از محدثه مي پرسد: «مي تواني بگويي، كجاي بدن من عمل شده؟»و محدثه چند دقيقه نگاه كرد و گفت: «من چيزي نمي بينم» و او جاي عمل آپانديسيت را نديد!
وقتي مي گوييم چشم محدثه بسته است، عده اي مي گويند كه چرا با دستمال نمي بنديد. اگر چشمش را با دستمال ببنديم، ديگر چيزي را نمي بيند. او فقط از پشت پلك هايش همه چيز را مي بيند
عليرضا كيواني نژاد
علا مت سوال
يكسال پيش نيز گزارشي چاپ كرديم از مرد معجزه گر در اصفهان. ماجراي انرژي درماني و فرا درماني در كشور ما سابقه اي طولاني دارد. عده اي با توجه به باورهاي مردم كشورمان به متافيزيك. ادعاهايي را مطرح مي كنند. اگرچه ا ين ادعا ها از نظر علمي مردود است اما آنها وجود دارند. در همين كوچه پس كوچه هاي شهر، مقابل خانه ها صف مي بندند تا شايد گره كورشان باز شود و در اين بين تاكنون متخلفان بسياري نيز به دام قانون افتاده اند كه مهمترين دليل آن عدم اطلاع رساني در اين مورد است. اين گزارش به هيچ عنوان قصد تاييد اين پدر و فرزند را نداشته و فقط براي آگاهي شهروندان چاپ مي شود تا مراقب باشند.
اينجا نه خبري از ديويد كاپرفيلد است نه كسي مي خواهد با زور بازويش زنجير پاره كند. صحبت از علم متافيزيك است و ماورا. پدر و دختري كه معتقدند تنها با نيروي اعتقادي مي توانند بيماران زيادي را شفا دهند و حتي درصدد گسترش كارشان هم هستند. كسي مثل «اي كيوسان» نمي نشيند و صداي توپ پينگ پنگ از توي مغزش شنيده نمي شود.
تنها يك كلام: «بيشتر عبادت كنيد» اين را پدر خانواده مي گويد.
يا علي يا علي. ياعلي يا علي
- اين صداي زنگ خانه آقاي زهري است. تعجب هم نكنيد. فاميلي اش را همين طوري روي زنگ نوشته بود و سردرخانه اش هم آيه قرآني حك شده، خوانا و درشت.
دختر كوچكش -مريم - در را باز مي كند، نيمه. پدرش هنوز نيامده . صدايش اما مي آيد.
- بفرماييد تو. بفرماييد.
- اين صداي زهري است. پدرخانواده. بلند و رسا. با چشماني خواب آلود و پف كرده، در را باز مي كند، چهارطاق، پيراهنش آبي رنگ است و روي شلوار انداخته. موهايش، فرق از كنار است و صورتش را تازه «آن كادر» كرده. وارد خانه كه مي شويد، سادگي، موج مي زند. براي لحظاتي، زهري مي رود تا صورتش را بشويد. با صورتي خشك نكرده و ايضا دست هاي نمناك، برمي گردد. ساعت ۳ بعدازظهر است و از قرار مصاحبه نه يك ساعت كه ۴ ساعت گذشته. او و همسرش خواب بودند، آنقدر جوان است كه فكرش را هم نمي كنيد دو تا بچه داشته باشد. طوري به شما نگاه مي كند كه انگار مي داند توي ذهن تان چه مي گذرد. در اين حيص و بيص، مريم، دختر كوچكش با بازيگوشي خاصش، صدا مي زند، خواهر بزرگتر را، يعني محدثه.
- انگشتر عقيق قرمز رنگي توي انگشت سوم دست راستش است. زهري با همان دست، صورتش را خشك مي كند و درباره كاري كه انجام مي دهد با چنان شوق و ذوقي حرف مي زند كه گويي از اين راه، امرار معاش مي كند. كلام نخستش، راه بسط اين تفكر را توي ذهن تان مسدود مي كند. هنوز حرفش را تمام نكرده كه تلفن زنگ مي زند.
- در خرپشته را محكم تر بساز. اگر شد لولاي محكم تري برايش بساز.
اين حرف ها را به مرد پشت تلفن مي زند و فتح الباب مي كند صحبت اصليش را، اين گونه: «كارم، ساخت و ساز است. چند سال قبل با مهندس... آشنا شدم. آدم دينداري است. همين خصوصيتش باعث شده، كارش براي من و امثال من، قابل احترام باشد. او به ما روش «فرادرماني را ياد داد» محدثه حالا كنار پدرش نشسته. ساكت و آرام. مانتوي او هم آبي رنگ است. با فاصله زماني چند ثانيه مادرش را نيز كنار دستش مي بيند. زهري صحبت هايش را با تشريح كلمه «فرا درماني» ادامه مي دهد و اين بار محدثه را هم وارد بحث مي كند: «مهندس... در يك دوره پنج ساله، ما را با اين روش آشنا كرد. در اين روش ما از نيروي خاصي كمك نمي گيريم . تنها پلي هستيم بين اراده خداوند و فردي كه دچار مشكل شده. اين فيضي است كه شامل حال من و دخترم شده و از اين بابت خوشحاليم.»
|
|
وقتي از اين نيرو صحبت مي كند، ناخودآگاه ياد علي اكبري مي افتيد و همو كه ادعا مي كرد با نيرويش چه كارها كه نمي كند. وقتي به اين موضوع فكر مي كنيد، طبيعي است كه حالت دو به شكي به خودتان بگيريد و صاحب سخن متوجه تعجب مستمع شود. زهري بلافاصله مي گويد: «در اين چند سال اخير امثال علي اكبري آمدند و رفتند. ادعا مي كنند كه مي توانند با نيروهاي دروني، مريضي را شفا دهند. تازه پول را اول مي گيرند و بعد مثلا جادو مي كنند. ولي من و دخترم نه از كسي پول مي گيريم و نه ادعا مي كنيم كه مي توانيم كسي را در آن واحد شفا دهيم. شما كافي است فقط به من تلفن كنيد. به شما مي گويم كه چشم تان را ببنديد. كاري ندارم كه گبري يا مسلمان. نماز مي خواني يا نه. فقط آيه شريفه اي مي خوانم و بس. تا زماني كه من نگويم، نمي توانيد چشم تان را بازكنيد.»
لحظه به لحظه بر ميزان تعجب شما افزوده مي شود. ياد ديويد كاپرفيلد مي افتيد. احساس مي كنيد الان است كه او از زندان «آلكاتراز» دوباره فرار كند. با آن همه قفل و زنجير و سيستم هاي ايمني اما زياد هم اشتباه فكر نكرديد. او دقيقا مي خواهد، مريض را از دست نيروهاي ناپيدا نجات دهد، ولي نه با جادو و ورد و از اين جور حرف ها.
محدثه را كنار خودش مي نشاند. دختري كوچك و ظريف اندام كه در همان نگاه اول بيشتر از عدد ۱۲ در مخيله شما نمي گنجد، درباره سنش. خودش مي گويد: «كلاس چهارم هستم. درسم، اي، بدك نيست. شاگرد اول شدم.» خانم زهري اما تا الان ساكت بوده و نظاره گر. به يكباره مي گويد: « درسش خوب است. شاگرد ممتاز نشد اما با معدل ۴۰/۱۹ شاگرد اول شد.»
و باز هم زهري است كه رشته كلام را به دست مي گيرد و درصدد آن است تا گوشه چشمي نشان دهد و ثابت كند مرد عمل است. از هم فاز بودن با محدثه مي گويد و اينكه نيروي زيادي در وجود پدر و دختر است. نگاه محدثه جاي ديگري است. نگاهش را كه تعقيب مي كرديد به ويترين بزرگي مي رسيديد كه توي آن مدارك پشت سر گذاشتن دوره «فرادرماني» به چشم مي خورد. همان كلاس هايي كه زهري با دخترش در محضر مهندس... گذراندند. بعد محدثه دسش را روي پايش مي گذارد، با چشماني بسته. پدر، دستش را بالاي دست دختر نگه داشته است، آرام و ساكت. بعد از چند ثانيه، دست محدثه بلند مي شود. پدر با دستش كارهايي انجام مي دهد و محدثه هم. منتهي با چشماني بسته. بعد هم مي گويد: «شما هم اگر خواستيد، كاري بكنيد. محدثه، با چشم بسته، به شما مي گويد كه چه كاري كرديد.» محدثه نه اضطراب دارد نه حواس پرتي. دستتان را كه تكان مي داديد، بلافاصله مي گفت: «دستتان را تكان داديد» حتي خط خطي روي كاغذ را هم با چشم بسته تشخيص داد و گفت: «شما چيزي روي كاغذ ننوشتيد. اين فقط خط خطي است.»
- محدثه، از چه زماني فهميدي كه مي تواني اين كارها را انجام بدهي؟
اين را كه بپرسيد، انگار صندوقچه افكار دخترك ۱۲ ساله را باز كرديد. مي گويد:«دقيقا نمي دانم ولي از اينكه مي توانم چنين كار هايي را انجام بدهم، خوشحالم. من توي مدرسه هم...»
پدر، صحبتش قطع را مي كند و ادامه مي دهد، به جاي دخترش:«توي مدرسه، وقتي براي اولين بار به معلمش گفت كه شما افسردگي داريد، او را مسخره كردند و حتي معلمش گفته بود ديگر از اين «كارها نكن». محدثه دوباره رشته كلام را از پدرش مي گيرد:« معلمم فكر مي كند، ديوانه ام. حتي با من لج كرد و مي خواست مرا اذيت كند. يكبار هم به ناظم خودمان گفتم كه مريض است، ولي او هم با من لج كرد و يكبار كه يك خط از مشقم را ننوشته بودم، والدينم را خواست تا با آنها حرف بزند.»
محدثه اين حرف ها را كه مي زند، ياد كتاب پرطرفدار «انجمن شاعران مرده» مي افتد. همان كتابي كه روايتگر داستان پسراني است كه ابتدا شيوه خواندن اشعار معلمشان را باور نكردند و درپاره اي از موارد، او را ديوانه هم پنداشتند، ولي در پايان، پيرو سلوك او شدند. گويا محدثه هم، مادر يكي دوتا از دوستانش را پيرو ذهنيات خودش كرده است.
- مادر يكي از دوستانم، مي گفت كه تمام حرف هاي مرا قبول دارد.
اين را محدثه مي گويد و براي مدتي ساكت مي نشيند.
مادرش اما سكوت را مي شكند و مي گويد: «محدثه مي تواند جنين را توي شكم مادرش، شناسايي كند. مثلا مي گويد كه جنين پسر است يا دختر. خيلي از خانم ها اينجا كه مي آيند، باردار هستند و به محض مطلع شدن از نظر محدثه، مي روند، سونوگرافي. بعد مي آيند و مي گويند كه او درست گفته. اگر جايي از بدنتان مشكل داشته باشد و شما ندانيد، او مي گويد. هر چيزي را درون بدن مي بيند. حتي با چشم بسته.»
و اين بار از آن مجري تلويزيوني معروف شبكه ۵ صحبت مي كند. قرار بود چند شب پيش محدثه را در برنامه شبانه كانال ۵ معرفي كنند و او يكباره از مجري ميانسال تلويزيون مي پرسد: «شما تو سرتان يك دستگاه داريد؟» مجري كه تعجب كرده بود، مي گويد: بله. اين دستگاه سال هاست كه در مغزم تعبيه شده و عده كمي از اين جريان مطلع هستند. حداكثر نزديكانم.» و بعد به دلايلي تصوير محدثه، آن شب روي آنتن نمي رود!
زهري و دخترش، چند صباحي است با اين شيوه، امراض زيادي را دفع كرده و بابتش پولي دريافت نمي كنند. تنها در ازاي اين خدمات مي خواهند كه مريض يا مراجعه كننده، كمي به خداي خودش فكر كند، همين.
كار اين پدر و دختر تنها دفع امراض نيست كه مشكلات اجتماعي افراد را نيز با همان نيرو كاهش مي دهند، اما تاكيد مي كنند: «نه ورد مي خوانيم، نه پول مي گيريم و نه از خودمان چيزي داريم. تنها واسطه نور الهي هستيم و بس.»
آخرين مريضي كه توسط محدثه خوب شده، خانمي است كه موهاي زايدي در قسمت چانه داشت و چند خال گوشتي. محدثه علاوه بر اينكه، موهاي زايد او را از بين برده، خال او راهم به شكلي عادي درآورده است. اين موضوع را مادرش متذكر مي شود!
حرف هايشان تمام شد. زهري اما مي گويد: «وقتي مي گوييم چشم محدثه بسته است، عده اي مي گويند كه چرا با دستمال نمي بنديد. در صورتي كه اين قضيه هيچ ربطي به دستمال ندارد. اگر چشمش را با دستمال ببنديم، ديگر چيزي را نمي بيند. او فقط از پشت پلك هايش همه چيز را مي بيند.» پدر مصمم است كه ثابت كند دخترش تمام جزييات داخل بدن را مي بيند. حتي از گزارشگر مي خواهد تا چيزي بگويد. او هم از محدثه مي پرسد: «مي تواني بگويي، كجاي بدن من عمل شده؟»و محدثه چند دقيقه نگاه كرد و گفت: «من چيزي نمي بينم» و او جاي عمل آپانديسيت را نديد!