دست خالي مي آمدند اما...
از روستايي دورافتاده با كلي دلهره و اضطراب وارد شهر مي شود. هنوز جواني را هم خوب نفهميده است تا چه رسد به اينكه سني از او گذشته باشد و جاافتاده شود. اين سو و آن سو مي زند تا حداقل گرسنه نماند. چه بسا شب يا شب هاي اول را هم مجبور شود گوشه خيابان يا جايي در يك كوچه بخوابد. به هر دري مي زند كاري پيدا نمي كند. اگر برگردد كه با دست خالي برگشته است و شرم و خجالت برايش مي ماند. بازهم سراغ كار مي گردد از اين مغازه به آن مغازه از اين آدم به آن آدم و... تا اينكه مغازه داري كه مي تواند فروشنده مواد غذايي، پوشاك، لوازم منزل، خياط، نجار و... باشد تقاضاي او را براي كار مي پذيرد. او مشغول مي شود و كار را شروع مي كند. نامه اي به روستا مي نويسد و خبر خوش را مي دهد. شب ها در گوشه اي از كيوسك روزنامه فروشي مي خوابد. صداقت و كاري بودنش باعث مي شود تا صاحب كيوسك بيشتر به او اعتماد كند و كارهاي بيشتري را به او بسپارد. او هم پاسخ اعتماد استاد يا كارفرمايش را آن چنان كه بايد مي دهد.
خوب كار مي كند، صداقت دارد، با مشتري ها خوش رفتار است و سخت احترام صاحبكار را دارد.
روزها مي گذرد، روزها به ماه مي رسند و ماه به دو سه سال مي رسد. او ديگر از فن و فنون كار به خوبي سردرمي آورد. استاد هم به او اجازه مي دهد كار را شروع كند آن هم نه به عنوان يك شاگرد و پادو و آدم حاشيه اي، بلكه به عنوان كسي كه ديگر مي تواند روي پاي خودش بايستد. رفت و آمدش به روستا قطع نشده است. هنوز هم به روستا مي رود و با اهالي آنجا و اقوام و خويشان خوش و بش مي كند و از شهر و كارش مي گويد.
ديگر هم سرمايه به اندازه كافي دارد، هم كار را خوب مي شناسد، هم بازار در دست اوست، هم اعتماد لازم را جلب كرده است و هم...
استاد هم خوشحال است كه او مي تواند متكي به خودش باشد. گرچه از جهتي هم دلگير است كه شاگردي مثل او را (كه حالا خود يك استاد است) از دست مي دهد، اما او بايد برود و مي رود و مستقل مي شود. كار را به عنوان استاد شروع مي كند، كاري كه ديگر استقلال دارد. كيوسكي مي خرد و اولين برنامه اش آن است كه از روستاي خود كسي را به عنوان شاگرد مي آورد پيش خود. در كار ابتكارات عجيب و غريبي به خرج مي هد. هوش و ذكاوت عجيبي در كارش دارد و با صداقت خود، نظر همه را جلب مي كند، چه آنها كه به او مي فروشند و چه آنها كه از او مي خرند.
كمي وام مي گيرد. با تلاش شبانه روزي كارش را گسترش مي دهد. آنقدر كه ديگر يك كيوسك تبديل مي شود به سه كيوسك و براي هر كدام، يكي دو نفر را از روستا مي آورد. ۶-۷ نفر از اهالي روستايش الان به شهر آمده اند و در شغل او مشغول به كار شده اند.
او سعي دارد از آخرين دستگاه ها هم باخبر باشد. به دنبال اين هدف مي رود و موفق مي شود. از اينجاست كه او به سراغ توليد مي رود و يا اگر كارش توليدي نباشد، سراغ ايجاد يك سازمان قدرتمند همچون سازمان توزيع مثلاً نشريات يا مواد غذايي يا... ديگر او با ۱۰ يا ۱۵ نفر نمي تواند كار كند، بايد افراد بيشتري به او كمك كنند و او همه را از روستاي خود مي آورد. براي آنكه روستايش از كار او بي بهره نباشد بخشي از كار خود را كه مي تواند يك كار توليدي باشد به روستا منتقل مي كند. يا كه نه، كاري را در روستا راه مي اندازد كه مخصوص روستاي اوست، مثلاً توليد كمپوت انواع ميوه، يا تاسيس كاخارنجات پوشاك يا...
حالا آنهايي كه در ابتداي كار با او همراه شده بودند آنها كه اراده داشتند و زحمت كشيدند خود تبديل شده اند به توليدكننده يا ارايه دهنده خدماتي كه از ابتدا در آن زمينه مشغول بودند.
و....، اينگونه است كه اهالي يك روستا يا شهري كوچك در يك رشته، همه چيز را در اختيار گرفته اند. ديگر در پايتخت اهالي آن روستا براي خود حسينيه، پاتوق هاي فرهنگي و... دارند و كار را هم مهم گرفته اند.