پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۰۳
در همان محله قديمي با جواد طوسي
كيميايي آثار ضعيف هم ساخته است
اولا كه كيميايي خيلي سرتق تراز اين حرف هاست كه نزديك ترين فرد زندگيش هم بتواند در فيلم هايش تاثير بگذارد چه رسد به منتقديني مثل من
فيلمنامه، بازيگري و ديالوگ نويسي قيصر، هوش از سرم ربود. به همه اين دلايل من به عنوان كودكي سيزده - چهارده ساله مفتون سينماي كيميايي شدم
امير قادري 
002652.jpg

جواد طوسي در اين مصاحبه اش درباره خيلي چيزها حرف زده، از اينكه درباره سينماي كيميايي فقط به بخشي از ماجرا اشاره كرده، درباره محله حشمتيه تهران و درباره اينكه كاش مي شد با جوان ها دور هم مي نشستند و راه درست را پيدا مي كردند. و اين تازه فقط بخشي از ماجراست. اگر جواد طوسي را دوست نداريد و دلتان مي خواهد دوستش داشته باشيد اين مصاحبه را بخوانيد.
آقاي طوسي پس قول داديد ديگر! چون اصلا دلم نمي خواهد از سوال هايم ناراحت شويد. ... يعني اينكه شايبه غرض شخصي يا مثلا توهم يك جور دشمني پيش بيايد. ... منتقديني هم كه براي اين سري گفت و گوها انتخاب شده اند، هيچكدام مربوط به مجله خاصي نيستند. نويسنده هايي بوده اند كه ما از اول تا حالا از آنها كلي چيز ياد گرفتيم و الا ن هم فرصتي پيش آمده تا به اين بهانه از نزديك ببينم شان و مصاحبه كنيم. آقاي طوسي چند سال است كه در اين محله مي نشينيد؟
حقيقتش را بخواهيد اين روزها رجعت دوباره اي به محله قديمي خودمان كرده ام. من بچه حشمتيه و خيابان خواجه نظام الملك بودم كه كودكي ام در ميدان زندان و كمي بالاتر از آن گذشت. بعد ديگر انقطاعي در زندگي خانواده ام افتاد و رفتيم محله هاي پايين شهر مثل شهر ري و دولت آباد. علت پراكندگي من در اين محدوده اين بود كه طبقه محرومي داشتم و پدرم استواري بيش نبود. به دليل همين شرايط اقتصادي نمي توانستيم در هيچ محله اي اقامت طولاني داشته باشيم. طولاني ترين حضور من در محله زندان بود. به خاطر روابط صميمانه اي كه خانواده من با صاحب خانه برقرار كردند كه آن هم به خاطر سينما بود. چون پدرم به دليل نظامي بودنش مي توانست بليت سينما با بهاي كمتر بگيرد و ما هم صبح هاي جمعه به اتفاق مي رفتيم سينما.
002655.jpg
عكس: ساتيار

صاحبخانه تان هم براي اين كه بيشتر فيلم ببيند، مدت اقامت تان را تمديد مي كرد...
خود صاحبخانه كه نه. ولي به خاطر علاقه بچه هايش ميل داشت كه با آنها بمانيم.
پس دليل علاقه تان به سينماي اجتماعي با قهرمان هايي ازطبقه فرودست، يكي اش تجربيات دوران كودكي است.
بله، حتما. اما ما اجاره نشين نمانديم و به پدرم در اواخر دوران خدمتش وامي براي خريد خانه تعلق گرفت. او هم همراه مادرم تمام تهران را گشت و تنها جايي كه قدرت خريد خانه را پيدا كرد همين طرف هاي دولت آباد و شهرري بود. اما اين منطقه هيچ سنخيتي با ما نداشت، چون ناحيه اي مهاجر نشين بود و دوستان من بيشتر در همان ناحيه حشمتيه بودند. بايد اين راه طولاني را طي مي كردم تا به آنها برسم. زندگي بسيار پرشر و شوري داشتم.
اين كوچه گردي ها بعدها بيشتر در زمان نويسندگي به كمك تان آمد يا آن كتاب خواندن ها؟
نمي شود تفكيك شان كرد واقعا.
پس اجازه بدهيد اين طوري بپرسم. كوچه گردي همان قدر تاثير داشت كه كتاب خواندن؟
البته. حتي همان وقتي كه با رفقايم در كوچه ها مي گشتم، به شكلي غريزي به اين نتيجه رسيدم كه ادامه اين نوع زندگي، محدودم خواهد كرد و پس از مدتي، چيزي نخواهد داشت كه به من بدهد. پس در عين حال كه سعي مي كردم از دوستانم فاصله نگيرم، در خلوت خودم پي علايق ديگري هم مي رفتم. اين هم بود كه به خصوص از زمان دبيرستان، پي دوستاني مي گشتم كه با من در اين زمينه اشتراكاتي داشته باشند و تلنگرهايآنها هم در زندگي ام موثر بود. آنها حوزه هاي تازه اي براي كشف و جست و جو به من نشان دادند.
به يادگار اسم شان را ببريد...
اسم يكي شان جليل بود كه در محله هاي شاه آباد و ظهيرالاسلام مي نشست. او به من كد مي داد و من مي رفتم كتاب هايي را كه سفارش مي كرد مي خواندم. حضور او باعث شد كه نگاه من فقط به سمت سينما نباشد. در زمينه هاي سياست و ادبيات و شعر، چشم مرا باز كرد. بعد از خواندن كتاب ها هم مي نشستيم و بحث مي كرديم. من هم به او آموختم كه سينما را دوست داشته باشد.
الان كجاست؟
همان اوايل انقلاب فوت كرد.
اين علايق خاص شما هيچ وقت باعث جدايي شما از بچه هاي كوچه نشد؟ اين كه مثلا شما را به جمع خودشان راه ندهند؟
نه، هيچ وقت. بلد بودم خودم را همرنگ شان كنم. با آنها مي رفتم بيليارد، سينماهاي دو فيلمه ولي حواسم بود تا جايي كه مي توانم، علاقه هاي خودم را با آن ها در ميان بگذارم.
كسي كه اين طوري زندگي كرده، قاعدتا بايد بتواند آدم هاي گوناگون از نسل هاي مختلف را درك كند.
خب البته.
اين ادعا يادتان باشد تا بعد به سمتش برگرديم.
اما اين را هم بگويم كه با وجود تمام اين حرف ها هيچ وقت سعي نكردم از طبقه ام فاصله بگيرم و بهآنها پشت كنم.
يك نفر درباره سرجولئونه تعريف كرده بود كه در اوج سود و ثروت، بعد از اينكه يك نهار حسابي با چند تهيه كننده پولدار خورده، به يكي از كافه هاي پايين شهر رفته و سفارش يك سوسيس بد بو داده تا به قول خودش يادش نرود از كجا به اينجا رسيده.
من اما هنوز تا اين حد از طبقه ام فاصله نگرفته ام. با اين حال اينكه اين قدر قهرمان هاي فيلم هاي سرجولئونه را دوست دارم، يكي از دلايلش شايد همين باشد. روزي روزگاري در آمريكاي او كه فيلم محبوب من است، درباره حاشيه نشين هاي تنهاي اجتماع كه...
خودتان به دام افتاديد آقاي طوسي. بحث اصلي ما از اين جا شروع مي شود. با وجود تمام اين حرف ها،  من فكر مي كنم اينكه شما روزي روزگاري در آمريكا و فيلم هاي مسعود كيميايي را دوست داريد، به دليل گرايش هاي اجتماعي اين فيلمسازها نيست. شما و فيلمسازان محبوب تان، آدم هايي رومانتيك و احساساتي بوديد كه...
من كاملا قبول دارم كه رومانتيك و احساساتي هستم...
...كه سينماي محبوب تان هيچ ربطي به واقعيت هاي اجتماعي دور و بر ما نداشته.
اما يك فصل مشترك هايي به هر حال با اجتماع داشته.
پس تا اينجا حرفم را قبول داريد؟
بله. و اين توضيح را هم بدهم كسي كه عاشق سينما شده، به هر حال آدمي رومانتيك و رويايي است.
مگر اينكه به حرف هايي مثل اينكه سينما يك ابزار است و وسيله بيان است و از اين جور حرف ها معتقد باشيم.
بله، اين حرف ها كه اصلا...
پس بگذاريد خلاصه كنم. شما آدم هايي احساساتي و عاشق سينما بوديد كه اگر به فيلم هايي درباره حاشيه نشين هاي اجتماع علاقه داشتيد، به دليل رسالت هاي اجتماعي نبود. نكته اين بود كه با داستان زندگي اين حاشيه نشين ها مي شد فيلم هاي گرم تري ساخت و ماجراهاي تراژيك مربوط به زندگي قهرمان هاي خيالي تان، در چنين زمينه اي بيشتر جواب مي داد. در اينجا مسئله اصلي احساسات بود. علاقه شما به سرجولئونه و روزي روزگاري در آمريكا هم از همين جا مي آيد. وگرنه اين فيلم لئونه بيشتر ازآنكه مربوط به زندگي آدم هايي متعلق به طبقه فرودست باشد، درباره عشق به سينماست. فيلم لئونه هم بيشتر مثلا حس غم غربت را در شما بيدار مي كند.
ببين... ببين اگر بخواهيم يك بررسي ريشه اي بكنيم، بايد بگويم غم غربت در شكل دلپذيرش براي من از طريق يك گذر اجتماعي شكل مي گيرد. يعني آدم هايي كه حضور عريان تري در اجتماع دارند.
دقيقا حرف من هم همين بود. زندگي اين آدم ها به برانگيخته شدن اين حس در وجود شما ميدان مي دهد. پس ريشه اين قضيه از گرايش هاي اجتماعي شما شروع نمي شود. همه چيز از احساسات سرچشمه مي گيرد و بعد مي خواهيد دلايل ديگري از جمله دلسوزي براي آدم هاي فرودست را جايگزين آن كنيد.
البته اين احساسات، ريشه در كودكي و زندگي نوجواني من دارد. من مثل يك آدم تريبون به دست و يك روشنفكر به اين قضايا نگاه نكردم. خود به خود به سوي اين وادي كشيده شدم. يك مقدار از شهرت من به عنوان يك سينمايي نويس اجتماعي نگر هم به واسطه انگ هايي است كه از سوي اجتماع به انسان مي خورد. البته نمي خواهم كلا اين قضيه را كنار بگذارم و خودم را از اين مسير بيرون بكشم. ولي فكر مي كنم در مسير اين بحث ها گاهي خود سينما فراموش مي شود. و من حداقل از ناحيه خودم نمي خواهم كه چنين اتفاقي بيفتد.
ا ما من انگ هاي اجتماعي را دليل اصلي اين سوء تفاهم ها نمي بينم. مقصر اصلي اين وسط خود شمائيد. وقتي به هزار و يك دليل روزي روزگاري در آمريكاي سرجو لئونه را دوست داريدو آن وقت به شرايط اجتماعي قهرمان هاي حاشيه نشينش بند مي كنيد، شان فيلم را پايين مي آوريد. ارزشش را به حد چند گزاره اجتماعي كاهش مي دهيد.
حرامش مي كنم...
دقيقا. من سليقه سينمايي شما را خيلي دوست دارم ولي وقتي همه فيلم ها را از اين زاويه مي بينيد، اجتماع هم حق دارد كه چنين انگي به شما بزند.
فكر نمي كنم درباره همه فيلم ها اين طوري نوشته باشم. درباره روزي روزگاري در آمريكا هم فرصت نوشتن يك نقد مفصل پا نداده.
اما هر وقت فرصتش پيدا شده، از اين زاويه به موضوع نگاه كرده ايد.
اصلا حقيقتش را بخواهي علاقه من به سر جو لئونه از فيلم خوب، بد، زشت شروع شد. عشق واقعي من در سينما هم كه مي داني سم پكين پاست. و مي داني كه نمي شود با ديدگاه هاي سطحي اجتماعي درباره اش حق مطلب را ادا كرد.
البته به عنوان يك فيلمساز اجتماعي هم مي شود درباره اش حرف زد ولي واقعا كافي نيست، و اين تازه فقط بخشي از قضيه است. مثلا در مورد فيلم اسب كهر را بنگر، من مطمئنم كه ته ريش گريگوري پك همان قدر شما را تحت تاثير قرار داده كه تنهايي و آسيب پذيري شخصيت تنهايش. اما شما تاكيد داريد كه بر قامت قهرمان مورد علاقه تان، جامه يك مصلح اجتماعي بپوشانيد.
اما من در نقد كوتاهم درباره ميزانسن هاي فيلم هم نوشتم...
اما اين وجه غالب نوشته تان نيست. دلايل شما براي اثبات ارزش اين فيلم ها را مي توان درباره يك فيلم بد سينماي اجتماعي ايران هم به كار برد. اينكه مرد بر ضد اجتماع اطرافش قيام كرده...
من البته به هيچ وجه اين جور فيلم ها را دوست ندارم.
ولي دلايل اجتماعي شما را درباره اين فيلم ها هم مي شود به كار برد.
يك مثال بزن.
حالا وقت بدجنسي است مثلا درباره سينماي مسعود كيميايي. كه به نظرم فيلمساز بسيار با استعداد و خوش سليقه اي است و حس اسطوره پردازي درجه يكي دارد. ولي همين كه شما خواسته ايد مسايل و نكات اجتماعي در آثار او پيدا كنيد و همه چيز را از اين جنبه بسنجيد، سينماي او به بي راهه مي رود. مثلا در مورد فيلم سلطان، همين قضيه باعث شده كه همه به غم غربت سلطان براي خانه مادري اش كه توسط يك بزرگراه در هم كوبيده شده، به چشم يك راه حل اجتماعي نگاه كنند.
براي من فيلم سلطان داستان آدمي است كه مي خواهد در تاريكي خودش را تخليه كند. حالا اين خود خالي كردن مي تواند در بستري واقعي شكل بگيرد يا حسي روياگون داشته باشد. فيلم در تاريكي شروع و در آن پايان مي يابد و همه چيز در فاصله اين دو تاريكي، شايد به يك جور پوزخند برسد. من شايد سلطان را از اين وجه ببينم.
پس چرا هيچ وقت در نقدهاي تان از اين وجه به ماجرا نپرداختيد؟ چرا ننوشتيد كه يكي از مهم ترين دلايل جذابيت اين فيلم، اين است كه كيميايي خيلي خوب از شب استفاده كرده است؟
مگر مطالبم را در بخش قاعده بازي مجله فيلم نديده اي كه به لحاظ تكنيكي به فيلم هاي كيميايي پرداخته ام؟
مسئله به كار بردن اصطلاحات تكنيكي نيست. و گرنه همان طور كه فيلم ها را به يك انتقاد اجتماعي فرو مي كاهيم، به مسايل تكنيكي محدود مي كنيم. بحث بر سر نوع نگاه به فيلم ها و شيوه ارزش گذاري آنهاست.
خب، بله.
حالا بياييد يك جور ديگر به قضيه نگاه كنيم. مي گويند در مشهد آدمي هست كه عكس جواد طوسي را بزرگ تر و بالاتر از عكس كيميايي روي ديوار اتاقش نصب كرده است...
فكر كنم اسمش عبدي باشد.
اين كه به عنوان يك انسان مستقل اين قدر به يك فيلمساز سنجاق شويد را دوست داريد؟
اگر بي ادا و اصول و از دل برآمده باشد حرفي نيست. كارنامه من نشان داده كه از ارتباط با مسعود كيميايي، هيچ خرده برده اي نداشته ام. بيشتر به من انگ زده شده است و نخواسته ام كه مثلا از طريق اين نوشته ها دستيارش باشم و از اين حرف ها. اما اين را هم فراموش نكن كه جرقه سينماي جدي در ذهنم با تماشاي آثار كيميايي زده شد. قبل از آن بيشتر فيلم هاي خارجي مي ديدم. اما فيلمنامه، بازيگري و ديالوگ نويسي قيصر، هوش از سرم ربود. به همه اين دلايل من به عنوان كودكي سيزده - چهارده ساله مفتون سينماي كيميايي شدم. تنهايي تراژيك قيصر خيلي روي من تاثير گذاشت. اما بعدا توانستم براي علايقم توجيه منطقي پيدا كردم.
حرف من هم همين است. من فكر مي كنم اين توجيه هاي منطقي از نوعي بود كه باعث شد لذت خالص اوليه از بين برود و سينماي كيميايي به بيراهه كشيده شود. براي كيميايي هم همان احساسات اوليه مهم تر بوده ضمن اين كه او خيلي خوب مي توانست اين احساسات را به تماشاگرش منتقل كند. اما نوع حمايت شما از سينماي كيميايي جوري بود كه فيلم بد فرياد،  هم ارزش با فيلم خوب سرب از كار در مي آيد.
بيش از حد مي خواهي مرا از مسايل اجتماعي جدا كني. به خصوص كه به خاطر شغلم كه قاضي دادگستري است بيشتر با چنين مسايلي درگيرم. عدالت جويي من هم ممكن است از زاويه ديد يك روشنفكر كه از دور به اين مسائل نگاه مي كند، بي فايده و بي دليل به نظر برسد.
اتفاقا من معتقدم سينماي كيميايي تركيبي از حس و نگاه درست اجتماعي است. بعضي از نويسنده ها و نظريه پردازها مثل خسرو دهقان اعتقاد داشتند كيميايي زماني ضربه خورد كه خواستند اين قبيل مسايل اجتماعي را به فيلم هايش بچسبانند. اما اصلا زاويه ديد كيميايي و شكل زندگي كردنش جوري است كه نمي شود او را از جامعه اش جدا كرد. قبول دارم كه سينماي كيميايي اوج ها و فرودهاي زيادي داشته اما نگاه اجتماعي را نمي شود از آن گرفت.
حرف من اين است كه در سينماي كيميايي، آن چه در پس همه ماجراها وجود دارد، نگاه غمزده و حسرتآلود اوبه همه چيز است. او قصه مرد تنهاي در بند افتاده را تعريف مي كند و از اين طريق گاهي موفق شده ملودرام هاي درجه يكي بسازد. حالا گاهي وقت ها اين قصه ها در بستر اجتماعي شكل مي گيرد گاهي وقت ها نه. وقتي فقط از زاويه اجتماعي به فيلم هاي او نگاه مي كنيم، با تناقض هاي عظيمي مواجه مي شويم كه اصلا قرار نيست پرداختن به اين مسايل در فيلم ها مهم شود. بحث ها هم هميشه حاصل اين سوء تفاهم ها بوده. به همين خاطر هم مثلا حضور چاقو در فيلم هاي مسعود كيميايي، كه بيشتر يك عنصر نمايشي جذاب است، به تعبيرهاي نامربوطي مي انجامد كه طبيعي است حس واقع گرايي خيلي ها را خدشه دار كند. چاقو در فيلم هاي او ابزاري است كه قهرمان عملگراي قصه از آن استفاده مي كند...
و البته يك اسلحه جهان سومي است...
بله. اما از نگاه اجتماعي طبيعي است كه خيلي ها با ديدن چاقو به اين قضيه فكر كنند كه اگر هر كسي براي احقاق حقش يك چاقو دستش بگيرد، آن وقت سنگ روي سنگ بند نخواهد شد. پس كيميايي اشتباه مي كند.
اين چاقوي ضد ارزشي مگر به عنوان يك نشانه تصويري در سينماي كيميايي ظاهر نشده؟
من گفتم ضد ارزش؟
نه، ولي آنهايي كه اين را مي گويند، توجه ندارند كه چاقو در پروسه كاري كيميايي نقش و تاثير خودش را داشته است. چرا از زاويه تئوري مولف به اين قضيه نگاه نكنيم؟ اين كه اين وسيله در هر فيلم چه تاثيري داشته است؟
اما اغلب اين سوء تعبيرها به دليل گرايش غلطي است كه شما نسبت به سينماي مسعود كيميايي ايجاد كرده ايد. وقتي از يك زاويه ديد واقع گرايانه اجتماعي به قضيه نگاه كنيم، حق با مخالفين چاقو خواهد بود.
درست است. حالا اجازه بدهيد يك قضيه خطرناك تر را مطرح كنم. من فكر مي كنم كه با همه اين حرف ها، برخورد شما با سينماي كيميايي بسيار صادقانه تر از رفتار او با عاشقان سينمايش است. براي شما اين حرف دل تان بوده اما كيميايي هميشه اين صداقت را حفظ نكرده و پاس علاقه طرفدارانش را نداشته است. مثلا فرياد، اثري است كه كيميايي در هر كادرش مي خواهد دل يكي از انواع هواداران و منتقدينش را به دستآورد. از آن حاجي بازاري گرفته تا روشنفكر دوآتشه و جوان نسل سومي و دوست عزيز مسوول مميزي فيلم. يعني سينماي كيميايي دارد به يك جور رياكاري آلوده مي شود؟ اما با همه اين حرف ها شما علاقه صادقانه تان را نسبت به اين نوع سينما از دست نداديد.
اين حرف ها را درباره سينماي قبل از انقلاب كيميايي هم مي گفتند. منتقدهايي بودند كه اعتقاد داشتند كيميايي فيلمساز خيلي هوش مندي است كه مي تواند هر دو طيف عامي و روشنفكر را براي خودش حفظ كند. اما من معتقدم كه كيميايي فارغ از اين حرف ها داشت كار خودش را مي كرد. درباره فيلم بلوچ هم از اين حرف ها مي زدند. درباره غزل هم مي گفتند از ترس سانسور به اين نوع فيلمسازي رو آورده در حالي كه من فكر مي كنم غزل يكي از بهترين آثار مسعود كيميايي است. اين را هم بالاخره بايد قبول كنيم كه كيميايي مثل هر فيلمساز جهان سومي ديگري تابع شرايط پيرامونش است. به هر حال به شكل اجتناب ناپذيري بعضي چيزها به او تحميل مي شود.
اما من فكر مي كنم كه او حتي از احساسات طرفدارانش هم سوءاستفاده مي كند. درباره غزل و بلوچ هم چيزي نگفتم. درباره فرياد حرف زدم كه نسل من در انتظارش ماند و براي ديدنش به سينما رفت.
شايد من حمايت هاي تاكتيكي از سينماي مسعود كيميايي بكنم ولي در درون خودم قبول دارم كه كيميايي آثار ضعيفي هم ساخته است. من حتي درباره فرياد هم نقد نه چندان مثبتي نوشتم ولي نخواستم لحن تند حرف هاي بقيه را تكرار كنم. چون واقعا بي انصافي بود كه چنين فيلمسازي با چنين حملاتي مواجه شود.
اما وقتي شما از فرياد اين قدر حمايت مي كنيد، قدر فيلمي مثل سرب هم از بين مي رود. فيلمي كه به درستي همان قدر از دل اجتماع مي آيد كه از دل سينماي مورد علاقه فيلمساز. شما و همفكرهاي تان جوري كيميايي را متوهم كرده ايد كه اصلا انتظارش را نداريم. خودم نديده ام اما نيما حسني نسب برايم تعريف مي كرد در كتاب سال سينماي ايران در سال ۱۳۸۲ كه درباره جلوه هاي ويژه است، نوشته ايد اگر چنين امكاناتي مي داشتيد، مي داديد به كيميايي تا جدال بين خير و شر در صحراي محشر را بسازد. اين درك درستي از نوع نگاه و قابليت هاي فيلمسازي مثل مسعود كيميايي است. شما كه چنين دركي از توانايي هاي او داريد چرا سينماي كيميايي را به بي راهه مي كشانيد؟
اولا كه كيميايي خيلي سرتق تراز اين حرف هاست كه نزديك ترين فرد زندگيش هم بتواند در فيلم هايش تاثير بگذارد چه رسد كه منتقديني مثل من بخواهيم مسير فيلمسازي اش را عوض كنيم. به جز اين در بدترين فيلم هاي مسعود كيميايي هم لحظات سينمايي خيلي خوبي وجود دارد كه نشان مي دهد اينآدم تسلط خوبي بر ابزار بياني اش دارد و در آثار اخيرش هم سعي كرده باري به هر جهت فيلم نسازد.
سربازهاي جمعه چه طور از آب درآمده؟
مهم ترين نكته اين است كه كيميايي در اين، تازه اي را هم براي پيمودن انتخاب كرده است.
وآقاي جواد طوسي هم قرار نيست فقط از زاويه انتقاد اجتماعي به فيلم بپردازد؟
اميدواريم اين اتفاق بيفتد. تذكر آيين نامه اي شما باعث شد كه لااقل درباره نوشته هايم راجع به كيميايي يك تجديد نظري بكنم.
هر چند كه آن تفسيرهاي پيشين هم به جاي خودشان و دركنار ساير موارد، محترم است.
بله. به خصوص كه اين جور نگاه كردن به اجتماع در اين شرايط برزخي از سوي ادم هايي با پس زمينه اجتماعي ما اجتناب ناپذير است. ما در به شكل مذبوحانه اي سعي مي كنيم كه اين آرمان ها را درون مان زنده نگه داريم. شايد فكر مي كنيم اين تنها راه حل براي عبور از اين بحران است.
در اين جهان بي آرمان...
بله.
وقتي داشتيد به رفيق بازي هاي تان در دوران جواني اشاره مي كرديد، و اين كه سعي كرده بوديد با وجود تفاوت هاي سليقه اي و علائق جداگانه، دل بچه محل هاي تان را از دست ندهيد، ياد ان مطلب تان در بخش خشت و آينه مجله فيلم افتادم و واكنش تان به جوان هاي اجتماع امروز و طرز لباس پوشيدن شان... اما چرا نمي توانيم همديگر را درك كنيم؟ چرا با هم حرف نزنيم؟ خودتان هيچ وقت در دوران جواني خط ريش چكمه اي نگذاشته ايد؟
در آن مطلب به شرايط اجتماعي دوران مان اشاره كردم. انتقادي نسبت به جوان ها نداشتم . آخر نه شما قرباني هستيد و نه اين نسل غارتگر.
من با بعضي برخوردهاي سطحي اين جمع مشكل دارم و البته انتظار ندارم اين نسل هميشه جدي باشد، اما از شرايط اجتماعي گله مندم كه دارد بين نسل ها فاصله مي اندازد. زمان ما اين طوري نبود. ارتباط بين نسلي بيشتر برقرار بود.
اما من فكر مي كنم نوشتن چنين مطالبي به فاصله بين نسل ها دامن مي زند. اين فاصله بين نسل ها هم از ازل در اين مملكت وجود داشته و مطمئنم زمان شما هم بوده. حتي يادم هست يك بار از ته دل موقع خداحافظي در يك جمع به شما گفتم مواظب خودتان باشيد و شما جواب داديد: تو نگران نباش، ما مواظب خودمان هستيم.
نه، اين طوري نبوده. اما در اين شهر و در اين زمانه من و تو اگر هم بخواهيم با هم صحبت كنيم، فرصتش را نداريم. بعد هر قرار مدت ها فاصله مي افتد. آن وقت ها مكان هايي بود كه دور هم جمع مي شديم...
باز رسيديم به بحث لزوم پاتوق. با خسرو دهقان و هوشنگ گلمكاني و ايرج كريمي هم كه حرف مي زديم، به همين جا رسيديم.
الان خانه هنرمندان مي تواند يك پاتوق باشد، ولي نيست. چون برايش جهت گيري تعيين مي كنند. ما هم كه همه چند شخصيتي و رياكار شده ايم. البته قبول دارم كه خودمان كوتاهي مي كنيم.
اما گروه بندي و گنگ بازي هم هست. آن ميزگردتان در دنياي تصوير درباره نقد نويسان نسل جديد كه خودتان هم درش شركت داشته ايد. خيلي متفرعنانه است.
قبول دارم. من به خاطر رفاقت در آن ميزگرد شركت كردم ولي نمي دانستم چه حرف هايي درآن گفته مي شود.
نگاه شما در آن يادداشت نسبت به نسل جديد شبيه استاد فيلم شب هاي روشن است كه پشت سر هم فكر مي كند هيچ كس موجودي با كمالات او را در شهر درك نمي كند و او در اين ميان تنها مانده است.
تو چرا مي خواهي نگاه شخصي ات را به يادداشت من تحميل كني. در آنجا من با شرايط اجتماعي مشكل داشتم و جوان هاي داخل سينما مخاطب من نبودند.
دوباره سوال مي كنم. خود شما خط ريش چكمه اي نگذاشتيد؟ شلوار لي نپوشيديد؟
چرا. من هم از اين كارها كرده ام. ولي فكر مي كنم براي اين نسل، جواني و جديت بايد بيش از اينها در هم ادغام مي شد. من بايد نگران اين نسل باشم. به او بگويم كه تو هم مي تواني عشق و حالت را بكني و به موقعش هم جدي تر نگاه كني. اين تناقضي بود كه در نسل ما هم بود و باعث رشد نگاه مان شد.
چرا فكر مي كنيد جوان هايي كه اين جوري لباس مي پوشند، دغدغه هاي جدي تر ندارند؟
من فكر مي كنم كه نوع اعتراض كردن هم بايد با شرايط جامعه سازگار باشد.
من كه نگفتم اعتراض آنها فقط در نوع لباس پوشيدن شان خلاصه مي شود. ديگر اين كه بد نيست يك كمي... يك كمي... كوتاه بياييم. [با همديگر مي خنديم ]
( بعد كه مصاحبه تمام شد، جواد طوسي چايي و نسكافه برايم آورد و ميوه تعارف كرد . آن وقت آژانس گرفت و فكر كرد و نشست و چند نكته ديگر اضافه كرد. بعد هم زنگ زد و حرف هايي زد و خواست كه اين ها را هم داخل مصاحبه بياورم. )

ما نسل از كف رفته و بي حوصله كهآخر و عاقبت همه آن خوش بيني ها و اصول گرايي هايش يك «آيزكي» بلند بود، حق داشتيم كه گاهي اوقات براي تخليه خودمان به اين و آن بند كنيم، گذشته بازي كنيم... در اين برزخي كه خفت مان را گرفته، شده ايم چوب دو سر طلا:«نه در مسجد دهند راهم كه رندي، نه در ميخانه كين خمار خام است»
اين قدر مي گويند كه نسل مياني به شكل ترحم آميزي به نسل جديد نگاه مي كند. اما اگر تاسف و حسرتي در كار باشد درباره همه ما صدق مي كند و نه نسل جوان. پس بهتر است كه به جاي اين فاصله گذاري ها و انگ زدن ها، يك جوري به درد هم بخوريم و زمينه را براي تفاهم بيشتر آماده كنيم. آن هم در چنين شرايط خنثايي كه از متن جامعه به ما تحميل مي شود، كه اگر غير از اين باشد اين دور و تسلسل باطل ادامه خواهد يافت. چاره اي نداريم كه واقعا متواضع باشيم و راه تكامل را به كمك همديگر پيدا كنيم.

جشنواره ۵
جشنواره ۱
جشنواره ۲
جشنواره ۳
جشنواره ۴
جشنواره ۶
جشنواره ۷
جشنواره ۸
|  جشنواره ۱  |  جشنواره ۲  |  جشنواره ۳  |  جشنواره ۴  |  جشنواره ۵  |  جشنواره ۶  |  جشنواره ۷  |  جشنواره ۸  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |