گفت وگو با «محمد رحمانيان» نويسنده و كارگردان نمايش «اسب ها»
عبور با اريكه اي از نور
|
|
گفت وگو: بهار برهاني
عكس: آذين ثمرمند
محمد رحمانيان و دغدغه هايش را همه مي شناسند. از مجلس نامه و مصاحبه و دورتر از آن تنبور نواز و اين سال هاي اخير شهادت خواني قدم شاد مطرب و پل. رحمانيان هر بار در سايه ظرفيت ها و گنجايش نمايش هاي ايراني تجربه جديدي در حيطه زبان و نگارش را آشكار مي كند كه رفته رفته براي او سبك خاص به شمار مي رود. اسب ها سال ۵۹ هجري، نمايشي است كه شايد در اجرا به سبب گسترده بودن و نقص سالن اجرا دچار اشكالاتي باشد اما شيوايي و رواني زبان اين نمايش ما را برآن داشت كه پيرامون اين نمايشنامه با محمد رحمانيان به گفت وگو بنشينيم.
* شما هميشه در بحث نمايش هاي ايراني به مقوله شالوده شكني رئاليستي اين نمايش ها اشاره كرده ايد. اين ويژگي در كارهاي خود شما بسيار برجسته و پررنگ است تا آنجا كه در نمايش اسب ها به روايت كل داستان از زبان اسب ها مي رسيم. اين برخورد ناشي از چيست؟
- در مورد نمايش اسب ها و مطلبي كه شما به آن اشاره كرديد از لحاظ ساختاري دو مقوله درهم تنيده شده وجود دارد. بحث كلاسيك آن زندگي آرام يك خانواده است كه به تدريج بحران بر زندگي آنها چيره مي شود. ساختار دوم مربوط به روايت هاي متعددي است كه مثل پازل هايي روايت اصلي را شكل مي دهند و آن را به كليت واحدي مي رسانند. منظورم روايت هايي است كه اسب ها رودررو بيان مي كنند. اين كار اصلاً كار جديدي نيست و در تئاتر روايي خودمان، در شبيه خواني تخته حوضي روايت هايي كه مغرب زمين از دل نمايشنامه هاي شرقي اخذ كرده وجود دارد. مثلاً كاري كه «برشت» با اپراي پكن يا «دورنمات» با مفهوم فاصله گذاري انجام مي دهد.
* مثل نمايشنامه ازدواج آقاي مي سي سي پي كه با روايت «سن كلو» آغاز مي شود ما در طي كار به آن مي رسيم.
- بله، يا در نمايش معروف غروب روزهاي آخر پاييز كه با يك روايت مستقيم شروع و با روايت ديگري پايان مي يابد و در دل آن كشش ها و واكنش ها و همه آن چيزهايي كه به عنوان نمايش مي شناسيم رخ مي دهد. در نمايشنامه هاي ايراني هم نمونه بارز اين شيوه در آثار «بهرام بيضايي» ديده مي شود كه از نظر من درخشان ترين آنها هشتمين سفر سندباد است.
در «اسب ها» و «پل» هم من از اين ساختار استفاده كردم كه البته در پل ساده تر بود.
* در نمايش پل رفت و برگشت ها ساده تر بود ولي اسب ها از نظم خاصي تبعيت نمي كند.
- درست است. در نمايش اسب ها من سعي كردم شيوه تذكره نويسي و قصه نويسي قديم ايراني را رعايت كنم. در بين تذكره ها كه بهترين نمونه اش تذكره الاولياء است مي بينيد كه زمان به سرعت و بدون منطق رئاليستي حركت مي كند. داستان به زمان گذشته و حال مي رود، گاه خود راوي صحبت مي كند و گاه شخصيت ها با هم صحبت مي كنند. مثلاً در روايت معروف بردار كشيدن منصور حلاج شخصيت ها با هم صحبت مي كنند، گاه شبلي و گاه راوي ديالوگ مي گويند و ما با فلاش بك و حتي فلش فورواردهايي در طول كار مواجهيم. بنابر اين منطق تعريف قصه در تذكره ها به همين پيچيدگي و آشفتگي است كه در واقع آشفتگي نيست و شما مي توانيد نظمي نهايي را از آن استنتاج كنيد.
* اسب ها بيشتر بهانه روايت هستند يا كنايه اي به مردم؟
- من علاقه اي به سرنوشت اسب ها ندارم. هركسي وقتي راجع به داستاني كه روايت هاي گوناگونش را از تلويزيون، راديو و... شنيده مي نويسد دنبال راه كارهايي است كه همچنان جذاب و شنيدني باشد. من هم دنبال راه حل هاي ديگري بودم. يكي از راه حل هايي كه به نظرم رسيد تغيير «سوبژكتيو» از انسان به حيوان بود. در شعرهاي غنايي و معاصر هم اين مسأله رخ مي دهد. سهراب سپهري خداي تغيير سوبژكتيو است و حتي براي يك روايت مدرن تر نظرگاه را تغيير مي دهد. ممكن است هريك از ما هزار بار بگوييم مردي سيگارش را به زمين انداخت اما او مي گويد: رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي انداخت. انتخاب اسب ها هم همين طور بود. من در تحقيقاتي كه داشتم به بخشي از داستان در روضه الشهداء ملاحسين واعظ كاشفي برخوردم كه در آن اسب ها نقش ويژه اي دارند. بخش عمده اي از اين داستان از كتاب دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي به ذهن من رسيد. جالب اينجا بود كه تا دويست، سيصد سال پيش توفق و پيروزي يك سپاه به تعداد اسب هايش بستگي داشته است. همچنين در كتب عهد عتيق و جديد واناجيل اربعه از اسب ها به عنوان نيروي مافوق بشري و نيمه اسطوره اي نام برده شده است. همه اين عوامل دست به دست هم دادند و اسب ها قهرمان اصلي و راويان اصلي نمايش من شدند.
* از اولين نمايشنامه هايي كه با موضوع مذهبي نوشتيد (براي آقاي مرزبان)، بعد در «قدم شاد مطرب»، نمايش «پل» و حالا اسب ها، زبان رفته رفته پيچيده تر مي شود اين پيچيدگي از كجا مي آيد؟
- در «پل» دوست نداشتم زبان پيچيده اي داشته باشم. دوست داشتم روايتي باشد براي برقرار كردن يك ارتباط راحت و ساده، اما در ميانه كار از دستم رها شد. اما در اسب ها از ابتدا خواستم از نظر ساختاري، جنس كلمات و ريتم واژگان خودم باشم و دستم باز باشد. مي دانم اين موضوع به قيمت از دست دادن بخشي از مخاطبين تمام شد. اما در چند جا به نتايج مطلوبي رسيدم كه بسيار ارضايم مي كرد. شايد يكي از دلايلش اين است كه من اديب نيستم و مثل بيضايي يا حميد امجد نمي توانم هم از لحاظ كارگرداني و هم نوشتن درست عمل كنم. من هرچه مي نويسم براي اجرا مي نويسم و هيچ ساختار از پيش تعيين شده اي در زبانم وجود ندارد. در مورد پيچيده شدن زبان حرفتان را مي پذيرم، اما پيچيده بودن به معناي خوب تر شدن نيست، به معناي آن است كه خودم را راحت تر گذاشتم و از هر آنچه مي خواستم استفاده كردم، بدون آن كه به مخاطب فكر كنم. چيزي كه در «پل» يا «شهادت خواني قدمشاد مطرب» دغدغه ام بود. به هرحال در بند ارتباط با مخاطب نبودم و از اين نظر شايد باخته باشم.
* مسأله ديگري كه در شخصيت هاي نمايش وجود دارد اين است كه همه گناهكارند و مقصر. همه آدم ها ملعبه هستند، شايد سياه نباشند ولي گناهكارند. چرا؟
- وقتي شما افسارت را به نيروي برتري مي دهي حتي اگر گناهكار نباشي به نظر گناهكار مي آيي. يحيي بارها داد مي زند اسب ها بي گناهند. آيا كساني كه امروز در سرزمين كنوني عراق يا كربلا زندگي مي كنند و هر روز كشته مي شوند يا حتي كساني كه اين بمب ها را مي گذارند گناهكارند؟ قضاوت نمي توان كرد. وقتي افسار همه اينها به دست نيروي قاهر و برتري است ما نمي توانيم راجع به گناهكاري يا بي گناهي اسب ها حرفي بزنيم. آنها تبديل به عواملي شدند و بازي قدرت دست آدم هاي ديگر است. نمايش اسب ها بازي شطرنج رندان است و در واقع دستي از بيرون آنها را حركت مي دهد و به جلو مي راند. اينجاست كه وجه تقديري زندگي نشان داده مي شود و نشان مي دهد تا زماني كه آدم هايي هستند كه بدون اين كه بخواهند وارد بازي مي شوند اين جريان ادامه مي يابد. ما دقيقاً مهره هاي شطرنجيم. ما را به قلعه بزرگان راهي نيست. يا بايد بكشيم يا بميريم، سرنوشت ديگري انتظار ما را نمي كشد. نمايش اسب ها نمايشي در مورد تقدير است، همچنان كه مي تواند راجع به رستگاري باشد. البته من به قضيه جبر و اختيار كاري ندارم چون الان زندگي ما مقهور جبر است.
* اجازه بدهيد كمي هم راجع به اجرا صحبت كنيم. فكر مي كنم صحنه سالن اصلي، خيلي از ميزانسن ها را از بين برده و حتي بازي بازيگرها را تحت تأثير قرار داده است و بازيگر مجبور است به خاطر نقص سالن هم كه شده حركت هاي غيرمتعارف انجام دهد.
- همه سعي ما اين بود كه از نظر صدا و تصوير كاري كنيم كه اين سالن پاسخگو باشد. من خودم از اين وضع راضي نيستم و قول مي دهم ديگر روي اين صحنه كار نكنم.
* پايان بندي مشابهي كه هم در پل و هم در اسب ها استفاده كرديد از چه چيزي نشأت گرفته است؟
- ما از ابتداي نمايش رنگ آبي را نديده ايم. هم زمان با رنگ آبي كودك نوپا هم وارد مي شود به نشانه رهايي، آزادي و رستگاري و تماشاگر بعد از دو ساعت خون و خونريزي و كشتار نفس راحتي مي كشد. چيزي كه در نمايشنامه نوشته ام كودكي است كه به تنهايي راه مي رود و بارها به زمين مي خورد و بلند مي شود و اين همه آرزوي من براي آينده است. دوست داشتم در پايان همه چيز تحت شعاع قرار گيرد و تماشاگر همه چيز را فراموش كند و با اميد صحنه را ترك كند. يكي به من گفت: تو همه چيزي را كه رشته بودي پنبه كردي. گفتم: چيزي كه من رشته بودم ارزشي نداشت، همان بهتر كه پنبه شود، چه بهتر كه از ذهن ها دور شود. البته اين صحنه در متن بهتر بود ولي در اجرا كودكي پيدا نكردم كه خودش زمين بخورد و بلند شود و افتان و خيزان به آخر صحنه برسد و ديگران او را بر اريكه اي از نور بگذارند و به همديگر تحويل دهند.
|