اكنون بار ديگر حيات سبز به «دجمبه» بازگشته است، فيل ها و گوريل ها آمده اند...
ترجمه: رضا غفاريان طوسي
كم كم تعداد آنها زيادتر شد و گونه هاي تازه اي نيز پا به اين زيستگاه كم نظير گذاشتند. امروز، به نظر حفاظت گران، دجمبه دوباره متولد شده است
اينجا شبح شهر است. شهري كه هيچ سكنه اي ندارد جز دو خانواده. سياهپوست هاي كوتوله كه به پيگمي ها مشهورند. در اين شهر كه به متروپوليس (كلانشهر) حيوانات شهرت يافته زماني كاميون هاي پر از الوار در رفت و آمد بودند. اما به همت سازمان هاي طرفدار حفاظت و تنوع زيستي بي نظير آن، شركت الوار تعطيل شد واين شهر در اختيار طبيعت و وحش قرار گرفت.
پيترنگيا سفري كوتاه به شهر «دجمبه» داشته و خاطره خود را از اين سفر باز مي گويد.
ساكنان جنوب شرقي كامرون شايد چندان اهميتي براي اين نام قايل نباشند؛ دجمبه. براي عده اي كه در دوران شكوفايي اقتصادي يك دهه پيش حضور داشته اند، نام «دجمبه»، شهري بندري و پرجنب و جوش را در كنار رودخانه به ذهن متبادر مي كند. در اين ايام كاميون هاي فزون از شمار، پر از الوار، سفرهاي بي پاياني را به شهر بندري دوآلا در ۱۰۰۰ كيلومتري انجام مي دادند و الوارهاي بي حساب را از كشورهاي همسايه، كنگو وجمهوري آفريقاي مركزي، حمل مي كردند. دجمبه نقطه ترانزيتي حمل و نقل الوار به شمار مي رفت.
شهر دجمبه در ۷۰۰ كيلومتري جنوب شرقي يائونده در كنار رودخانه سانگها و مشرف بر كنگو برازاويل واقع شده و با جميعتي حدود ۵۰۰نفر از دور و نزديك، در آن زمان يك شهر زنده و سرشار از حيات به شمار مي رفت.
اما امروز، دجمبه به يك شبح شهر تبديل شده است. اين شهر بين محدوده مرزهاي پارك ملي تازه تاسيس لوبه كه قرار گرفته و كمپاني الوار مجبور به ترك اين منطقه و رها ساختن شهر به حال خود شده است.
ظرف چند سال بعد، وقتي بار ديگر حيات سبز به شهر الوار بازگشت، گروه ديگري از ساكنان شروع به آمدن كردند. شبح شهر به نقطه اي مطلوب و مهم براي زيست گونه هاي پستانداري چون گوريل ها و فيل ها شد. كم كم تعداد آنها زيادتر شد و گونه هاي تازه اي نيز پا به اين زيستگاه كم نظير گذاشتند. امروز، به نظر حفاظت گران، دجمبه دوباره متولد شده است.
|
|
اين شهر امكاني يگانه و بي نظير براي تماشا و بررسي اين پستانداران از نزديك فراهم آورده، به ويژه وقتي كشف شد، دجمبه كريدور مهاجرت و دروازه آمد و شد حيوانات بين كامرون، جمهوري آفريقاي مركزي و كنگو است، اين شهر موقعيتي بس فراتر يافت. زماني كه من براي نخستين بار از دجمبه ديدار كردم، باقيمانده ساختار زيربنايي اين شهر به راستي نااميد كننده بود. تنها ساختماني كه به جا مانده بود، يك پست تماشاي حيات وحش متعلق به صندوق جهاني حيات وحش و يك كلبه كه دو خانواده كوتوله (پيگمي) از قبيله باكا در آن زندگي مي كردند، بود. تنها سازه ديگري كه در اين شهر وجود دارد، چيزي شبيه انبار است كه توسط كمپاني الوار ساخته شده و اكنون سراسر بيرون و درون آن توسط گياهان سبز پوشيده شده است. تنها وسيله ارتباطي در شهر يك فرستنده راديويي VHF است. تنها راه دسترسي به شهر از طريق رودخانه يا از طريق گذرگاهي صعب العبور است كه اگر كسي بخواهد از اين مسير خود را به شهر برساند به يك اتومبيل ۴ * ۴ بسيار نيرومند و مجهز و نيز يك سبد دعا (براي آنكه پل هاي بين راه سالم باشند) نياز دارد.
من، پس از ديدار از اين شهر، داراي احساساتي غريب بودم و اطمينان دارم هر كه از اين شهر ديدار كند، همين احساس را خواهد داشت، آميزه اي از: تنهايي، وحش، هيجان و حضور در دنياي عظيم حيوانات.
امروزه گروهي از كاركنان صندوق جهاني حيات وحش در اين شهر حضور دارند. فيل ها با اين كاركنان خو گرفته اند. اينجا مكاني تنها و ديگر است، البته براي آنها كه حيوانات را دوست نمي دانند و تصورشان از شهر، مكاني پر از آدم با لباس هاي گوناگون و جلوه هاي گوناگون است. اما براي عاشقان وحش و آنها كه دنيا را طور ديگري دوست مي دارند، اينجا يك ابرشهر است، يك متروپوليس.
در اينجا يك نفر به نام تئودور ميلونگ اتونده زندگي مي كند كه خود را «شاه دجمبه» ناميده است. تئودور ۳۴ ساله توسط صندوق جهاني حيات وحش به عنوان دستيار محيط بان پذيرفته شده تا در پروژه هاي حفاظتي اين صندوق در منطقه همكاري كند. او يكسره در وحش زندگي مي كند و عجيب با آن خو گرفته است. با تئودور خيلي حرف زدم. حرف زدن با او مثل حرف زدن با رودخانه، يا درخت، يا حرف زدن با فيل ها لذت بخش است. تئودور گفت: «حدود دو سال است كه اينجا هستم. هيچكس نمي تواند فكرش را بكند كه چقدر از زندگيم حظ مي برم در اين دنياي پر از زندگي. هر صبح با آفتاب از خواب برمي خيزم و به زندگي سلام مي كنم. هر روز براي من هديه هاي گوناگوني از هيجان و چيزهاي ناشناخته به همراه دارد و حيوانات... آه، بله،حيوانات دوست داشتني. گاهي فيل ها آنقدر نزديك مي شوند كه به يك متري ديوار پايگاه مي رسند. انگار مي آيند تا با من سلام و احوالپرسي كنند.»
وقتي از او مي پرسم آيا از آغاز، حضورش در اينجا همين طور لذت بخش بوده يا نه، جواب مي دهد: «البته كه نه. اوايل، تنهايي آزارم مي داد. آخر اينجا خيلي خالي از آدميزاد است! گاهي، تحمل تنهايي آنقدر مشكل مي شد كه فكر مي كردم بالاخره يك روز خل خواهم شد. خوشبختانه بعدها خط داخلي تلفني VHF راه افتاد و حالا مي توانم با همكارانم كه ۱۰۰ كيلومتر با من فاصله دارند صبحت كنم.»
اما اين كافي نبود. تئودور تصميم گرفت همدمي ملموس تر داشته باشد. پس ازدواج كرد و از دو خانواده پيگمي باكا خواست به آنجا بيايند. حالا تئودور احساس مي كند قلمرو پادشاهي او جمعيت كافي دارد. او هشدار مي دهد: «اگر آدم هاي بيشتري به اينجا بيايند، حيوانات خواهند گريخت.»
همچنان كه صحبت كنان به سوي ساحل رودخانه سانگها گام مي زنيم، يك فيل تنها را مي بينيم كه با خرطوم برافراشته هوا را بو مي كشد. اكنون خشمگين از استشمام بوي بيگانه، روي مي گرداند و در تاريكي جنگل گم مي شود. او بوي آدميزاد شنيده است.