شهروز نظري/محمدرضا شاهرخي نژاد
نام:محمدعلي بني اسدي
تحصيلات: فوق ليسانس تصويرسازي
متولد:سمنان- ۵ آذر۱۳۳۴
فرزندان:دو پسر صدرا و پارسا
دوم راهنمايي - چهارم دبستان
همسر: خانه دار
برخلاف كارهايش هميشه آرام است. آهسته مي آيد و ساكت مي رود. وقتي مي خواهد نشاني كارگاهش را بدهد مي گويد: «طبقه زيرهمكف.»
خب چرا نمي گوييد زيرزمين؟
مي خندد و مي گويد: «حالا»
از دوران كودكي اسمش را روي جلد كتابهايي كه مي خواندم، ديده بودم. حالا قرار است به ديدن كسي بروم كه نقوش بسياري را در دوران كودكي برايم به يادگار گذاشته است.
فضاي خالي نقاشي بين اواخر دهه ۵۰ و اوايل دهه ۶۰، توسط كساني پر مي شود. يكي از اين افراد شما هستيد. شرايط چگونه بود؟ چون به هر حال مدل نقاشي تغيير كرده بود.
اينگونه جواب سؤال شما را مي دهم كه يادم هست كه به اجبار پدر ديپلم رياضي گرفتم اما من فكر مي كردم كه بايد به هنرستان نقاشي بروم ولي بعدها فهميدم كه كار خوبي كرده. زماني كه با بچه هاي هنرستاني آشنا شدم، متوجه شدم كه رياضي در پيشرفتم خيلي موثر بود.
نهايتاً ما با كتابهايي كه خوانده بوديم مثل «شور زندگي»، «طلايه اندام ها» و «سرنوشت نقاش ها» همگي مي خواستيم نقاش شويم ؛من، «امين نظر»، «برادران درخشاني» و «مسعود سعدالديني» كه ايران نيست و با اختلاف يكي دو سال، همگي به يك نسل تعلق داريم و همه اهل سمنان بوديم.
آمدم تهران، در هنرستان كمال الملك، يك سال مجسمه خواندم و بعد به دانشكده هنرهاي زيبا رفتم و همزمان با آن يك دوره انيميشن گذراندم. در آن دوره آدم با خودش فكر مي كند كه نقاش بزرگي خواهد شد ولي بعداً به اين نتيجه مي رسي كه اصلاً ماجراي نقاش بزرگ يعني چه؟
سال سوم نقاشي بودم كه انقلاب شد. بخشي از تعاريف دگرگون شد و شايد آن تعابيري كه هنرمند بايد گرسنه باشد و... زماني برايم كامل تر شد و زماني ناقص تر به نظرم آمد. الان كه اين جا هستم آنقدر از آن دوران گذشته است كه يادم نمي آيد چرا من وارد اين مجموعه شدم، فقط خاطره اي از آن يادم هست كه مي خواستم نقاش شوم. كار ديگري نمي توانستم انجام دهم. البته وارد كار نوشتن شدم و چون فيلمسازي خوانده بودم دغدغه عكاسي و فيلم ساختن داشتم و در نهايت همه حواشي را زدم و نقاش شدم ولي تصويرگري هم مي كنم و كاريكاتور هم مي كشم. اين كه چقدر توانستم كجا قرار بگيرم، واقعاً نمي توانم تشخيص بدهم و ترجيحاً يك كمي سختم است ولي زماني كه كارم را با خودم مقايسه مي كنم به اين فكر مي كنم چقدر دغدغه هاي ذهني ام به نتيجه رسيده است و به آن فكر مي كنم. سؤالاتم از اين دسته است، تجسمي نيست. يعني با خودم فكر كنم كه حالا مثلاً اين فرم چگونه است يا دوران ما اين فرم را طلب مي كند يا نه. شايد اين تعبير بهتر باشد كه زماني يك چيزي مثل صاعقه زده شده است و تو يك لحظه فضا را ديده اي و تمامي اين سال ها دنبال اين هستي كه آن دنيا را نشان بدهي و در تمام اين سال ها آن فضا هم تغيير كرده است درست مانند خود تو كه تغيير مي كني، بنابراين خوشبختانه اين دوتا خط موازي هرگز به يكديگر نمي رسند اگر زماني آن فضا در يك كار شكل مي گرفت ظاهراً تمام مي شد. اما دل انگيزي اش در اين است كه هر دو تغيير مي كنند و هرچه جلوتر مي روم مي بينم كه جنس آن برقي هم كه زده شده عوض شده است و در كار پيدا نمي شود و اين انرژي اصلي است براي كار كردن من. در بعضي از كارها فكر مي كنم به اصل قضيه نزديك تر شده ام و بعضي از كارهايم خودم را به تعجب مي اندازد. تعجب نه از اين نظر كه چقدر اين كار را خوب كشيدم، نه. از اين نظر كه چقدر اين كار غريبه است و از كجا آمده؟ بارها اين اتفاق افتاده است كه كارهاي قديمي ام را چيده ام و با خودم فكر كرده ام كه واقعاً چقدر اينها بد هستند. آرام آرام با خودم گفته ام كه حالا اين يكي بد نيست و جدايش كرده ام و بعد مي بينم كه خيلي از كارها را جدا كردم و در واقع با آنها آشتي كرده ام و هميشه براي خودم عجيب بوده است.
در حوزه تجسمي بيشترين تعداد تصويرسازي به شما تعلق دارد اما جنسش با نقاشي متفاوت است چون ادراكي از ادبيات در آن وجود دارد. تصويرسازي چقدر بر روي نقاشي تاثيرگذار بوده است؟
يك دشواري وجود دارد، گفتم به شما كه خيلي از كارهاي حاشيه اي را كم كردم. خيلي وقت ها دلم مي خواست چندسال فقط عكاس باشم. «ناصر براهيني» كه عكاس بود، حرف خوبي بهم زد و گفت همه اين كارها را كه نمي شود باهم پيش برد، انگار كوك هاي متفاوتي دارند، دوسال به عكاسي بپرداز، دوسال به نقاشي و همين طور تا آخر.
اوايل انقلاب به دليل نبود بعضي امكانات مجبور مي شدم به كارهاي ديگري رجوع كنم. مثلاً مي خواستم انيميشن بسازم ولي نگاتيو نبود، تصويرسازي كتاب مي كردم. چون مجبور بودم زندگي ام را اداره كنم ولي الان حال شخصي ام است كه مي گذارد هر كاري بكنم. گاهي فكر مي كنم اگر يكي از اين رشته ها جوابم را مي داد، چه از نظر دلمشغولي ها و چه از نظر مالي، فقط در همان رشته فعاليت مي كردم. الان براي خودم خيلي سخت است. آن دوره براي خودم تقسيم كرده بودم كه كاريكاتور براي روابط بيرونم باشد، تصويرگري براي زندگي كردنم باشد و نقاشي براي خودم باشد. گاهي هم مرزهاي بين اينها قاطي مي شدند.
الان توانسته ام و واقعاً كار سختي بود كه بين نقاشي و تصويرسازي فاصله ايجاد كنم. ولي نقاشي مي كشم و بعد به سراغ تصويرسازي مي روم يك مقدار شجاعانه تر طراحي مي كنم.
بخشي از فضاي روشنفكري بعد از جنگ جهاني دوم، جنگ را حس كرده بودند و ما توليدات خيلي خوبي از آنها مي بينيم كه اي بسا ربطي هم به خود جنگ ندارند ولي تمام آن ادراك جنگي در كار وجود دارد. شما جزو معدود هنرمنداني هستيد كه آن شرايط را ديده ايد. به هر حال شرايط متفاوتي است.
بله، خيلي شرايط متفاوتي است. سال ۱۳۵۹ بود كه درس دانشگاهي من تمام شد و همزمان شد با شروع جنگ. يادم هست در آن دوران خيلي ها درس مي خواندند تا در ستاد مشغول كار شوند و به نوعي در جنگ نباشند. ولي براي من خيلي مسئله بود و مي خواستم كه حتماً در جنگ حضور داشته باشم. ديد اوليه اش رومانتيك بود يعني فكر مي كردم كه هنرمند بايد در اين ماجرا حضور داشته باشد ولي ديدگاه بعدي اش اين بود كه بايد دفاع كنيم از آنچه كه هستي ماست.
وارد مجموعه جنگ شدم و با چيزهايي برخورد كردم كه شايد از قبل اصلاً براي برخورد با آنها آماده نبودم. انگار جنس من را براي اين كار طراحي نكرده بودند ولي خيلي از اتفاقات و آدم ها را ديدم كه واقعاً خاص بودند و نمي دانم چگونه بايد به آنها نگاه كرد. شايد به طور واضح در كارهايم اين قضيه ديده نمي شود ولي مطمئناً در لايه هاي پنهان كارهايم، حتماً اين قضيه حضور دارد. يادم هست براي قصه اي يك تصوير كشيده بودم كه يك انساني را به حالت دمرو گذاشته بودند روي قاطر و زماني كه يك بار از خط برگشته بودم عقب و مرخصي يكروزه گرفته بودم و زماني كه داشتم برمي گشتم با بي سيم خبر دادند كه سريع تر برگرد. خودم را رساندم و بچه ها گفتند كه دو نفر شهيد شدند. دمدماي غروب بود كه رسيده بودم و زماني كه ديدم آن شهيد را به همان وضعي كه كشيده بودم از كوه پايين مي آورند واقعاً برايم عجيب بود و به شدت خودم را ملامت مي كردم كه چرا برگشتم پايين و خيلي خيلي حالم بد بود و تمام شب فكر مي كردم كه آن شهيد من را بازخواست مي كند چرا من رفته بودم.
با خودم خيلي فكر مي كردم كه اگر من بودم...
شايد اتفاق تغيير مي كرد.
بله، شايد مي توانستم هواي بچه ها را بيشتر داشته باشم. بنابراين تصاوير ساليان سال بود. فضاهايي كه در كارهاي من وجود دارد، فضاي شاد و شنگولي نيست و شايد به خاطر مواجه شدن با تصاويري است كه در طول زندگي با آنها مواجه شده ام و برخورد كردم.
يادم هست كه يك بار داشتم برمي گشتم عقب و عراقي ها مرا ديدند و شروع شد. يك ربعي روي زمين دراز كشيده بودم تا آتش خمپاره آرام گرفت و در تمام طول اين مدت احساس مي كردم كه بوي بدي مي آيد و وقتي بلند شدم، ديدم كه كنار جسد متلاشي شده يك عراقي افتاده بودم.
اين مسايل به طور مشخص در لايه هاي نخستين ما پديدار نمي شود و اين تصور شايد شكل بگيرد كه چرا دستاوردهاي بعد از جنگ ما، در زمينه هنر، مشابه نمونه غربي اش نيست؟ چون جنس ذهن ما متفاوت است.
باز يادم مي آيد كه يك شب مي خواستيم از وسط معبري رد شويم كه دو طرفش مين گذاري شده بود و ناگهان متوجه شدم كه پشت سري هايم مي گويند كه چرا جلو نمي روي و من داشتم اين جمله از مولوي را با خودم تكرار مي كردم كه «مرگ اگر مرد است گو نزد من آي». اصلاً به اين معنا نيست كه من نمي ترسم ولي در آن لحظه اين ذهنيت را داشتم. بنابراين شايد در كارهاي ما به نوع ديگري تجلي پيدا مي كند.
گفتيد ترس. يادم هست كه يك بار خاطره اي از كودكي تان تعريف كرديد. زماني كه از انعكاس صدايتان در اتاق هاي خلوت خانه تان در كاشان مي ترسيديد با اين كه از عمد صدا در مي آورديد و باز يادم مي آيد از خاطره اي از دوران جبهه تعريف كرديد و اين بار ترس از مواجه شدن با مار. جنس دو نوع ترس چقدر با يكديگر متفاوت بود؟
بگذار اينگونه جواب بدهم كه تمام زندگي صرف اين مي شود كه توضيحي پيدا كني كه من چي بودم، كي بودم و تجلي چه چيزي بودم و قرار بود چه چيزي را نشان بدهم؟ من در آن دوره به اين فكر مي كردم كه چقدر كامل شده ام، نه به اين معنا كه انسان كاملي شده ام، بلكه چقدر كمتر مي ترسم يا راحت تر مي توانم حركت كنم و پيش بروم ولي آن جنبه پنهان برايم هميشه جذاب تر بوده است.
يك شب مطلبي مي خواندم از «گارسيا لوركا» كه درباره «دوپايان» صحبت مي كند. درست مانند حافظ كه مي گويد «شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد/بنده طلعت آن باش كه آني دارد». در ايران خيلي ها روي اين «آن» كار كردند كه يعني چه؟ لوركا توضيح مي دهد كه ما در كنار فرشته هنر، فرشته مرگ را هم داريم. با خودم فكر مي كردم كه انگار آن بخش تاريك ذهنم در حال روشن شدن است و در جا كتاب را كنار گذاشتم و سال ها بعد فهميدم كه هيچ وقت آن مطلب را نخواندم و از آن در رفتم و هرگز نخواستم كه اين دايره كامل شود. حوادثي هم كه در جبهه با آن مواجه مي شدم يك بخشش همين بود. ناشناخته هايي كه نمي دانستم بايد چكارشان كرد.
يادم هست يك بار براي گشتزني و تجسس بايد به داخل خاك عراق مي رفتيم و مي دانم كه اصلاً آدم شجاع و نترسي نبودم ولي سعي مي كردم به موانع چيره شوم. به هر حال اين دوستان كه الان بعضي شان آدم هاي معروفي هستند، رفتيم جلو و صحنه هايي پيش آمد كه واقعاً جالب بود. بايد نشسته نگهباني مي داديم، عينك نداشتم چون نور را منعكس مي كرد و ناگهان آن مار. اشهدم را خواندم و خودم را پرت كردم روي مار چون نمي توانستم سر و صدا كنم و اگر همين طوري مي نشستم مطمئن بودم كه مار بقيه بچه ها را نيش مي زد.
دوباره برمي گرديم به بحث هنر. شرايط قبل و بعد از انقلاب در دانشكده چطور بود؟ فكر كنم خيل زيادي از افراد شاگرد شما بودند؟
درس دادن من از سال ۵۳ شروع شده است و تا الان ادامه دارد. ۵۳ تا ۵۹ در كانون پرورشي درس مي دادم. از سال ۷۰ به اين طرف در دانشگاه تدريس مي كنم. اما ماحصل اين دوران چه بوده است من سعي كردم ماحصل خوبي باشد و پل ارتباطي باشم مابين معلمان خودم با دانشجويان و شايد خودم هم بسطي به داده ها بدهم. چه اتفاقي به وجود آمده نمي دانم.
بخش ديگرش تغييري است كه انقلاب در هنرها به وجود آورده است. چه در بستر، چه در نوع عملكرد و چه در نوع نگاه.
در انقلاب اين اتفاق افتاده است. انقلاب با خودش يك سري كليشه هاي بصري مي آورد يا بهتر است بگوييم واژه هاي بصري. مثل كبوتر، لاله، شمع و تصاويري مانند دست خوني كه روي ديوار بود و بعد به نماد تبديل مي شود.
قبل از انقلاب هنر به سمت فرم گرايش داشت، بعد از آن مفهومي شد و به نوعي جواب سؤالاتي از قبيل هويت چيست، بود. بعد از گذشت ۲۵ سال دوباره بازگشتيم تا ببينيم چه كارهايي را درست انجام داده ايم و چه كارهايي را اشتباه. بعد از انقلاب اين سؤال مطرح شد كه كجا ايستاديم و خودمان را باور كرديم. اما اين كه چقدر توانستيم جواب مجموعه را بدهيم، نمي دانم. شايد من در كاريكاتور و تصويرگري به مخاطبم متعهدتر بودم و در نقاشي آنقدري تعهد حس نمي كنم. در نقاشي به خودم متعهد هستم.
يك هيجان زدگي در همه عرصه ها وجود داشت...
صددرصد.
هنرهاي تجسمي در دهه ۶۰ خيلي هيجان زده بود. واژه «تعهد» چقدر روي شانه هنرمند سنگيني مي كرد؟
من فكر مي كردم هر كسي داخل ايران كار مي كند، به طبع نقاشي ايراني است. مگر شيفتگي خاصي داشته باشد كه بيرون مرزي باشد و بخواهد آن شيفتگي را نشان بدهد. هركسي كه حال خودش را صادقانه بروز مي دهد، مطمئناً داراي هويت است. در دوران دانشجويي، يك روز فكر كردم كه ديگر نمي توانم نقاشي بكشم و براي همين رها كردم و وقتي افسرده هستي به خيلي چيزها سر مي زني. به طبع آمدم يك سري نقاشي را شناختم كه بعدها در ايران خيلي مطرح شدند و قبل از آن كسي نمي شناختشان. اين رها كردن باعث شد كه به خيلي چيزها پي بردم. چندي قبل يك حس خوبي داشتم يعني با تاريخ هنر احساس رفاقت كردم و اصلاً فكر نكردم كه من جلوي اينها ايستاده ام و با آنها مي جنگم. گاهي ممكن است كسي جلوي يك مجموعه بايستد و بگويد كه شما كي هستيد كه من نيستم؟ اين تجربه خوبي براي من نيست. شايد يك جوان بايد با پدرش بجنگد تا ثابت كند كه بزرگ شده است، بعدش كه ديگر نجنگيد پدرش مي فهمد كه او بزرگ شده است. ما در دهه ۶۰ با چيزي مي جنگيديم ولي بعدها فهميديم كه در زمينه هنر اين راهش نيست. در هنر هرچه فردي تر باشد و بتواند خودش را توضيح دهد به اصل قضيه نزديك تر مي شود، البته بايد به تمامي مسايل آموزشي با دقت نگاه كرد و بعد از آن دوباره بازگشت و به فرديت هنرمند بها داد.
شما سمناني هستيد با فضاي كوير و خانه هاي كويري. آيا شد زماني در كارتان برگرديد و كودكي تان را ريشه يابي كنيد؟
در يك دوره اي كاملاً اين اتفاق افتاد. من در دوران دبيرستان در باره نقاشان،زياد مي خواندم و سال چهارم درباره «رامبراند» كنفرانس دادم. در كتابخانه كانون كتابهايي در اين زمينه بود و دغدغه اش در من وجود داشت. پدرم يك دوراني شمايل مي كشيد و نقاشي مي كرد.
پس چرا با نقاش شدن شما مخالف بود؟
پدرم طبيعتاً مي خواست پسرش درسخوان باشد و شايد نقاشي به خودش جواب نداده بود. من با پسرم كاري ندارم چون همان كارهايي را مي كند كه من انجام داده ام. هر سال نزديك عيد ياد اين خاطر مي افتم كه قرار بود براي سال نو به حمام برويم. من مابين لباس هايم رنگ هايم را برداشتم و با خودم بردم و زمان برگشتن لباس هايم را عوض كردم و يك صفحه از كتاب شاعر آفتاب را كشيده بودم. مادرم معلم بود اما چون نزديك عيد بود خانه بود و از من پرسيد قيافه ات به آدم هاي شسته نمي خورد، اين چند وقته چكار مي كردي؟ و من توضيح دادم كه نقاشي مي كشيدم. از هر طرفي مي زدم تا نقاشي بكشم. سال آخر دبيرستان از نويسندگان زيادي كتاب خواندم.
چه سالي به تهران آمديد؟
۱۳۵۲. در شهرستان خيلي امكانات كم بود. يادم مي آيد لاي كتاب درسي ام يك كتاب ديگر گذاشته بودم و مي خواندم تا پدرم نبيند. حالا نگو پدرم از بالاي پشت بام داشت مرا نگاه مي كرد. از آن بالا گفت چه كار مي كني؟ و من همين طوري مات مانده بودم كه چه كنم. از همه زاويه ها حساب كرده بودم به غير از بالا. پدرم مي خواست كه موفق شوم و الان هم نمي دانم كه آدم موفقي هستم يا نه؟
در مورد جنگيدن با پدر صحبت كرديد. خودتان به اين نتيجه رسيديد كه ديگر با او نجنگيد؟
من خيلي چيزها را بعداً كشف كردم. وقتي دانشكده مي رفتم با تمام استادها جر و بحث داشتم ولي بعد از فارغ التحصيل شدن احترام بيشتري برايشان قايل هستم يعني براي كشف دوباره آنها برگشتم. واقعاً دلم مي خواست دوباره راه رفتن آقاي مميز و سركلاس آمدنش را ببينم. در همان سال ها بود كه پدرم را كشف كردم. واقعاً دمش گرم. باز هم بچه ها كارهايي مي كنند كه شما به عنوان پدر دوست نداريد. انگار شبيه چرخه است.
شما تفاوتي مابين نقاش اين ملك و نمونه غربي اش مي بينيد؟
من به شدت حسودي مي كنم كه اغلب نويسندگان آمريكاي لاتين سفير هستند. «نرودا»، «اكتايوپاز» و «فئنتس» به همگي كمك شده است تا بروند ببينند و نگاه بكنند وقتي به دوره جواني ام نگاه مي كنم، اتمسفر جامعه به آمريكاي لاتين نزديك بود. الان نمي دانم چون سال هاست كه ضدمسئله حركت كرده ام. بعضي وقت ها انسان نسبت به جملاتي حساس مي شود. سال دوم، سوم دانشگاه كه بودم، عينك گرد مي زدم و پيراهن چيني مي پوشيدم. جمله اي خواندم كه خيلي حال من را جا آورد. در كتاب درك هنر زمانه و راجع به زندگي چخوف نوشته بود نوابغ با كوس و كرنا به دنيا نمي آيند. اين جمله خيلي حالم را گرفت و فكر كردم كه دارم ادا درمي آورم. از آن سال سعي كردم خيلي عادي باشم و معلوم نشود كه كارم نقاشي است. از همان سال بابت نقاشي باج نمي گيرم و مثلاً به خانواده نمي گويم من تنها بايد به سفر بروم چون بايد منظره ببينم. اگر مي خواهم به سفر بروم، همگي با هم مي رويم.
بنابراين خيلي به ويژگي هايش فكر نمي كنم چون مي ترسم وارد بخش نمايشي هنر بشوم و بخش نمايشي خيلي وقت مي گيرد چون هنر خيلي كار سختي است. از اين نظر كه هشت ساعت مي نشيني و كار مي كني و بعد مي بيني كه نشد و از اين هشت ساعت ها زياد است. من از «پائلو كوئيلو» كتابي نخواندم ولي يك مصاحبه خواندم و به اين نتيجه رسيدم كه يك ادواتي دارد كه با آنها دوپينگ مي كند و خوشم نيامد. آدم بهتر است دوپينگ را به خاطر دوپينگ انجام بدهد و هنر را براي هنر. اين دوتا اگر كنار همديگر قرار بگيرند آدم را فريب مي دهد. من ترجيح مي دهم در زمينه هنر به خودم دروغ نگويم.
ممكن است براي يك نقاش، ادبيات فقط پر كردن فضاهاي خالي اش باشد ولي براي شما اينگونه نبوده است.
من چندتا دلمشغولي داشتم كه الان نمي توانم به آنها حساسيت داشته باشم. روان شناسي قومي را مي خواندم يا مكاتب عرفاني شرقي خيلي برايم مهم بود. دوره اي خيلي جدي فيزيك مي خواندم، انيشتين چي گفته يا سياهچاله ها چي هستند.
خواندن مستقيم درباره هنر، گاهي دستم را مي بست. بنابراين حواشي اش برايم جالب بود. يادم هست در زمان دانشجويي كتابي درباره جامعه شناسي به ما معرفي كردند و من ده تا كتاب نزديك به آن را خواندم ولي هرگز آن كتاب را نخواندم [مي خندد] و متاسفم.
من تفريح نداشتم، سفر زياد كردم و اگر دو روز جايي مي روم و برمي گردم، خيلي بايد كار كنم تا خالي شوم. از يك جايي فهميدم كه وقتي به طبيعت مي روم، دست هايم را در جيبم بگذارم و فقط نگاه كنم. فيلم نمي بينم و البته به حال خودم تاسف مي خورم و بايد به گذشته برگردم.
از راه خودتان مي رويم، اگر بخواهيد دور حاشيه جواني تان بگرديد، چه مي بينيد؟
چيزهاي جذابي برايم داشت. تا قبل از اين كه وارد دانشگاه بشوم و بعد از تمام شدن كلاس مجسمه سازي بعدازظهرها با دوست ها راه مي افتاديم مي رفتيم نگارخانه ها و شيطنت و بحث مي كرديم و مباحث هنري راه مي انداختيم و عامدانه طرف را در تعاريفش گير مي انداختيم و راه مي رفتيم و گاهي هم عاشق مي شدم! [مي خندد]
واقعاً نمي دانم مي شد طور ديگري زندگي كرد؟ به شما بگويم كه عصرها در سمنان مي رفتيم راه آهن و مسافراني كه با قطار از جلوي ما مي گذشتند نگاه مي كرديم. شايد زندگي شبيه فيلم هاي فليني است. [مي خندد] و وقتي قطار مي رفت حالمان بد مي شد انگار مسافران ما بودند كه مي رفتند. جنس كوير هم جنس خيلي خاص است، يك جور دلتنگي عجيب به انسان دست مي دهد.
الان بعضي وقت ها كه دارم كار مي كنم آن دوران مي آيد. وقتي آمدم تهران هنوز ۱۸ سالم تمام نشده بود و شروع كردم به مسافرت رفتن و با دوستم پرويز رفتيم اصفهان و صاحب مسافرخانه زنگ زده بود و مامور آمد تا شناسنامه ما را ببيند كه از خانه فرار نكرده باشيم. خودم هم نفهميدم چطوري زندگي كردم. [مي خندد].