اشرف سنهي و پنجاه و پنج سال كار بي وقفه در تهران
تهران، همان تهران قديم است
دست هاي سالخورده اي كه مانوس اتوي ذغالي بود حالا لباس هاي امروزي را مي دوزد، اما در خيال تهران قديم غوطه ور است
هنوز علايمي وجود دارند كه آن دوران را به دوران ما پيوند زده اند و بدون توجه به مثلا پيشرفت هاي امروزي با حضور در زمان حاضر ذهنيت تهران قديم را با خود يدك مي كشند
يادش به خير آن دوراني كه هر حرفه اي براي خودش راسته اي داشته و هر گوشه از بازارها در هر جاي تهران براي خودشان صاحب نام و نشاني بوده اند. بازار صحاف ها، بازار مسگرها، بازار نجارها ... و بازار خياط ها. دنياي خياط ها با آن اتوهاي ذغالي، پارچه هاي حرير و اطلس و مخمل در حافظه تهران جا دارد.
امروز اما بايد براي پيدا كردن يك خياط كوچه به كوچه رفت و گشت. اين تنها مشكل اهل اين حرفه و مشتريانشان نيست همه شغل ها به گونه اي نامنظم در هر جا پراكنده شده اند. تهران قديم با آن جلال و جبروتش و با آن نظام سامان يافته و مثال زدني اش هنوز خرده يادهايي از گذشته را با خود دارد. اگر كمي دقيق باشيم و با كمي حوصله بيشتر به اطرافمان بنگريم گاه به گاه از دل اين همه ماشين و دود و زرق و برق زندگي امروزي ناخودآگاه به حدود دويست سال پيش يا كمتر يا بيشتر پرتاب مي شويم. چون هنوز علايمي وجود دارند كه آن دوران را به دوران ما پيوند زده اند و بدون توجه به مثلا پيشرفت هاي امروزي با حضور در زمان حاضر ذهنيت تهران قديم را با خود يدك مي كشند، هر چند از وسايل امروزي براي پيشبرد كارهايشان استفاده كنند. دست هاي چروكيده اي كه تا همين چند دهه قبل رنج آماده سازي و استفاده يك اتوي ذغالي را به جان مي خريده هم اكنون با وسايل يك مدل بالاتر به كار مشغول است. او به حسب نياز زمانه پيش مي رود و لباس هاي امروزي مي دوزد در حالي كه اغلب وسايل مورد استفاده اش حدود هفتاد سال عمر دارند. او هنوز هم در خيالات تهران قديم غوطه ور است.
شش صندلي و يك ميز
فقط كافي است حدود صد قدم از خيابان جمالزاده جنوبي را رو به پايين برويم و درست در سمت چپ به مغازه پلاك ۱۶۹ برسيم. اين مغازه بر خلاف ديگر مغازه ها حال و حكايتي دارد گفتني و شنيدني. مغازه اي با مساحت فقط ۱۸متر مربع، شتاب نكنيد. خود مغازه فرع قضيه است. اصل قضيه آدمي است كه به اين مكان كوچك روح و روان بخشيده. اين مغازه و گرداننده اش حالا ديگر پاره اي از تن محيط اطراف شده اند. حالا ديگر كسي نيست كه سخت كوشي و عزم يك زن را در آن چند وجب جا نديده باشد كه بي توجه به زمان و مكان مشغول كار خود است. اين زن خانم «اشرف سنهي» است. خانم سنهي از اصل تهراني است و آنگونه كه خودش مي گويد پدر پدر بزرگش هم متولد تهران است.وقتي به مغازه كوچك او وارد مي شوم چشمم به شش صندلي قديمي و يك ميز كوچك مي افتد، به علاوه دو ميز نسبتا بزرگ كه مخصوص اتو كشيدن هستند. همه اشياي داخل مغازه گويي همزاد صاحبشان هستند. يك خوشه اسپند كهنه كه با ظرافت تمام تزيين شده در انتهاي مغازه آويزان است. خيلي زود حرف هايم با اين خياط قديمي تهران گل مي اندازد و از او مي خواهم كه كمي درباره خودش بگويد، او هم چنان كه مشغول كار است قبل از هر چيز اين مساله را گوشزد مي كند كه در درجه اول هيچ نيازي به گفت وگو و اين حرف ها ندارد و دوم اين كه من نبايد به خودم حق بدهم تا نگاهي ترحم آميز به او داشته باشم. من هم اين قول را مي دهم.
من در كارم استادم
«الان حدود چهل و نه سال است كه در همين مغازه كوچك كار مي كنم، قبل از آن هم حدود شش سال در جايي ديگر مشغول به كار بوده ام. يعني حدود پنجاه و پنج سال است كه بي وقفه كار مي كنم. من متولد ۱۳۰۵ هستم و در خيابان سيروس درست وسط بازار لفاف ها به دنيا آمده ام. متاسفانه اسم كوچه خانه مان يادم نيست. من هنوز هم نمي دانم كه عشق به كار خياطي از كجا در من حلول كرده بود. از همان دوران كودكي علاقه غريبي به اين كار داشتم. دوست داشتم هرچه سريعتر اين حرفه را ياد بگيرم و روي پاي خودم بايستم. آخر ما خانواده پرجمعيتي بوديم و پدرم هم كه شغل آزاد داشت آنگونه كه بايد و شايد نمي توانست اداره مان كند. البته او تمام سعي خودش را مي كرد و الحق پدر بسيار خوبي بود، اما خب، دستش تنگ بود ديگر. البته مادر و پدرم به شدت با كاركردن من مخالف بودند. مادرم از آن زن هاي اصيل تهراني بود كه معتقد بود دختر به هيچ عنوان نبايد كار كند. او معتقد بود كه زن فقط براي خانه داري آفريده شده، اما من تصميم خودم را گرفته بودم. آخر من فرزند بزرگ خانواده بودم و نارسايي هاي را بيشتر از ديگران احساس مي كردم» دست از كار مي كشد و درحالي كه دعوت به نشستم مي كند كف دست ها را بر زانوهايش فشار مي دهد و روي چهارپايه اي در آن سوي ميز مي نشيند و خيره نگاهم مي كند.
