بوده است چون بورخس هم گاهي با تصادف و مكانها، خيلي رابطه پيدا مي كند مثل «الف» بورخس كه از نظر انديشه برايم جالب بود، ولي از نظر داستاني نمي توانم. بورخس برايم روشن نيست. اما كافكا روشن است.
* ويژگي ساختن مكان و تخيل محض در بعضي از كارها براي من تداعي كننده اين فضاها بوده است.
- منتهي با اين تفاوت كه بورخس خيلي معاصر نمي نويسد ولي به هر حال كارهاي من فضاي شهر و حداقل همين شهر تهران را كه خودم شناختم و ديدم،  دارد.
* تهران را در كارهايتان نمي بينم.
- به هر حال فضاي شهري است، در فضاي معاصر است. كامپيوتر هست، صف هست، جنگ هست و...
* آيا دور ريز داستاني داريد، يعني بنويسيد كنارش بگذاريد يا دور بريزيد؟
- خيلي!  من عادت به پاره كردن و دور ريختن دارم. وقتي طرح هايي در ذهنم مي آيد كه راضي ام نمي كند، چند صفحه مي نويسم و پاره مي كنم. معمولاً  پاره مي كنم تا به آن مراجعه نكنم. اصولاً  دور ريختن و حذف، در زندگي ام خيلي نقش دارد، چه در زندگي شخصي با همين اندك وسايل و اسبابي كه دارم، چه در كارهاي نوشتن.
* پس، وسواس نداريد؟
- نه!  وسواس ندارم. فكر مي كنم زندگي در عين طولاني بودن و سخت گذشتن، خيلي كوتاه است، فرصت نمي كنيم بياييم به چيزهايي كه نگه داشتيم مراجعه كنيم و خيلي چيزهاي جديد و نو براي يادگيري و به روز شدن هست. دليل ديگرش اين است كه من كلكسيونر نيستم و به شدت ضد كلكسيونرم. نگه داشتن چيزي كه مي دانم امروز و فردا و سال ديگر نمي توانم به آن مراجعه كنم، به شدت روي شانه هايم فشار مي آورد.
* خيلي ها گذشته را با خودشان يدك مي كشند و در داستانهايشان از آن استفاده مي كنند.
- من نمي توانم بگويم كه گذشته زدايي كردم، حتي شايد زمان هايي هم خيلي در گذشته زندگي كنم ولي بخش هاي عظيمي از گذشته ام را آگاهانه پشت ذهنم گذاشته  ام و متأسفانه ابزاري نداشتم كه آنها را مثل يك صندلي بگذارم توي كوچه، ولي خيلي پشت ذهنم رفته است، به طوري كه من هفت، هشت سال از سالهاي تعيين كننده زندگي ام را اگر بخواهم يادم بيايد، يادم نمي آيد و نمي توانم از آنها در فضاي داستاني استفاده كنم. اما بخش هايي از گذشته است كه فكر مي كنم بخصوص در شعرهايم خيلي مشخص باشد. آنها را بدون آن كه بخواهم، مي آيند جلو.
* صحبت  خاصي راجع به مجموعه داستانتان داريد؟
- صحبت ها به عصاره و جوهره اين كتاب خيلي نزديك شد. حالا نياز نيست راجع به تك تك داستانها حرف زد، ولي قبول دارم مجموعه متفاوتي است. در تك تك اين داستانها تكنيك برايم بي نهايت مهم بوده است. نمي خواهم حمل برادعا شود، فرض كنيد داستان «چهره نگاري دنيا» را من سالها پيش نوشتم، ولي به نوعي همان داستان با چند نوع پايان بندي است كه حالا خيلي روي آن تكيه مي شود و يكي از شاخه هاي پست مدرنيستي است كه البته من هيچ ادعايي نداشته و ندارم ولي خيلي برايم مهم بوده است كه در فرم هاي مختلف كار كنم. اگر خواننده داستاني را كه مي خواند كشش داشت كه تا ته داستان برود، چيزي پشت آن وجود دارد، در عين حال كه سطحي نيست. چون خيلي ازپاورقي ها همين خصلت را دارند، ولي اگر توانستي اين دو را با هم جمع كني و بگويي كار، كار عميقي بود و در عين حال سخت نخواندي، حتماً در آن،  تكنيك به شدت و رياضي وار كار شده است و به هر حال براي من جالب است اگر در مورد اين كتاب بخواهد صحبت بشود به شيوه و تكنيك داستانها هم اشاره شود. فكر مي كنم اين دو، آن قدر خودشان را در هم قاطي كردند كه بخش زيادي از صحبتي كه ما داشتيم، راجع به محتوا بود. ولي به نظرم محتوايي بود كه به تكنيك هم ربط داشت، مثل فضا كه شما گفتيد يا مكاني كه گفتيد يا غيبت هايي كه در آن هست، ولي ظاهراً  عنصر اصلي است. به هر حال خوشحالم بعد از ده سال كه از نوشتن داستانها مي گذرد، كتاب چاپ شده و خواننده خودش را هم تا حدودي پيدا كرده است و در اين وانفسا در عرض چند ماه به چاپ دوم هم رسيده، اين كمي خستگي ام را در مي كند.

سايه روشن ادبيات
برگزيدگان جشنواره ادبي
پروين اعتصامي قلم طلايي مي گيرند
000885.jpg

مدير كل مجامع و فعاليت هاي فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي از شكل گيري بنياد بين المللي «پروين اعتصامي » خبر داد و در تشريح فعاليت هاي اين بنياد گفت: اين جشنواره با هدف تشويق زنان در عرصه توليدات موفق ادبي در ۲۵ اسفند ماه برگزار مي شود .
به گزارش خبرگزاري مهر به نقل از روابط عمومي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، محمد رضا وصفي با اعلام اين خبر افزود: نخستين سال برگزاري جشنواره به حوزه ادبيات اختصاص دارد و كشورهاي همسايه نيز حضور خواهند داشت و در سال دوم به حوزه هنر توجه و جشنواره به شكل بين المللي برگزار خواهد شد.
وي تصريح كرد: اهداي جايزه در دو زيرگروه «پيشكسوتان» و « نوقلمان» صورت مي گيرد و با قراردادهايي كه از سوي «بنياد بين المللي پروين اعتصامي » با مراكز آموزش عالي منعقد خواهد شد به نوقلمان برگزيده، بورس تحصيلي اهدا و براي پيشكسوتان برگزيده امكان سفرهاي داخلي و خارجي فراهم خواهد شد .
وصفي اظهار داشت: از ميان آثار رسيده ده اثر به عنوان اثر برگزيده انتخاب خواهد شد و در بخش جنبي جشنواره نيز از يك بانوكه بيشترين خدمات خيريه و انساني را ارايه كرده باشد تقدير به عمل مي آيد .
نخستين دوره جايزه ادبي پروين اعتصامي با مشاركت معاونت امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و مركز امور مشاركت زنان رياست جمهوري و همياري مجامع ادبي ايران و كشورهاي همسايه، ۲۵ اسفند ماه سال جاري همزمان با تولد پروين اعتصامي برگزار مي شود.
شعر امروز؛
تصوير از دريا روي ديوار
شعر امروز دريائيست، تصويري از دريا روي ديوار است. خسرو احتشامي- شاعر معاصر- با بيان اين مطلب افزود: آنچه امروز به عنوان شعر معاصر مي شناسيم، بيشتر به فرم و لفظ توجه دارد و از فقر انديشه رنج مي برد.
وي خاطرنشان كرد: اين امر باعث شده شعر معاصر امروز عمق و پشتوانه نداشته باشد و تنها مانند يك تصوير روي ديوار باشد.
احتشامي با بيان برخي اشعار حافظ گفت: شعر حافظ را كه مي شنويم، انسان در انديشه اي كه پشت آن است گم مي شود و در بحر عميق آن غرق. وي تاكيد كرد: معضل اصلي شعر امروز ما فقر انديشه است. اين شاعر، فقر انديشه را باعث ناماندگاري شعر خواند و گفت: با روند موجود، شايد آيندگان اشعار زيبا و ماندگار از دوران ما را كمتر در اختيار داشته باشند. احتشامي يكي از علل اين امر را توجه بيش از حد به ذائقه مخاطب ذكر كرد و گفت: شعر ما بيشتر به مخاطب مي نگرد، هرچه دوست داشت همان سروده مي شود و نتيجه آن مي شود كه در شعر واژه و رنگ رشد مي كند و ماندگار نمي شود.
وي با بيان اين كه آينده متعلق به جوان هاست، از شاعران جوان خواست كه با وام گرفتن از پشتوانه غني فرهنگي خود شعر امروز را عمق ببخشند. احتشامي  حتي وضعيت شعر ولايي امروز را نيز جدا از ديگر انواع شعر معاصر ندانست و گفت: در اشعار شاعران ديني هم برخي اوقات مطالبي درباره ائمه(ع) خوانده مي شود كه نه تنها ارج نهادن نيست؛ بلكه ميتواند گاهي اسائه ادب محسوب  شود.
وي با اشاره به سابقه غني فرهنگي ايران خواستار بهره گرفتن از اين سابقه شد. اين شاعر، رمز ماندگاري شعر گذشتگان را عمق انديشه هاي جاري در اشعار آن ها خواند و گفت: حتي سبك و قالب هم به رغم تأثير ظاهري بر شعر، بازيگر اصلي شعر نيست؛ بلكه بازي اصلي را در شعر، انديشه با پشتوانه فرهنگي دارد. وي در پايان به شاهنامه فردوسي اشاره كرد و آن را يك حماسه ملي خدا محور و دين محور دانست.
نويسنده «كودكي ايوان» درگذشت
ولاديمير بوگومولوف ، نويسنده  ۷۷ ساله  روس  كه  قصه  «كودكي  ايوان » رابه  نگارش  درآورده است ، سه شنبه  در مسكو درگذشت .
آندره  تاركوفسكي ، كارگردان  صاحب  نام  روسيه  اين  كتاب  را به  فيلم درآورده  است .
به  گزارش  خبرگزاري  فرانسه  از مسكو،« لحظه  حقيقت » ديگر كتاب  اين نويسنده  است  كه  همچنين  به  نام  «در اوت  ۱۹۴۴» شهرت  دارد و به  چند زبان مختلف  برگردانده  شده  است .
بوگومولوف  همانند ديگر نويسندگان  نسل  خود، از «جنگ  بزرگ  ميهني» - نامي است  كه  روس ها به  «جنگ  دوم  جهاني»  داده اند - زياد الهام  گرفته است .
در آن هنگام  كه  ارتش  نازي  آلمان  به  رهبري  آدولف  هيتلر در سال ۱۹۴۱ شوروي  سابق  را مورد تهاجم  قرارداد، وي  ۱۵ سال  بيشتر نداشت .
كتاب  ايوان  كه  در سال  ۱۹۵۸ به  بازار كتاب  عرضه  شد، اساس  اولين  فيلم تاركوفسكي  است  و تعداد ديگري  از كتابهاي  اين  نويسنده  نيز به  تصويردرآمده اند.
فيلمنامه  نسخه  سينمايي  قصه  در اوت  ۱۹۴۴ نيز نوشته  بوگومولوف است  كه  ميخاييل  پتاشوك  كارگردان  بلاروس  آن را كارگرداني  كرده  است .
از ديگر داستانهاي  مشهور و بلند وي  مي توان  به  اولين  عشق  و رنج قلب  من  اشاره  كرد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   زندگي  |   سياست  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |