آنچه كه ارزش چنين روايتي را صدچندان مي كند بيداري سياسي كشورهاي وابسته و يا اشاره به اين حقيقت كه تاريخ همواره با قصه درآميخته است نمي تواند باشد؛ ارزش هنري اين اثر ادبي در جهاني بودن آن است. ماركز، سرزمين ماكندو را طوري طراحي و خلق مي كند كه چنين منطقه اي و حوادث خاص آن قابل اطلاق به تمامي سرزمين هاي دنيا باشند.
راضيه اسلاميه
امروزه كمتر كسي است كه نام نويسنده كلمبيايي الاصل آمريكاي لاتين، گابريل گارسيا ماركز را نشنيده باشد و يا در مورد ماكندو، سرزميني كه وي با قدرت تخيل خود آن را پي ريزي كرد ولي رفته رفته صورت يك مكان واقعي را به خود گرفت، مطلبي نخوانده باشد.
آنچه بديهي به نظر مي رسد، آوازه بجايي است كه رمان پر افتخار صد سال تنهايي براي اين بزرگ مرد به ارمغان آورد و به درستي كه نه تنها براي او و ملت او بلكه براي تمام كساني كه در شبه قاره آمريكاي لاتين زندگي مي كنند، اين رمان به نقل از «يوسا» به مثابه «يك زمين لرزه ادبي» بود،چيزي كه توجه جهانيان را به ادبيات آمريكاي لاتين و فراتر از آن به مشكلات اين شبه قاره معطوف داشت.
ولي به راستي راز جاودانگي اين اثر ادبي و برنده نوبل ادبي ۱۹۸۲ چيست؟ چگونه است كه آثاري در بدو تولد محكوم به فنا هستند ولي آثاري ديگر چون «صد سال تنهايي»، سالها و سالها پس از نگارش همچنان زندگي مي كنند و گويي با گذشت زمان نه تنها بي ارزش نمي شوند كه روز به روز نوتر و بارآورتر مي شوند؛ آنچنان كه مي بايست آنها را جهاني پويا پنداشت.
نكته قابل تأمل در اين باب آن است كه متن صد سال تنهايي، پيوسته زيرساخت هاي زبان را ساختار زدايي مي كند و همين ساختار زدايي باعث از ميان برداشتن قالب ها، سنت ها، و چارچوب هاي زباني و معنايي شده، راه را براي معاني بيشتر و ديدگاه هاي ديگر هموار مي كند. آنچه كه توانايي بارآوري معنا و توانايي نو شدن را دارد، يا به عبارت ديگر آنچه كه پيوسته به خواننده اين امكان را مي دهد تا به آن از ديدگاهي نو بنگرد و از آن ديدگاه ( با ديدگاه هاي) نو نيز معنا بار آورد، همچنان زنده خواهد ماند و زندگي خواهد كرد.
گارسيا ماركز در اين رمان دلالت هاي معنايي را تغيير مي دهد. وي نشانگاني به كار مي برد كه در ذهن چارچوب بندي شده ما به يك مدلول ثابت اشاره مي كنند ولي وي با ظرافت خاص سبك خود خاطرنشان مي كند كه چنين چارچوب ها و چنين مرزبندي هايي اصولاً براي برداشت ساده لوحانه از قضايا ايجاد شده اند و در اصل معنا را محدود مي كند. زماني كه چنين چارچوب هايي از ميان برداشته شوند معنا آزاد مي شود و پويا. جالب آن كه منظور ماركز از ساختار زدايي زبان، ساختار زدايي نظام هاي سياسي و استعماري است و چنين هدفي غايت نظام شالوده شكني دريدا- نظريه پرداز معروف شالوده شكني- مي باشد؛ چرا كه وي همواره خاطرنشان ساخته است: «شالوده شكني در نهايت يك امر سياسي است.»
پيش از آن كه به مرزهاي از ميان برداشته شده و زيرساختارهاي ساختار زدا شده در اين رمان و منظور سياسي ماركز از آنها و نهايتاً بحث هاي كلي تري راجع به ساختار زدايي مطرح شود، لازم است خيلي كوتاه خاطرنشان شود كه سبك ابداعي ماركز در اين رمان (كه بعدها مورد تقليد بسياري نويسندگان ديگر از جمله توني موريسون، برنده نوبل ادبي ۱۹۹۳ قرار گرفت) رئاليسم جادويي است. اين سبك خود مرزها را درمي نوردد، به طوري كه واقعيت و تخيل، يا حقيقت و مجاز در اين سبك ادبي در كنار يكديگر قرار مي گيرند و به يكسان ارزشمند هستند. نگرش شالوده شكن اين سبك دليل عمده شالوده شكني در عرصه هاي ديگر زباني، معنايي و نهايتاً ساختارهاي سياسي است. از جمله مرزهايي كه در اين رمان محو و ناپيدا مي شوند، مرزهايي هستند كه ما همواره بين دنياي خود و دنياي ارواح قائل شده ايم. در منطق متافيزيك زندگان، برتر از مردگان تلقي مي شوند چرا كه زندگان تضمين كننده حضور و ارواح القاء كننده حس «غياب» هستند. به اين دليل همواره از ارواح با عنوان «ديگراني» كه جدا از ما، دور از ما و در دنيايي ديگر به سر مي برند ياد مي شود. در صد سال تنهايي ارواح آزادانه در دنياي زندگان رفت و آمد مي كنند، با آنها گفت وگو مي كنند و حتي آنها را راهنمايي مي كنند. كارهاي عادي و معمول زندگان نظير غذا خوردن، دلتنگ شدن و پير شدن وقتي براي ارواح ماكندو رخ مي دهد، در نظر خواننده غيرعادي مي نمايد ولي چنين حسي دير نمي پايد چرا كه حضور ارواح و كارهاي معمول و در عين حال خارق العاده آنها چندان تكرار مي شود كه خواننده ديگر حضور غيرعادي ارواح را كاملاً عادي مي انگارد. تا آنجا كه نهايتاً اين انديشه به ذهن خطور مي كند كه شايد به راستي ارواح هرگز از دنياي زندگان غايب نبوده اند، بلكه حضور آنها نامعلوم بوده است و حال با برداشتن مرزها حضور نامعلوم آنها معلوم و هويدا شده است. شايد به راستي آنچه را كه ما همواره از دنياي خود خارج مي دانستيم در اصل بخشي از دنياي ما بوده است و شايد اين ذهن در چارچوب اسير شده ماست كه همواره خواهان وجود چنين مرزهايي است. آنچه كه از ديدگاه روان شناختي قابل تحليل است، نمادين بودن ارواح است. از نظر روان شناسي فرويد آنچه كه سركوب شود، خود را در ضمير ناخودآگاه و رفتارهاي ناخودآگاهانه بروز مي دهد. ارواحي كه آزادانه در «ماكندو» رفت وآمد مي كنند در اصل نماد چنين ضمير ناخودآگاهي هستند. اما سؤال اينجاست كه آيا واقعاً چيزي در «ماكندو» سركوب شده؟ آيا چيزي از «ماكندو» دريغ شده؟ آنچه كه از ماكندو دريغ شده حقيقت وقايع تاريخي اين سرزمين است. در اواسط رمان، نويسنده به واقعه اي اشاره مي كند و سپس رد اين حادثه را تا آنجا كه اين حادثه توسط دولت نفي مي شود و از مدارك تاريخي حذف مي شود، دنبال مي كند. نكته جالب توجه اينجاست كه اين حادثه حقيقتاً در سال ۱۹۲۸ در سانتامارتاي كلمبيا رخ داد. ولي بنا به مصالح دولت وقت، اين واقعه از تاريخ كلمبيا حذف شد و افسانه اي بيش از آن باقي نماند. در اين رويداد تاريخي كارگراني كه در استخدام شركت آمريكايي توليد و پرورش موز هستند، به سياست هاي استعماري و منفعت طلبانه اين شركت اعتراض مي كنند و به جاي دريافت پاسخي مناسب، همگي قتل عام مي شوند. قتل عام آنها سركوب يك اعتراض است كه براي سرپوش گذاشتن بر منافع استعماري صورت مي گيرد. از آنجا كه در سال ۱۹۲۸ حكومت وقت كلمبيا حكومتي محافظه كار بوده، وقايع تاريخي نوشته شده در آن زمان به منظور حفظ مصالح چنين دولتي به رشته تحرير درآمده است و بديهي است چنين حادثه اي به دليل تضاد با مصالح دولت وقت از تاريخ حذف شده است. بنا به روايت «لوسيلا اينس منا» يكي از مورخان و محققان اين حادثه حقيقت چنين رويدادي و اين كه چه تعداد بي گناه در اين واقعه تيرباران شدند هرگز بر كسي معلوم نخواهد شد. بايد در نظر داشت كه به نظر «ميشل فوكو» گفتمان تاريخي، گفتماني است در خدمت طبقه حاكمه و اين طبقه از چنين سلاحي براي تأمين منافع خود بهره مي گيرد و نه براي انعكاس واقعيت و يا تاريخ آنچنان كه رخ داده است يا آنچنان كه بوده است. سركوب واقعيت هاي تاريخي مانند قتل عام كارگران و صدها نمونه ديگر از اين قبيل و در پي آن دريغ كردن واقعيت از يك ملت، دليل عمده حضور ارواح در ماكندو هستند و ارواح خود نماد ضمير ناخودآگاه و واقعيات سركوب شده اند.
|
|
از مرزهاي ديگري كه در صد سال تنهايي محو و ناپيدا مي شوند، مرز موجود ميان دنياي داستاني و دنياي واقعي است. اورليانو بابيلونيا به ناگاه در مي يابد كه خواننده داستان خود است. وي پي مي برد كه داستاني كه مورد رمزگشايي وي مي باشد، داستاني است كه زندگي او را تا زمان حال دنبال كرده است [اين نكته در ذيل مجدداً بررسي خواهد شد]. در اينجا وي به غيرواقعي بودن خود و اسير بودن خود در يك متن داستاني واقف مي شود و به آن درجه از هوشياري و خودآگاهي مي رسد كه دريابد سرنوشتي غير از آنچه كه نويسنده داستان (متن) براي او تدبير كرده در انتظار وي نيست. او به اسارت خود در متن پي مي برد و سعي در رهايي از متن مي كند ولي آگاهي وي چنان دير واقع شده كه هر اقدام وي محكوم به شكست است. آگاهي يك شخصيت داستاني به «اسارت» و «وابستگي» خود به يك متن، متضمن منظور سياسي ماركز مبني بر وابستگي و اسارت كشورهاي مستعمره (آمريكاي لاتين) به قدرت هاي استعماري و سرنوشتي است كه چنين دولت هايي براي اين قبيل ملت ها در نظر مي گيرند. گارسيا ماركز ملت ها را تشويق مي كند تا عليه متن هايي كه برايشان طراحي شده، قيام كنند. وي خاطرنشان مي كند قبل از آن كه كاملاً اسير متني شويد كه شما را به فنا بكشد، خود را از متن رها كنيد. به اين ترتيب پايان روايت صد سال تنهايي آغاز نوعي آگاهي سياسي و هوشياري است.
اما آنچه كه ارزش چنين روايتي را صدچندان مي كند بيداري سياسي كشورهاي وابسته و يا اشاره به اين حقيقت كه تاريخ همواره با قصه درآميخته است نمي تواند باشد؛ ارزش هنري اين اثر ادبي در جهاني بودن آن است. ماركز، سرزمين ماكندو را طوري طراحي و خلق مي كند كه چنين منطقه اي و حوادث خاص آن قابل اطلاق به تمامي سرزمين هاي دنيا باشند. تكنيك مورد استفاده ماركز براي چنين منظوري، «تحليل كردن يك مكان تخيلي بر مكان هاي واقعي است». به مدد اين تكنيك نويسندگان پست مدرن همواره مكان هايي را ساخته و پرداخته و در عين حال ساختار زدايي مي كنند. در اين تكنيك اشاره به مكان هايي واقعي چنان به وفور صورت مي گيرد كه خواننده در واقعي بودن اين مكان ترديد نمي كند، ولي در عين حال هنگام مراجعه به اطلس يا نقشه چنين مكاني يافت نمي شود. در رمان صد سال تنهايي اشاره به مكان هاي واقعي مانند ژاپن، ايتاليا، فرانسه، بلژيك و... ترديدي باقي نمي گذارد كه اين مكان يعني ماكندو نيز سرزميني واقعي مانند مكان هاي نامبرده است. حتي اشاره به جزئيات آب و هوايي كوه هايي كه در شمال ماكندو وجود دارند و دريايي كه ماكندو را احاطه كرده به خواننده كمك مي كند تا مكان تقريبي چنين سرزميني را در شمال كلمبيا تصور كند. در صورتي كه نه در شمال كلمبيا و نه در هيچ جاي ديگر دنيا چنين سرزميني وجود ندارد. اگر منظور ماركز اشاره به سرزميني خاص مانند كلمبيا، يا شبه قاره اي خاص مانند آمريكاي لاتين بود، وي به راحتي مي توانست به چنين منظوري دست يابد. ولي ماركز با تكنيك خاص خود در عين حال كه اين حس را در خواننده پرورش مي دهد كه چنين مكاني ممكن است در شمال كلمبيا موجود باشد، طوري مركزيت چنين مكاني را زايل مي كند كه اين مكان به هيچ سرزمين خاصي اطلاق نشود. در عين حال كه مشكلات فرهنگي، سياسي و تاريخي ماكندو هر ملتي را ترغيب كرده تا ادعا كند ماكندو سرزمين آنهاست. در يك كلام مي توان گفت ماكندو هيچ جا و در عين حال همه جاست. هيچ جا نيست چون در نقشه جغرافيايي موجود نيست، در عين حال همه جاست چون مشكلاتش جهاني است. منظور ماركز از جهاني كردن چنين سرزميني يادآوري اين نكته است كه تنها در ماكندو نيست كه حقيقت به سهولت از بين مي رود، بلكه در تمام دنيا چنين است. در تمامي دنيا حقايق تاريخي با افسانه در مي آميزند، به طوري كه مرز بين تاريخ و افسانه چنان مبهم مي شود كه ديگر اين دو را نمي توان از هم تميز داد.
رمان صد سال تنهايي خواندن و نوشتن متني به طور همزمان است. اين متن به طور همزمان متن اصلي و متن ترجمه است. اورليانو بابيلونيا يكي از شخصيت هاي داستان سعي مي كند دست نوشته هاي بجامانده از يك كولي به نام ملكيارس را رمزگشايي كند. همچنان كه وي در حال خواندن و ترجمه كردن اين متن است، بر خواننده مشخص مي شود كه دست نوشته ها، متن صد سال تنهايي هستند و بر اورليانو بابيلونيا معلوم مي گردد كه اين متن داستان زندگي اجداد او و خود اوست. ملكيارس داستان زندگي اورليانو بابيلونيا را به قدري دقيق، واقعي و تا زمان حال رديابي كرده كه حتي خود عمل خواندن متن و لحظه اي كه اورليانو بابيلونيا به اين جمله مي رسد كه در متن آمده است. اين امر تا آنجا پيش مي رود كه اورليانو بابيلونيا متن را يك «آئينه گويا» از اعمال خود مي بيند و جالب تر آن كه لحظه اي كه زمان «نوشتن» و زمان «خواندن» يكي شده است، عمل خواندن متوقف مي شود و نه تنها عمل خواندن كه كل متن. نكته حائز اهميت آن است كه تصوير القاء شده مبني بر اين كه رمان نوشته شده به زبان اسپانيايي صد سال تنهايي، ترجمه اي از دست نوشته هاي ملكيارس است به زبان سانسكريت، فرديت و چنديت و به عبارت ديگر تناقض ذاتي موجود در ترجمه را يادآوري مي كند. دست نوشته هاي ملكيارس را شخصي مي خواند، نفس عمل خواندن عملي چندگانه ساز است (چرا كه به تكرار متن دلالت دارد)، سپس متن ترجمه شده نوشته مي شود كه نفس عمل نوشتن حاكي از فرديت بخشيدن به متن است. متن بايد به نام نويسنده آن شناخته شود. با قرار گرفتن يك نام جديد در ذيل متن، متن در بافت جديدي قرار مي گيرد و معاني، تفاسير و خوانش هاي ديگري مي طلبد.
در حوزه هاي شالوده شكني اين بحث مطرح است كه معنا از محدوده كنترل نويسنده مي گريزد، چرا كه نشانگان مي توانند به مدلولهايي غير از آنچه كه مورد نظر نويسنده بوده است، اشاره كنند. به بياني ديگر متن يك نويسنده مي تواند از نشانگان مورد استفاده نويسنده خود فاصله بگيرد و همين فاصله ذاتي موجب مي شود هر متن (ادبي) خودبه خود زيرساخت هاي خود را متزلزل كند. چنين امري به وضوح در ديدگاه هاي مختلف نقدي كه بر رمان صد سال تنهايي شده قابل بررسي است. اين رمان از ديدگاه هاي روان شناسي، تاريخي، مذهبي، سياسي، فمينيستي، پساساختارگرايي... و حتي از بعد شعر بررسي و نقد شده. به عنوان مثال وقتي رمان از ديدگاه روان شناسي ارزيابي شد، منتقدان به اين نتيجه رسيدند كه كلنل اورليانو بوئنديا تجلي «خود» (ego) ماركز يعني نويسنده متن است. در عين حال كه ماركز چنين تحليلي را رد نمي كند، اما اقرار مي كند كه در نوشتن متن هرگز به چنين جنبه هايي توجه نداشته و اصلاً چنين تعابيري مورد نظر وي نبوده است. اين نكته را صراحتاً بيان مي كند كه متن مي تواند فراتر و پوياتر از حوزه مورد نظر حتي نويسنده خود باشد. متن پوياست و اين پويايي را تعابير، تفاسير و نقدهاي مختلف و بعضاً متناقضي كه بر يك متن نوشته مي شوند، تأييد مي كند. تفاسير مختلفي كه بر متن صد سال تنهايي نوشته شده اند مؤيد اين مطلب است كه معناي يك متن محدويت بردار نيست. نمي توان انگشت روي معناي خاصي گذاشت و با قاطعيت گفت اين معناي متن مورد نظر است. معني در متن سرگشته است و به همين علت قابل تصميم گيري نيست. منتقداني رمان صد سال تنهايي را از ديدگاه تاريخي بررسي كرده اند و به اين نتيجه رسيده اند كه حوادثي مانند قتل عام كارگران، ۳۲ جنگ داخلي كلنل اورليانو بوئنديا، نزاع هاي بين آزاديخواهان و محافظه كاران، تقلب در انتخابات، ورود راه آهن، سينما و برق و... بسياري نمونه هاي ديگر ثابت مي كند كه رمان مي خواسته تاريخ كلمبيا را بررسي كند. از سويي ديگر منتقداني مصرانه تأكيد دارند كه با به رخ كشيدن قدرت جسمي و روحي و همچنين به تصوير كشيدن قدرت شخصيتي زناني چون اورسولا، سانتا سوفيا و... رمان ديدگاه هاي فمينيستي را مطرح مي كند. مردان حاضر در رمان اغلب با خيال خود و با روياهاي خود زندگي مي كنند، به عنوان مثال خوزه آركاديو بوئنديا پيوسته در روياي اكتشافات علمي به سر مي برد. در صورتي كه زنان پيوسته با واقعيت زندگي مي كنند و سعي دارند به هر طريق ممكن با آن كنار بيايند. مثلاً اورسولا خود، تأمين مخارج خانواده را بر عهده مي گيرد. منتقداني ديگر به ديدگاه هاي ضداستعماري ماركز پرداخته اند. اين منتقدان بر اين باورند كه ورود نامحسوس شركت روز در منطقه، به دست گرفتن صنعت و اقتصاد منطقه و تغيير فرهنگ مردم، همه و همه نشانه هاي نفوذ تدريجي نيروهاي بيگانه در كشورهاي مستعمره است كه نهايتاً منجر به وابستگي اقتصادي و فرهنگي يك ملت به يك قدرت خارجي مي شود و جالب تر آن كه استعمار فرهنگي پيش از استعمار اقتصادي رخ مي دهد. ديدگاه هاي ديگري نيز براي اين شاهكار ادبي مطرح شده. آنچه حائز اهميت است بحث بر سر درستي اين و يا آن نيست بلكه درستي هم اين و هم آن مطرح است. اصولاً شالوده شكني دريدا با از ميان برداشتن مرز موجود بين تقابلهاي دوگانه منجر به ديدگاه هاي پسا ساختارگرايي مي شود. در اين ديدگاه ها تأكيد بر اين است كه يك متن را به انواع بي شمار مي توان خواند.
«آنچه معناي كمي دارد، دير نمي پايد»، راز ماندگاري يك شاهكار ادبي در بارآوري معناهاي بيشتر و بيشتر و در قابليت متن در توليد معنا به هنگام اعمال ديدگاه هاي مختلف نقدي است و اين يعني ساختار زدايي .ساختار زدايي قصد دارد با از ميان برداشتن مرزها به تعابير هرچه بيشتر دست يابد و به معني نزديك تر شود. تسلط كامل بر معنا امكان پذير نيست، حداكثر كاري كه مي توان كرد نزديك شدن به معنا با در نظر گرفتن ديدگاه هاي گوناگون است. صد سال تنهايي خود زيرساخت ها را ساختار زدايي مي كند و مرزها را مي شكند، به طوري كه لايه هاي متعدد معنايي در اين متن ايجاد مي شوند و اين راز ماندگاري چنين متني است.