سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۷۵
طهرانشهر
Front Page

پرسه در قيطريه و كاويدن پيشينه اين جغرافيا
خبري از قلعه قيطريه نيست
در سال ۱۳۴۷ باستان شناسان به گورستاني برخوردند مربوط به هزار سال پيش از ميلاد مسيح. معلوم شد قوم آريايي مردگانشان را در اين خاك آهكي دفن كرده اند
تاسيس اين باغ به دوران ناصرالدين شاه برمي گردد. اين باغ متعلق بود به كسي به نام حاج غلامرضا خان آصف الدوله خلج.او باغ قيطريه را به ميرزا علي اصغرخان اتابك معروف به امين السلطان دوم هديه داد
صفر زماني، از اهالي تجريش 
006864.jpg
اين ساختمان توسط امين السلطان در باغ قيطريه ساخته شد.
عكس: هادي مختاريان 

در جنوب قريه دزاشيب، آنجا كه به وسيله جاده آسفالته غربي و شرقي كه دو طرف آن را دكان هاي متعددي اشغال كرده و خود جاده از سوي غرب با خياباني به نام «صبا» به جاده قديم تهران و شميران (خيابان دكتر شريعتي) متصل مي شود حدود ۴۰ سال قبل و پيش از آن تپه هايي وجود داشت كه با زنجيره  خود واسطه بين اراضي «دروس» و «قلهك» يا دزاشيب بود. اين تپه ها كه امروز شكل تپه اي خود را از دست داده و به يكي از محلات آباد و بسيار زيباي تهران بزرگ تبديل شده اند در آن روزگار خشك بوده و تابستان ها جولانگاه مارهاي سمي و خطرناك. مارها چون تشنه مي شدند يا قصد صيد گنجشكي داشتند از قنات قسمت شرقي اين تپه ها كه وسط دل باغ بزرگي بود سر در مي آوردند، سيرآب مي شدند و از درختان نارون حاشيه اي اين قنات براي صيد پرندگان سود مي جستند.
اين تپه ها كه به نام تپه هاي «قيطريه» معروف بود قسمتي از حد غربي خود را به جاده قديم تهران و شميران مي رساند و قسمت ديگر از همين حد غربي را با واسطه خياباني به نام شهيد ستاركشاني بين خود و ديوار شرقي باغ ييلاقي سفارت انگليس در امتداد آن ديوار به اراضي قلهك ختم مي كرد در اين قسمت نيز باغ هايي قلهك را فرا مي گرفتند تا به خيابان «دولت» (شهيد كلاهدوز) برسند. بين ضلع جنوبي اين زنجيره تپه هاو خيابان دولت زمين هايي وجود داشت كه در آن زراعت ديم مي شد و باز در همين قسمت، قسمت غربي كه مشرف به جاده قديم شميران مي شد كمي بالاتر از پل بزرگ كنوني بزرگراه صدر، ابتدا به باغ جهانگيريه (از آن جهانگير ميرزا يكي از پسرهاي عباس ميرزا نايب السلطنه) برخورد مي كرديم كه امروز قسمتي از آن كليسا و قسمت ديگر مدرسه دخترانه سهيل شده است. چنانكه از جاده قديم شميران در حين سواري بر اتوبوس هاي دو طبقه به باغ جهانگيريه چشم اندازيم مي بينيم كه ديوار شرقي اين باغ بر آبريز غربي اين تپه ها قرار دارد. چون به ديوار شمالي اين باغ برسيم با واسطه كوچه اي به نام امروزي شهيد محمد ميرزاپور به باغ وسيع ديگري بر مي خوريم به نام باغ «جهانيان»، تاجر معروف زردشتي اواخر دوره قاجارها . امروز آن باغ به دو قسمت شده، قسمت علياي آن به نام باغ «كامي اميال» در نقشه ها ضبط شده است. باز هم ديوار شرقي باغ «جهانيان»، مثل باغ جهانگيريه مقر خود را بر آن تپه ها دارد.
گورستاني پر از استخوان و النگو
اگر از ايستگاه پل رومي جاده قديم كمي به سوي تجريش بالا آييم در سوي دست راست خود به خيابان غربي و شرقي به نام خيابان صبا مي رسيم كه از جاده قديم شميران منشعب مي شود. پياده رو جنوبي اين خيابان قسمتي از شمال تپه هاي مورد بحث را مي پوشاند. اين خيابان كه امروز بسيار عريض و آسفالته است خيابان باريكي بود كه با پيچ قائمه اي رو به شمال از اراضي دزاشيب مي گذشت و جاده مالرو بوعلي سابق و شهيد كريمي امروز را تشكيل مي داد كه امروز وسيع و آسفالت و پرتردد شده است. امتداد شرقي و غربي خيابان صبا از همان پيچ خيابان، حد فاصل بين اراضي جنوبي دزاشيب و آبريزهاي شمالي تپه هاي قيطريه را تشكيل مي داد كه پس از پيمودن همه آبريزهاي شمالي تپه ها به در غربي باغ قيطريه منتهي مي شد. امروز از آن خيابان خاكي ساده انشعاباتي به وجود آمده و هر انشعابي به قسمتي از اراضي دزاشيب قديم مي رسد. اين خيابان آسفالته امروزي (يعني خيابان ممتد از طرف شرق خيابان صبا) به ظاهر در گذشته جاده اي بوده كه باني باغ قيطريه براي راه داشتن باغ خود به جاده قديم شميران  آن را احداث كرده است. اما حد شرقي اين زنجيره تپه هاي قيطريه قسمتي به آن باغ بزرگ يعني پارك قيطريه كنوني مي خورد. در واقع ديوار شرقي اين باغ قسمتي از تپه را به داخل باغ مي كشيد و قسمت ديگر در حاشيه غربي خياباني قرار داشت كه آن خيابان در بزرگ جنوبي آن باغ را به اراضي شمالي دروس و امتداد خيابان دولت وصل مي كرد. در حقيقت راه اصلي آن باغ اين جاده زيبا و پردرخت بود كه امروز بزرگراه صدر آن را دو نيمه كرده و ساختمان هاي متعدد ديگر نيز آن را پاره پاره كرده است.
از جهت تاريخي نيز به سال ۱۳۴۷ شمسي در دامنه هاي غربي اين تپه ها و بيرون از باغ قيطريه باستان شناسان به يك قبرستان قديمي برخورد كردند كه متعلق به هزار سال پيش از ميلاد مسيح است و قوم آريايي اجساد مردگان خود را در اين اراضي به جهت آهكي بودن خاك آن، دفن كرده اند.
در اين قبرستان علاوه بر استخوان هاي مردگان آريايي ظرف هاي سفالينه، گوشواره، انگشتري، النگو، خلخال، گردن بند و وسايل آشپزي چون كارد، چاقو و نيز وسايل حرب مثل سرنيزه برنزي يافت مي شد.
امروز آن گورستان آريايي در زير خود چيزي از اجداد سه هزار ساله و به روي خود ساختمان هاي بسيار زيباي نوادگان آن اجداد را در بر دارد.
رد سم اسب در باغ 
از اراضي و تپه هاي قيطريه، امروزه دو بزرگراه عبور مي كند؛ يكي بزرگراه شرقي و غربي صدر و ديگري بزرگراه نيمه كاره شمالي و جنوبي كاوه. ديوار شرقي باغ قيطريه به روزگار گذشته در جوار خود خيابان باريكي داشت كه به خيابان حكمت (خيابان شهيد برادران سليماني) دزاشيب وصل مي شد و امروز آن خيابان آسفالت شده و در مجاورت ديوار شرقي باغ پارك قيطريه وسيع و پهن رو به جنوب پيش مي رود تا به ايستگاه اتوبوس هاي قيطريه برسد. در روزگار گذشته هنوز چندان مورد تهاجم شهرسازي بي رويه قرار نگرفته بود كه قيطريه حال و هواي قريه ييلاقي داشت. در قسمتي از ضلع شرقي اين خيابان قلعه قيطريه قرار داشت كه در آن باغبان هاي باغ قيطريه زندگي مي كردند در اين قلعه طويله بزرگي ساخته شده بود كه در آن اسب هاي درشكه يا كالسكه مالك باغ و گاوهاي باغبان ها نگاهداري مي شد و جوي آب باريكي از داخل باغ قيطريه با قطع عرض خيابان شرقي و عبور از ديوار شمالي آن قلعه به داخل قلعه مي رفت و اين جوي در شمال ديوار شمالي قلعه به كناره خود توتستاني تشكيل مي داد.
چون ديوار غربي آن قلعه تمام مي شد، باقيمانده حد شرقي آن خيابان (يعني خيابان منشعب از خيابان حكمت و ممتد تا ايستگاه اتوبوس كنوني قيطريه) جوي آبي با درختان زبان گنجشك كناره هاي آن حد فاصل اراضي چيذر و قيطريه بود. در تابستان ها كنار اين جوي استراحتگاه خوبي به وقت ظهر براي كشتكاران چيذر بود. سكنه اين قلعه تا مدت ها باغبان  ها و خانواده  هايشان بودند كه تعدادشان از پنجاه نفر تجاوز نمي كرد. امروز نه از آن قلعه خبري است و نه از آن جوي خوش سايه كنار جاده. آنچه وجود دارد مغازه هاي لوكس و اجناس لوكس و رستوران ها و اغذيه فروشي هاي است.
اراضي جنوب
اين اراضي كه از سمت شرق به زمين هاي رستم آباد و جنوب چيذر متصل و جنوب آن به خياباني وصل مي شد كه به چيذر جنوبي مي رفت بر خلاف زمين هاي زراعي ديگر شميران جابه جاي آن را نهرهايي با درختان چنار فرا گرفته بود كه با يونجه زارهاي سرسبز خود، نزهتگاه بسيار با طراوتي تشكيل مي دادند.
چيز ديگري كه درباره ضلع جنوبي اراضي قيطريه بايد گفت اشاره به خياباني است كه انگليسي ها در زمان جنگ جهاني اول از قلهك به جنوب اين اراضي كشيدند. در جنگ جهاني اول چون مرض وبا در تهران شايع شد انگليسي ها براي مصونيت از اين مرض افراد خود را از سفارتخانه خود در تهران فرا خواندند و به سفارتخانه ييلاقي قلهك فرستادند و سپس با سربازان هندي، اطراف قلهك را در حصار گرفتند تا مسافري كه از تهران قصد شميران و تجريش دارد از داخل قلهك نگذرد بلكه از بيرون قلهك عبور كند.
شايد دليل عمده آنان مصون ماندن از اين بيماري مسري بود.
شايد در اين دوره بود كه انگليسي ها خانه  هاي قلهك را سرشماري و ضد عفوني كردند و براي مشخص كردن منازل قلهك؛ بالاي سردر آن منازل پلاكي با اعداد فرنگي و فارسي نصب شد.
پس از آن بر حسب سرشماري، مالياتي براي ساكنان قلهك تعيين كرده و از حاصل آن ماليات دو جاده  براي قلهك كشيدند؛ يكي جاده اي كه قلهك را به «ونك» وصل مي كرد و ديگري جاده اي كه به صورت جناقي از خيابان دولت جدا مي شد و قلهك را به جنوب قيطريه متصل مي كرد كه تا چندي پيش اين خيابان وجود داشت.
باغي كه پارك شد
پاركي كه امروزه داراي شهرتي زياد است روزگاري باغي بود باپرچين هاي كوتاه و داراي چهار در. در ضلع شمالي و ضلع غربي و شرقي آن درهايي قرار داشت كه هميشه بسته بود. تنها در باز اين باغ در بزرگ سبزرنگ چوبي بود كه به خيابان جنوبي باز مي شد، داخل اين پرچين هاي كوتاه و وسيع باغي پر از درختان متعدد كهنسال بود كه بيشتر ييلاق نشينان و باغبان هاي محدوده آن در آنجا پرسه مي زدند.
اگرچه در تابستان ها اين باغ ازجمعيت تهران مملو بود و هر تهراني براي گذراندن اوقات خوش و دوري از آب و هواي گرم تهران به آنجا پناه مي برد ودر زمستان ها به جز معدودي باغبان در آنجا سكني نمي گزيدند. تاسيس اين باغ به دوران ناصرالدين شاه برمي گردد. اين باغ متعلق بود به كسي به نام حاج غلامرضا خان آصف الدوله خلج. غلامرضا در روزگار زمامداري خود بر خراسان فجايع بسياري انجام داد. او كه از رجال مهم دوران ناصري و مظفري بود، در دوران فرمانروايي خود بر خراسان، تعدادي از دختران قوچاني را به تركمان فروخت. اگرچه در دوران مشروطه او را به سبب اين جنايت محكوم كردند اما همين باغ باعث شد تا آصف الدوله جان سالم به در ببرد. غلامرضا خان آصف الدوله باغ قيطريه را به ميرزا علي اصغرخان اتابك معروف به امين السلطان دوم هديه داد. امين السلطان كه مدتها در دستگاه حكومت ناصري مشاغل مهمي داشت و حتي در دوره مظفري نيز داراي مناصب دولتي فراوان بود، در دوران مشروطه از اين مناصب غافل نماند. او در اوايل دوران مشروطه سمت رئيس الوزرايي را به عهده داشت و شايد در همين دوران بود كه توانست آصف الدوله را از خشم مشروطه خواهان برهاند و باغ را به عنوان هديه اي بپذيرد. امين السلطان در اين باغ ساختماني بنا كرد كه نقشه اش بسيار شبيه ساختمان پارك امين السلطان بودكه هم اكنون در اختيار سفارت روسيه است چند اطاق كوچك براي خدمه و استخري در قسمت جنوبي آن احداث كرد كه آب آن از قنات واقع در شمال باغ پر مي شد. هنوز هم ساختمان اين باغ در پارك قيطريه قرار دارد كه از اموال شهرداري محسوب مي شود. بعد از قتل امين السلطان اين باغ به دختر او افتخار اعظم رسيد كه همسر صارم الدوله پسر ظل السلطان بود. اين كه مي بينيم معير الممالك از ملاقات هاي خود با صارم الدوله در قيطريه نام مي برد بر اثر اين رابطه است. در دوران پهلوي اول و دوم اين باغ و زمين هاي اطراف آن در مالكيت افتخار اعظم بود و خود افتخار اعظم هم در روزهاي پاياني عمر، زمستان وتابستان را در اين باغ مي گذراند تا آنكه تقريبا سي و يكي دو سال پيش افتخاراعظم درگذشت و اين باغ بدست ورثه او افتاد كه يك پسر و دو دختر بودند.
در آن موقع تهران گسترش يافته بود و زمين هاي قيطريه ارزشمند به حساب مي آمد. آنها دست به فروش اراضي قيطريه زدند. «نيك پي» شهردار وقت تهران كه با صارم الدوله همسر افتخار اعظم نسبت خانوادگي داشت اين باغ را به عنوان پاركي براي تهران خريد و با اين خريد باغ قيطريه به نام پارك قلك تهران نامگذاري شد و تا سال ها درهاي آن به روي مردم بسته ماند، تا اينكه در اوايل دهه هفتاد اين باغ به صورت پاركي بزرگ و باصفا درآمد.
چند حادثه پر سر و صدا
از حوادثي كه بر اين باغ گذشته يكي خفه شدن خسروميرزا پسر ارشد افتخار اعظم در آب قنات اين باغ است. خانم افتخار اعظم از صارم الدوله چهار فرزند داشت دو پسر و دو دختر. پسر بزرگ او خسروميرزا بود كه از مرض صرع رنج مي برد. از قرار روزي او بدون محافظ در باغ به گردش پرداخت وناگهان در كنار نهر آب دچار حمله صرع شد و به داخل آب قنات افتاد.
خانم افتخار اعظم به دوران پهلوي اول و دوم تابستان ها اين باغ را به سفارتخانه هاي خارجي، خاصه سفارت بلژيك براي ييلاق اجاره مي داد و خود در قسمت شمالي آن تابستان را مي گذراند.
در تابستان سال ۱۳۳۳ يعني يكسال بعد از كودتاي ننگين ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سپهبد زاهدي نخست وزير كودتا اين باغ را براي ييلاق تابستاني به اختيار گرفت و در آن باغ دور افتاده بود كه پنهاني با آمريكايي ها ارتباط برقرار كرد و تمام مجالس محرمانه اش را در آن تدارك ديد.
زماني كه خسرو هدايت شوهر «اختر مسعود» دختر كوچك افتخار اعظم و صارم الدوله شد تصميم گرفت كه تابستاني را در باغ قيطريه بگذراند. او وقتي كه به باغ  آمد آنجا را پر از حشره ديد. از آنجا كه صاحب قدرت بود از وزارت كشاورزي خواست كه باغ را گندزدايي كند. وزارت كشاورزي با سم «د-د-ت» باغ را گندزدايي كرد و با اين عمل هم باغ را از دست حشرات خلاصي داد وهم تعدادي ماركه هر يك به طول سه يا چهار متربود بر اثر سم كشت و از روي شاخه هاي درخت هاي نارون كنار نهر آب قنات باغ به حاشيه آن درختان انداخت كه بسيار سهمگين بودند و بر اثر آن پرندگان درخت هاي نارون از شر آن مارها ايمني يافتند.

ريشه تاريخي ضر ب المثل هاي تهراني
آش شله قلمكار و بادمجان دورقاب چين
006867.jpg
كتايون كيائي وسكوئي 
در «امثال و حكم» استاد «دهخدا»، از اين آش و ضرب المثلش، به سه تعبير ديگر آن يعني «آش قجري»، «آش سرخه حصار» و «آش درهم جوش» هم اشاره شده است. ولي ضرب المثل «مثل آش شله قلمكار شده» بيشتر بين مردم رايج است و از ضرب المثل هاي مترادف آن، مي توان به «مثل توبره گدايان» و «شهر فرنگ» اشاره كرد. به طور كلي اين ضرب المثل را براي هر كاري كه تركيب ناموزون و نامتناسب داشته باشد به كار مي برند.
اما باني اين ضرب المثل، معروف ترين شاه قجري است. همان «سلطان صاحبقران» كه وقتي زيادي به كسي مرحمت داشت، «پدر سوخته» صدايش مي كرد!
واقعا هم ساختن چنين معجوني، از كسي جز ناصرالدين شاه بر نمي آمد. در كتاب «خاطرات و خطرات»، «مهديقلي هدايت» فهرستي از موادي را كه براي پختن اين آش استفاده مي شده، آورده است. در ميان اين ليست مي توان اسم موادي مثل كدو، بادمجان، گوشت گوسفند، گوشت بره، مرغ، سماق، آلو بخارا، نخود، لپه، سيب، انواع سبزي، چغندر و... را ديد. حالا آيا واقعا اين آش با اين همه افزودني خوشمزه مي شده يا نه به ذهن خواننده امروز نمي رسد، مگر اينكه كسي به فكر تجربه اي اينچنيني و از نوع ناصرالدين شاهي بيفتد!
الغرض!طبق فرمايشات «دكتر فووريه» طبيب مخصوص شاه در كتاب «سه سال در دربار ايران»، در موقع بروز بيماري وبا، ناصرالدين شاه با خوردن آشي نذري، شفا پيدا مي كند و از همان جا نذر مي كند كه هر سال در قريه «سرخ حصار» آش نذري بپزد. به همين جهت، به اين معجون شاهي «آش سرخ حصاري» هم مي گفتند.
البته پختن اين آش، مثل ساير كارهاي درباري بدون تشريفات نمي شده و هر سال در زمان پختن آش، ده ها ديگ را به همراه هيزم و مواد خوراكي لازم به محل پختن آش مي بردند و به غير از زنان حرمسرا و فرزندانشان كه خودشان به اندازه يك لشكر جمعيت بودند، كنيزها و نوكرها و خواجه ها و جالب تر از همه آنها، رجال مملكتي، از صدر اعظم و وزرا گرفته تا منشي ها و ميرزابنويس ها در «سرخ حصار» جمع مي شدند. اگر فكر مي كنيد كه اين جمعيت بي شمار فقط محض خوردن «آش قجري» جمع مي شدند، اشتباه مي كنيد.
تمام اين افراد چه زنان سوگلي حرمسرا كه سال تا سال دست به سياه و سفيد نمي زدند و چه وزرا و درباريان، آستين ها را بالا مي زدند و در كار پختن آش كمك مي كردند. چون همه آنها مي دانستند كه اين آش بخصوص، خيلي مورد توجه شاه است و براي اينكه خوش خدمتي كنند و در چشم شاه عزيز شوند، همه كار انجام مي دادند. لپه و برنج پاك مي كردند، ديگ آش را به هم مي زدند يا سبزي پاك مي كردند. البته بيشتر سعي مي كردند در زماني كه شاه همان حوالي بود، اين كارها را انجام دهند تا شاه شفا يافته ببيند كه آنها براي اداي نذر او چقدر اهميت قائل هستند و حتي مي خواهند در اين نذر با او سهيم باشند.
اما فقط اين كارها نبود، يك وظيفه مهم ديگر، پوست كندن بادمجان بود. كساني مثل صدراعظم كه نمي توانستند حبوبات و سبزي پاك كنند، چهار زانو روي زمين مي نشستند و بادمجان ها را پوست مي كردند و بعد از اينكه آشپزها، بادمجان ها را مي پختند، اين عاليجنابان، بادمجان ها را دور قاب (كه همان بشقاب بزرگ تخت است) مي چيدند تا در وسط آن كاسه آش گذاشته شود.
شادروان «مستوفي» در كتاب «شرح زندگاني من» نوشته است: «من خود عكسي از اين آش پزان ديده ام كه صدراعظم مشغول پوست كندن بادمجان و سايرين هر يك به كاري مشغول بودند.»
ناگفته پيداست كه اين افراد با اين رفتارهاي تلمق آميزشان كه از چشم مردم پوشيده نمي ماند، باعث رواج ضرب المثل «بادمجان دور قاب چين» شده اند. ضرب المثلي كه هنوز ميان مردم رايج و متداول است و در مورد افراد متملق و چاپلوس به كار برده مي شود.
جالب است بدانيد كه اين مراسم آش پزان، اگرچه به اصطلاح براي اداي نذر شاه بوده است اما فرصتي هم براي زنان محروم حرمسرا فراهم مي كرده كه تفريحي بكنند و ميان روزهاي تكراري و خسته كننده سال، روزي را هم به اين بهانه، متفاوت بگذرانند. ولي علي رغم همه ريخت و پاش هاو هزينه گزاف اين مراسم، سود اصلي را شاه مي كرده، چون تمام ميهمانان (يا بهتر بگوييم كارگران عاليمقام مراسم) وقتي بر سر سفره مي نشستند، متناسب با مقامي كه داشتند، جلويشان كاسه هاي بزرگ يا كوچك آش مي گذاشتند و بعد از خوردن آش كه معلوم نيست به چه حالي آن را مي خوردند! موظف بودند كه كاسه آش خودشان را پر از سكه طلا و اشرفي كنند و بعد هم اين پول زور را با لبخند به عنوان صدقه سلامتي شاه به حضور قبله عالم تقديم كنند.
و البته پس از خواندن اين ماجرا، هر كس ممكن است به اين فكر بيفتد كه آيا اصلا ناصرالدين شاه نذر داشته يا اين آش شاهانه، بهانه اي بوده تا قسمتي از خرج سفرهاي شاه به فرنگ و مخارج حرمسرا دربيايد! بالاخره مخارج چنين عائله بزرگي، بايد يكجوري تامين مي شده است.

چيزهايي هست كه مزه مي دهد
سن و سالي از من گذشته است. نوه هايي دارم و فرزنداني كه خود پدر و مادر شده اند. پيري دوران عجيب و غريبي است. هم لذت دارد هم عذاب. لذت از اين كه مي بيني كار كرده اي و زحمت كشيده اي و تا اينجا رسيده اي كه حالا ببيني زحماتت به بار نشسته اند؛ بالاخره بچه اي را بزرگ كرده اي و تحويل جامعه داده اي تا او هم كار كند و به درد مملكت خودش بخورد. عذاب دارد چون گذشته ها، مثل يك فيلم مي نشيند در ذهنت و مي آيند و مي روند. گذشته براي يك پير عين فيلم است، فيلمي كه مدام تكرار مي شود و تو از تكراري شدن آنها نه تنها خسته نمي شوي كه دوست داري براي صد هزارمين بار هم كه شده دوباره ببيني شان. اين ديدن، عذاب دارد، حسرت دارد، افسوس دارد اما پشيماني ندارد.
صفحه طهرانشهر را كه باز مي كنم خاطراتي كه كم و بيش در ذهنم گم شده بودند، زنده مي شوند. نزديك به ۹۰ سال عمر كردن همين است و بس. آنقدر واقعه و حادثه خوب و بد دارد كه فقط بدترين و بهترين ها مي مانند و بقيه مي روند.اما از خاطرات رفته، بعضي ها دوباره بر مي گردند. صفحه طهرانشهر اين خاصيت را دارد كه دوباره لبخندي به لب مي نشاند و حسرت لذتبخشي را در دل مي كارد: «جنجال بزرگ كشف داروي سرطان در پنجاه سال پيش»، «اولين خيابان يك طرفه»، «تاكسي ها در هفتاد سال پيش»، «تجريش قديم»، «قاتلي به نام اصغر باميه فروش» و ... مگر اينها كم هستند براي اينكه آدم پرت شود به ۲۰ سالگي خودش، به ۳۰ سالگي و ۴۰ سالگي خودش. در يك آن بچه مي شود، ياد حمام هاي عمومي مي افتي كه پدر دستت را مي گرفت و مي برد حمام و كيسه مي كشيد و آب داغ مي ريخت و جيغ ما به هوا مي رفت اما از ترس پدر فوري ساكت مي شديم. در يك آن بچه مي شوي كه نشسته اي كنار كرسي و بدون تلويزيون و ويدئو و ماهواره و تا آنجا كه يادم مي آيد حتي بدون راديو، حرف هاي پدربزرگ و مادربزرگ را گوش مي دادي و تا مي آمدي حرف بزني، پدر يا مادر مي زد تو ذوق ات كه «بچه را چه به اين حرف ها». راستي ياد مادربزرگ و پدربزرگ بخير. ديگر سال هاست سر قبرشان نرفته ام. بچه ها و نوه ها هم كه ديگر برايشان پدربزرگ و مادربزرگ معني ندارد. اي روزگار هي كه اينجور مي آيي و مي روي. امروز هم صفحه طهرانشهر را مي خوانم. عجب روزگاري داشتيم. گاري ها و كالسكه ها مي آمدند و مي رفتند و ماشين هنوز يك غريبه بود. درست بر عكس الان كه گاري و كالسكه اگر وارد شهر شوند نه تنها غريبه اند كه از عجايب روزگار به شمار مي روند. شهر و كوچه ها و خيابان ها پر بود از خر و اسب و گاهي هم شتر كه براي كوچ نشين ها بود. حالا چي؟ براي اين كه نوه ها معني اسب و گاري را بفهمند فقط بايد نقاشي به آنها نشان بدهي يا از تلويزيون ببينند. آن روزها پشت كالسكه مي نشستيم و شلاق كالسكه چي بود كه مي آمد و گاهي مي خورد به ما.
حتي شلاق خوردن هم لذت داشت. چند متري كه جلو مي رفت مي پريدي پايين و منتظر مي ماندي تا كالسكه بعدي.
من همه اينها را از صفحه طهرانشهر دارم. باور كنيد. ببخشيد بيشتر از اين نه چشم هايم مي بيند كه بنويسم و نه دست هايم توان نوشتن دارد.
حسين معتمد- طهران قديم

سه سال بعد...
از عجايب كاخ نياوران همين بس كه بدانيم مظفرالدين شاه هم در اين كاخ روزهايي به ياد ماندني را به وجود آورد. يكي از آن روزها، اتفاقي است كه تاريخ سياسي ايران را متحول كرد. مشروطه. در سال ۱۳۲۴ هجري قمري، مظفرالدين شاه در حالي كه روزگار بدي را مي گذراند و هر بار از دردي به اين كاخ پناه مي آورد و به مدد هواي خوب و طبيعت دوست داشتني اش راحت تر اوقات را مي گذراند، در اين كاخ فرمان مشروطه را صادر كرد. اگرچه او در هنگام امضاي فرمان مشروطه ابرو در هم كشيده بود؛ انگار كسي به او پس گردني زده است، برافروخته بود. اما بالاخره امضا كرد، بعد از اين امضا بود كه مشروطه خواهان اولين قدم را آغاز كردند و بعد از چندين و چند دور عزل و نصب بالاخره حرف خود را به كرسي نشاندند. سه سال بعد در همين كاخ و در باغ هاي اطراف آن جشن مشروطيت برگزار شد.

جنازه ها بر دروازه كاخ
آيا مي دانيد كه در كاخ نياوران چندين و چند جور اتفاق تاريخي مهم رخ داده است. شايد ذكر تمام اين اتفاقات طوماري شود بي پايان، اما بايد گفت در همين كاخ بود كه وقتي ناصرالدين شاه در سال ۱۲۶۸ هجري قمري، هواي دلپذير نياوران را استشمام مي كرد، خيلي ناگهاني يك گلوله از بيخ گوشش رد شد. خيلي زود كاشف به عمل آمد كه چند نفر اسلحه به دست به جان قبله عالم سوءقصد كرده اند، اما از آنجا كه ناصرالدين شاه قرار بود با گلوله ميرزا رضاي كرماني به قتل برسد، از اين حادثه جان سالم به در برد. چند روز بعد، خدم و حشم دربار با چشم هاي خود ديدند كه جنازه چند نفر سلاخي شده و خون چكان بر دروازه كاخ آويزان است. آنها سوءقصدكنندگان به جان قبله عالم بودند. اگر اين سوءقصد به نتيجه مي رسيد، مي دانيد چه مي شد؟ خب معلوم است ديگر عالم بي قبله مي شد.

شاه اگر گراهام بل بود
يكي ديگر از اتفاق هاي اين كاخ كه تبديل به حادثه مهم روزگار خود شد مربوط است به دم و دستگاه مورس. شاه تازه از سفر اروپا برگشته، دستور داد تا تلگراف را در ايران راه اندازي كنند. آن وقت يك دوجين مهندس و كارشناس از اروپا آمدند و تيرهاي تلگراف علم شد. سيم ها كشيده شد و در حالي كه ناصرالدين شاه در كاخ نياوران بر اريكه شاهي جلوس كرده بود، منتظر دستپخت مهندسان خارجي شد. براي اولين بار در اين كاخ صداي مورس تلگراف بلند شد و در آن سوي خط كسي بقاي عمر صالحه قبله عالم را آرزو كرد. تازه آن وقت بود كه ناصرالدين شاه تابي به سبيلش داد و از اينكه يكي ديگر از مظاهر تمدن جديد را به ايراني ها ارزاني كرده بود به خود باليد. اگرچه خيل نوكران و چاكران چندان خلوت شاه را خاموش نگذاشته و با چاپلوسي هر چه تمام تر از شاه تشكر و قدرداني كردند. انگار كه جناب قبله عالم تلگراف را اختراع كرده است.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |
|  سفر و طبيعت  |   طهرانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |