يكشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۵۴
تاريخ درياني ها؛ از اولين مهاجرت به تهران تا حالا
جويندگان مغازه هاي دونبش
گزارش اول 
ماني راد
005556.jpg

همه او را مي شناسند. همه به چشم پدري مهربان به او مي نگرند. از صداي جيرجير دوچرخه كه در كوچه ها مي پيچيد تا امروز روزگار زيادي سپري شده است. حاج مهدي ابراهيمي درياني حالا يك مرد ثروتمند است. يك مرد متمول، اما رحيم. كسي از خانه اش دست خالي برنمي گردد
روزي كه حاج علي اكبر ابراهيمي درياني آن مرد آذري از پايتخت به دريان مراجعت كرده و در جمع درياني ها گفت كه «ناققا در درياست» چنان شور و حرارتي در ميان درياني ها برانگيخت كه بي سابقه بود

اينكه مردي از روستايي دور افتاده در حوالي تبريز، يك آذري واقعي، بي هيچ پشتوانه و حامي مگر پتشكار شخص خود، در حالي كه سوداي پايتخت را در سر مي پروراند، روزها و هفته ها راه بپيمايد و ۶۵۰ كيلومتر را پشت سر بگذارد و به تهران بيايد و در عرض چند سال به ثروتي افسانه اي دست يابد و به يكي از بزرگترين تجار مملكت تبديل شود، بسيار غيرممكن به نظر مي رسد.
ماجرا به سال هاي دور بر مي گردد. به روزهايي در سال هاي۱۵-۱۳۱۴. زماني كه مردي آذري براي تهيه اجناس مغازه بنكداري اش در اروميه به تهران مي آيد. او نمي داند كه چه چيزي در انتظارش است. اگرچه او سال ها در روسيه تجارت كرده، اما پايتخت براي او خالي از جذابيت نيست. به خيابان لاله زار مي رود. خيابان شلوغ است، او متحير به هر سو مي نگرد. اين خيابان اگرچه داراي مغازه هاي متعدد است اما دستفروش ها در هر جايش بساط كرده اند. اولين قهوه خانه كه در گوشه خيابان قرار دارد، نظرش را جلب مي كند. وارد شده و غذا سفارش مي دهد. عده اي مشغول كشيدن قليان اند، عده اي در حال خوردن چاي اند و برخي ديگر نيز در حال صحبت. دود قليان پخش شده در هوا او را به روزهاي گذشته مي برد. به روزگاري كه در روسيه خودش صاحب يكي از همين قهوه خانه ها بود. هر روز صداي موسيقي از ساز عاشيق در آن شنيده مي شد و عاشيق به زبان تركي در فضا چنان آوايي مي پراكند كه مشتريان به وجدمي آمدند. غذا آماده است. دستي بشقاب غذا را جلويش مي گذارد.
005523.jpg
تصويري از حاج مهدي ابراهيمي درياني كه بزرگ خاندان درياني است، او در زندگي خود مدارس، بيمارستان، درمانگاه و مساجد بسياري ساخته است. اگر گذرتان به شهرآرا بيفتد مي توانيدبسياري از ساختمان هايي كه او ساخته است را ببينيد.

مرد آذري از روزهاي گذشته جدا مي شود و شروع مي كند به غذا خوردن. در كنار او مردي ميانسال غذايش را تمام كرده. او شاگرد قهوه چي را صدا مي زند «چند مي شه؟»، «قابل نداره، پنج قران». مرد دست در جيب هايش مي كند و يك پنج قراني و يك دو قراني بيرون مي آورد و به شاگرد قهوه چي مي دهد و دوباره يك دو قراني را با آرامش كف دستان شاگرد قرار مي دهد و زير لب مي گويد: «اين هم مال تو» .مرد آذري ديگر فراموش كرده كه غذايش سرد شده است. دوباره افكار بي پايان او را محاصره كرده است. اين نقطه شروع ماجراست. همه چيز از همين جا شروع مي شود.
نهنگ در درياست 
روزي كه حاج علي اكبر ابراهيمي درياني آن مرد آذري از پايتخت به دريان مراجعت كرده و در جمع درياني ها گفت كه «ناققا دنيز ده دي» چنان شور و حرارتي در ميان درياني ها برانگيخت كه بي سابقه بود. او به درياني ها گفت كه نهنگ در درياست. يعني اينكه اگر مي خواهيم رشد كنيم، بايد به شهر بزرگ برويم. به بزرگترين شهر، تهران، كه دريان نسبت به آن مثل بركه اي است در قياس با اقيانوس. شايد اين سخنان براي تمام همشهريان حاج علي اكبر، چنان سرنوشت ساز بود كه پس از گذشت قريب به ۸۰ سال، اين عده توانستند در پايتخت چنان اعتبار و شهرتي به هم برسانند كه كمتر كسي بدان پايه رسيده. شايد آنچه كه حاج علي اكبر در يكي از قهوه خانه هاي پايتخت با آن مواجه شده و او را به فكر فرو برده بود، چنان اتفاق بزرگي را سبب شود كه هيچ كس حتي خودش هم تصورش را نمي كرد. بعد از اين حرف هاي حاج علي اكبر، بسياري از درياني ها عزم خود را جزم كردند و به همراه او به پايتخت آمدند و به كسب و كار پرداختند.
حاج علي اكبر ابراهيمي درياني در سال ۱۳۱۶ به همراه برادر كوچكترش حاج مهدي ابراهيمي درياني به پايتخت آمدند و در حالي كه سوداي كسب رزق و روزي را در سر مي پروراندند، آنها در حاجي سراي بازار حجره اي مي گيرند و به تجارت مشغول مي شوند. تجارت در پايتخت حال و هواي ديگري دارد.تجارت مثل همه چيز پايتخت، با جاهاي ديگر فرق دارد. در پايتخت معامله اي كلان اگر بخت يار آدم باشد، ممكن است همه چيز را تغيير دهد و بخت يار حاج علي اكبر ابراهيمي بود. يك روز كه او در حجره اش به اتفاق برادر كوچكش نشسته بود و به فعاليت روزانه اش مي پرداخت، مردي از در وارد شد. دو برادر به او خيره نگريستند. اين مرد قرار است سفير خوشبختي باشد. او با پيشنهادي به حجره حاج علي اكبر آمده بود. يك معامله بزرگ چاي، اما حاج علي اكبر پول كافي براي معامله با مرد غريبه نداشت. دو برادر نگاهي نااميدانه به هم انداختند. چقدر خوب مي شد اگر پول اين معامله را داشتند. چقدر خوب مي شد اگر مي توانستند از كسي قرض بگيرند. چقدر خوب مي شد اگر كسي پيدا مي شد و شريك آنها مي شد. اين فكر جرقه اي به چشمان حاج علي اكبر انداخت. او به سراغ كسي رفت به نام قزلباش. قرار بر اين شد كه قزلباش پول اين معامله را بپردازد و دو برادر هم قولنامه كنند و معامله انجام شد. دست بر قضا دوباره بخت يار دو برادر شد و آنها سود كلاني از اين معامله بردند و فعاليت درياني ها جدي تر شد و تجارت چاي رونق گرفت. اما اينبار نه مثل تجارت در خاك روسيه، بلكه به شيوه اي جديد و تازه تر. هنوز هم حاج علي اكبر، روزهاي گذشته را در ذهن داشت. تجربه مردمداري به او در خاك كشوري غريب درس هاي تازه اي داده بود.
در جست وجوي روزگار گذشته 
005526.jpg
اينجا حسينيه درياني ها است. اين حسينيه به همت درياني ها و با صرف هزينه از طرف خود آنها ساخته شده است. كلنگ اين حسينيه را حاج حسين پورمطلب درياني به زمين زده، در اين حسينيه صندوق قرض الحسنه و موسسه امور خيريه درياني ها فعال است. تاريخ تاسيس حسينيه ۱۳۶۰ مي باشد.

روزهايي قهوه خانه اي بود در روسيه كه متعلق به يك ايراني آذري تبار بود. مردي خوش انصاف و مردمدار. او چنان حلال را از حرام جدا مي كرد كه انگار مو از ماست مي كشد. او منصفانه و حسابگرانه با مردم برخورد مي كرد و خيلي زود زبانزد همگان شد. در روزگاري كه ارزاق گران شده بود، حاج علي اكبر براي اينكه دين كسي به گردنش نيفتد، با محاسبه دقيقي به تهيه غذاهايي كه به مردم داده مي شد مي پرداخت. به عنوان مثال او براي تهيه ديزي، حتي نخودهايي را كه در ديزي مي ريخت، مي شمرد. نخودهايي كه از پس شماره اي به درون ديگ سرايز مي شد، براي آن بود تا ديني به گردن حاج علي اكبر نباشد. زماني كه آذوقه ارزان شد، او سهميه وسايلي را كه در درون ديزي مي ريخت اضافه كرد. تا اينكه يك روز در روزنامه ملانصرالدين كه در آن ديار به چاپ مي رسيد، كسي كه از رموز عادلانه حاج علي اكبر سردرآورده بود نوشت:  «ايهاالناس، علي اف نخود ديزي را چهاردانه اضافه كرد.» شايد اين وسواس او بود كه دورنمايي اينچنين را براي او رقم زد. او اگرچه سال ها در كشوري اجنبي به تجارت پرداخت اما دوباره به وطن مراجعت كرد. به اروميه رفت و در آنجا مغازه بنكداري داير كرد. تا چندي به فعاليت پرداخت اما سفري به تهران، همه چيز را عوض كرد. يك اتفاق ساده، زندگي او و همشهريانش را تغيير داد. در تهران او به ثروت دست يافت و برادرش را هم تحت حمايت خود گرفت. برادر كوچك حاج علي  اكبر، حاج مهدي ابراهيمي تحت حمايت برادر بزرگش موفق شد به كسب و كارش رونق بدهد. حاج مهدي در رضائيه با سرمايه اي معادل شش تومان كه از برادرش مي گيرد مغازه اي مي خرد و به تجارت مشغول مي شود. پس از چندي كسب و كارش كساد مي شود و سرمايه اش را از دست مي دهد. دوباره به حاج علي اكبر رجوع مي كند. برادر بزرگتر درحالي كه حاج مهدي روزگار چندان خوشي را پشت سر نمي گذارد به او مي گويد: «برادر فقط يك بار به برادرش سرمايه مي دهد.» اين سخنان كافي است تا مردي به تجربه و سن و سال حاج مهدي، درس از برادر بياموزد. شايد تاثير اين سخنان بود كه او را بر آن داشت، تلاش بيشتري كند و راه سخت و ناهموار را، هموار ساخته و به روزهاي شكوهمند آينده برساند. مهدي ابراهيمي درياني، روزهاي سخت تنگدستي را با وسعت دل از سر گذراند و صبورانه قدم هاي استواري به سوي روزهاي درپيش برداشت. گام هايي كه از خرمشهر تا اصفهان از مشهد تا لاهيجان و املش را سپري كرد و نام و نشاني نيك از او به يادگار گذاشت.
يك مرد و يك دوچرخه 
دوچرخه اي قديمي در خيابان ها و كوچه هاي تهران و مردي كه روي آن نشسته و مقداري بسته چاي را در تركبند عقب دوچرخه گذاشته و به اين و آنسوي مي رود. صداي جيرجير ركاب دوچرخه در كوچه پس كوچه ها مي پيچد و مرد به دوردست ها مي انديشد. او آدم خجولي است. وقتي مي رود داخل قهوه خانه تا بسته هاي چاي اش را بفروشد عرق سردي پيشاني اش را مي پوشاند. او نمي داند از كجا شروع كند. معمولاً يك كبريت مي خرد و سر صحبت را با قهوه چي باز مي كند و بعد نوبت به عرضه محصول مي رسد. چاي زنبورعسل نشان. به تدريج قهوه چي ها با اين مرد خجالتي و محجوب انس مي گيرند. روز به روز سفارش بيشتر مي شود. او كه هنوز طنين حرف هاي برادر را در گوش دارد، بيشتر تلاش مي كند. هر غروب مردي خسته از كار روزانه دوچرخه اش را در حياط خانه مي گذارد و بسته هاي چاي باقي مانده و كبريت ها را به خانه مي برد. در خانه او پدري است مهربان اما منضبط. سال ها مي گذرد. اين مرد دوچرخه سوار، اكنون مغازه اي دارد و كارخانه اي.
همه او را مي شناسند. همه به چشم پدري مهربان به او مي نگرند. از صداي جيرجير دوچرخه كه در كوچه ها مي پيچد تا امروز روزگار زيادي سپري شده است. حاج مهدي ابراهيمي درياني حالا يك مرد ثروتمند است. يك مرد متمول، اما رحيم. كسي از خانه اش دست خالي برنمي گردد. او به همه كمك مي كند. او مردي است صبور. همين كه مي گويي حاج مهدي ابراهيمي درياني، اولين چيزي كه شنيده مي شود،  اين است: او خير است. مردي نيكوكار. شايد از روزهاي دوچرخه سواري تا امروز فرازونشيب هاي بسياري از سرش گذشته، شايد تاكنون سختي هاي زيادي را پشت سر گذاشته،  اما اگر به چهره اش بنگري هنوز هم او را مردي ساده دل و خوش طينت مي يابي. مردي خجالتي و محجوب و رئوف.
پيش از اين حرف ها
پشت ميز كارت نشسته اي. يك ليست بلندبالا از درياني هايي كه در تهران مغازه دارند روبه رويت هست. تلفن را برمي داري. يكي بي حوصله جواب مي دهد. يكي مي گويد كه مشتري دارد و نمي تواند حرف بزند. يكي ديگر درحالي كه با تلفن حرف مي زند احتمالاً به مشتري كه چيزي در دست دارد و روبه رويش ايستاده مي گويد: «۱۲۵۰ تومان» و يكي ديگر با حوصله و مودبانه شروع مي كند به حرف زدن. وقتي كه از هركدامشان سراغ بزرگ خاندان درياني هار ا مي گيري يك اسم مي شنوي: «حاج مهدي ابراهيمي درياني.» او كيست؟! چگونه مي شود از او اطلاعات بيشتري بدست آورد؟! آيا فرزندي هم دارد؟! فرزندانش الان به چه كاري مشغول اند؟! در ميان همه اين پاسخ يك نام مي شنوي؟ دكتر ناصر ابراهيمي درياني. يك پزشك متخصص كه از فرزندان حاج مهدي است. به دنبال اين نام در تهران بودن، چيزي شبيه سوزن جستن در انبار كه نه سيلوي كاه است. يك اسم و دوازده ميليون آدم.
دوباره گوشي تلفن را برمي داري. بعد از پنج شش بار تماس با درياني هاي مختلف بالاخره موفق مي شوي نزديك تر شوي. يك اسم و يك شماره. خسرو ابراهيمي درياني پسر ارشد حاج مهدي و جانشين پدر. وقتي كه با او صحبت مي كني و با او قرار مصاحبه مي گذاري نفس راحتي مي كشي و ناگهان چند روز بعد...
005529.jpg
مرد ي كه صاحب چند مغازه درياني است در حسينيه به كسوت خادم حسينيه درآمده است، او حاج حسن بنايي است. مردي آرام و خوش برخورد، او كليد حل معماي درياني ها براي ما بود.

يك خيابان در حوالي ميدان توپخانه، يك پلاك كه از ظاهر خيابان آنگونه كه برمي آيد، نبايد به سادگي پيدا شود. شماره اي غريب. مي روي و بالاخره پيدايش مي كني. يك در بزرگ دولنگه و ديوارهاي قديمي. اول فكر مي كني كه اينجا چقدر شبيه گاراژ است. با كمي دقت زنگ را پيدا مي كني و ... «بله» مردي جوان با ابروهايي درهم كشيده روبه رويت سبز مي شود. «آقاي درياني را مي خواهم ببينم». نگاه عاقل اندر سفيهي به تو مي اندازد و مي گويد: «شما». مي گويي كه براي چه كار آمده اي و خسروخان ابراهيمي منتظرت هست. تازه اينجاست كه تحويلت مي گيرد. چشمهايش برق مي زند و با احترام تو را دعوت مي كند داخل. از ظاهر اين مجموعه مي آيد كه مخروبه باشد، اما با ديدن ماشين هاي پارك شده در محوطه، نظرت بلافاصله عوض مي شود. مي روي به آدرسي كه مرد جوان گفته. ساختماني زيبا و به شيوه معماري جديد تزئين شده روبه رويت ظاهر مي شود. پله ها را مي شماري يك دو، سه و تق تق تق... مي روي تو و آقاي خسرو ابراهيمي درياني و برادر كوچكترش منوچهر ابراهيمي درياني را مي بيني و مردي به نام حاج محمدعلي قاسمي كه سالها با مرحوم حاج مهدي ابراهيمي درياني كار كرده و از كساني است كه تا سالها در كنار او بوده است. قرار است كه حاج محمدعلي قاسمي، تاريخ شفاهي باشد و بگويد هر آنچه را كه مي خواهي و اين ماجرا اينگونه شروع مي شود.

ستون ما
ميهمان هاي ناخوانده يا صاحبخانه
تهران شهر عجيبي است. اين شهر يا بهتر بگوييم كلانشهر مجموعه اي متنوع از اقوام و نژادهاي گوناگون است. يك كولاژ واقعي. وقتي كه تمام تمركز اقتصادي و سياسي و اجتماعي در اين شهر باشد،از ورود به آن حيرت مي كني.
انبوهي از خيابان هاي تو در تو و ازدحام ماشين ها و آدم ها. اين شهر در دامنه البرز لميده است، اما نامطمئن. هيچ چيز در اين شهر وجود ندارد كه رنگي از ثبات و ظرافت داشته باشد. سراسر دود است و آهن و بوق هاي كركننده ماشين ها.
همواره جامعه شناسان در پي جستن دلايلي گوناگون براي توجيه  پديده هاي اجتماعي اند. يكي از مهم ترين مباحث جامعه شناختي، پديده اي به نام مهاجرت است. هستند آدم هايي كه هميشه در حال كوچ از روستا به شهرهايند و از شهرها به كلانشهرها. خوراك جامعه شناسان هم كه فراهم شده. مي ماند تحقيق و پژوهش و نمونه هاي آماري.
بعد از چندين بار نمونه گيري و پرس و جو، جامعه شناسان دلايلي را بر مي شمارند؛ عمده ترين علت مهاجرت نبود امكانات اقتصادي و رفاهي است، سياست گذاري هاي دولت ها در دوران گذشته اشتباه بوده است و ... تمام اين نظرها ماحصل بررسي ها و تحقيق ها و پژوهش هاست. اما واقعا چه به سر تهران آمده است. اين روستاي كوچك كه در روزگاري حتي در كتب تاريخي هم جايي نداشت، امروز مثل يك هيولا در دامنه البرز دراز كشيده است. سال هاست كه اين شهر اقوام زيادي را از مناطق مختلف به خود راه داده.
اقوامي چون كردها، لرها، ترك ها، گيلك ها و ... هر كدام از اين اقوام بعد از گذشت سال ها، اكنون به مالكان و صاحبان واقعي پايتخت تبديل شده اند. هر كدام از اين اقوام  به كاري مشغول شده و توانسته موقعيت اقتصادي و اجتماعي خاصي را بر خود به وجود آورند. از اين پس ايرانشهر در نظر دارد تا صفحه اي را به اين ميهمانان صاحبخانه اختصاص دهد. ميهماناني كه بعد از گذشت سال ها حتي از تهراني ها هم تهراني تر شده اند و به قول معروف «بچه تهروني» شده اند. ايرانشهر در صفحه اي به نام مهمانشهر كه تولدش را با معرفي يك پدرخوانده آغاز كرده، قصد دارد تا به ميان اقوام و نژادهاي گوناگون برود و از آنها بگويد. اينكه آنها چگونه آمده اند؟ چه چيز باعث شد كه بمانند؟ و چرا الان در اين شهر ماندگار شده اند؟ ايرانشهر قصددارد تا تمام تكه هاي اين پازل را كه تهران نام دارد، به شما معرفي كند، در قالب صفحه اي به نام «ميهمانشهر.» اگر شما هم يكي از مهاجران هستيد منتظر ما باشيد، حتما مي آييم و ميهمانتان مي شويم

چشم و ابرو
005484.jpg
رسم دولت مردان اين مملكت هميشه همين بوده است. حالا فعلا تصويب كنيد، بعدش خدا بزرگ است، شرايط و امكانات خودش جور مي شود!
فراموش نكرده ايم كه هنوز تكليف ۲۷۰ ميليارد بودجه بخش دارو معلوم نشده است. وقتي كه آقايان نتيجه گرفتند كه دارو در ايران زيادي ارزان است، پس سوبسيد ۲۷۰ ميلياردي بخش واردكنندگان را برداشتند كه مثلا آن را به سازمان هاي بيمه بدهند تا بتوان از اين طريق شرايط ايده آلي براي بيماران تحت پوشش بيمه اي ايجاد كرد، ولي خب متاسفانه «شرايط» جور نشد و هنوز هم معلوم نيست سرنوشت اين ۲۷۰ ميليارد تومان چه شده است؟!
حالا اين هم از وضعيت بيمارستان هاي دولتي. وقتي در اسفند سال ۸۱ در مجلس تصويب شد كه از اين به بعد هيچ كس بدون بهره مندي از بيمه در هيچ بيمارستان دولتي بستري نخواهد شد، فكر اينجايش را نكرده بود. وقتي كساني كه تحت پوشش هيچ بيمه اي نيستند در هنگام بستري شدن مي توانند در جا به طور رايگان بيمه خدمات درماني شوند، پس وجوهات نقدي بيمارستان پايين مي آيد (چون همه بيماران بستري به نحوي بيمه هستند)، پس هزينه هاي اداره بيمه خدمات درماني بالا مي رود، پس آخر هر سال زيان انباشته اداره بيمه زيادتر مي شود، پس در انتهاي سال ۸۲ زيان انباشته آن به ۲۰۰ ميليارد تومان مي رسد. پس دولت بايد آن را جبران كند، (دولت پول ندارد) پس سهام دولتي را مي فروشد (باز هم نتيجه نمي دهد). پس بايد از طريق ذخاير ارزي اين پول را بپردازد، پس كسري بودجه پيش مي آيد... اما چه مي شد اگر قبل از اينكه «يكهو» مصوبه صادر كنيد فكر اينجايش را بكنيد؟ حتما كار بايد به جايي بكشد كه بزرگترين مركز پذيرش بيماران دياليزي ايران، اعلام كند ديگر بيماران دياليزي تحت پوشش خدمات درماني را نمي پذيرد؟ طبق معمول خواستيد ابرويش را درست كنيد، زديد چشمش را هم كور كرديد.
وقتي به تدريج بدهي هاي انباشته از سالي يكي دو ماه به سالي ۶ ماه تبديل مي شود، پرداخت بدهي ها از بودجه سال هاي بعد اجتناب ناپذير است. امسال بدهي هاي سال ۸۲ از محل بودجه سال ۸۳ پرداخت شد، سال هاي بعد چه؟ دور نيست زماني كه بدهي هاي فلان سال با بودجه سال فلان+ n پرداخت شود. بله، بالاخره به يك جايي مي رسيم!
لا له ميراسكندري

شماره هاي تحريريه:
تلفن: ۹-۲۹۰۲۹۳۸
نمابر:۲۹۰۲۹۴۰

ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |