شعر معاصر ايران
|
|
گويه
موج هاي سفيد زمستان، او را برده اند
به كرانه اي دورتر از غربت
*
در خانه از او چراغي مانده است سرد
در باغچه، درختي خشك
و گوشه ايوان، تور آويخته اي
*
ديگر، نه از او يادي، نه از او حرفي
و كسي به سراغ او نيامده است
مگر بر در او بادي
و بر بام او برفي
*
آه، كه توفان چه دشوار آورده است
يك ماهي در تور افتاده را
و چه آسان برده است
يك مرد دست و پاي گشاده را...
يدالله مفتون اميني
شيوا (۱ )
تا كه بياسايم
دست بر پيشاني ام نه
كه آهوي رميده را
به رنگ تيره مي بينم.
اينجا كه
آب قاعده زمزمه را مي داند
عبور مه
راه بر ارابه مي بندد.
شيوا (۲ )
نگاه ارابه
از شانه ي طارمي
چقدر مانده است
كه از صراحت آب بنوشم و
ببويم
انگشتري از دهان ماه
حالا كه در ديده ام
كبوتري مي چرخد.
علي مقيمي- اهواز
زير خنده هاي تلخ ماه
حالا «او»
تنها يك ضمير مفرد غايب است
در شعرهايم
كه زيبايي اش را خلع كرده اند
و نامش را
از قطار كلمات
از پنجره بيرون انداختم
حالا
نشسته ام
كنار رود
زير خنده هاي تلخ ماه
كه دستهايم را بشويم از او
آه
اين رودخانه
از گريه كوه هاي بزرگ فراهم آمده است
و ماه
جمجمه مرد عاشقي است
كه در بيابان ها مرده است.
سيد محمد ضياء قاسمي
تو . . .
تو ريختي عسل ناب را به كندوها
به رنگ و بوي تو آغشته اند شب بوها
شبي به دست تو موگير از سرم واشد
و روي شانه ي من ريخت موج گيسوها
تو موي ريخته بر شانه را كنار زدي
و صبح سر زد از لا به لاي شب بوها
و ساقه هاي من از برگها برهنه شدند
و پيش هم كه نشستند آلبالوها
تو مثل باد شدي: گرد باد... و
مي پيچيد
صداي خنده خلخالها،النگوها
و دستهاي تو تالاب انزلي شد و بعد
رها شدند در آرامش تنت قوها
شبيه لنج رها روي ماسه هايي و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها
پانته آ صفايي بروجني
|