بيشترين تعداد كيوسك داران و دكه داران تهران از روستايي به نام نقدي عليا در حوالي مشكين شهر هستند.
خيابان هايي خلوت. خيابان هايي ساكت. خيابان هايي بي حضور حتي يك خودرو و سكوتي كه بر پيكره خاكستري شهر پهن شده است. اصلا باورت نمي شود كه اينجا تهران است. شهري كه روز هنگام از ازدحام آدم ها و ماشين ها در حال انفجار است، اما حالا شب است. تقريبا ساعت ۳۰:۱ بامداد.
چراغ هاي راهنمايي، صبورانه و آرام، بي آنكه كسي منتظرشان باشد، سبز مي شوند و قرمز. سكوت به همه جا سرك كشيده. در اين خيابان هاي بي جنب و جوش، در پنجره هايي كه خالي از نورند و حتي در راه رفتن ها و كاركردن هاي رفتگران. اينجا خيابان هاي تهران است و هيچ چيز اين آرامش سنگين شهر را نمي آزارد، نه تردد هرازگاه ماشين ها و نه صداي آرام جارو بر كف آسفالت. نه، هيچ چيز اين سكوت سنگين را نمي شكند. خواب بر چشمان شهر چنان سنگيني مي كند كه انگار آرامش طولاني را از سر گذرانده. تهران به خواب رفته است، اما دست هاي نگران كساني در جاي جاي اين شهر در تقلاست. دست هاي مردان بسياري به كار مشغولند. آنان در تدارك بخشي از فعاليت هاي روزانه شهروندان اند. آنان در حالي كه شهر در سكوت نفس مي كشد، بي هيچ هياهو و در كمال خونسردي، از روز رفته خبر مي پراكنند و به كار مشغولند، تا فردا بيايد. فردا مي آيد و روزنامه ها در دست شما ورق مي خورند. از صفحه اي به صفحه اي ديگر و مرور اخبار و مقاله ها.
يك خيابان در اطراف بزرگراه نواب و اجتماع موتورها و ماشين ها در گوشه اي از آن. وارد كه مي شوي يك سوله به چشم مي آيد و درهايي باز. عده اي در آن جمعند و سرگرم كار. روزنامه هاي مختلف با تيترهاي كوچك و بزرگ در دستشان ديده مي شود. آنها لايه هاي مختلف روزنامه ها را مي شمرند و در رديف هاي مختلف مي گذارند. هر كدام از آنان بي آنكه سر از كار بردارد، سرگرم توزيع روزنامه به دسته هاي كوچكتر است. از قرار معلوم درست آمده ايم. اينجا مركز توزيع روزنامه هاي تهران است و وانت ها و نيسان هايي كه سراسيمه از چاپخانه به اينجا مي آيند و تيترهاي جديد را با خود مي آورند و دست ها همچنان مشغول كارند. تمام اتفاقات را در اينجا مي توان لاي همين روزنامه ها يافت. از حادثه بيمارستان ايران مهر گرفته تا ترميم كابينه و تحولات مجلس. از اوضاع عراق و حرف هاي بوش و سياست جديد اروپا، همه اتفاقات ايران و جهان را مي تواني در اين سوله در يك چشم به هم زدن ببيني، اما آنچه كه ديده نمي شود همواره مهم تر است. در اينجا انگار اتفاقات ديگري رقم مي خورد. مثل اينكه فراسوي تمام تيترهاي كوچك و بزرگ و عكس هاي رنگي و سياه و سفيد، خبرهاي ديگري هست. اخباري كه در پس تمام اين تيترها فراموش مي شود و يا هيچ كس از آن خبري ندارد. در ساعت ۳۰:۱ بامداد، در سوله اي در اطراف بزرگراه نواب كه قدم مي زنيم، آرامش تهران سنگيني مي كند و دست هاي نگران عده اي كه رنجور زمانه اند.
از مشكين شهر تا كيوسك هاي تهران
آدم ياد فيلم هاي تهران قديم مي افتد وقتي كه متوجه مي شود آنها وقتي كه آمدند، يك جعبه در دست گرفتند و در كوچه و خيابان ها پرسه زدند و با صداي بلند فرياد زدند «آهاي... روزنامه». از هر كس كه مي پرسيم اين نقطه را نشانم مي دهد براي سرآغاز ورود مشكين شهري ها به اين شغل. كسي اطلاعات دقيقي ندارد كه چه كسي براي اولين بار آمده و اين كار را انتخاب كرده، ولي مطمئنا مي شود تصورش را كرد كه روزي يك مرد از روستايي در اطراف مشكين شهر مي آيد تهران و در حالي كه از غربت حتي توان ايستادن ندارد، در انديشه كار و درآمدي است. در كوچه و خيابان پرسه مي زند و بالاخره مردي روزنامه فروش توجهش را جلب مي كند و اين مي تواند يك شروع باشد براي مهاجرت عده اي از مشكين شهر به تهران و تسلط بر بخش گسترده اي از كار توزيع روزنامه. اگر چه ممكن است شروع اين مهاجرت و نقطه آغاز آن داراي اهميت باشد، اما آنچه كه الان مورد توجه است، تعداد تقريبا زياد آنها در اين شغل است. از هر كس مي پرسيم مي گويد كه حداقل ۸۰ درصد الي ۹۰ درصد كيوسك داران مشكين شهري هستند. اين زماني حيرت انگيز است كه بدانيم بالغ بر ۲ هزار كيوسك روزنامه فروشي در تهران موجود است. اما چه شد و چگونه شد كه اين همشهريان مهاجر الان توانستند به تسلطي اين چنين بي چون و چرا برسند، نقطه مبهم ماجراست. چقدر خوب مي شد كه سرآغاز دقيقي براي اين حركت مي شد يافت، اما آنچه مسلم است گستردگي آنهاست و جالب است كه بدانيم همه آنها از يك روستاي مشخص آمده اند. روستايي به نام «نقدي عليا» يك روستاي كوچك كه تقريباً با مشكين شهر ۳۵ كيلومتر فاصله دارد. يك روستاي كوچك كه جمعيت آن بيشتر از۳ هزار و ۵۰۰ نفر نيست. همه آنها همديگر را مي شناسند و به خوبي با يكديگر آشنايند. در اين زنجيره به دنبال فردي بودن كه بتواند اطلاعات خوبي بدهد و از تاريخ بگويد و حركت آغازين، بسيار سخت است.
|
|
شايد يك پدركشتگي موروثي. اما بي مهابا به ميانشان رفتم آنهم در ساعت ۳۰:۱ صبح كمي هيجان انگيز است و مي رويم.
اينجا چه خبر است؟
چند شركت كار توزيع روزنامه ها را در تهران و كشور به عهده دارند. وقتي كه با نوربخش صحبت مي كنم مي گويد كه شما مطلبي يا گزارشي تهيه مي كنيد و آنرا به حروفچيني مي دهيد، تا اين گزارشتان دوباره در هيات يك روزنامه به دستتان برسد، تصور نمي كنيد كه چه چرخه عجيبي را پشت سر مي گذارد. براي اينكه اين را بدانيم سراغ بخشي از اين چرخه گسترده رفتيم. شركت توزيع روزنامه پخش تقريبا۱۸ روزنامه و كارپخش ۱۵ الي ۲۰ مجله را برعهده دارد. قرار بر اين بود نوربخش كه اتفاقاً خودش هم مشكين شهري و رئيس توزيع روزنامه در تهران و كشور است، بيايد. اما پس از دو ساعت انتظار نيامد. تعداد مشكين شهري هاي اينجا كم نيست و جالب است كه بدانيم آنها در اين شركت هم كارهاي تقريباً كليدي را در دست دارند. بسياري معتقدند كه اكثر مشكين شهري هايي كه در حال حاضر در تهران مشغول به كارند، توسط نوربخش به اينجا آمده اند.
از او مي ترسند. همه از او حساب مي برند. با وجود گلا يه هاي ايشان حقوق و بيم نامناسب تعداد زيادي از كارگران اعم از مشكين شهري يا غيره كه با ديدن يك خبرنگار مسلماً بسياري سر از راز گشوده و دردشان را مي گويند. از تمام مشكلاتي كه كارگران را رنج مي دهد فارغ مي شويم. از گلايه هاي آنها چيزي نمي گوئيم. از حق كشي هايي كه مدام اندوهشان را بيشتر مي كند. از نداشتن امكان معاش مناسب. گرفتن حقوقي كه شايد مبلغ آن بسيار ناچيز به نظر برسد. از همه اين حرف ها، چيزي نمي گوئيم. در زير تمام تيترهاي كوچك و بزرگ، اين گلايه ها و شكوه ها اصلاً ديده نمي شود. منتظر مي مانيم تا نوربخش بيايد و بگويد از تاريخ مشكين شهري ها. اما نمي آيد. به ناچار سراغ عده اي كه مشغول به كارند مي رويم. هيچ كس از مشكين شهر نمي گويد. هيچ كس حرفي نمي زند كه چطور اين عده توانستند به اينجا برسند. همه از مشكلات مي گويند. تازه متوجه مي شوم كه چرا او اصرار مي كرد كه قبل از آمدنش با كسي حرف نزنم. اما حرف ها گل مي اندازند.
ديگر روزنامه ها فراموشت مي شود. ديگر تيترها به چشمت نمي آيد. فكر مي كني كه اينجا در اين مركز توزيع چه مي گذرد و ما چه شبهاي طولاني بسياري بي آنكه مطلع بوده باشيم، چقدر راحت سربر بالين نهاده و به خواب رفته ايم. چقدر خوب است كه گاهي اوقات آدم تا صبح بيدار باشد.
ردي از سكوت
بهروز قرباني يكي از مشكين شهري هايي است كه حدود ۱۰ سال پيش از نقدي عليا به تهران آمده است. او در بخش توزيع روزنامه ها در شركت مشغول به كار است. برادرش در چهارراه پارك وي كيوسك دارد و خود او در مركز توزيع است. تحصيلات چنداني ندارد، آنگونه كه مي گويد تا اوايل دوره راهنمايي درس خوانده. او يكي از آن مشكين شهري هايي است كه تعصب ويژه دارد. او مي گويد كه خودش و چندين نفر ديگر به تهران آمده اند و مشغول به اين كار شده اند.
وقتي از دوستان و اقوام و فاميل هايش مي پرسم، مي گويد كه اكثر آنها كيوسك دارند و در نقاط مختلف تهران به كار روزنامه فروشي مشغولند. برخي مالك كيوسك اند و برخي ديگر نيز به عنوان كارگر درحال كارند. قرباني حدود چهار سال است كه در كار روزنامه فعال است.
او روزنامه نمي خواند و علاقه اي هم به خواندن روزنامه ندارد. عمده فعاليت او جابه جايي روزنامه ها ونظارت بر كار عده اي است كه به آنها «سر خط» مي گويند.
اين اصطلاح به كسي گفته مي شود كه مسووليت توزيع روزنامه ها را در منطقه اي خاص به عهده است توجهم را جلب مي كند مي روم سراغش. اسمش را نمي گويد. مي گويد كه چه فرق مي كند كه من كي هستم. مهم اين است كه مشكين شهري نيستم، مهم اين است كه هنوز هم دستم به دهنم نمي رسد. از شب تا صبح در اينجا كار مي كنم، او روزنامه هايي را كه در دست دارد تقسيم مي كند و در جاهاي مختلف مي گذارد و مي آيد رو به رويم مي ايستد نگاهي از روي بي اعتنايي به من انداخته و مي گويد:« مشكل جاي ديگر است.
خودت هرچه خواستي بنويس. اما از ما اصلا ننويس. از مشكلاتمان چيزي نگو، چون به محض اينكه از مشكلات ما بگويي، چند نفر از ما اخراج خواهند شدشركت براي صرفه جويي دنبال بهانه مي گردد تا كسي را بيرون كنند...»
خيابان هاي خلوت و چراغ هايي كه براي هيچ كس سبز و قرمز مي شوند و صداي خودرويي هرازگاهي خواب كوتاه خيابان را بر هم مي زند. «جزئيات افزايش حقوق و مزاياي فرهنگيان» آقاي رئيس جمهور! سكوت را بشكنيد،« دولت ترميم شد» و... همه اينها تيترهاي روزنامه هايي است كه هرجا ديده مي شوند. در محوطه يك سالن بزرگ كه جمعيت زيادي در آن در حال فعاليت است كه قدم مي زند، و روزنامه ها و آر م ها را مرور مي كنم، ناگهان كسي كه انبوهي از روزنامه ها در دست دارد از جلويم مي گذرد. مدرك از ما گرفتند تا ما را بيمه كنند، هنوز هم كه هنوز است از بيمه خبري نيست. از طرفي نمي توانيم اعتراض كنيم، چرا كه بيرونمان مي كنند، و صدايش در ميان آدم ها و روزنامه ها گم مي شود، مردي ديگر مي آيد جلو، در حالي كه با چشمهايش اطراف را مي نگرد با احتياط مي گويد:« او فكر مي كند كه همه منتظرند تا مشكلات ما را حل كنند. بابا! اينجا هيچ خبري نيست. هيچ اتفاقي نمي افتد. و در ميان هياهوي جمعيت ديگر نه صدايش را مي شنوم و نه او را مي بينم از سالن بيرون مي آيم.»
مختاريان سرگرم عكس گرفتن است در گوشه اي كز مي كنم ساعت ۴۵:۳ صبح است جمعيت سرگرم كار است ماشين هاي نيسان و وانت يكي پس از ديگري مي آيند و انبوه روزنامه ها را خالي مي كنند و مي روند. صدايي بلند فرياد مي زند. «روزنامه...آمد» مرد چاقي كه در ميان جمعيت در اين طرف و آن طرف مي رود و مثل همه روزنامه در دست مشغول كار است همه او را «بامشاد» صدا مي كنند و با او شوخي مي كنند تمام ناراحتي ها در لايه اي از شوخي هاي دوستانه گم مي شود.