پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۲ - شماره ۳۳۳۹
با نگاهي به ديدگاه هاي «ميشل شوسودفسكي»
پروژه جهاني شدن و ايده هاي فاشيستي
كيومرث يزدان پناه درو
004101.jpg
اشاره:حادثه ۱۱ سپتامبر پديده شگفتي بود. اين حادثه باعث شد تا پروژه جهاني شدن، راه جديدي را تجربه كنند؛ آن هم راه نظامي كري كه انها قدرت به جاي مانده از نظام دو قطبي مدعي رهبري آن است.مقاله زير با نگاهي به ديدگاه هاي «ميشل شوسودفسكي» سعي دارد اين روند را به تحليل بنشيند.اين نوشته را در پي مي آوريم.

همانگونه كه از روند تحولات در دهه پاياني قرن بيستم انتظار مي رفت، جهان در آستانه قرن بيست و يكم ميلادي و در ابتداي ورود به هزاره سوم ميلادي، با تحولاتي متفاوت با دوره هاي قبل، وارد مراحل نويني از روابط بين المللي شده است. اگرچه اين نگرش مهم نسبت به سرنوشت ملتها و آينده جهان مورد باور عمومي نبود، اما تعداد انگشت شماري از شخصيت هاي سياسي و پژوهشگران و محققان برجسته در نوشته هاي خود روند تحولات را پيش بيني و يا به نوعي بدان اشاراتي داشتند. باور نسبت به تحليل هاي اين عده انگشت شمار زماني به واقعيت ها نزديك شد كه در دومين سال قرن فعلي حادثه شگفت انگيز يازدهم سپتامبر در نيويورك و واشنگتن به وقوع پيوست. اين عده از نخبگان جهاني بنابر ضرورتهاي تغيير در بافت و ساختار بين المللي، حادثه فوق را در دو محور سخت افزاري و نرم افزاري ارزيابي كرده و جسارت بي نظيري از خود نشان دادند. شخصيت هايي چون: فرانسيس فوكوياما، آنتوني گيدنز، ساموئل هانتينگتون، جفري كمپ، سيمون دالبي، ميشل شوسودوفسكي و...از جمله بارزترين اين شخصيت ها هستند كه تاكنون آثار، مقالات و تأليفات متعددي به جامعه علمي جهاني درباره موضوع فوق ارائه نموده اند. در مورد كميت و كيفيت آثار اين افراد تاكنون نيز ترجمه هاي فراواني به زبان فارسي ارائه شده است. در اين مقاله ديدگاه آقاي «ميشل شوسو دوفسكي» استاد دانشگاه در كانادا و نويسنده مقالات و تحقيقات فراوان در زمينه جهاني شدن و فاشيسم نوين در قرن ۲۱ مورد نقد و بررسي قرار مي گيرد. وي كه ناظر ژئوپولتيك مواد مخدر سازمان ملل متحد نيز مي باشد، يكي از فعال ترين اعضاي عالم سياست و مشاور برنامه هاي پيشرفت و توسعه سازمان ملل متحد است. برجسته ترين تحقيق وي كتاب: «جنگ و جهاني شدن: پشت حوادث يازدهم سپتامبر» نام دارد كه در برگيرنده مباحث فراواني در زمينه سياست خارجي آمريكا و اهداف پيدا و پنهان آمريكا در جهان است. بدين معنا كه دولت آمريكا در راه تحقق نگرش هاي فاشيستي  نوين در قرن ۲۱ همواره با آگاهي كامل، از «تروريسم بين المللي» براي پيشبرد سياست  خارجي خود بهره برداري كرده است.
وي با محور قراردادن مطلب فوق اشاره دارد كه اين روز (يعني يازدهم سپتامبر) خدمت بزرگي به آرزوها و ضرورتهاي سياست خارجي آمريكا نمود. فرو ريختن برجهاي دوقلو و زمينه سازي حمله به افغانستان اتفاق حيرت انگيزي بود كه شرايط حضور كنسرسيوم هاي نفتي آمريكايي در آسياي ميانه را بسيار تسريع و آسان نمود و هدايت و اعزام اين كنسرسيومها توسط جورج دبليو بوش و مشاوران وي در شركت هايي مثل شركت يوني كال صورت مي گرفت و خشنودي خود را چنين اعلام داشتند كه با آغاز حمله به تروريستها در آسياي مركزي به زودي عبور لوله هاي نفت از افغانستان و كشف ميدان هاي نفتي جديد امكان پذير خواهد شد. لذا وي در موضوع فوق در يك بررسي همه جانبه و اساسي براي درك دلايل و پيامدهاي يازدهم سپتامبر و در نتيجه سرعت در وقوع تحولات بويژه در نقاط حساس و استراتژيك آسيا تلاش نموده است.
با توجه به فرآيندهاي تغيير سريع در مراودات بين المللي بر اساس مشاهدات موجود و حوادث و اتفاقات جهاني، چنين به نظر مي رسد كه جهان امروز بحراني  ترين دوران خود را در تاريخ دنياي جديد طي مي كند. در پي حوادث غم انگيز يازدهم سپتامبر، ايالات متحده آمريكا با خدمت گرفتن نيروي نظامي كه از جنگ جهاني دوم تاكنون بي سابقه بوده است، به ماجراجويي ميليتاريستي جديدي دست زده كه در كنار تمام ادعاهاي مطرح شده در پروسه جهاني شدن، آينده بشريت را با خطر جدي مواجه كرده است. بعد از افغانستان، حمله به عراق و تهديدات زباني عليه كشورهاي ديگر اين برآيند را جدي تر نموده است. آغاز عمليات تنبيهي عليه اهداف غيرنظامي در آسياي مركزي و خاورميانه، مؤيد استراتژي «شوك و وحشت » آمريكا براي تبلور فاشيستي اين كشور در قرن بيست و يك مي باشد.
دستاويز جنگ
و بهانه هاي مؤثر براي تحقق اهداف:
دولت بوش جنگ عليه تروريسم با محوريت قراردادن «اسامه بن لادن» را بهترين دستاويز براي تحقق هدف فوق قرار داد و به اصطلاح به استقبال جنگ عليه «تروريسم داخلي رفت» اما واقعيت آن است كه بن لادن خود يكي از دست پروردگان سياست خارجي آمريكا و سازمان سيا در جريان جنگ شوروي و افغانستان بود. بر همين اساس القاعده و اسامه بن لادن در حقيقت براي سازمان سيا يك ابزار اطلاعاتي را تشكيل مي داد. سازمان سيا در دوران جنگ سرد و حتي بعد از آن نقش مهمي در تربيت مجاهدين افغان بازي كرد و بر اين اساس ايالات متحده قبل از حوادث يازدهم سپتامبر بارها امكان دستگيري بن لادن را داشت. اين وضعيت در مورد گروه طالبان نيز به طور كامل صدق مي كند و قبل از حادثه فوق مورد حمايت پيدا و پنهان آمريكا بود. اما ايالات متحده به محض وقوع حملات يازده سپتامبر به يك باره به پروژه جهاني سازي خود سرعتي برق آسا بخشيد و به نام مبارزه با تروريسم بين المللي با به خدمت گرفتن وسيع ترين نيروي نظامي از جنگ جهاني دوم تاكنون، فعاليت هاي راهبردي خود را شروع نمود. در ظاهر اين قضيه، افكار عمومي ملت آمريكا مطرح بود كه تروريسم بين المللي مقصد مبارزه ماست، اما قصد اين كشور در حقيقت آن است كه با استفاده از ماشين جنگي برتر خود محدوده زير نفوذش را نه تنها به آسياي مركزي و خاورميانه، بلكه به شبه قاره هند و خاور دور گسترش دهد. افغانستان اولين هدف بود، چرا كه كشوري است كه از نظر ژئوپولتيك و استراتژيك به دليل داشتن مرز مشترك با شوروي سابق،  ايران و چين اهميت فراوان دارد و همين امر انگيزه اصلي ايالات متحده براي حضور دايمي در اين كشور است. علاوه بر اين در مركزيتي قرار مي گيرد كه پيرامون آن را پنج كشور مجهز به قدرت هسته اي واقعي تشكيل داده اند، يعني روسيه، چين، هند، پاكستان و قزاقستان. لذا دولت بوش در اجراي مرحله به مرحله طرح جهاني سازي خود، با دستاويز قرار دادن مبارزه با تروريسم كوشيد در چند جمهوري سابق شوروي از جمله ازبكستان، قزاقستان، تاجيكستان و قرقيزستان پايگاههاي نظامي ايجاد كند.
گرايش به سوي حكومت خودكامه و يكه تاز
دستگاه نظامي و اطلاعاتي آمريكا (سيا)زير حمايت هاي همه جانبه دولت بوش و با كمك وال استريت (يعني صاحبان عمده كمپاني هاي صنعتي و نظامي ايالات متحده) عنان و اختيار وزارت امور خارجه را به دست گرفته و تمام تصميم گيريهاي سياست خارجي را ديكته مي كند.
در اينجا اين سؤال اساسي مطرح است كه عليرغم رهبري ظاهري عمليات هاي نظامي در افغانستان و عراق و برنامه هاي آينده توسط بوش، به راستي چه كسي در واشنگتن تصميم گيرنده واقعي است؟ واقعاً تصميم به عمليات ميليتاريستي كه آينده همه ما و امنيت جهاني را به قماري يك طرفه گذاشته است، توسط چه كساني اتخاذ مي شود؟ آيا نقش بوش فقط خواندن بيانيه ها و صدور دستور حمله نظامي مي باشد؟ واقعيت هاي موجود دولت آمريكا و تحليل هايي را كه از رفتار چند سال اخير آن تراوش نموده، به صراحت اين حقيقت را بر ملا مي سازد كه استراتژي هاي نظامي دولت، پنتاگون و سازمان سيا تنظيم سياست خارجي آمريكا را به عهده گرفته اند تا برنامه ها و دكترين هاي خود را به نام پروژه جهاني  سازي و نظم نوين جهاني محقق سازند. آنها حتي نه تنها با سازمان آتلانتيك شمالي- ناتو - بلكه با رهبران صندوق بين المللي پول، بانك جهاني و سازمان تجارت جهاني ارتباطي ارگانيك و اندامي دارند. آنها هر روز يك فاز از برنامه هاي پيچيده و از قبل طراحي شده را براي پيشبرد هدف خود مطرح و اجرا مي كنند و هم اكنون دكترين مداواي اقتصاد بيمار و رو به مرگ كشورهاي در حال توسعه و جمهوري هاي سابق شوروي را ديكته مي كنند. اين سيستم به دستگاه واقعي قدرت متكي است، يعني بانك ها و مؤسسه هاي مالي بين المللي، شركت هاي صنعتي نظامي و سازندگان اسلحه، غول هاي نفتي، مؤسسات خبري و ... كه پايه هاي اصلي قدرت و تصميم گيري را در واشنگتن تشكيل مي دهند. در رأس آن تصميم گيرندگاني قرار دارند (مثل ناركودلار) كه علي رغم رسوايي هاي فراوان و پرونده هاي مسئله دار، با اختيار تام مشغول برنامه ريزي به اصطلاح جنگ عليه تروريسم هستند. بوش با جستجو در تاريكخانه هاي حزب جمهوري خواه به انتخاب كساني دست زده است كه در سال هاي گذشته نقش اساسي را در قاچاق اسلحه برعهده داشتند. به عنوان مثال، ريچارد آرميتاژ كه يكي از طراحان كمك به مجاهدين در دوران جنگ افغانستان و شوروي بود.
امروزه نيز همه مي دانند كه قاچاق مواد مخدر در «مثلث طلايي» (كه محور اصلي آن افغانستان است) يكي از منابع مالي سازمان سيا در اجراي عمليات خرابكارانه و براندازي در جهان به شمار مي رود. در واقع استفاده از دلارهاي قاچاق مواد مخدر يكي از عناصر سياست خارجي آمريكا را تشكيل مي دهد. ايالات متحده در درون مشروعيت جديد بسياري از حقوق ابتدايي شهروندان خود را نيز ناديده گرفته است كه به بهانه «دفاع از شهروندان در مقابل تهديدات تروريستي» به اجرا در مي آيند. اين درحالي است كه اين قوانين در جهت تضعيف و تهديد جنبش هاي ضدجنگ بوده و دفاع از حقوق اجتماعي و مقابله با جنبش ضد جهاني شدن را نشانه گرفته اند.
در ايالات متحده قانون ضدتروريستي كه به سرعت به تصويب كنگره رسيد در حقيقت ساخته و پرداخته مؤسسات نظامي - پليسي و زاييده ماشين اطلاعاتي سازمان سيا است و قانونگذاران معمولي نقشي در آن ندارند. قانوني كه براساس آن و به بهانه هاي واهي مبارزه با تروريسم بسياري از فعاليت هاي عادي اجتماعي و تمام جنبش هاي اعتراضي و يا مخالف با سياست هاي دولت را به عنوان جرم «تروريسم» ملي تعريف و در نظر گرفته است كه اين قوانين در بسياري از موارد تنها به محدود كردن آزادي هاي فردي و اجتماعي ختم نمي شود بلكه حذف عدالت در جامعه را هدف گرفته اند. شواهد و ادله هاي فراوان از روند سياست خارجي آمريكا نشان مي دهد كه سردمداران اين كشور با اجراي چنين اهدافي، گام هاي سنگيني براي هدايت آمريكا به سوي فاشيسم قرن ۲۱ برداشته اند.
بحران اقتصاد جهاني
بالا رفتن تعداد بيكاران، نزول سطح زندگي در سرتاسر جهان از جمله اروپاي غربي و آمريكاي شمالي، ورشكستگي مؤسسه هاي دولتي و بروز قحطي در كشورهاي در حال رشد، موجب گرايش به جنگ و حركت به سمت حكومتي اقتدارگرا در آمريكا شده است. تراز بين المللي بحران كنوني جهان در صورت تداوم، عواقبي به مراتب وخيم تر از بحران ۱۹۳۰ خواهد داشت و شرايط را براي فروپاشي دولت هاي اجتماعي و رفاه در كشورهاي غربي فراهم خواهد ساخت. اين مجموعه افكار حاكم بر كاخ سفيد جان تازه اي به تقويت دراماتيك ماشين جنگي ايالات متحده بخشيده است. به نحوي كه در سايه استراتژي «عشق به وفاداري» و «ميهن پرستي» توليدات كالاهاي نظامي افزايش يافته است. بنابراين بحران جهاني اقتصاد از يكسو در ارتباط با حوادث يازدهم سپتامبر بوده و از سويي ديگر تحت تأثير مستقيم تفكرات دولتمردان واشنگتن قرار گرفته است.
از جهات گوناگون بحران بعد از يازدهم سپتامبر نه تنها سقوط سوم دموكراسي غربي را اعلام مي دارد، بلكه پايان يك دوران است. مشروعيت دادن به سيستم بازار آزاد جهاني مي تواند راه را براي موج جديدي از هرج و مرج اقتصادي و خصوصي سازي مؤسسات دولتي و تأسيسات زيربنايي هموار نمايد. اهداف پنهاني كه نمي توان در سايه «جنگ با تروريسم» و مبارزه عليه كشورهاي به اصطلاح «شرور» براي دفاع از دموكراسي و بالا بردن امنيت داخلي، از كنار آن به سادگي گذشت. ايدئولوژي «دولت شر» كه توسط پنتاگون در جريان جنگ خليج فارس در ۱۹۹۱ استفاده شد، در شكل جديدي از شروع حملات مي كوشد نوعي جديد از مشروعيت و قانونيت ايجاد كند كه هدف آن توجيه «جنگ انسان دوستانه» عليه كشورهايي است كه منطبق بر نظم نوين جهاني و بازار آزاد نيستند.

تأثير نيچه بر فلسفه جديد
004110.jpg
نيچه در ۱۵ اكتبر سال ۱۸۴۴ در روكن واقع در زاكسن پروس به دنيا آمد. اين روز مقارن بود با روز تولد فردريش ويلهلم چهارم كه پادشاه وقت پروس بود. به يمن اين مقارنت، پدر اين كودك، كه سال ها معلم اعضاي خاندان سلطنت بود، نام فرزند خود را فردريش ويلهلم گذاشت. نام خانوادگي او نيچه بود.
خود اين كودك بعدها كه بزرگ شد در يكي از كتابهايش گفته: اين مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زيرا در سراسر ايام كودكي روز تولد من با جشني عمومي همراه بود.
نيچه در همان محل تولد به تحصيل پرداخت. پدر او از كشيشان لوتري بود و اجداد مادري او نيز همگي كشيش بودند.
وقتي نيچه پنج سال داشت، پدرش درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگي مي كرد. اين محيط زنانه و ديندارانه بعدها تأثير عميقي بر نيچه گذاشت.
نيچه در مدرسه پفورتا درس خواند و به دانشگاه بن رفت تا اين كه در سال  بعد از آن، وارد دانشگاه لايپزيك شد و در آنجا به تحصيل در رشته زبان شناسي تاريخي پرداخت. اين فيلسوف نقاد تمام زندگي خود را وقف كارهاي فلسفي كرد اما تقريباً در اواخر عمر دچار جنون شد. او دو سال را با اين شرايط سپري كرد تا در سال ۱۹۰۰ ميلادي درگذشت.
نيچه مي گويد: «من كسي را كه بخواهد چيزي برتر از خود بيافريند و سپس نابود شود دوست دارم». شايد بتوان گفت كه او خود چنين كرد. اگر چه فلسفه انتقادي كانت نقطه اوج تفكر روشنگري است، اما چهره اي كه توانست پارادايم يا الگوي تفكر مدرن را مورد بسط و نقد قرار دهد، كسي جز نيچه نيست. البته نيچه در ميانه حيات فكري خود از انديشه انتقادي صرف دست مي شويد و فهم و بررسي حقايق خرد را نماد فرهنگ والا قلمداد مي كند.
او مي گويد: «فلسفه در سايه روشي دقيق، متضمن وجهي از دانش طبيعي است كه غايت خود را حقايق خاص قرار مي دهد.»
نيچه در دوره بعدي زندگي خود اين رويكرد تماشاگرانه به دانش را رها كرده و به سوي لذت دانش يا آنچه خود «دانش شادان» مي نامد، حركت مي كند. او مي گويد انسان جوياي حيات و دانش،موجودي است كه همواره مي كوشد تا خواب و رؤياي خود را استمرار بخشد.
شايد بر اساس اين تقسيم بندي بتوان گفت حيات فكري نيچه با سؤالات كانتي قرابت زيادي دارد. اين پرسش ها در آراء نيچه در سه خط فكري قابل بازشناسي است. خط اول با «اراده معطوف به قدرت» بيان مي شود. در اين خط نيچه به مسأله تجربه از زاويه اي دارويني و بحث از نيازهاي بشري و جانوري از نوع خاص، اشاره مي كند. او درنهايت تأكيد مي كند كه حقيقت همان منفعت است و اگر واقعيت بر اساس نيازهاي بشر شكل مي گيرد، حقيقت نيز به دروغ هايي كه براي اين جانور، يعني بشر، سودمند است باز مي گردد.
خط فكري دوم نيچه در مقوله زيباشناسي تعريف مي شود. انسان جهان را به شيوه اي زيبا شناختي مي سازد و سپس آن را فراموش مي كند. خلق هنري ارزش ها، مي تواند هر لحظه تغيير كند و هر نوآوري زيباشناختي، همواره مي تواند دگرگون شود و با خلق ارزش هاي جديد وضعيتي نوين را فراهم سازد.
«چنين گفت زرتشت» نيچه خط سوم تفكر او را شكل مي دهد. اين كتاب بيان تعاليم و آموزه هاي زرتشت نيست، بلكه تلاش نيچه در راستاي كشف بيانيه هاي جديد، براي كنش و سخن گفتن است. نيچه مي دانست هر گونه تقابل انتزاعي ميان جهان ظاهري و جهان حقيقي، نهايتاً در ذهني گرايي ريشه دارد و اين  «سوژه» يا فاعل شناسا(subject) است كه زمينه را براي بروز «ابژه» يا جهان عيني(Object) فراهم مي كند؛ بنابراين هيچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفريني آثارش انكار نكرد.
نيچه در بخش اول كتاب «چنين گفت زرتشت» نشان مي دهد چگونه «جان» در بدو وجود شتر مي شود، سپس از مرحله شتري به حالت شير و سرانجام به كودكي مي رسد. او وضعيت انسان امروز را به مثابه انسانهايي كه پيوسته سودجويي و منفعت طلبي را مد نظر دارند وصف مي كند.
004107.jpg

نيچه معتقد است، انسان امروز برده مدها، باورها و ژورناليسم است. به زعم وي ژورناليسم، همه عرصه ها را تحت سلطه خود درآورده است؛ در صورتي كه يونانيان قديم، به مد احتياجي نداشتند و اين انسان امروز است كه از مد پيروي مي كند و همه چيز او تابع مد شده است. مد به صورت يك فرهنگ عامه درآمده و مي توان گفت، اين شرايط ناشي از ماشينيسم است. اين مسأله، يعني فرهنگ مد، نه تنها انسانهاي عادي بلكه حتي دانشمندان و نخبگان را نيز تحت تأثير قرار داده است.
از اين منظر نيچه يكي از مؤثرترين انديشمندان فلسفه جديد است. علت اين اثرگذاري و جذابيت نه تنها در تحليل شرايط مدرن بلكه بيشتر در نبوغ شاعرانه اوست. به دليل همين بي مايگي محيط انساني كه پس از رنسانس و با پيدايش عصر روشنگري و خصوصاً انقلاب فرانسه به وجود آمده، هر گونه جو شاعرانه فوق طبيعي از جهان بازگرفته شد و هنرمندان وادار شدند در غياب هر نوع عالم معنادار، عالمي دروني براي خود بيافرينند؛ اما چون اين فضا نيازمند ارتباط بود، بيروني شد.
اگرچه نيچه به دنبال نفي متافيزيك است، اما بناي هيچ انگارانه نيچه از متافيزيك به معناي گذشتن از متافيزيك و منطق متافيزيكي نيست. نيچه در كتاب «بر ضد دجال» سعي كرده با استفاده از مفهوم «معادشناسي»، هرم مسيحيت را بر عكس كند. هنر نيچه در اين كتاب از ميان برداشتن مسائل ماتقدم (apiriori) فلسفه است. به همين نحو الهيات نيچه با مسيحيت سازگار نيست؛ بلكه بيشتر به عنوان علمي رفتاري بررسي مي شود.
شايد به همين دليل عده اي مي گويند نيچه با آن كه مي خواست به تفكر مابعدالطبيعي افلاطون پايان دهد، اما خود در دام مابعدالطبيعه افتاده؛ زيرا با ارائه مفهوم «اراده قدرت»، كه هيچ انگاري مضمر متافيزيك افلاطون را نشان مي دهد، خود در آخرين مرحله تاريخ كه «اراده ي اراده» است و بر سيطره تام تكنولوژي و اختفاء وجود دلالت دارد، گرفتار شده است. البته نبايد فراموش كرد كه چون «وجود»، مانند چيزهاي ديگر داراي ماهيت نيست و تنها «حضور» دارد؛ در آخرين مرحله، يعني «اختفاء تام وجود»، «وجود» همان «عدم» است.
هدف «بر ضد دجال» نشان دادن تعلق مسيح به مسيحيت نوظهور است. يعني درست بر خلاف آن چيزي كه عده اي فكر مي كنند هدف رابطه مسيح با زهد مسيحي و پروتستانتيسم نوظهور نيست. يكي از مسائل محوري در كتاب بر ضد دجال موضوع تقليد از مسيح و پيش داوري درباره اوست. اين بحث نشان مي دهد مسيحيت ناصره چه مقدار با مسيحيت جديد شهر رم تفاوت دارد. بحث پيش داوري در آثار نيچه مسأله مهمي است؛ زيرا نشان مي دهد آنچه درباره معاد در مسيحيت بيان شده ناشي از عدم توانايي آنان براي حل مشكلات اين جهاني است.
در چارچوب روانشناسي نيچه، توانايي و آزادي، ناشي از ضعف و قدرت روح است. نيچه با موقعيتي بالاتر از سطح بشر سعي دارد، درباره مفاهيم مسيحيت شك و ترديد ايجاد كند تا بتواند بنيادهاي آن را از بين ببرد، بنابراين موضوع ديگري كه براي او اهميت مي ِيابد «شك و يقين» است. اين موضوع براي نيچه تا آنجا اهميت دارد كه او مقاله اي به نام «حقيقت و دروغ» مي نويسد و در آن از معرفت، حدود و ويژگي هاي آن ياد مي كند. از اين منظر او به موضوع هنر نيز توجه مي كند.
به نظر نيچه هنر در مقابل حقيقت قرار دارد؛ زيرا او مي پندارد كه در طول تاريخ، دروغ، حقيقت ناميده شده است. لذا حقيقت به انسان زيان مي رساند. اساساً همواره زندگي پيش پاي حقيقت ذبح شده است. اگرچه نيچه حقيقت را افسون و افسانه مي داند؛ اما آن را براي زندگي، كه عين سيلان است و به خودي خود از هر گونه ثباتي عاري است، لازم و ضروري مي داند.
به نظر نيچه نگاه زيبايي شناختي در مقابل نگاه عقلاني قرار دارد؛ زيرا در نگاه عقلاني ما به عنوان فاعل شناسانده در بيرون جهان قرار مي گيريم؛ اما در نگاه زيبايي شناختي ما با شفاف ترين شكل اراده روبه رو هستيم؛ البته تلقي نيچه از حقيقت همچنان در محدوده متافيزيكي از حقيقت به مثابه مطابقه، قرار دارد؛ به همين دليل او حقيقت را كذب مي انگارد.
اين فيلسوف برجسته قرن نوزدهم در ۲۵ آگوست سال ۱۹۰۰ ديده از جهان فرو بست.
منبع: ايلنا

نگاه
جنگ آمريكا در چالش با دموكراسي
004104.jpg
سيدرضي موسوي گيلاني
كارل پوپر از تئوريسين هاي علوم اجتماعي و معرفت شناسي در عصر جديد است، وي در كتاب پرجنجال خود با نام «جامعه باز و دشمنانش» مدعي است كه دموكراسي تنها راه حل سياسي در جهان معاصر مي باشد زيرا حاكمان با انتخاب و آراء توده  مردم برگزيده مي شوند و هرگاه مردم و افكار عمومي تشخيص دهند كه آنان صلاحيت ندارند، مي توانند آنان را از قدرت به پايين بكشند و افراد ديگري را به حاكميت برسانند. وي در كتاب مذكور، آمريكا را آزادترين و دموكرات ترين كشور تلقي مي كند كه در آنجا مردم آزادانه رهبران خويش را برمي گزينند و آن را به عنوان كشوري آزاد فراسوي ديگر جوامع مطرح مي سازد. پوپر در همين كتاب، افرادي همچون هگل را به دليل آن كه تئوري جبر تاريخ او توجيه گر حكومت فاشيستي هيتلر است، سخت مورد انتقاد قرار مي دهد و هگل را فيلسوفي درباري مي خواند كه افكارش در خدمت دربار پروس و خشونت نازيستي مي باشد.
با شروع جنگ سلطه جويان آمريكا عليه عراق بايد گفت، امروزه خيلي از تحليل گران مي توانند همان انتقادي را كه كارل پوپر درباره هگل و ديگر فيلسوفان مي كرد، درباره او و ديگر تئوريسين هاي آمريكايي همچون هانتينگتون، فوكوياما و ديگران مطرح بكنند، زيرا اين انديشمندان همچنين با ارائه تئوري خود به مانند هگل و ديگر نظريه پردازان به طور ناخواسته تبيين كننده و توجيه كننده سياست هاي خصمانه دولت هاي سلطه طلبي همچون دولت كنوني آمريكا هستند و در مشروعيت بخشيدن به تفكرات نادرست دولت آمريكا مؤثر واقع شده اند.
امروز با آغاز جنگ آمريكا عليه عراق، تئوري پوپر در حقانيت بخشي به دموكراسي با قرائت ليبراليستي به بازخواني و پرسمان كشيده خواهد شد و اين سئوال مطرح است كه چگونه مي توان دولتي را كه منتخب مردم هست و برخلاف خواست عمومي عمل مي كند، كنترل نمود؟ با حمله آمريكا به عراق اين پرسش به ذهن هر انساني خطور مي كند كه چگونه امكان دارد يك دولتي برخلاف تمامي اعتراضات مردم كشور خود و ديگر كشورها و برخلاف تمامي مجامع بين المللي، قوانين بشري و كنوانسيونهاي حقوقي به مردم مظلوم يك كشور ديگر حمله كند؟ و در برابر تمامي مدافعان ليبراليسم اين پرسش قابل طرح است كه انسانهاي بوالهوس و درنده خو كه قدرت و حقانيت خود را از مردم كسب كرده اند چگونه قابل كنترل هستند؟
بهتر است آنهايي كه در نقد تئوريهاي حكومت ديني از مسأله دور باطل ميان قدرت و مشروعيت و نادرست بودن قدرت حاكمان ديني سخن مي گويند به اين پارادوكس دموكراسي پاسخ دهند كه چگونه امكان دارد كه دولت در جوامع دموكرات غربي، مشروعيت خود را از مردم بگيرد ولي وفادار به آرمانهاي مردمي و انساني نباشد؟
كارل پوپر در آخرين مصاحبه خود با«جوزتي» كه در كتاب «درس اين قرن» به چاپ رسيده، به گونه اي تلاش نموده تا پاسخ اين مشكل را بدهد؛ او مي گويد تئوري دموكراسي هيچ گاه گفته نشده كه بدون فساد و ضعف است بلكه فقط مي توان گفت كه حكومت مبتني بر دموكراسي بهترين راه حل موجود در عصر حاضر است و كمترين ضعف را در ميان نظريه هاي كنوني درباره حكومت داراست. اين سخن او در واقع راه حلي است براي پاسخگويي به كاستي ها و نواقصي كه در تئوري  دموكراسي به چشم مي خورد زيرا دموكراسي گاهي به معناي مشروعيت بخشي به خواست و هوس ورزي بخشي از مردم است نه نيازهاي واقعي و تكويني همه مردم (مانند تصويب پاره اي از قوانين خلاف اخلاق)؛ و گاهي هم به معناي قدرت بخشي به عده اي انسانهاي ابليس زده است كه با تبليغات، سرمايه، عوام فريبي وشيوه هاي اخذ آراء، به قدرت رسيده اند و رفتارشان با خردورزي، انسانيت و فطرت بشري سازگار نيست. (مانند انتخاب دولت جنگ افروز بوش). و ما به جرأت مي توانيم حمله آمريكا به عراق را يك نمونه بارز شكست تئوري دموكراسي با قرائت ليبراليستي آن بدانيم و ادعا كنيم كه تئوري حكومت ديني و همچنين فلسفه تاريخ از ديدگاه اديان كه مبتني بر حكومت صالحان و تمركز قدرت در دست انسانهاي مهذب است به مراتب از نظريه مذكور كارآمدتر است زيرا تا زماني كه انسانهاي وارسته و سليم النفس بر اريكه قدرت نباشند، همين وضعيتي خواهد بود كه مشاهده مي كنيم و امكان دارد كه حاكمان برگزيده شده از جانب مردم، برخلاف خواست عمل كنند و يا اكثريت مردم بر اثر تبليغات و هوچيگري رسانه ها به كساني رأي دهند كه صلاحيت قدرت و حاكميت را نداشته باشند. بنابراين دموكراسي بايد مقيد به هنجارها و ارزش هاي انساني باشد و دموكراسي ديني يعني حرمت نهادن و احترام به آراء مردم تا جايي كه به چارچوبه هاي ديني و انساني لطمه اي نزند و آزادي بي قيد و بند و بدون حريم آن گونه كه در ليبراليسم مورد توجه است هيچگاه مورد تأييد اديان نيست.
امروز ما در جنگ آمريكا عليه عراق شاهد اثبات اين نظريه هستيم كه اگر انسانها داراي ويژگي هاي انساني نباشند، هر چند منتخب مردم هم باشند، باز اين امر آنها را از طغيان و ستمگري نمي رهاند و بايد يك اصل ديگر هم به نظريه دموكراسي يا رأي اكثريت بيفزاييم و آن اين است كه فرد يا افرادي كه مي خواهند رأي اكثريت را جلب كنند در ابتدا بايد داراي خصوصياتي باشند كه دين و اخلاق پيش روي ما مي نهد و صرفاً رأي توده  مردم كه گاهي جلب آراء آنان با شيوه هاي مدرن امكان پذير است داراي حجيت و وثاقت نيست و دموكراسي موقعي داراي مشروعيت ديني است كه افراد برگزيده شده علاوه بر جلب آراء اكثريت، از حمايت خداوند و آموزه هاي وحياني نيز برخوردار باشند و برخلاف تعاليم اخلاقي عمل نكنند و اين همان دموكراسي ديني است كه از قرائت متون ديني به دست مي آيد.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
ايران
زندگي
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  ايران  |  زندگي  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |