پشت در خانه ات مرا به هوش آوردند
|
|
سيدضياءالدين شفيعي
به جاي مقدمه:
«چنين است كه هر شب
بايد يك استكان سبز
از يادهاي شيرين او را
براي خودت بريزي،
و سال ها
كنار تلفن بي قرار بنشيني
هر چند
شماره اي كه خانه او را مي گيرد
هميشه اشغال باشد.»
۱
من و رحمت حقي پور خويشاوند هميم، نه از آن رو كه هر دو در دامنه هاي خيال انگيز كوههاي شمال زيسته ايم و نه از آن رو كه هر دو به گيلكي سخن مي گوييم، نه، دليل محكم تري ما را به هم ربط داده است: اين كه هر دو در اقليم بي اجازه شعر ساكنيم و همسايگي ما با «خيال» و «كلمه» سبب اين خويشاوندي است.
۲
پس آنچه از پي مي آيد نه افاضات فاضلانه است، نه داد و ستدي حسابگرانه، كه بازخواني دلتنگي مأنوسي است ميان دو مسافر خويشاوند و ناگزير در قطار پرحوصله شعر.
او كه سالها پيش «در ايستگاه صبحدمان» برايم از تملك صميمانه «يك تكه از آسمان» گفته بود و نويد داده بود روزي با سبدي لبريز از «ترانه هاي سارا» از آخرين تونل تكلف خواهد گذشت و بر آستانه چشم انداز روشني از شعر خواهد ايستاد.
۳
سكوت و آرامش در اين قطار هياهو، موهبتي است كه تنها در واگن هايي اندك يافت مي شود و انگار اين نعمت، در واگن شاعران شمالي- با اغماض از شيطنت هاي گاه و بي گاه و جيغ هاي بنفش چند مسافر بيهوده و طفيلي- ثمرات غيرقابل انكارش را آشكارتر كرده است. رحمت حقي پور كه يافتنش، بيرون از اين عالم مثالي، به يمن نداشتن نشاني ثابت، چندان آسان نيست، اينجا روي يك صندلي كنار پنجره در واگن شمالي شعر نشسته است و با تلفن هاي مكرري كه بي وقفه به «سارا» مي كند ترانه هايش را يكي يكي و با صدايي آرام برايت مي خواند.
ترانه هايي كه بي نياز به تئوري هاي «ساختارشكنانه» و «هرمنوتيك» و دهها تأويل و تعريف ديگر از ازدحام صداها مي گذرد و در گوش جان مي نشيند.
او حتي مانيفست شعرش را در همين قطار و همين حالا كه ترانه هايش همه جهان را به شنيدن مي خواند، بي هيچ مصاحبه و فيگور روشنفكرانه اي، تنها از ميان لايه هاي دود يك نخ سيگار بهمن، صادر مي كند.
... و از فردا بي آن كه كسي بداند «رحمت» در كدام ايستگاه به ديدار شعري تازه رفته است، ما را ترك مي كند و پشت به فريادهاي نان آور و نام آور در حرير «خيال» ها و «كلمات» محو مي شود.
۴
نمايشگاه كتاب امسال را با خاطره اي تلخ از فكل ها و فيگورها و در ازدحام چشم ها و شكم ها، ترك مي كني و اشتهاي كور شده ات را از اين همه كتابچي هاي بزك شده و تهي، بر مي چيني تا به مهماني چند تحفه محدود ببري كه يكي از آنها «ترانه هاي سارا» آخرين مجموعه شعر «رحمت حقي پور» است:
برخلاف شعرهاي مجموعه هاي پيشين، از آغاز اين دفتر، دلتنگي وسيع شاعر در هيئت شعري نسبتاً طولاني خود را نشان مي دهد، شعري كه در تقطيع هاي پي در پي تلاش كرده است مثل يك داستان ميني ماليستي ذهن مخاطبش را به سرعت مرتب و شخصيت هاي اثرش را معرفي كند.
توفيق شاعر در اين قصد وقتي آشكار مي شود كه از شعر دوم، ديگر نه او و نه سارا- كه انگار به تعداد همه مخاطبينش قابل تكثير است- عاشق و معشوق هايي موهوم نيستند كه گويي در دخمه اي تاريك براي هم رنجه مويه مي كنند؛ بلكه آشناياني از جنس خواهران و برادران شرقي و عفيف خود مايند، كه تصوير شفاف عاشقي شان در آِينه شعر«رحمت» به ضيافت رفته است:
بگذار فراموش كنم
آن عاشق تنها را
كه شب ها
بر تير چراغ برق دخيل مي بست،
ديوارهاي كوچه تو را
زيارت مي كرد
مي بوسيد
و با چشمان باز
در باران
در باد
زير يك طاقي مي خوابيد.
سارا
گاهي اگر وقت كردي
سري به خواب هاي من بزن
از آخرين بار
كه تو را به خواب ديده ام
سالها مي گذرد...
سالهاست كه
در خانه
در خيابان
در اداره
در تاكسي
در مغازه
تو را مي بينم (ص ۱۳)
در جهان مهربان و بي رياي شاعر، بيمي از حضور چشم هاي نامحرم و تنگ نيست، او بي دريغ و دروغ شماره تلفن سارا را مي گيرد و بي آنكه منتظر صدايي باشد مناجاتش را آغاز مي كند:
سارا...
مي دانم كه خانه ات
در حوالي قبله من است
اگر نه
پنجره خانه ام
از آفتاب و
از پرنده و گياه
سهمي نداشت.
و سجاده ام را
عطر ياس هاي سفيد
خوشبو نمي كرد. (ص ۱۸)
اصالت راستي و صداقت در روايت «رحمت» ، آن قدر قطعي است كه با قرائت هر شعر مي توان مطمئن شد او در بازگويي آنچه مشاهده كرده، توانا و صادق بوده است:
در خانه ات هيچ كس نمي داند
كه جاي كسي خالي ست.
كسي كه با يك دسته گل
يك جعبه شيريني
هر روز
در ابديتي از خيابان ها
مي گذرد
كسي كه تمام مسافرخانه هاي دنيا
نام او را مي دانند... (ص ۲۶)
رفاقت او با اشياء از جنس رفاقت «سهراب» و «سلمان» است. طبيعت و اشياء در شعرهاي رحمت بي آنكه بميرند و يا از نبض و حركت بيفتند، حضور دارند، حتي مي توان گفت اين عناصر، در حريم شعر او زنده تر از تجربه هاي گذشته اند و مي توانند كاملاً نقش و جاي يك شاعر پرعاطفه را هم پركنند، چنانكه «تلفن» بي آنكه تصنعي نشان دهد در اغلب شعرهاي اين دفتر واسطه مغازله- عاطفي ترين رفتار بشري- است:
شماره اي كه خانه تو را
مي گيرد
هميشه اشغال است.
شب ها و روزها
كنار تلفن نشسته ام
«گوشي» پر از صداهايي ست
كه منزل تو را مي خواهند... (ص ۳۶)
همه روز
همه شب
دعا مي كنم؛
تا وقتي تلفن زنگ مي زند
در خانه باشم.
اما خداي من!
آيا شده است
يك بار تلفن زنگ زده باشد و
من در خانه نبوده باشم؟
اين را از كه بايد بپرسم؟
آخر تلفن هر كس
فقط يك بار
زنگ مي زند؛
فقط يك بار... (ص ۴۵)
تمام شماره ها
آرزوي انگشت تو را دارند
تو اين را نمي داني.
هرگاه شماره اي مي گيري
و شماره هاي ديگر از غصه مي ميرند. (ص ۴۷)
۵
«ترانه هاي سارا» يك غافلگيري دوباره است، مثل باران در خرداد ماه تهران. اما فصل پاياني اين دفتر براي آنهايي كه رحمت حقي پور را جز از روزنه آثار چاپ شده اش نمي شناسند اين غافلگيري را مضاعف مي كند وقتي صفحه پنجاه و يك را ورق مي زني و به فصل «چند غزل» مي رسي:
تقدير من اين است؛ سفر تا نرسيدن
تا مرز جنون رفتن و اما نرسيدن
چون باد مسافر همه سر پاي كشيدن
بر سينه صحرا و به دريا نرسيدن
سرتاسر عمر من سرگشته همين است
در كندن از اينجا و به آنجا نرسيدن
از روز ازل در پي تو بوده ام، اي دوست
اما چه كنم؟ من چه كنم با نرسيدن؟
اي دست تو اميد رسيدن، مددي كن!
خنجر زده بد جاي دلم را، نرسيدن
اي سبزترين! زائر چشمان توام، من
حيف است به فرياد دل ما نرسيدن (ص ۵۵)
غزل هاي «رحمت» هم، زباني به روزآمدي شعرهاي غيركلاسيكش دارند و اين يعني رواني زبان و رهايي ذهن از تقيدات و تصنعات دست و پاگير. نيز، غزل هاي اين دفتر يعني غلبه قالب هاي غيركلاسيك در آثار حقي پور، از سر ناتواني در استخدام قالب هاي كلاسيك نيست.
۶
هنوز قطار شعر از فراز و فرودهاي فراوان درگذر است و لابد رحمت حقي پور در يكي از ايستگاه هايي كه نمي داني پي شعري تازه رفته است بي آنكه تو فرصتي كرده باشي براي ديداري ديگر وعده اي بگذاري و به او بگويي ترانه هايش گاهي آن قدر در مشاهده اي صادقانه غرقند كه كلمات براي انتقال آن شهود، مجال نيافته اند از نحو و دستور گيلكي عبور كنند و به نحو و دستور رايج فارسي درآيند. اما دريغي نيست، دير يا زود دوباره او را خواهي ديد با دفتر بي هياهو و بي تاب.
|