هاشم سبكرو از متن بيرون آمده و در حاشيه هيچكس به سراغ اش نمي آيد. پيرمرد ساعت ۸ صبح در بوفه نشسته و ساعت ۵/۶ عصر هم هنوز نشسته. درتئاتر پارس هيچ دري براي او باز نمي شود
اينجارابراي آنهايي گذاشتيم كه خاكسترنشين عشق به سينما شدند.
شهرام فرهنگي
او را مي شناسيد؟
هاشم سبكرو را به خاطرنمي آوريد؟ او كسي است كه در اغلب فيلم هاي قبل از انقلاب سهم داشت. به خاطر نياورديد؟ او كسي است كه بعد از انقلاب به همراه مرحوم خاكدان، شهرك سينمايي را ساخت. باز هم به جا نياورديد؟ سريال امام علي (ع) را كه ديد ه ايد، او طراح صحنه اين سريال تلويزيوني بود. علاقه اي به برنامه هاي تلويزيون نداريد؟ بعد از انقلاب كه حتما چند بار به سينما رفته ايد. هاشم سبكرو، طراح صحنه تمام آن فيلم هايي است كه شما به خاطر مي آوريد. مشكلتان حل نشد؟ شايد اهل تئاتر باشيد. طراحي صحنه تمام تئاترهاي خيابان لاله زار بر عهده او بود. آخرين راهنمايي اينكه مرحوم خاكدان معروف، شوهرخواهر او بود. هاشم سبكرو را به خاطر نياورديد؟ او پفك فروش تئاتر پارس است!
با بوي نفت و نور خفيف داخل سالن، نوستالژي لاله زار زنده شد. داخل تئاتر پارس ايستاده بوديم. جايي كه سال ها پيش كنار ديگر تئاترهاي خيابان لاله زار با نام فرهنگ، پاتوقي بود براي جوانان ۴۰ سال پيش. گوشه سالن يكي از همان جوانان دو نسل پيش ايستاده بود. پيرمرد سوژه ما بود. طراح صحنه سابق و بوفه دار امروز تئاتر!
كلاه شاپو، كت و شلوار خاكستري سير و ۷۴ سال سن كه البته بيشتر به نظر مي رسيد. او يك پدربزرگ كلاسيك بود. شايد پس از مرحوم خاكدان، پدربزرگ طراحي صحنه در ايران باشد. «هاشم سبكرو» پس از ۵۵ سال طراحي صحنه حالا براي يك لقمه نان در تئاتر پارس پفك مي دهد دست مردم. شايد ايراد از استخوان هايي باشد كه به فرياد افتاده اند و شايد از ما كه فراموش كردن پدربزرگ ها در ذاتمان است. «مريضم. دست و پا و كمرم اجازه نمي دهند دنبال طراحي صحنه باشم. اين بوفه متعلق به يكي از دوستانم است. من اينجا به او كمك مي كنم و در پايان ماه هر چه كه فروش داشتيم بخشي هم به من مي رسد.»
به اطراف نگاه كرديم. چند نفر داخل سالن پرسه مي زدند. آنها تنها مشتري هاي تئاتر پارس بودند. از اين تعداد اندك مگر چند نفرشان مي روند سراغ بوفه؟ نه، ديگر نه لاله زار خيابان معروفي است و نه تئاتر پارس پاتوقي براي تفريح مردم. اينجا طراح صحنه ما فقط روزگار مي گذراند، همين.
مي گويد هر بار كه توانايي اش را داشته باشد دستي بر سر و گوش دكور صحنه مي كشد. حاصل يك عمر طراحي صحنه حقوق ۱۸ هزار توماني در ماه بود كه اين اواخر رسيد به ۲۴ هزار تومان. درآمد حاصل از بوفه را هم كه به جيب هاشم سبكرو اضافه كنيد سرجمع مي شود ماهي ۱۰۰هزار تومان. غم انگيز است كه در اين شهر پرهياهو با كلي چهره سرشناس سينما، تلويزيون و تئاتر، امروز كسي پيرمرد را به خاطر نمي آورد. كسي كه با مرحوم خاكدان و علي حاتمي شهرك سينمايي را ساخت.
«اوايل انقلاب بود كه با مرحوم خاكدان طراحي شهرك سينمايي را آغاز كرديم. من آنجا خيابان لاله زار را درست كردم. يادم مي آيد ۵۵ سال پيش با پاي پياده تا كرج مي رفتم تا كار كنم. ميخ هاي خم شده را از روي زمين بر مي داشتم، صاف مي كردم و كار را ادامه مي دادم. خودم رنگ درست مي كردم و ... حالا كدام طراح صحنه حاضر است مثل جواني هاي من كار كند؟ با جوان هاي امروز هم كه نمي شود حرف زد. آنها فقط طرح مي دهند اما از رنگ سر در نمي آورند. وقتي كه نكته اي را گوشزد مي كني عصباني مي شوند و مي گويند ما تحصيلكرده هستيم. من هم ترجيح مي دهم كه اصلا حرف نزنم. متاسفم كه بدنم ديگر اجازه نمي دهد كار كنم. آخرين بار براي طراحي صحنه يك فيلم جنگي از من دعوت كردند. فكر مي كنم ۲ سال پيش بود اما هر كاري كردم بدنم اجازه نداد اين كار را انجام دهم. طراحي صحنه مجموعه هاي ملاصدرا و امام علي(ع) آخرين كارهاي من بودند. براي طراحي صحنه مريم مقدس هم چند جلسه رفتم اما ديگر نتوانستم ادامه بدهم.
اهالي هنر مشغله هاي ذهني فراواني دارند. اين است كه دچار فراموشي مي شوند و حتي چند سال پيش را بخاطر نمي آورند. هاشم سبكرو جرات نمي كند به جايي سر بزند كه با دستان خودش آن را ساخته!
«همين حالا اگر بروم شهرك سينمايي، طراحاني كه آنجا كار مي كنند مرا نمي شناسند. در خانه سينما هم جايگاهي ندارم. دلخوري من بيهوده است، اين جماعت مرحوم خاكدان را با آن عظمت اش به خاطر نمي آورند. تا وقتي زنده ا ي يا از كار نيفتاده اي همه تو را مي شناسند اما بعد كاري به كارت ندارند. فقط به قدرت آدم نگاه مي كنند.»
۵۵ سال كنار بزرگان سينما و تئاتر زندگي كرد. از دوران جواني، ناصر ملك مطيعي و فردين را بخاطر مي آورد و عزت الله انتظامي را كه وقتي او چهره اي سر شناس به شمار مي رفت جواني تازه كار بود. حالا هاشم سبكرو از متن بيرون آمده و در حاشيه، هيچكس به سراغ اش نمي آيد. پيرمرد ساعت ۸ صبح در بوفه نشسته و ساعت ۵/۶ عصر هم هنوز نشسته. درتئاتر پارس هيچ دري براي او باز نمي شود.
«يادش بخير. قديما چند تا استوديو داشتيم و من در تمام تئاترهاي خيابان لاله زار كار مي كردم. اينجا ۷ تا۸ تا تئاتر معروف بود. حالا همه تعطيل شده اند و تنها همين تئاتر پارس مانده. اينجا هم كه ديگر براي مردم مهم نيست.»
حرفي ديگري نمانده بود. دلم مي خواست سكوت كنيم، ديگر سوالي نپرسيم و پيرمرد هر چه كه دلش مي خواهد بگويد. گفتيم استاد سوال ديگري نيست، شما هرچه دوست داري بگو.
دستانش را زير چانه زد، به روبه رو خيره شد، گفت چه بگويم و بعد چشم هايش خيس شد. ميان ما، پيرمرد و يك بوفه پر از رنگ هاي شاد چيپس و پفك نمكي، سكوت پرسه مي زد. پيرمرد آخرين حرف هايش را گريست. سكوت هميشه از صدا گيراتر است، دست پيرمرد را فشار داديم كه برويم. سرمان را لحظه رفتن بلند كرديم. روي ديوار بوفه كاغذي نصب شده بود اين بوفه به فروش مي رسد.