نگاهي به لباس هاي زنانه آويزان در سمت چپ مغازه مي اندازم و مي پرسم. باتوجه به اينكه حالا ديگر سليقه ها عوض شده، آيا زن هاي امروز از فرم كارهاي او خوششان مي آيد يا خير؟ مي گويد: «فرم كار را كه من تعيين نمي كنم. من آنقدر توانايي دارم كه جوابگوي هر سليقه امروزي و حتي فردايي باشم. من در كار خودم استادم.»
چيزي تغيير نكرده
درحالي كه از آن همه اعتماد به نفس غرق در لذت شده ام، به خودم جرات مي دهم و سوالي را كه دوست داشتم از بدو ورود بپرسم، مي پرسم. خانم سنهي شما ازدواج كرده ايد. برمي خيزد و اتوي قديمي اش را بر يك لباس مي گذارد و با كمي مكث جواب مي دهد: «نه، اصلا ً! چون نياز به اين كار در خودم احساس نمي كردم، من از همان دوران نوجواني آدمي بودم كه روي پاي خودم ايستاده بودم. گاهي وقت ها شبانه روز كار مي كردم. تاكنون حدود بيش از ده نفر از شاگردانم براي خودشان خياط هاي ماهري شده اند. من با اين كار به چندين نفر از همنوعانم كمك كرده ام. به آنها كار ياد داده ام و اگر دستم برسد هنوز هم اين كار را مي كنم، ولي به دلايلي مدتي است كه تنها كار مي كنم. شما ببينيد من در اين سن و سال هنوز هم روزانه حدود هشت ساعت كار مي كنم. پس با آن انرژي جواني و كار مداوم ديگر فرصتي برايم باقي نمي ماند كه به مسايل ديگر فكر كنم. پس به ازدواج هم فكر نمي كردم و حالا هم كاملاً راضي هستم و زندگي ام را دوست دارم. ولي خب انصافاً از ادامه دادن كار خياطي زياد راضي نيستم. از همان اولش خرج و دخلم يكي بود. بدون هيچ پس انداز و اندوخته اي. البته ناشكر نيستم. يك خانه سي متري براي خودم دارم كه به دنيايي مي ارزد. گرچه حالا ديگر تصميم گرفته ام كه بفروشمش و براي درمان به خارج از كشور بروم.
آخر همه افراد خانواده ام در آمريكا زندگي مي كنند و من هم مي خواهم بروم. اما فعلاً كمي با صاحب ملكم يعني همين مغازه مشكل دارم كه اميدوارم به زودي حل شود.» به سقف بلند مغازه نگاه مي كنم و كاغذ ديواري هايي كه چند دهه از سنشان با اين مغازه مي گذرد. مي پرسم خانم سنهي چرا مي خواهيد برويد مگر تهران را دوست نداريد؟ مي گويد: «من همواره عاشق تهران بوده ام. از ديد من تهران همان تهران قديم است. فرقي نكرده. هنوز دوست داشتني است. دليلش را گفتم. كمردرد امانم را بريده، بايد به فكر درمان خودم باشم.» همانطور كه نگاهم را به اطراف مي چرخانم خانمي ميان سال وارد مغازه مي شود و باسلام عليكي داغ با خانم سنهي روي يكي از صندلي ها مي نشيند. خانم سنهي با اشاره به او مي گويد: «همه اين منطقه مرا مي شناسند و ايشان هم از دوستان قديمي من است.» از آن زن مي خواهم درباره يك عمر پشت كار دوستش بگويد. او هم با رويي گشاده توضيح مي دهد كه: «من روح انگيز صفري هستم و اكنون حدود سي سال است كه اشرف را مي شناسم. يعني همه اين دورواطراف او را مي شناسند. ايشان براي من نماد يك انسان موفق هستند. انساني كه عزم كرده و تلاش كرده و پيروز شده.» حق با اوست. به ياد حرف يكي از دوستانم مي افتم كه درباره يك شخص ديگر گفته بود كه فلاني روي زندگي را كم كرده. فكر كردم كه اشرف سنهي هم شامل اين گفته مي شود، اين آدم همواره سرپا هم، گويي روي زندگي را كم كرده و بدون هيچ پشتوانه اي به راه زده و آنگونه كه خودش مي گويد با همين چند وسيله كوچك و بزرگ كه عمري با او بوده اند از بسياري حوادث ريز و درشت فرا راه عبور كرده و حالا تصميم دارد ببيند كه «آسمان هركجا آيا همين رنگ است؟» بياييد همه براي اشرف سنهي و عمر پرثمرش درود بفرستيم و آرزوي سلامتي اش را بكنيم. او هنوز هم ميهمان اين شهر است. اي كاش به او سري بزنيم و درس زندگي بياموزيم.
|