آن شمع را خاموش كن
از زندگي بيزار، بي صبرانه مرده ست
در پيله ابريشمش پروانه مرده ست
در تنگ، ديگر شور دريا غوطه ور نيست
آن ماهي دلتنگ خوشبختانه مرده ست
يك عمر زير پا لگد كردند او را
اكنون كه مي گيرند روي شانه مرده ست
گنجشك ها از شانه هايم برنخيزيد
روزي درختي زير اين ويرانه مرده ست
ديگر نخواهد شد كسي مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن، پروانه مرده ست
ديوانه ها آدم به آدم
پس شاخه هاي ياس و مريم فرق دارند؟
آري، اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور مي كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس مي گردم طواف كعبه ات را
ديوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
در من به چشم كشته عشقت نظر كن
پروانه هاي مرده با هم فرق دارند ابوالفضل نظري
فلاش بك
فرصتي نمانده است
بيا
بيا همديگر را بغل كنيم.
فردا
يا من تو را مي كشم
يا تو چاقو را در آب خواهي شست
همين چندسطر
دنيا به همين چندسطر رسيده است
به اينكه انسان
كوچك بماند بهتر است
به دنيا نيايد بهتر است
اصلا
اين فيلم را به عقب برگردان
آن قدر كه پالتوي پوست پشت ويترين
پلنگي شود
كه مي دود در دشت هاي دور
آن قدر كه عصاها
پياده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمين
زمين
نه
به عقب تر برگردد
بگذار خدا
در آينه بنگرد
شايد
تصميم ديگري مي گرفت.
گروس عبدالملكيان
بارانت شنيدني ست
اشكت را بر اندام برهنه چشمم بپوش
تا آبي ترت ببارم
چشمم پراز توست
خوابم مكن
رنگ مردمكت از ياد نگاهم مي پرد
تنها تويي كه هنوز اعتمادي معلق به شبم داري
تاريكي ام آنقدر نيست كه اسمت روشنم كند
بايد شبي در تو نهفته باشد كه اين چنين بوي ستاره مي دهي
نگاهم مكن
ديده شدن از يادم رفته است
به همه جاده هاي گمشده در كليد
گفته ام كه پايان اين در
رفتن است نه پاشنه
ولي گوش اين خانه از ترس شنيدن
قفل شده
من بوي راه گرفته ام از بس كه پايم
دوست دارم كه خوابت را با چشم من قسمت كني
و به لبت بگويي كه بيهوده تر از چشم
هيچ صدايي نيست
آسمان را خط بزن تا بي واسطه بتابمت
دستم آنقدر وسيع نيست كه تو در آن غروب كني
تو كسي را باريده اي كه من ابرش كرده بودم
لبت را از زبانم بچين تا صدايت شوم
مرا بپر، نه آسمان را كه بالت را نمي فهمد
تا غروب آن همه فرياد
هنوز به طلوع حنجره اي دل بسته ام
كه در قلب پنهان ترين جنين جهان
در حال باليدن است
كو، كجاست زمينت كه پنهانم از پايت مي كني
غلامحسين نصيري پور