شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۷۲
گفتگو با فاطمه راكعي، شاعر و فعال سياسي
هنوز به مفهوم «مادر» مي انديشم
خانم اصولي يك نقاشي خيلي قشنگ برايم كشيده بود كه عكس يك خانه اي بود با رنگ هاي خيلي شاد و زيبا، فكر مي كنم اگر با دقت بگردم ميان اشياء  و لوازم شخصي ام پيدا كنم 
از ۵ سالگي يادم مي آيد مساله مرگ برايم مساله بزرگي بوده و به صورت جدي به آن فكر مي كردم و همين مساله مرا به تفكر عميق راجع به اين قضيه وا مي داشت
علي الله سليمي 
006606.jpg

خانم راكعي سن واقعي شما همان است كه در شناسنامه شما ثبت شده است؟
اگر بخواهيم دقيق تر به اين موضوع نگاه كنيم، بايد بگويم نه.
در شناسنامه شما چه اعدادي ثبت شده؟
اول فروردين ۱۳۳۳.
يعني سن واقعي شما همانند اغلب خانم ها پايين تر از اين تاريخ است؟
اتفاقا سن واقعي من بزرگتر از اين تاريخ است.
شوخي مي كنيد؟
نه، شما سن واقعي من را پرسيديد، من هم واقعيت را گفتم.
اصل ماجرا چيست؟
ماجرايي دركار نيست، راجع به سن من، ماردم مي گفت و البته پدرم هم تاييد مي كرد. با اينكه تاريخ اول فروردين ۱۳۳۳ ثبت شده ولي من در پانزده اسفند ماه ۱۳۳۲ به دنيا آمده ام.
يعني پانزده روز از شناسنامه خودتان بزرگتر هستيد؟
بله، ظاهرا به خاطر پانزده روز يك سال بزرگتر مي شدم كه پدرم اين تصميم را گرفته است، فكر مي كنم تمايل داشته من زودتر به مدرسه بروم. به هر حال آنموقع اين نوع تصميم ها در اغلب خانواده ها مرسوم بود.
شما هم مثل بعضي از خانم ها ، از گفتن سن واقعي خود هراس، داريد؟
نه، فكر مي كنم من از معدود زناني هستم كه نسبت به سن خود حساسيت ندارم.
خانم راكعي اجداد شما كجايي بودند؟
پدرم اهل زنجان بودند. پدربزرگم نيز از اهالي همين شهر بوده اند،
به اسم «حاج محمد راكعي» كه از كسبه بازار زنجان بودند. آدم نسبتا متمول و شناخته شده اي كه در زمان خودشان به هر حال آدم معروفي در اين شهر بوده اند.
پدر شما شغل پدرشان را ادامه دادند؟
نه، از زماني كه من يادم مي آيد، پدرم فرهنگي بودند. يعني مديريت مدرسه ملي سعادت در شهر زنجان را به عهده داشتند.
شما هم در همين مدرسه درس خوانديد؟
نه، من اول و دوم دبستان را در دبستان شمس و سوم و چهارم را در دبستان فروغ درس خواندم.
از معلمان اين مدارس اسامي خاصي در زهنتان مانده است؟
بله، مدير مدرسه شمس خانم بيگدلي بودند و از معلمان هم در كلاس دوم، قيافه خانمي در ذهنم مانده كه زني چهارشانه و چاق بود. فكر مي كنم اسمش خانم جمالي بود.
تصويري از خانه دوران كودكي در خاطرتان مانده است؟
خانه اي كه دوران كودكي من در آن سپري شده بخشي از ساختمان مدرسه ملي سعادت بود.
شما در اين خانه به دنيا آمديد؟
نه،  قبل از آن گويا جاي ديگري ساكن بوده ايم. بعدها مادرم ساختماني را نشان داد و گفت كه من در آنجا به دنيا آمده ام.
مدرسه سعادت در كجاي شهر زنجان بود؟
حول حوش چهارراه اصلي شهر بوده، البته ساختمان مدرسه ملي سعادت و ساختماني كه من در آن به دنيا آمده بودم به هم نزديك بودند.
از ساختمان مدرسه سعادت الا ن نشاني برجاي مانده است؟
نه، الان مردسه پدرم به گاراژ تبديل شده .
از دوستان صميمي دوران كودكي تان نامي در خاطرتان مانده؟
بله، از سالهاي قبل از دبستان نام يكي از دوستان صميمي هنوز در خاطرم هست. اسمش معصومه بود ما در لهجه محلي مي گفتيم «معصي» فاميل اش قادرپور بود. خواهري هم داشت بنام قدسي. روي هم رفته اغلب اوقات فراقت ما در كنار همديگر مي گذشت و همبازي بوديم.
شما فرزند چندم خانواده هستيد و چند خواهر و برادر داريد؟
من فرزند اول خانواده ام و در كل چهرا خواهر و برادر هستيم.
از پدر خود چه توصيفي مي توانيد داشته باشيد؟
پدرم در زندگي من شخصيت تاثيرگذاري بوده است. از زمان بچگي من تحت تاثير اين شخصيت بوده ام. حتي مي توانم بگويم تا قبل از آشنايي با انديشه هاي ژرف حضرت امام خميني (ره) پدرم براي من الگوي شخصيتي بود. از نظر فيزيكي و ظاهر، چشماني به رنگ خاص داشت، آميزه اي از سبز و آبي و پوست روشن كه براي من ابهت خاصي را هميشه تداعي مي كرد. از نظر منش و اخلاق نيز براي من الگو بود. بدون هيچگونه تظاهر به مذهب و شخصيتي استوار داشت. شايد من هيچوقت صداي گريه بلند او را نشنيدم. اما گريه هاي پنهان و خفيف او، بسيار انساني و تاثيرگذار بود و رابطه عميق او با خدا را نشان مي داد. روحيه عدالت خواهي در وجودش بود و بزرگترين افتخارش اين بود كه نان معلمي به بچه هايش داده است.
از مادرتان چه توصيفي داريد؟
مادرم يك روستازاده بود از اهالي روستاي گل تپه از توابع شهرستان مراغه. برخلاف پدرم كه فرهنگي بود. مادرم تا كلاس پنجم ابتدايي درس خوانده بود. زندگي پدر و ماردم براي من بسيار جالب بود. مادرم يك زندگي فوق العاده عاشقانه و مهربانانه و توام با دوستي عميق با پدرم داشت. درتمام عمرم كه در كنار خانواده پدري بودم حتي يك بار نديدم كوچكترين اهانتي بين آنها صورت بگيرد.
مادرم سيده بود. به همين خاطر پدرم هميشه او را خانم صدا مي كرد مادرم نيز هميشه پدرم را راكعي صدا مي كرد. خوشبختانه تمام زلالي ها و دوستي هاي زندگي را از مادم آموخته ام همچنين مهرورزي به خانواده و همسايه را او بود كه به من آموخت.
با توجه به زندگي آرام بخشي كه شما آن زمان در شهرستان زنجان داشتيد، چه عللي باعث شد كه در نهايت خانواده شما به تهران نقل مكان كنند؟
پدرم خيلي نگران سرنوشت، آينده و زندگي بچه هايش بود. دائم مي گفت تا دبيرستان در شهرستان تحصيل مي كنند ولي بايد به فكر باشم قبل از پايان اين دوره به تهران برويم. او هميشه مي گفت بچه ها بايد در مركز به دانشگاه بروند. براي همين زندگي توا‡م با آرامش را در شهرستان رها كرد و همراه خانواده عازم پايتخت شد. حتي من كلاس پنجم ابتدايي را در تهران خواندم. يعني خيلي زود اين تصميم را گرفت،  خانه و زندگي را فروخت و با اين انگيزه و انديشه را تهران شد.
وقتي همراه خانواده به تهران آمديد، ابتدا در كدام محله ساكن شديد؟
نزديكي هاي بازار بزرگ شهر تهران، در اطراف ميدان اعدام (محمديه فعلي) در يكي از اين كوچه ها خانه اي دربست اجاره كرديم.
از آن كوچه تصاويري در ذهنتان مانده است؟
بله، كوچه باريكي بود كه از وسطش جوي آب رد مي شد و روبه روي خانه ما، مغازه قصابي آقا رسول بود.
از اين مغازه قصابي خاطره اي داريد؟
(با خنده) آره، تازه به اين كوچه آمدم بوديم، مادرم چون ترك زبان بود به من سپرد كه نيم كيلو گوشت «گاوساله» بگيرم. وقتي من اين جمله را عينا در مغازه قصابي آقارسول گفتم. براي اولين بار كلي خنديدند و گفتند: گوشت گوساله نه گوشت گاوساله.
006609.jpg

وقتي در تهران ساكن شديد، اولين مدرسه اي كه رفتيد يادتان مي  آيد، كجا بود؟
يك مدرسه اسلامي بود. اسمش الان يادم نيست، من كلاس پنجم را در آنجا خواندم.
كلاس هاي بعدي را چطور گذرانديد؟
يادم مي آيد ما بعدها از آن خانه اوليه اثاث كشي كرديم، البته در همان محله در يك خانه ديگري، يك طبقه مستقل را اجاره كرديم. من تا كلاس هفتم را در اين محل در دبيرستان «پرنيان» گذراندم.
اقامت خانواده پدري شما در آن محل چند سال ادامه داشت؟
اقامت ما در آن محل زياد طولاني نبود، يعني تا همان كلاس هفتم كه اشاره كردم، بعدها پدرم خانه اي در محله «نازي آباد» خريد، يادم مي آيد چندطبقه بود و نسبت به خانه هاي قبلي كه اجاره مي كرديم خيلي بهتر بود. بعد از اثاث كشي به اين خانه جديد، من از كلاس هشتم تا دوازدهم را در دبيرستان بسطامي سپري كردم.
از زماني كه شما به عنوان يكي از شهروندان تهراني در اين شهر مستقر شديد تا به امروز آيا مواردي پيش آمده كه با دوستان دوران كودكي خود در شهرستان، در اين جا مواجه شويد كه غافلگيركننده باشد؟
بله از اين موارد زياد بوده كه من در اين جا به نمونه هايي از آنها اشاره مي كنم. يادم مي آيد زماني كه در شهرستان زنجان در يكي از مدارس ابتدايي درس مي خواندم، همكلاسي داشتم كه اسمش «ثروت پارسا» بود. به خاطر اينكه اين اسم قشنگ و خاص بود در يادم مانده بود.
تا اينكه در سال هاي اخير به همت جناب آقاي بحريني و مهندس سپهري كه از شاگردان پدرم بودند، در اين شهر (تهران) مجلس بزرگداشتي براي دكتر وثوقي برگزار شد. من هم در آن مجلس شركت كردم، چون مجلس انجمن زنجاني هاي مقيم تهران بود. در آنجا علاوه بر ديدار بقيه همشهريان قديمي خود، همين خانم «ثروت پارسا» را ديدم كه خيلي فرق كرده بود.
از اين خانم (ثروت پارسا)، چه تصويري در ذهنتان مانده بود و حالا چه تغييري در آن تصوير روي داده بود؟
من خانم ثروت پارسا را در زمان بچگي ديده بودم، دختر كوچكي بود كه موهاي كوتاه و براق مشكي داشت، همين تصوير در ذهن من مانده بود. نمي توانستم بزرگسالي او را در ذهنم مجسم كنم، ولي وقتي او را ديدم كاملا قيافه اش تغيير كرده بود. او حالا در كسوت خانم چهل ساله با حجاب (پوشش) كامل بود. به هرحال اين تصوير را در كنار آن تصوير قبلي در ذهنم جاي دادم.
همكلاسي هاي ديگري هم در شهرستان زنجان داشتيد كه الان در تهران به چهره هاي شاخصي تبديل شده باشند؟
بله، يكي از همكلاسي هايم در آن زمان كه بعدها متوجه شدم در تهران اقامت دارند. خانم فرح اصولي، نقاش معاصر است، با ايشان در مدرسه شمس و يا فروغ زنجان همكلاس بوديم. خانم اصولي يك نقاشي خيلي قشنگ برايم كشيده بود كه عكس يك خانه اي بود با رنگ هاي خيلي شاد و زيبا، فكر مي كنم اگر با دقت بگردم ميان اشياء  و لوازم شخصي ام پيدا كنم، چون مطمئن هستم آن را نگه داشته ام.
خانم راكعي بعد از اخذ ديپلم در تهران چه سرنوشتي انتظار شما را مي كشيد و چگونه با اين سرنوشت مواجه شديد؟
بعد از اخذ ديپلم به تحصيل در رشته ترجمه زبان انگليسي در مدرسه عالي ترجمه پرداختم. در همين بخش تا مقطع ليسانس مترجمي زبان انگليسي پيش رفتم. همچنين فوق ليسانس زبان شناسي را از دانشگاه تهران و دكتراي زبان شناسي را از دانشگاه تربيت مدرس كسب كردم.
ورود شما به عرصه فعاليت هاي سياسي اجتماعي در اين دوره به چه شكلي بود؟
ازدوران دانشجويي فعاليت هاي فرهنگي، سياسي، ازجمله دغدغه هاي اصلي و هميشگي من بوده است. اين تمايل ها در مراحل بعدي شكل جدي تري به خود گرفت. البته من در دو حوزه فرهنگي و سياسي به طور همزمان فعال بودم كه مجموع شعرهايم را مي توان حاصل دغدغه هايم در حوزه هاي فرهنگي برشمرد و همچنين فعاليت هاي سياسي ام نيز بعدها شكل جدي تري يافت به طوري كه درحال حاضر عمده وقت من را اين نوع فعاليت هاي سياسي، اجتماعي به خود معطوف كرده است.
آثار ادبي شما نيز گرايش هاي اجتماعي دارد، شما تعهدي د راين زمينه داشتيد يا به صورت ناخودآگاه بوده است؟
نه. تعهدي در اين زمينه نداشتم،  بدون اينكه خودم بخواهم شعرهايم لحن اجتماعي به خود گرفته است.
اولين شعري كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سروديد يادتان مي آيد كدام بود؟
بله، شعري بود كه به پاسداران انقلاب اسلامي تقديم كردم و در آن زمان در اكثر نشريات چاپ شد.
ابياتي از آن شعر در خاطرتان هست؟
بله، اينگونه شروع مي شد:
«پاسي از شب گذشته و كنون 
شهروندان خسته در خوابند
خوش بخوابيد خوابتان شيرين 
پاسداران شهر بيدارند...»
مقوله شعر و نگاه شاعرانه به اشياي پيراموني از چه زماني در وجود شما شكل گرفت و اصولا از كي خود را شاعر حس كرديد؟
ريشه هاي اصلي اين قضيه به دوران كودكي من برمي گردد. به هرحال بچه اي بودم كه از ۵ سالگي يادم مي آيد مساله مرگ برايم مساله بزرگي بوده و به صورت جدي به آن فكر مي كردم و همين مساله مرا به تفكر عميق راجع به اين قضيه وا مي داشت، علاقه به ماجراهاي فلسفي از سال هاي دور در شخصيت من وجود داشت. در دوران دبيرستان فكر مي كنم اين مورد پررنگ تر شد. مي خواستم به چراهاي بزرگ زندگي پاسخ دهم،  «چرا زندگي و چرا مرگ» و اين سوال هاي بزرگ رهايم نمي كرد. اين سوال هاي بزرگ به دردهاي عميق انساني برمي گردد و سوال هاي بي پاسخي است. اينها انگيزه هاي اوليه من بوده براي انديشيدن و روي آوردن به دنياي شعر كه در ادامه به پيوستن به مسائل اجتماعي،  فرهنگي و سياسي به طور جدي منتهي شده است. اينها دغدغه هاي ذهني آن سال هاي من بوده يعني سال هاي آخر دبستان، يادم مي آيد در دوره ابتدايي زنگ انشا را بسيار دوست داشتم. دوست داشتم بنويسم، از موضوعات اجتماعي، فقر و مظلوميت آدم هاي پيراموني كه برايم مهم بود.
از سال هاي آخر دبستان شروع كردم به شعرگفتن، بعضي از دبيران در آن سال ها تشويقم مي كردند. اين سال ها با همان شور و حال سپري شد. دوره فوق ليسانسم به دوره انقلاب اسلامي ايران برخورد و به تدريج آشنايي من با هنر و انديشه آن روزگار قوت گرفت.
با چنان روحيه اي چگونه خود را براي نمايندگي مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي آماده كرديد؟
من قبل از اينكه نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي شوم فعاليت هاي مشابه فراواني داشتم. ازجمله زماني مسئوليت انجمن اسلامي علوم و فرهنگ را پذيرفتم و نشريات مختلفي را راه اندازي كردم.
همچنين درفعاليت هاي مطبوعاتي گسترده حضوري پررنگ داشتم. شعر بخشي از زندگي من است، بنابراين من براي فعاليت هاي سياسي و اجتماعي هم وقت مي گذاشتم. من در اكثر انجمن هاي اسلامي حضور داشتم و نشريات مختلفي همچون «ندا»، «كوثر»، «پگاه» و... حاصل اين دوره از فعاليت هاي من است.
شما الزامي براي حضور جدي خود در اين عرصه ها مي ديديد؟
خب، يكي از مانورهاي دشمنان اسلام،  روي مسائل زنان مسلمان است. من شخصا روي اين مساله خيلي تحقيق و پژوهش انجام دادم. حاصل مطالعات و تحقيقات مفصل من در اين زمينه ها در نشريات انجمن هاي اسلامي ثبت شده است. سلسله مقالاتي مي نوشتم با عناويني همچون: «زن و خانواده» و «زن در اسلام» و... كه اغلب اين نوشته ها طي دو سال در نشريه «صف» (وابسته به ارتش جمهوري اسلامي ايران) به چاپ رسيده است. در همين راستا به خاطر عشق به مسائل زنان تصميم گرفتم حضوري جدي تر در اين نوع فعاليت ها داشته باشم. نمايندگي مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بخشي از اين وظايف در راه احقاق حقوق اين قشر در جامعه اسلامي ايران بوده است.
قبل از حضور در مجلس شوراي اسلامي چه سمتي داشتيد؟
معاون پژوهشي دانشگاه الزهرا بودم كه رياست آن را خانم زهرا رهنورد عهده در بودند.
تا چه زماني در مجلس شوراي اسلامي حضور داريد؟
تا ۷ خرداد ۱۳۸۳ كه دوره چهارساله به اتمام مي رسد.
بعد از اتمام مسئوليت در مجلس شوراي اسلامي چه تصميمي براي ادامه زندگي داريد؟
خواهش كرده ام اجازه دهند، بقيه عمر كاري ام را به دغدغه هاي فرهنگي ادبي اختصاص دهم.
كارهاي نيمه تمام فرهنگي ادبي داريد كه در سال هاي آينده روي آنها كار كنيد؟
بله، يك كار مفصل دارم با عنوان «زبان و منطق» كه ترجمه آن از ۱۰ سال پيش به اتمام رسيده و حالا تنها يك ويرايش نهايي مي خواهد كه به دست چاپ بسپارم. همچنين كار ديگري كه مي خواهم روي آن كار كنم پايان نامه دكتراي من است با عنوان «لفظ و معنا در شعر نيما» كه يك ويرايش كوچك مي خواهد. اين دو اثر از كارهاي اولويت دار من هستند كه دوست دارم بعد از پايان كار مجلس به طور جدي به آنها بپردازم.
علاوه بر كارهاي شخصي و ادبي به مسئوليت هاي خاصي هم مي انيدشيد؟
براي تكميل كارهاي عملي و علمي به دانشگاه برمي گردم.
دغدغه عمده شما در اين روزها و روزهاي آينده كدام است؟
به طور جدي به ادبيات خواهم پرداخت، البته با يك ديد جهاني.
درحال حاضر در زمينه هاي ادبي چه نوع مسئوليت هايي داريد؟
مسئوليت هاي مختلفي را دوستان به عهده من سپرده اند ازجمله: «رييس هيات مديره دفتر شعر جوان»، «مديرعامل انجمن شاعران ايران»، «دبير شعر جايزه جهاني هنر و نيايش» كه به ابتكار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در سطح بين المللي در سال ۸۳ برگزار مي شود. البته در سال ۸۳ ادبيات داستاني و جايزه جهاني است و در سال ۸۴ بخش شعر برگزار مي شود.
خانم راكعي با وجود دغدغه هاي فراوان فرهنگي- اجتماعي كه شما به آنها مي پردازيد، اين وسط مفهوم خانواده چه جايگاهي در زندگي شما دارد. اصلا  از كي زندگي مشترك را شروع كرديد؟
(با خنده) تقريبا يادم رفته بود كه ازدواج كنم و تشكيل خانواده بدهم. ولي بالاخره در سال ۱۳۷۰ ازدواج كردم يعني تا سي و هفت سالگي قصد ازدواج نداشتم و اگر پيدا نمي كردم آن كسي را كه مرد ايده آل من در زندگي مشترك باشد هرگز به صورت سرسري انتخاب نمي كردم. الحمدالله اين مرحله را هم با موفقيت پشت سر گذاشتم.
چه معيارهايي براي ازدواج داشتيد؟
اصلا معيارهايم عادي نبود.
به كليت مفهوم ازدواج چگونه مي نگريد؟
در ازدواج به «قسمت» معتقدم.
چه تعريفي از همسرتان داريد؟
ايشان استاد دانشگاه و نويسنده است، يك آ دم چندبعدي كه اهل هنر و فلسفه است، ترجمه هم مي كند و از شاگردان دكتر شريعتي بوده و...
همسرتان دقيقا همان مردي است كه به آن مي انديشيديد؟
البته هيچ آ دمي نمي تواند از همه نظر ايده ال باشد و طبعا هيچ زندگي نيست كه در آن تلخي نباشد. با اين حساب از عيب هايي كه آقايان دارند او هم بي نصيب نيست.
بهترين تفريح شما در زندگي چيست؟
اينكه در كنار فرزندانم باشم.

مادر
006612.jpg
با فطمه راكعي در روزهاي پاياني كارش در مجلس شوراي اسلامي به گفتگو نشستيم. او بيشتر از زندگي و شعر و ادبيات گفت: از مادر بودن، از زندگي در كلان شهري همچون تهران، از پدرش كه به اميد سعادت فرزندانش .
رنج مهاجرت به پايتخت را پذيرفت. از دو فرزند خردسالش كه او را همواره «مادر» صدا مي زنند و اين خوش آهنگ ترين صدا براي خانم راكعي است. او در بخشي از صحبتها به اصرار ما به بخشي از فعاليتهاي اجتماعي خود اشاره كرد. با او در منزل مسكوني اش در يكي از كوچه هاي محله سعادت آباد به گفتگو نشستيم.

پدرم در ساختمان پلاسكو آكواريوم ماهي فروشي داشت
مي گويد:
وقتي خانواده پدري من از شهرستان (زنجان) به تهران كوچ كرد، پدرم آن شغل قبلي (مدير مدرسه) را رها كرد. و شغل تازه اي در پايتخت فراهم كرد. البته او يك ريسك بزرگي انجام داد آنهم به خاطر علاقه شديدي كه به حيوانات داشت. يعني چندين باب مغازه در ساختمان پلاسكو (در چهار راه اسلا مبول تهران) اجاره كرد. آكواريوم ماهي فروشي گذاشت فكر مي كنم اولين آكواريوم هاي بزرگ از اين نوع بود كه ماهي هاي بزرگ مي آوردند كه بفروشند. اوايل كارشان به ظاهر خيلي گرفت. ولي چون در تهران اين كار او بدون هيچگونه تجربه قبلي بود. در نهايت ظاهرا به ورشكستي كشيد كه در ادامه، ما سالهاي سختي را تحمل كرديم. اين اتفاق روي روحيه ما و مادرم خيلي تاثير گذاشت. بلاخره بعد از وقوع اين حادثه و ناملايماتي كه در ادامه گريبانگير خانواده ما شد.پدرم دوباره شغل معلمي را در پيش گرفت.

در اين خانه بوي مادرم را حس مي كنم
مي گويد:
بعد از اينكه مادر شدم ديگر هيچ گمشده اي در زندگي ندارم.
با تجربه فهميدم چرا مادران در اسلا م اينقدر اهميت دارند.
و در حال حاضر هم صميمانه ترين روابط را با همسايه هاي قديمي مادرم در روستاي گل تپه از توابع مراغه دارم.
خانه اي هم كه الان در آن زندگي مي كنم متعلق به ماردم است. يعني مادرم با تلاش فراوان آن را ساخت حتي با فروش ظرفهاي قديمي. زماني كه من بچه كوچكم را حامله بودم مادرم به نزدمآمد و از من مراقبت كرد. حالا مادرم از دنيا رفته است. دلم نمي خواهد از اين خانه بروم، دوست دارم تا زماني كه مي توانم در اين خانه زندگي كنم، چرا كه هنوز هم بوي مادرم را مي دهد و اين خوش ترين بويي است كه در اين دنيا استشمام مي كنم.

موقع نمايش مارمولك در جشنواره من در مجلس بودم
مي گويد:
همسرم اهل فيلم هاي جدي سينمايي و موسيقي است. در ايام دهه فجر كارت هاي ويژه نمايش فيلم هاي جشنواره فيلم فجر را تهيه كرده بود كه قرار بود همراه خانواده فيلم هاي جشنواره را ببينيم كه من فرصت نكردم همراه خانواده به ديدن فيلم ها بروم، چون تقريبا آخرين روزهاي كاري مجلس شوراي اسلامي در سال ۸۲ بود و كارهاي زيادي در مجلس روي هم انباشته شده بود.
البته با تمام اين حرف و حديث ها سرانجام در يكي از روزهاي جشنواره بچه ها اصرار كردند و ما را كشان كشان به سينما بردند، گمانم فيلم «برگ برنده» بود. به همراه خانواده تماشا كرديم. در روزهاي ديگر بچه ها به همراه پدرشان فيلم هاي ديگر را هم ديده بودند كه خيلي تعريف مي كردند از جمله فيلم «مارمولك» كه من موفق نشدم در ايام جشنواره تماشا كنم، چون موقعي كه اين فيلم را نمايش مي دادند من در مجلس بودم كه متاسفانه نديدم و حالا دوست دارم ببينم.

يك شهروند
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |