شهرام فرهنگي
آنها خوشبختند. آن طرف خيابان بايستيد و با حسرت نگاه كنيد.
خانه سبزشان حياطي دارد به وسعت يكي از پارك هاي بزرگ تهران، دخترشان مثل تمام دختران خوشبخت گربه اي دارد طبق معمول به نام ملوس. دختر صبح تا شب در حياطي كه پر است از تاب، سرسره ، آلاكلنگ ، درختان زيبا و گل هاي رنگارنگ، بالاو پايين مي پرد. مادربزرگ مي تواند هرروز به جاي تمام پيرزن هاي شهر به امام زاده معصوم برود و زيارت كند. بيش از اين چه مي خواهند از دنيا؟ آنها خوشبختند؛ آنقدر خوشبخت كه خانه اي دارند اندازه يك قوطي كبريت!
اين يك داستان ناتوراليستي نيست. گرچه مفهومي ديگر هم ندارد، اما هرچه باشد«داستان» نيست؛ حقيقتي است در گوشه اي از اين شهر پرهياهو كه بعضي ها ديده اندو نديده اند و بعضي ها نديده اند. خانواده اي در يك پيكان، روبه روي يك پارك... مي كنند. مي خواستيم جاي سه نقطه بنويسيم زندگي اما اين واژه اي نيست كه در آن جمله بنشيند. لعنت بردايره محدود لغات. آن جاي خالي را بر ما ببخشيد!
يكسال است كه آنجا هستند آنجا پاركي است حوالي بريانك. نامش پارك عرب ها يا سرپل يا چه فرق مي كند، كمپاني است. روبه روي اين پارك سرسبز، مردي ۳۵ ساله همراه با مادرش، شقايق و يك بچه گربه در پيكاني به رنگ سبز، مدل ۵۳ زندگي نمي كند، صبح را به شب مي رساند.
«يكسال است كه اينجا زندگي مي كنيم. تصادف كردم و پول پرداخت ديه را نداشتم، مجبور شدم ۸۰۰ هزار تومان پول پيش خانه را بردارم و به جاي ديه پرداخت كنم. همسرم را فرستادم كرج خانه مادرش و خودم با دختر و مادرم در همين ماشين زندگي مي كنيم.»
حق داريد كه پس از خواندن اين نقل قول مختصر به سوالات متعددي فكر كنيد. مثلا اينكه چرا مرد با پيكان كار نمي كند يا آن رانمي فروشد و يك سقف براي خانواده اش نمي سازد؟ پاسخ حتي از طرح اين سوال ساده تر است؛ او نمي تواند.
«وضعيت ماشين را كه خودتان مي بينيد. با اين وضعيت برگه معاينه فني نمي دهند، من هم كه پول تعمير آن را ندارم. تكان بخورم پليس ماشين را مي خواباند. من نمي خواهم كه همين جاي خواب را هم از دست بدهيم و در خيابان بدون سرپناه بمانيم. البته شب ها از ساعت ۱۰ تا۱۲ كار مي كنم. گاهي مادر و دخترم را در پارك مي گذارم و گاهي هم مي گويم روي صندلي جلو بنشينند. با اين حال پول مختصري هم كه ازاين راه درمي آيد هزينه خورد وخوراكمان مي شود. چيزي براي پس انداز باقي نمي ماند. با اين شرايط فكر نمي كنم هيچوقت بتوانم حتي پول اجازه يك اتاق را تهيه كنم.متاسفانه سند ماشين هم در رهن شهرداري است و نمي توانم آن را بفروشم. من كارمند شهرداري بودم و اين ماشين را قسطي خريدم.»
رنگش قرمز بود. مي شد حدس زد كه بايد نامش شقايق باشد. پدر صدايش كرد تا در لنز دوربين بنشيند و شايد چند كلمه هم برايمان حرف بزند، اما شقايق نيامد. شقايق خجالت مي كشيد. پدر گفت: «اين بچه هم ديگر از آدميزاد گريزان شده. دخترم انگار فراموش كرده كه زندگي چه شكلي است.»
اميدي نيست به ماشيني كه به زور رنگش سبز است. بتوته سنگي را جواب كرده، از جلو و عقب له شده، چراغ ندارد و درهايش هم با زحمت باز مي شوند، اميدي نيست، اميدي به هيچ جا نيست.
«رفتم كميته امداد، رفتم مسجد محل، رفتم بهزيستي اما هيچكس به من كمك نكرد. گفتند برو خدا را شكر كن كه همين ماشين را داري، كمك نكردند كه هيچ ، حتي تهمت هم زدند. گفتند دخترت را هم با خودت آورده اي كه مردم دلشان بسوزد و پول بدهند. در مسجد محل به من گفتند برو يكنفر را پيدا كن كه ۵۰۰ هزار تومان براي تضمين بدهد تا ما ۱۰۰ هزار تومان كمك كنيم.
گفتم من فقط ۵۰۰ هزار تومان مي خواهم تا يك اتاق اجاره كنم، خانواده ام را بگذارم آنجا و بروم دنبال كار. گفتندبرو اتاق را پيدا كن ما پولش را مي دهيم. با زحمت بالاخره يك خانه پيدا كردم اما آنقدر امروز و فردا كردند كه آن اتاق هم از دست رفت. يعني آدم بايد در كشور خودش غريب باشد؟» گفتيم بچه كجا هستي؟گفت: همين تهران خراب شده. غريبه نبود. خاطرات همين چند سال پيش او به جايي ختم مي شد كه حالا با حسرت نگاهش مي كرد. وقتي كه در شهرداري كار مي كرد مسوول رسيدگي به همان پاركي بود كه حالا شقايق در آن از هر چه پارك بيزار شده!
«دخترم ۶ ساله است و يكسال از مدرسه عقب مانده. امسال بايد مي رفت پيش دبستاني اما من پول خريد وسايل و خرج مدرسه راندارم. دلم مي خواست شقايق را بگذارم كرج پيش مادرش اما نمي توانم. شقايق چند تادايي داردكه هم سن و سال خودش هستند. آنها اذيت مي كنند و بچه ما هم حاضر نيست آنجا بماند. از اين گذشته همين حالا كه همسرم با وسايل خانه رفته آنجا صاحبخانه گفته بايد از سرماه مبلغي به اجاره خانه اضافه كنيد. با اين شرايط مجبورم بچه راپيش خودم درهمين پيكان نگه دارم. حوصله اش سر مي رود و براي مادرش دلتنگي مي كند اما چاره اي نيست. تنها هفته اي يكبار شقايق را به كرج مي برم تا پيش مادرش باشد.
بچه ها عاشق پارك هستند. هميشه چشم به دهان پدر و مادر دوخته اند كه شايد بگويند دوچرخه ات را بردار تا با هم برويم پارك. شقايق اما از تفريحي كه پاياني ندارد خسته است. او از پارك بيزار است. شقايق هر روز صبح وقتي چشم هايش را با سر و صداي تردد ماشين ها در خيابان و نور آفتابي كه به داخل اتاق پيكان مي تابد باز مي كند، دختر بچه هايي را مي بيند كه دست در دست مادر و پدر راهي مدرسه مي شوند. چسبيده به پارك يك مدرسه دخترانه است. تصويري براي حسرت خوردن شقايق كه هنوز معني حسرت را نمي داند!
«بچه ما تلويزيون و تفريح را فراموش كرده. بچه ها پارك را دوست دارند اما اگر هميشگي باشد خسته مي شوند. شقايق هر روز فقط در پارك بازي مي كند. من فكر نمي كنم با اين شرايطي كه دارم پول لازم براي اجاره خانه تهيه شود. بعد از يكسال تنها توانسته ام ۱۵۰هزار تومان جمع كنم. هر جا هم كه دنبال خانه مي روم حداقل ۵۰۰ هزار تومان مي خواهند. باور كنيد تمام حاشيه هاي تهران را دنبال يك اتاق گشتم اما چيزي پيدا نكردم كه به پول ما بخورد.
از اين گذشته وقتي مي گويي اتاق را براي ۴ نفر مي خواهم طرف قاطي مي كند. كار ما شده اينجا نشستن و غصه خوردن. هر روز بچه هايي را مي بينم كه به مدرسه مي روند. آرزوي شقايق داشتن يك مانتو است تا همين حالا برود مدرسه من خودم توي ماشين سعي مي كنم به دخترم خواندن و نوشتن ياد بدهم.»
شقايق حالا مي تواند بنويسيد «شقايق». اما اين براي او كافي نيست شقايق دوست دارد كمي شبيه بچه هاي معمولي زندگي كند، فقط همين نه بيشتر.
دختر در پارك مي دود، كمي تاب سواري مي كند، بعد از سرسره ليز مي خورد و روي سنگ ها ولو مي شود. هميشه وقتي شقايق آنجا بالا و پايين مي پرد، پدر يك مداد در دست دارد و جدول حل مي كند. اين تنها سرگرمي پدر هم گاهي زجرآور مي شود؛ وقتي كه مفهوم يك كلمه چها رحرفي در خانه هاي جدول، مي شود «خانه».
«وقتي كه در جدول به كلمه خانه بر مي خورم تنم مي لرزد. اين خانه براي ما شده رويا.»
توي محل حالا همه خانواده اي را كه ابعاد زندگيشان ۵/۱*۴متر است به خوبي مي شناسند منظورمان از ابعاد زندگي طول و عرض پيكان است. آنجا همه آرام آرام اين خانواده را پذيرفته اند، حالا ديگر كسي اگر كمك نمي كند زخم زبان هم نمي زند.
«اوايل همسايه ها خيلي اذيت مي كردند. به من مشكوك بودند و به كلانتري مي گفتند يك نفر اينجا داخل ماشين نشسته و مواد مخدر پخش مي كند. ماموران كلانتري آمدند و تحقيق كردند. بعد همه چيز درست شد. حالا همه مي دانند كه ما آزاري به مردم نمي رسانيم. حتي از كلانتري براي ما غذا مي آورند. خدا پدر لوازم يدكي سر بريانك را هم بيامرزد. بنده خدا خيلي به ما كمك مي كند. من كه نمي توانم خرج ماشين را بدهم اما او هواي ما را دارد. پول و لوازم يدكي مي دهد.»
انگار فقر هم ارثي است. مردي كه با خانواده اش در پيكان زندگي مي كند، فقر را از پدرش به ارث برده.
«پدرم شغل آزاد داشت. يك كافه در جاده چالوس. وضعش بد نبود اما كار آزاد همين است ديگر. او بدهكاري بالا آورد و هيچ وقت هم تا آخر عمر از شر آن خلاص نشد. مجبور شد خانه و مغازه را بفروشد. پدرم هر چه داشت از دست داد. من سه خواهر هم دارم كه هر كدام گرفتار زندگي خودشان هستند. نمي توانم به آنها رو بيندازم كه كمكم كنند.»
ميراث پدر چه تلخ است. اين را نوشتيم تا هيچ سوالي در ذهنتان بي جواب نماند. مثلا اينكه چرا اطرافيان به خانواده پيكان كمك نمي كنند. دلمان نمي خواهد هيچ سوالي براي شما بي پاسخ بماند. پس فكر مي كنيم، فقط فكر مي كنيم كه يك نفر پرسيد: «مشكل اين خانواده با چقدر پول حل مي شود؟» «اگر كسي پيدا نشود كه دست ما را بگيرد، فكر نمي كنم خودم توانايي حل مشكل را داشته باشم. من فقط كسي را مي خواهم كه حاضر باشد ۵۰۰ هزار تومان به من كمك كند. با اين پول مي توانم يك اتاق اجاره كنم، اجاره خانه را هم بدهم و ۵۰۰تومان را هم با ماهي ۵۰ هزار تومان به صاحبش بازگردانم. به هر حال اين سرنوشت ما بود. اگر كسي هم پيدا نشود كه كمك كند، همين جا مي مانيم و به زندگي ادامه مي دهيم. حتي اگر مردم به جاي كمك فقط زخم زبان بزنند. خدا با ماست.»
يك بسته سيگار، مجله جدول، مداد، كيف بچه، شانه، آيينه، تسبيح و مادر بزرگي كه جايش روي صندلي پيكان خالي بود. مادر بزرگ رفته بود امام زاده معصوم كه دعا كند. شايد براي پيدا شدن يك سقف، شايد هم براي نوه اي كه هنوز نمي داند چرا صبح تا شب بايد فقط بازي كند ... بچه گربه از روي صندلي ماشين پريد روي چمن پارك. بچه گربه مال شقايق بود. شقايق عاقبت آمد. خجالت مي كشيد و سخت حرف مي زد. گرچه از او چند كلمه دست و پا شكسته هم كافي بود. از او شايد سكوت هم كافي بود!
«بچه گربه رو از اتوبان پيدا كردم. اسمش ملوسه. با هم توي پارك بازي مي كنيم.»
بچه گربه چقدر شبيه شقايق بود. دور از مادر و غريب با طعم شير. بچه گربه حالا عضو خانواده بود و بايد خودش را با شرايط تطبيق مي داد. هر چه باشد گشنگي هميشه بهتر از تنهايي است. بچه گربه خانواده داشت.
هميشه شراكت در شادي ها آسان است اما وقتي كه مي خواهيد در غم شريك شويد بايد حتي مراقب واژه هايي باشيد كه در مغز ساخته مي شوند و از دهان بيرون مي ريزند. شقايق بچه گربه را در بغل گرفته و مقابلمان ايستاده بود. او جاي خالي مادر گربه را پر كرده بود و ما باز هم ياد كلمه اي چهارحرفي افتاديم. «خانه» نه، «مادر». سخت بود اما پرسيديم كه دوري از مادر چه مفهومي برايش دارد.
«وقتي دلم تنگ مي شه بابا منو مي بره پيش مامان. اونجا مامان برام گريه مي كنه. دلم مي خواد پيش بابا و مامان باشم. پيش هر دو.»
پيكان چراغ ندارد، از جلو و عقب له شده، ۳۰ سال از عمرش گذشته؛ لاستيك هاي صاف، رنگ سبزي كه سبز نيست. اين پيكان خانه است. خانه پوسيده. شقايق مي دانست كه دوربين صورتش را تعقيب مي كند. رفت روي صندلي عقب نشست. ملوس هم بود. پدر هم بود. آيينه را برداشت موهايش را شانه كرد تا عكسش قشنگ باشد. شقايق از آرزوهايش مي گفت؛ صادقانه، كودكانه.
«توي پارك حوصلم سر مي ره. اينجا چند تا دوست دارم. سپيده هر روز با مامانش مياد و با من بازي مي كنه اما باز هم حوصلم سر مي ره. دلم مي خواد بزرگ كه شدم دكتر بشم. دكتر بشم كه وقتي آدما مريض مي شن خوبشون كنم. دلم مي خواد يه عروسك سالم داشته باشم.»
عروسك سالم؛ چه تركيب غم انگيزي. به آن خوب فكر كنيد، دركش مي كنيد؟!
... پسر بچه اي با دوچرخه در پارك پرسه مي زد. پدر بزرگش آنجا بود. مادربزرگ شقايق هم همان نزديكي ها بود. رفته بود امام زاده معصوم كه شايد دعا كند. پدري كنار آلاكلنگ ايستاده بود و شيطنت دخترش را نگاه مي كرد. پدر شقايق هم آنجا بود؛ تكيه داده به پيكاني كه خانه بود. شقايق سوار تاب شد. بالا، پايين، بالا، پايين، پايين، پايين، پايين!